eitaa logo
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
11.3هزار دنبال‌کننده
220 عکس
5 ویدیو
0 فایل
رمانهای بانو نیلوفر کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 مکر مرداب تولیلای منی رویای سبز(درحال پارتگذاری) هکرکلاه سفید(درحال پارتگذاری) جمعه هاوایام تعطیل پارت نداریم تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر خوشحال با وسایل پذیرایی به سالن بازگشتم.عمو امید را در آغوش گرفته بود و با لبخند به او نگاه میکرد.سینی چای سبز را مقابلش گذاشتم و گفتم _خوش اومدی عمو جون نگاهش را از امید گرفت و با حفظ لبخندش جواب داد _قبلا رحیم صدام میزدی....این قدر پیر شدم که حالا بهم عمو میگی؟ با نگاهی به محمد رضا که او هم لبخند بر لب داشت با لبهای آویزان جواب دادم _اونموقع بچه بودم عمو.آبروم رو پیش شوهرم نبردیگه عمو بلند خندید وگفت _ای چشم سفید....جلو من شوهر شوهر نکن که اعصابم بهم می ریزه. روبه محمد رضا ادامه داد _ولایت ما خانم ها از شرم اسم شوهر نمیارن. لیلا مثل زن داداش یه چیز دیگه اس ....نه شرم رو زیر پا میذاره نه شرع رو،در عین حیا از محبت به همسرش دریغ نمی کنه....همیشه برای برادرم خوشحال بودم که زندگی پر از عشق و محبت نصیبش شده.شما هم مثل لیلی و مجنون باشید ....با اینکه از دوری لیلا ناراحت میشم،اما با خوشحالی شما خوشحال می شم. اشک در چشم هایم جمع شد و برای اینکه جو را خراب نکنم از جا بلند شدم و دستم را سمت عمو دراز کردم _خسته شدین عمو...بدین به من برم بخوابونمش بوسه ای به پیشانی امید نشاند و با احتیاط به دستم داد _برو عزیزم....منم یکم با دامادمان صحبت میکنم. لبخندی زدم و با گرفتن امید به اتاقش رفتم. چقدر زمانی که مرا کنار محمد رضا دید مات و شوکه شد.دلم برایش سوخت.دلش را به وجود من خوش کرده بود و با فهمیدن ازدواجم برق نگاهش خاموش شد.اما منطقی به حرفهایمان گوش داد و به خاطر سختی هایی که کشیده بودم، در آغوشم کشید و گریست. عمویم چقدر سختی کشیده بود و به امید رسیدن به من همه آنها را تحمل کرده بود.حالا باید تنها به سرزمینش باز میگشت و به تنهایی و بدون حضور من، که تنها باز مانده از اعضای خانواده اش بودم ازدواج میکرد. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💻⌛️💻⏳💻⏳ رفتن به امام زاده و زیارت بعد از مدت ها حال دلم رو حسابی جا آورد. یه جورایی انگار فرمت شدم.با تلفن نوید مجبور شدیم زودتر برگردیم.باید ماشینش رو پس میدادم و درباره کار جدیدم باهم صحبت می کردیم.نوید پسر خوبی بود اما زیادی همه چیز رو ساده می گرفت.شاید هم حق داشت.چون اگه اشتباه هم میکرد یه خانواده داشت که مثل کوه پشتش وایسه.اما من باید احتیاط می کردم. دم پارکی که باهم قرار گذاشته بودیم وایسادم و گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم تا بهش زنگ بزنم،که خودش اومد. در شاگرد رو باز کرد و کنارم نشست. _سلام....چرا اینقدر دیر کردی؟ روشن کن برو به آدرسی که بهت میگم _سلام...کجا برم!باید برگردم خونه _حرفشم نزن.