eitaa logo
مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
10هزار دنبال‌کننده
228 عکس
6 ویدیو
0 فایل
رمانهای بانو نیلوفر کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 مکر مرداب تولیلای منی رویای سبز(درحال پارتگذاری) هکرکلاه سفید(درحال پارتگذاری) جمعه هاوایام تعطیل پارت نداریم تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _چقدر رنگت پریده؟خاله دکترش چی گفت؟الان وضعیت قندش چی میشه؟ _.خوبه خدا رو شکر.کم کم به حالت قبل بر میگرده. محمد رضا از وقتی آمده بود دستم را گرفته و از کنارم جُم نخورده بود. _خوبم عزیزم.بزار حالا که اومدی از مریضی و حال من صحبت نکنیم.خودت چه طوری؟کجا رفته بودی که پوست صورتت سوخته! _بیا از حال منم صحبت نکنیم.امید چه طوره؟دل تو دلم نیست ببینمش _میخوای ببینیش چکار؟الان عین نوزادی خودت قرمز و زشته.من دارم میرم خونه عطا.غذامونم گرفتم باهم بخوریم _چرا خاله!...خوب دایی ام صدا میزنیم بیاد اینور _نه ....باشه برای یه وقت دیگه خاله مهلتی برای اعتراض بیشتر من و محمد رضا نداد و بیرون رفت _عادت ندارم اینجوری ببینمت دلم ریش شد _عزیزم!..مثلا تو نظامی هستیا.... این همه دل نازکی از تو بعیده _آره ولی واسه تو دلم از یه بچه هم حساس تره. ته دلم از این محبت های محمد رضا قنج میرفت _برم برات سوپ بکشم بخوری. _ برای خودتم شام بکش باهم بخوریم. _آخه شام من فسنجونِ دلت یه وقت نخواد؟ خنده ای کردم و جواب دادم _نه عزیزم.میلم به هیچی نمیکشه. نوش جونت. راستی....عموم بهم زنگ زد.داره میاد دیدنم _عه...حالش خوب بود؟چرا این همه مدت از خودش یه خبری نداده _یه مدت به خاطر پاپوش زندانی بوده .ولی خدا رو شکر بی گناهیش ثابت شده و تمام حق و حقوقش رو پس گرفته.فقط ....عمو نمیدونه من ازدواج کردم و می خواد بیاد دنبالم کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _یعنی چی که بیاد دنبالت ؟ خواستم کمی سر به سرش بگذارم و چهره ام را غمگین کردم _عزیزم برام سخته اینو بگم اما....تنها کسی که از خانواده پدریم برام مونده همین عمومه که روی شونه هاش قد کشیدم و خیلی دوسش دارم....اونم همین حس رو نسبت به من داره.میخواد منو ببره پیش خودش باهم زندگی کنیم. _چی؟خوب بهش میگفتی ازدواج کردی بنده خدا این همه راه نیاد به زور مانع کش آمدن لبهایم شدم و با لحن جدی گفتم _ولی من نمیتونم دلش رو بشکنم.میخوام همراهش برم اخم هایش درهم شد و دلم را ضعف برد _شوخیشم قشنگ نیست.میرم میز غذا رو بچینم بعدش میام کمکت میکنم بلند شی از کنارم بلند شد که سریع گفتم _یه دقیقه وایسا !من فقط میخوام تو مراسم ازدواجش باشم اینبار عصبی و با صدایی که کمی اوج گرفته بود جواب داد _با اجازه کی می خوای بری؟فکر کردی من می ذارم تو جای ناامنی که پدرو مادرت رو کشتن پا بذاری؟دیگه حرفشم نزن _آخه... _گفتم دیگه حرفشو نزن....باورم نمیشه لیلا....تو میخوای من و بچه مون رو ول کنی بری یه کشور نا امن، که هیچ چیزش حساب و کتاب نداره تا مراسم عموت شرکت کنی؟ _نه امیدم می برم _حیف که حالت خوب نیست که یکی بخوابونم بغل گوشت،تا بفهمی چه چرتی داری میگی با گفتن این حرف عصبانی از اتاق بیرون رفت.فکر نمیکردم تا این حد ناراحت شود. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