بابک پیغام داده بریم پیشش.میخواد امروز امتحانت رو پس بدی _ صد بار گفتم از این اخلاقت بدم می یاد.یه کاری میخوای کنی یا به کسی از طرف من قول می دی بامن هماهنگ باش....تمام برنامه هام بهم میریزه _برو بابا...انگار رئیس جمهوری که باید باهات هماهنگ کنم.راه بیفت دیر شده سری به تاسف تکون دادم و با روشن کردن ماشین راه افتادم. نوید هنوز با صدای آهسته در حال غر زدن بود. _منو باش به خاطر این از کار و زندگیم افتادم.تازه باید برای کار کردنش ناز آقا رو بکشم که همرام بیاد _خفه شو دیگه....بعد بوقی یه کاری برای من انجام دادی که معلوم نیست حالا نتیجه بده یانه _رو که نیست،سنگ پا قزوینه....بپیچ تو این بلوار بعد از چند دقیقه رانندگی نوید گفت جلوی یه برج لاکچری نگه دارم. پیاده شدم و نگاهم رو به ساختمون غول پیکر جلوم دادم _حالا خوبه گونی ام بپوشی بازم خوشتیپی. وگرنه با این لباسی که تو پوشیدی تا دم درم راهت نمیدن نگام رو از ساختمون گرفتم و به نوید دادم.با اینکه حس خوبی به این مکان و این کار نداشتم اما مجبور بودم این کارو انجام بدم. _بریم تو کم حرف بزن کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _بیا بریم خونه بابا آخرین چسب پوشک امید را زدم و مشغول پوشاندن شلوارش شدم _باشه تو برو منم با امید میام _نمیشه....باهم میریم.میخوای باز تنها بشی گریه کنی؟ محمد رضا خوب مرا حفظ شده بود.دلم کباب عمویم بود و هرچه می کردم آرام نمی گرفت.مثل نسیمی آمد وهمان گونه هم رفت. _نه عزیزم گریه نمی‌کنم.لباسم رو امید کثیف کرده یه دوش بگیرم میام.بیا امیدم ببر پیش بابا بزرگش با تردید امید را از روی تخت که حالا آماده بود در آغوش گرفت و هشدار گونه گفت _میدونی که....یه قطره اشک بریزی آثارش تا چند ساعت رو صورتت می مونه. _عه....برو دیگه.انگار من بچه ام با گفتن این حرف سر کمد لباس هایم رفتم و خودم را مشغول پیدا کردن لباس مناسب نشان دادم.آرام سرم را بر گرداندم و با ندیدن محمد رضا در اتاق همانجا بغض کرده روی زمین نشستم. _تورو به خدا می سپارمت که جز اون کسی رو ندارم.خوشبخت باشی لیلا کوچولوی من.اگه هر مشکلی برات پیش اومد ، کافیه بهم زنگ بزنی....کوه هندوکش هم که باشم خودمو می رسونم. عمو بوی بابا می داد و یادگار روزهای خوشی بود که با پدرو مادرم داشتم. چقدر این دنیا میتواند بی رحم باشد. احساس گنجشکی را داشتم که روزی از آشیانه، پرواز کرد و دیگر آنجا باز نگشت. _دیدی گفتم می شینی گریه میکنی؟ نگاهم را که حالا خیس شده بود هول شده به محمد رضا که با اخم دم در ایستاده بود دادم. _نه فقط.... بغضم شکست و قطره های اشک دستم را رو کردند ناراحت جلو آمد و روی زمین کنارم نشست و دستهایم را گرفت و بوسید _خیلی وقت بود فکر می‌کردم نسل آدم های مهربون و فداکار ، که با درد بقیه غصه شون میگیره و با خوشحالی شون خوشحال می شن تموم شده.اما از وقتی تو‌رو شناختم فهمیدم،این دنیا به خاطر آدم هایی با قلب پاک، سر پا مونده. اما این طبیعت زندگیه عزیزم.توام تنها بودی ولی الان برای خودت خانواده داری....عموتم ازدواج میکنه و با تشکیل خانواده دیگه احساس تنهایی نمی کنه. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 مانده بودم چه کنم!...نه می‌توانستم اطمینان پیدا کنم هادی و ارمیا آنجا هستند و نه راهی برای نجاتشان به ذهنم می رسید برای یک لحظه فکری به خاطرم رسید و تصمیم گرفتم تا تاریک شدن هوا صبر کنم. آن وقت می‌توانستم از سیاهی شب برای دیده نشدن استفاده کنم و وارد سوله شوم در همان حالت برگشتم و به پشت دراز کشیدم تا با دیدن اولین ستاره عملیات تک نفره ام را آغاز کنم. بی بی خدا بیامرزم چند سالی بود به رحمت خدا رفته بود. همیشه می گفت جسارت و بی پروایی هادیه آخر کار دستش می دهد. لبخندی از یاد آوری آن روزها بر لبم ظاهر شد. چه روزهای خوبی بود.پدرم سالم بود.مادرم مثل زن های شهر دست به سیاه و سفید نمی زد،هادی مدرسه می‌رفت و من در خوشبختی غرق بودم. بی بی عزیزم حالا کجا بود ببیند یک دختر نوجوان تک و تنها در بیابان ،در کمین چند مرد مسلح نشسته است.اما چاره ای جز این کار نداشتم.ممکن بود جان هادی تنها برادرم در خطر باشد. با تاریکی و مناسب دیدن اوضاع، کم کم از مخفیگاهم بیرون آمدم. حواسم به سوله بود و نفهمیدم اسب ارمیا کجا رفت آیت الکرسی که از مادرم آموخته بودم زیر لب زمزمه کردم و سمت سوله راه افتادم.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 پاهایم می لرزید و از ترس نفس هایم به شماره افتاده بود... دست روی دهانم گذاشتم تا نفس های تند شده ام کسی را از حضورم باخبر نکند. آرام دور تا دور سوله را قدم زدم تا شاید روزنه ای برای ورود پیدا کنم، چون ورود از در اصلی مساوی با گیر افتادن بود.گریه ام گرفته بود و درمانده روبه آسمان تاریک کردم _خدایا غلط کردم.دیگه از این کارا نمیکنم.دادشمو پیدا کنم دیگه دختر خوبی میشم دعایم تمام نشده از گوشه چشم که به خاطر اشک تار می دید، نور ضعیفی از قسمت شرقی سوله توجهم را جلب کرد.نزدیک که شدم با یک هواکش نسبتا بزرگی به ارتفاع دو متر از زمین مواجهه شدم که نور داخل به صورت ضعیفی از آن بیرون میزد. قدم به زور صدو پنجاه بود و دستم جایی بند نمی شد. به اطراف نگاهی انداختم تا شاید چیزی برای بالا رفتن پیدا کنم،اگر می‌توانستم دریچه هواکش را باز کنم شاید راه نفوذی به آنجا پیدا می‌کردم. اما تلاشم بیهوده بود.چیزی برای اینکه زیر پایم بگذارم واز آن بالا بروم پیدا نمی شد. اگر هم موفق به این کار می شدم فَنِ پیچ و مهره شده را نمی توانستم از جا بکَنم. کلافه یک دور دیگر اطراف را با احتیاط گشت زدم.هیچ راهی جز ورودی اصلی برای داخل شدن نبود. راهی برای برگشت و فرصتی برای تامل نداشتم.برای نجات خودم و هادی باید از در ورودی وارد می شدم. دل را به دریا زدم و تصمیم گرفتم خطر را به جان بخرم و هر طور شده هادی را نجات دهم. با تردید و دلهره به درب اصلی نزدیک شدم.آرام و با احتیاط از در بزرگِ آن که خوشبختانه نیمه باز بود سرک کشیدم.کسی انجا نبود. انتهای سالن حجم بسیاری از آهن قراضه و وسایل به درد نخور، که پیدا بود مدت زیادی در این مکان مانده و خاک خورده بودند به چشم می‌خورد. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