⌛️💻⌛️💻⏳💻⏳ _نوید....من نمی خوام دوباره با تینا قاطی بشم، پس حرفشم نزن _بابا تینا خر کیه؟من میگم پسر خاله اش از اون دُم کلفتاس که برای دم و دستگاهش یه هکر امنیتی میخواد.کاری ام به رابطه تو و تینا نداره با چشم های ریز شده به نوید که منو به رستوران دعوت کرده بود نگاه کردم و با سو ظن پرسیدم _راستش رو بگو چی به تو می ماسه که اینقدر اصرار داری من برای اون یارو کار کنم؟یه کار نیمه وقت بی دردسر تو کافینت دارم و یه کارایی ام تو خونه انجام میدم.همین فعلا برام بسه _یعنی خاک تو سر حمالت کنن.تو با این استعداد و تخصص باید بشی کارگر کافینت؟ _میگی چکار کنم؟تو بگو با این استعداد و سو سابقه کجا برام کار اداری میدن؟ _برای همین میگم بیا برای شرکت اینا کار کن.پول خوبی ام میدن و تا چشم به هم بزنی میتونی خانواده ات رو از اون خونه که هر لحظه ممکنه سقفش روسر یکی بریزه بیرون بیاری یکم نوشابه داخل لیوان ریختم و قبل از اینکه بخورم جواب دادم _من که گفتم اگه کار خلاف باشه انجام نمی دم.این که پول خوب میده حتما یه ریگی تو کفشش داره _خلاف چیه؟بهروز فقط میخواد از حملات فیشینگ در امان باشه و کسی نتونه با هک ایمیل یا روتر ها به اطلاعات شرکتش دست پیدا کنه. _اینا همش ظاهریه،باید ببینم واقعا از من چی میخواد.بعدش فکرام رو میکنم جواب میدم.تینام به هیچ‌عنوان به این بهانه نباید بیاد طرف من
⌛️💻⌛️💻⏳💻⏳ اعصابم بهم ریخته بود.خانواده ای که اومده بودن خواستگاری فاطمه تا خونه زندگیمون رو‌ دیدن،با نگاه های تحقیر آمیزشون گذاشتن رفتن.با اینکه سعی کرده بودم از میوه و وسایل پذیرایی چیزی کم نذارم بازم فایده ای نداشت. عقل مردم به چشمشونه و مادیات برای همه مهمه....نمی تونم به کسی خرده بگیرم.حتی خود من اگه یکی دست خواهرم رو بخواد بگیره ببره تو همچین خونه ای مخالفت میکنم. _الان گریه چه فایده ای داره نشسته آشپزخونه غمبرک زده.منو نگاه ....من از دست شماها به این روز افتادم.دیگه بسمه _مامان خوب ناراحته....مامانش برگشته می گه اینجا کسی امنیت جانی نداره، ممکنه سقف بریزه رو سر پسرم عطیه جواب مامان رو داد و برای اینکه مورد عنایت مامان قرار نگیره ناراحت از اتاق بیرون رفت.مامان حرصی رو دستش زد و رو به من گفت _حالا با این اوضاع،با چهارتا خواهر که داره از سن ازدواجشون می گذره چکار میکنی؟هرکی بیاد اینجا رو ببینه از راهی که اومده بر میگرده....ای خدا...! زری به زمین گرم بخوری که حق این یتیمارو با اون شوهر علف کِشت بالا کشیدی کلافه از جام بلند شدم و با پوشیدن شلوار بیرونیم گفتم _حرص نخور مامان ....یکم صبر کن همه چیز درست می شه _چی چی درست میشه؟تو کم منو حرص میدی؟ هزار دفعه گفتم بیا این ریحانه رو بگیر عموت کمکمون کنه میگی نه.....آخه کی میاد به خاطر قیافت به تو زن بده؟ سمت در رفتم و جواب دادم _من زن نمی‌گیرم مامان...فکر این رو از سرت بیرون کن که ریحانه رو واسه من لقمه بگیری.من باید برم سر کارم.خداحافظ _باشه برو...توام بشین ور دل خواهرات پیر پسر شی....اون بابای بدبختت.... در رو باز کردم و مامان رو با سر و صدایی که با جوابم به راه انداخته بود تنها گذاشتم کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _محمد رضا....لباسای امید یادت نره برداری. _ نه حواسم هست از دیشب با وجودکلی معذرت خواهی هنوز بامن سر سنگین بود.به قول خودش با حرفم هرچند به شوخی دلش را شکسته ام. _حاضر شدی؟ ذوق دیدن امید تپش قلبم را بالا می برد _آره عزیزم....فقط میشه من یه ساعت اونجا بمونم؟ _نه...با این وضعِت صلاح نیست زیاد سر پا باشی.ولی قول میدم تا بخیه هات رو بکشی هر روز ببرمت دیدنش چشم هایم پر از اشک شد و با برداشتن کیفم مقابلش ایستادم _الان که رفتیم می بینی چقدر کوچیکه و با اون دستای کوچولوش به من احتیاج داره....محمد رضا تا کی بچم رو نگه میدارن؟ جلو آمد و در آغوشم کشید و کنار گوشم گفت _مامان کوچولوی کی بودی تو؟.... چند هفته دیگه امیدم میاد خونه.اونوقت دیگه وقت سرخاروندن نداری و کمتر منو اذیت میکنی _من امروز میخوام امید رو‌بهم بدن بیارم خونه.از بیمارستان که مرخص شدم چند ساعت گریه کردم که بدون امید بر گشتم.پدر و پسر خوب بلدین منو چه جوری عذاب بدین از آغوشی که همیشه برایم آرامش داشت جدایم کردو با پاک کردن اشک هایم خندید و گفت _حالا کجاش رو دیدی!من که گفتم بهتره یه دختر عین خودت بیاری خیره نگاهش کردم و فرصت طلبانه پرسیدم _دیگه از دستم ناراحت نیستی؟ لبخندش دندان نما شد و مهربان گفت _ناراحت که هستم.چون دلم رو پایین انداختی و ترسوندیم.ولی وقتی اینجوری نگام میکنی خلع صلاح میشم کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💻⌛️💻⏳💻⏳ برای آخرین بار خودمو توی آینه قدی برانداز کردم و به سالن برگشتم.خیلی وقت بود کت و شلوار نپوشیده بودم. کت و شلوار کرایه‌ای که پوشیده بودم عجیب به تنم نشسته بود و حسابی خوش تیپم کرده بود. کاری که نوید بهم پیشنهاد داده بود رو به اجبار قبول کرده بودم. قرار بود تو این مهمونی با پسرخاله تینا که حالا کار فرمام حساب می شد آشنا بشم. باید خانواده ام رو از این وضعیت بیرون می کشیدم. وارد سالن که شدم با چشم دنبال نوید گشتم.اما با چیزی که دیدم اخمام تو هم رفت. فکر نمی کردم مهمونی مختلط و به این صورت باشه.ناراحت به سمت میزی که نوید در حال صحبت و خنده با یه مرد شیک پوش بود قدم برداشتم و صحبتش رو قطع کردم _بله منم با حرف شما موافقم جناب اما .... _نوید...!یه لحظه میای؟ _به چه حلال زاده...جناب رستمی اینم از آقا آرش ما....همون که براتون کلی ازش تعریف کردم. معرفی نوید باعث شد رستمی نام سمت من برگرده.با نگاهش کوتاه براندازم کرد و دستش رو دراز کرد تا باهام دست بده _خوشوقتم....بابک هستم. با به یاد آوردن اینکه بابک همون پسر خاله تیناس ،منم دست دراز کردم و باهاش دست دادم _از دیدتون خوشحال شدم.... جناب رستمی خیلی خشک جواب داد _ممنون..... ببینید من اهل حاشیه رفتن و وقت تلف کردن نیستم.کاری که قراره شما برای من انجام بدی فوق محرمانه اس.پس باید امین ترین فرد نسبت به من باشی و یه تضمینی به من بدی
💻⌛️💻⏳💻⏳ با این حرفش دستام رو داخل جیب شلوارم بردم و طلبکار پرسیدم _چه تضمینی؟ روبه نوید ادامه دادم _چیزی در این مورد به من نگفته بودی! _نه سوء تفاهم شده....منظور آقا بابک اینه که یه جوری خودت رو بهش ثابت کنی. _چه جوری اونوقت؟ به جای نوید بابک جواب داد _میدونم تو و خانواده ات تو چه وضعیتی قرار دارید.اگه بتونی اعتمادم رو جلب کنی، ماهی یه تومن میزنم به حسابت که رفته رفته رقمش بالا میره پوزخندی زدم و گفتم _یه وقت ورشکست نشی داداش....مشکل خانواده ام هم به خودم مربوط می شه.من اگه بخوام روزی یه تومن در میارم،اونوقت میگی.... با سرفه نمایشی نوید حرفم نصفه موند.