💻⌛️💻⏳💻⏳ دستام رو داخل جیب هودیم گذاشته بودم و با تکیه به صندلیم به حرف های بابک گوش می دادم.هنوز نمیدونستم کار اصلی اینا چیه....فقط می دونستم یه شرکت واردات قطعات خودرو دارن که شرکت اصلیشون تهرانه _من بازم نفهمیدم کار من اینجا چیه بابک دستی دور لبش کشید و گفت _کار شما حفاظت از اطلاعات مهم شرکت ماست.... ساخت نرم افزار و سخت افزارهایی که مورد نیاز ما هستش و برنامه نویسی برای کارهای سایبری و گاهی هم....اگه نیاز بشه دسترسی به اطلاعات شرکت های رقیب ابرویی بالا انداختم و با انگشت روی میز جلوم ضرب گرفتم و با پوزخند جواب دادم _فکر کنم بیشتر برای مورد آخری اینجا باشم. _تو دنیای رقابت هر کس هرکاری بتونه انجام میده.کار ما غیر قانونی نیست. نوید که حسابی خودش رو تحویل گرفته بود و درحال نوشیدن یکی از انرژی زاهای روی میز بود گفت _اگه غیر قانونی نیست پس نباید مشکلی باشه و حله....مگه نه آرش! چیزی نگفتم و منتظر شدم بابک بگه دیگه از من چی می خواد _مدتیه یه شرکت موی دماغمون شده....می خوام از لُقز خونی بیفتن ~~~~ یک ساعت بود داشتم تلاش میکردم وارد سیستم بشم .اما ورود به راحتی که فکر میکردم نبود. _چی شد؟ بدون اینکه به بابک نگاه کنم جواب دادم _سفت تر از چیزیه که انتظارشو داشتم.احراز هویت چند عاملی داره و پر از تله اس. خیلی دوست داشتم مهندس اون شرکت رو ببینم و بهش دست مریزاد بگم ...اما منم کم کسی نبودم و تازه دستم گرم شده بود. با ورود به سیستم لبام کش اومد. _وارد شدم بابک با حرفم جلو اومد و گفت _کارت به من ثابت شد.دیگه میتونی بری با تعجب به بابک نگاه کردم و خواستم بلند شم که با نگاه به صفحه مانیتور متوجه چیزی شدم کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر نگاهم به امید بود که زمین نخورد.تازه تاتی تاتی راه می رفت و اگر مواظب نبودی با سر زمین می افتاد. _محمد رضا حواست به امید باشه.رفت طرف جوب با هشدارم محمد رضا از سر مزار بلند شد و با قدم های بلند سمت امید رفت.دوباره نگاهم را به سنگ مزار ارغوان دادم. دومین سالگرد ارغوان بود و من و محمد رضا همراه خاله و دایی اصفهان آمده بودیم.به همین زودی دوسال از رفتن ارغوان گذشته بود.لبخند زیبایش در قاب عکسی که خاله همراهش آورده بود بیشتر دلتنگم میکرد. _لیلا جان....من پا ندارم این حلوا رو پخش کنم. میبری پخش کنی؟داییت رفت میوه هارو تقسیم کنه نگاهی به محمد رضا که امید به بغل از ما دور شده بود و به احتمال زیاد سمت دستشویی میرفت انداختم. _باشه خاله ولی محمد رضا شاید دعوام کنه. _پس نمی خواد. دوباره به مسیر رفتن محمد رضا نگاه کردم و با به یاد آوردن مزار فرهاد، سینی حلوا را گرفتم و بلند شدم. _میرم زود برمی گردم.هرچی موند میدم محمد رضا پخش کنه. مزار فرهاد زیاد از ارغوان دور نبود. شاید شده باشد ما بارها از مزاری بی تفاوت عبور کنیم ، بدون اینکه داستان زندگی آنها را بدانیم.اما همه این خفتگان با تمام خاموشی یک چیز را برای ما باز ماندگان فریاد میزنند..... «کلُّ مَنْ عَلیها فَان»۲۶الرحمن تا به قطعه فرهاد برسم نصف حلوا را پخش کرده بودم.با دیدن عکس فرهاد و لبخند خاصش آهی از سینه ام بیرون دمید.نزدیک شدم و سر پا نشستم و شروع به فاتحه کردم. «یه روز ازم خواستی حلالت کنم.اومدم بگم حلالت کردم..... برادر شهیدم. تو هم ببخش اگه یه وقت قضاوتت کردم و ناخواسته دلت رو شکستم....» _لیلا....! کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💻⌛️💻⏳💻⏳ _صبر کن....اگه میخوای کس دیگه ای رو پای مانیتور بشونی... شناسایی می شید بابک نگاهی به من انداخت و با شک گفت _پس چه طور وارد سیستم شدی؟ _وارد شدم ولی الان فهمیدم سیستم امنیتی شون رو مجهز به هانی پات کردن ....یه تله مجازی که هکر رو گیر میندازه...البته من میتونم ازش عبور کنم از جام بلند شدم و با برداشتن لب تابم قصد رفتن کردم _وایسا ببینم....پس کجا می ری؟ برگشتم و با گوشه چشم نگاش کردم _من احمق نیستم جناب...کار اصلی رو میخوای من انجام بدم، اما هکر مورد اعتماد خودت رو پای کار می شونی تا کسی سر از کارت درنیاره. اصل کار برای من اعتماد متقابله...شما رو بخیر و مارو به سلامت دیگه وانستادم تا بقیه حرف بابک رو بشنوم و از اتاق بیرون اومدم. نوید داخل سالن روی مبل منتظر من نشسته بود و با مبایلش سرگرم بود. _پاشو بریم...کارم تموم شد نوید که خیال میکرد من و بابک به تفاهم رسیدیم با لبخند از جاش بلند شد _خوب به سلامتی...کی به ما شیرینی میدی؟ _بیا بریم شیرینی ام بهت میدم. از ساختون که بیرون اومدیم یه پس گردنی محکم به نوید زدم.شوکه برگشت نگام کرد و گفت _بیشعور چرا میزنی؟ _این چه قبرستونیه که برداشتی منو آوردی؟مشخصه تو کار قاچاق قطعات هستن.نزدیک بود بیچاره ام کنی. نوید که هنوز تو شوک بود با دهن باز بعد چند لحظه خیره شدن به من جواب داد _چی میگی؟اینا کارشون درسته و کلی جایزه گرفتن _هع....جایزه شون بخوره تو سرشون.رقیبی که میگفت هم عین خودشونه پارت اول👇 https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر با صدای محمد رضا نگاهم را از سنگ قبر گرفتم _اینجا چه کار میکنی؟ نگاهی به امید که تلاش داشت از آغوش پدرش سمت من بیاید کردم و از جایم بلند شدم _خاله گفت حلوا هارو پخش کنم تو هوای گرم روغن میندازه....گفتم حالا که دارم حلوا پخش می کنم یه فاتحه هم برای ....فرهاد بخونم چند قدم جلو آمد و بدون حرفی امید را به آغوشم داد.به سمت سنگ قبر رفت و با گذاشتن انگشت روی آن شروع به فاتحه خواندن کرد.چند ضربه با انگشت به سنگ قبر زد و بلند شد.جلو آمد و مقابلم ایستاد _من باید برم.میتونی با عمه و بابا برگردی؟ با نگرانی پرسیدم _کجا؟خوب باهم میریم با لبخند به من و امید نگاه کرد و دوباره امید را از آغوشم گرفت _مسیرم تهران نیست.باید زودتر برم پا کج کرد و قدم زنان دور شد.غمگین به پدر و پسری که به سمت مزار ارغوان می رفتند نگاه کردم.از اینکه محمد رضا پشت به من قدم بردارد می ترسیدم.از اینکه برود و مرا جا بگذارد.