گلوش رو صاف کرد و آهسته خم گوشم گفت _احمق...منظورش یه میلیاردِ با تعجب به صورت نوید نگاه کردم و دوباره به صورت بابک که اینبارلبخند ریزی گوشه لبش نشسته بود. دهن باز کردم تا چیزی بگم که با قرار گرفتن کسی کنار بابک،از تعجب همون طور دهنم باز موند. _پس چرا نمی یای عزیزم؟ باورم نمیشد،تینا بود!.....با سر و وضع بی شرمانه دستش رو دور کمر بابک حلقه کرد و با نگاهی به من، با عشوه ادامه داد کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⌛️💻⏳💻⏳ _نمیخوای بیای پیش مهمونا؟ بابک زیر چشمی نگاهش بین من و تینا جابه جا شد و با همون خونسردی و حالت خشک جواب داد _برو میام....مسئله کاریه میدونستم تینا تلاش داره با این حرکات احمقانه توجه و حسادت منو جلب کنه.اما نمی دونست خیلی وقته دیگه کوچکترین اهمیتی برام نداره.حتی گاهی خودم رو سرزنش می کردم که چرا درگیر یه احساس زودگذر وعاشق دختری مثل تینا شدم. _باشه ولی دیر نکن عشقم از صدای پاشنه کفشش فهمیدم از اونجا دور شده.لیوان نوشیدنی که معلوم نبود داخلش چی بود و برای سرگرم نشون دادن خودم برداشته بودم، روی میز گذاشتم و دوباره به بابک که حالا اخم کم رنگی وسط ابروش نشسته بود نگاه کردم _ببین آقای بابک ....من کارم حرفه ای و تر و تمیزِ....اما باید بدونم دقیقا از من چی میخواین مکثی روی صورتم کرد و لیوانی که من روی میز گذاشتم رو برداشت،کمی از مایع قرمز رنگش خورد و جواب داد _باید برای اینکه بهم ثابت بشه کارت درسته ...یه حفاظ امنیتی رو برام بشکنی....اونموقع بدون چون و چرا نفر دوم تشکیلات بزرگ من میشی. _من اهل خلاف و ورود به سایت امنیتی کشور نیستم خواستم برم که گفت _وایسا.... نمی خوام هک دولتی داشته باشی....این یه شرکت مثل شرکت خودمونه.اما اونقدر از امنیت بالاش تعریف شنیدم که میخوام برام ثابت بشه، برنامه نویس من از مال رقیبم خیلی بهتره کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر از هیجان آمدن عمو دستپاچه و مانده بودم چه کنم. قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر به دنبالش فرودگاه برویم. عمو شش سال از من بزرگتر بود و رابطه نزدیکی با هم داشتیم. پدرم حق پدری بر گردنش داشت و مادرم مانند خواهر بزرگ همیشه هوایش را داشت. _دلم یه جوریه محمدرضا.... عمو خیلی ناراحت میشه بفهمه بدون حضور اون ازدواج کردم. محمد رضا درحالی که آخرین ظرفی را که شسته بود داخل آبچکان می گذاشت جواب داد _چرا الکی نگرانی؟شرایط ازدواج ما خاص بود و عموت نبود که ازش اجازه بگیری.وقتی ببینه از زندگیت راضی هستی چرا ناراحت بشه؟ _نمی‌دونم... نمی‌خوام به هیچ عنوان از دستم ناراحت بشه.من برم ببینم اگه امید بیدار شده لباساش رو عوض کنم.توهم برو یه دوش بگیر کم کم آماده بشیم. _لیلا جان کو تا ساعت پنج.....تازه ساعت یکه _باید زودتر راه بیافتیم به ترافیک نخوریم. با گفتن این حرف از آشپزخانه بیرون آمدم و سمت اتاق امید قدم بر داشتم. یک هفته بود امید از بیمارستان مرخص شده بود و شیرینی زندگیمان چند برابر شده بود.محمد رضا تا آنجا که می توانست در کارها و رسیدگی به امید کمکم می کرد، اما گاهی بی تجربگی باعث اضطرابم می شد. با نزدیک شدن به گهواره اش متوجه چشم های بازش شدم.بیدار شده بود و به دنبال خوردنی سعی داشت دهانش را سمت گوشه کلاهش هدایت کند. _سلام مامانی....