ترسی که انگار قرار نیست تا پایان عمر رهایم کند. _اگه می دونستی هردفعه که ازم جدا می شی چه حالی میشم...اینقدر راحت از رفتن صحبت نمی کردی نگاهم را که نزدیک بود بارانی شود،به آسمان دادم و با نفس عمیقی به دنبالشان به راه افتادم. ما زن ها مخلوق عجیبی هستیم. انگار آفریده شده ایم برای نگرانی های بی پایان.... برای نگاه هایی که تا آخر منتظر می ماند تا به سرانجام برسد. با تمام سادگی و ظرافت، پیچیده ترین شخصیت را داریم و چند برابر یک مرد صبور هستیم. _صبر کن محمد رضا چقدر تند میری؟ برگشت و منتظر ماند تا به او برسم.با محبت نگاهم کرد و دست آزادش را به سمتم دراز کرد تا باهم هم قدم شویم خوشحال دستانم را میان دستان مردانه اش گذاشتم و سه تایی از آنجا دور شدیم. پـــــــــایان کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💻⌛️💻⏳💻⏳ یک هفته بود دنبال کار بهتر میگشتم اما نبود که نبود.مامان شبا ازدردِ پا خوابش نمی برد و تا صبح ناله میکرد.باید پشت سر هم فیزیو ترابی می شد و پول کمی که من در می آوردم فقط کفاف خورد و خوراک و کرایه خونه رو می داد. _داداش...! نگاه پر مشغله ام رو از تلویزیون رنگی قدیمی گرفتم و به محدثه دادم.بدون اینکه جوابش رو بدم با نگام منتظر شدم تا حرفش رو بزنه _میگم مدرسه قراره بعد از امتحانات مارو اردو ببره....اجازه میدی منم برم؟ _کجا می برن؟ _تهران _کی برمی گردین؟ _صبح زود راه می افتیم تا نه شب خونه ایم دوباره نگام رو به تلویزیون دادم و گفتم _باشه....فردا میام مدرسه درباره اردو هم با معلمات صحبت می کنم محدثه که تو صداش نگرانی بود هول پرسید _مدرسه برای چی بیای؟من که کاری نکردم _مگه باید کاری کرده باشی! میخوام بیام درباره وضعیت درسیت سوال کنم.از فردام خودم هم می برمت هم میام دنبالت.مامان می گفت امروز دیر برگشتی خونه.فکر نکن آروم نشستم یه جا....حواسم بهت هست. با لبهای آویزون چیزی نگفت و دوباره مشغول نوشتن تکالیفش شد.باید بیشتر حواسمو به محدثه می دادم.تو سن بد و محله بدی داشت بزرگ می شدو درس می خوند. با صدای زنگ همراهم که روی طاقچه بود از جام بلند شدم.گوشی رو برداشتم و با دیدن شماره ای نا شناس کنجکاو تماس رو وصل کردم. _الو _الو سلام ....آقای آرش معتمدی؟ با تعجب گفتم _بله بفرمایید _یکی از دوستان شما رو معرفی کردن.شما دنبال کار می گردین؟ تعجبم بیشتر شد و جواب دادم _بله ولی کی شماره منو به شما داده؟ _حالا شما یه جا قرار بذارید تا باهم صحبت کنیم،بهتون میگم. پارت اول👇 https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 دقت که کردم انتهای محوطه دو نفر پشت به من مشغول کشیدن چیزی بودند ،از بوی آن به لطف پدر معتادم خیلی زود فهمیدم که باید تریاک باشد. از نزدیک ترین اتاق صدای جر و بحث می آمد که حتما برای دو نفر دیگرشان بود. مجبور بودم از جلوی اتاق آنها رد شودم تا به اتاق دومی که شاید هادی و ارمیا آنجا حبس بودند برسم. صدای تپش قلبم آن قدر بالا رفته بود که فکر می کردم هر آن جایم را لو می‌دهد چشم هایم را لحظه ای بستم و آرام زمزمه کردم *( وجعلنا من بینهم ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاغشیناهم فهم لا یبصرون ) بعد ها که یاد این کارم می افتادم از این همه حماقت و بی فکری خودم را سرزنش می کردم اما باز پشیمان می شدم. نفسم را حبس کردم و باسرعت از در اولی رد شدم.چون به دونفر ته سالن نزدیک شده بودم پاورچین و با احتیاط خودم را به در دومی رساندم و بدون معطلی چفتش را باز کردم و داخل رفتم.لحظه ای با خودم فکر نکردم شاید کس دیگری در اتاق باشد و در را پشت سرم به حالت نیمه بسته باز گذاشتم . با دیدن هادی و ارمیا که درب و داغون گوشه ای از اتاق افتاده بودند دلم پایین ریخت. ترسیدم بلایی سرشان آمده باشد،اما با باز شدن چشم های ارمیا نفس راحتی کشیدم. ارمیاکه مشخص بود درد زیادی را در قفسه سینه اش احساس می کرد، یک دست به جناق سینه و دست دیگرش را ستونی برای بلند شدن از زمین کرد.به سختی از جایش بلند شدو چند قدم به سختی برداشت و روبه رویم قرار گرفت. آرام و متعجب گفت _تو اینجا چکار می کنی؟ هادی هم با این حرف ارمیا چشم هایش باز شدو با دیدن من زمزمه کرد _تو کجا بودی ؟ چه جوری اومدی اینجا ؟ _هیس ...به جای این حرفا بلند شین تا سرشون گرمه زودتر از اینجا بریم _من تو رو می کش... ارمیا حرف هادی را که از شدت عصبانیت رگ گردنش بیرون زده بود قطع کرد و آهسته گفت _حالا که اومده ،به هر قیمت نباید گیر بیفتیم،بلند شو باید سریع تر از اینجا بریم بیرون. *(یس/۹)
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 روی زمین نشستم و با جلو کشیدن روسری ام که بهم ریخته بود،صورتم را پنهان کردم و شروع کردم بلند گریه کردن. _آخه احمق.... با خودت چی فکر کردی دنبال ما راه افتادی؟ می دونی اگه گیر می افتادی چه بلایی سرت می اومد؟...وای ..وای ...هادیه چرا نمی فهمی!....من حاضر بودم منو بکشن ولی تو نیای اونجا،از فکرش هنوز دارم میلرزم. _کاش میذاشتم ..ههع...می کشتنت .... به مامان میگم ...هعع....که ...منو زدی از زور گریه به هق هق افتاده بودم ونمی توانستم کلمات را درست ادا کنم. خوشبختانه توانستیم فرار کنیم اما به محض دور شدنمان هادی عوض تشکر با تمام قدرت به جانم افتادو کتکم زد.شانس آوردم ارمیا نجاتم داد و از زیر دست و پای هادی بیرونم کشید. از اینکه مقابل او کتک خورده بودم حسابی خجالت کشیدم و نمی توانستم هادی را ببخشم. ارمیا دستمالی از جیبش بیرون کشید و به سمتم گرفت تا خونی که از بینی ام آمده بود را پاک کنم. _بگیر دماغتو پاک کن... با حرص دستش را پس زدم و گفتم _نمی خوام ...اصلاً تقصیر توئه ....اگه ....اگه تو رو نمی خواستن بدزدن ....تا ازبابات پول بگیرن اینجوری نمی شد. انگار دلش برایم سوخته بود که اهمیتی به رفتارم نداد.به کنده ی زانو نشست وخودش دستمال را روی بینی ام گذاشت و کمی فشار داد _بگیر روش فشار بده، سرتم بالا بگیر خونش بند میاد. روبه هادی کرد و ادامه داد _حالا کاریه که شده....آدم با خواهرش این رفتارو نمیکنه.کمک کن بلند شه زودتر راه بیافتیم کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.