بیدار شدی پسر گلم! در آغوشم گرفتم و عمیق بوییدمش.عاشق بوی خاصش بودم و چشم هایش دلم را میبرد. _بیدار شده؟ به محمد رضا که وارد اتاق شده بودم نگاه کردم و با لبخند جواب دادم _آره، گشنشه دنبال غذاش میگرده لبهایش کش آمد و نزدیکمان شد. از پشت در آغوشم کشیدو دستهایش را دور من و امید حلقه کرد. _خدا شما رو برای من حفظ کنه.هیچ وقت فکر نمی کردم پدر شدن اینقدر شیرین باشه و اشتیاق به زندگی رو چند برابر کنه.خدایا شکرت کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 چهار مرد از ماشین ها پیاده شدند و با خشونت آنهارا سمت ماشین هدایت کردند. ارمیا و هادی قدِ بلند و هیکل خوبی داشتند و به خوبی می توانستند از خودشان دفاع کنند.اما نمیدانم چرا پس از درگیری کوتاهی همراه آنها به سمت ماشین حرکت کردند. با کمی دقت توانستم علت آن را بفهمم. دست یکی از آنها یک کلت کمری بود ودیگری یک تفنگ بزرگ که اسمش را نمیدانستم به گردنش آویزان بودو نیازی به استفاده از آن را نمی دید. گلویم خشک شده بود و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود‌.از فکر اینکه بلایی سر آنها بیاورند شروع به لرزیدن کردم.دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم باید چه کنم. با سوار شدن هادی و ارمیا ،ماشین به سرعت از جایش کنده شد و به جز گرد و خاک غلیظی که فضا را پرکرده بود، دیگر چیزی دیده نمی شد. به سختی از جا بلند شدم و خودم را به اسب سرگردان ارمیا رساندم. در یک تصمیم شجاعانه یا به قول مادرم احمقانه، سوار اسب سفید قهوه ای ارمیا شدم و به تاخت جاده ای که آنها رفته بود را در پیش گرفتم. نمی توانستم ببینم حتی خاری به پای برادرم برود،چه برسد به فکر وحشتناکی که خوره وار مغزم را می خورد. نزدیک یک ساعت بود که به دنبال آنها، به جاده ی خاکی روبه رویم زده بودم. هر چه به اطراف گردن می کشیدم تا شاید اثری از آنها بیابم فایده‌ای نداشت.
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 کم کم ترس و دلهره ی جانم تشدید میشد. نه تنها آنها را نیافتم بلکه حالاخودم هم در بیابان گمشده و گیر افتاده بودم. نا امید افسار اسب را مخالف جهت حرکتم چرخاندم تا شاید مسیر باز گشت را پیدا کنم.بغض به گلویم افتاده بودم و سرگردان مانده بودم چه کنم _آخه کجا رفتن یهو....اونا دیگه کی بودن؟حتما مامان زینب تا الان نگرانم شده هوا کم کم تاریک،فضا خطرناک وهولناک می شد.اولین بار بود این ساعت و در جایی نامعلوم تک و تنها مانده بودم و قلبم مثل گنجشک ترسیده در سینه ام بیقراری میکرد. اضطراب زیاد باعث دل دردم شده بود و اسب هم کم کم از خستگی راه نمی رفت. نمی دانستم چه بر سرهادی آمده بود و نگران بودم اگر امشب را به خانه باز نگردم و مردم بفهمند، پشت سرم چه خواهند گفت! چه کسی حرف مرا باور میکرد؟شاهد بودم گاهی اوقات حرف ها و قضاوت های بی رحمانه شان،چگونه زندگی یک دختر را به تباهی می کشاند. از اسب پیاده شدم تا شاید خستگی در کند و بتواند ادامه راه همراهم باشد. به شدت تشنه ام بود وبا دیدن تخته سنگی به سمتش رفتم تا روی آن بنشینم که صدای شلیک گلوله ای از سمت راستم، بدنم را شوک زده تکان داد. وحشت زده سرم را جهت صدا چرخاندم. تپه ای سد معبر کرده بود و مانع دیدن منبع صدا بود. افسار اسب را رها کردم و آرام و بی صدا از تپه بالا رفتم. با احتیاط سرم را از حصار تپه بالا آوردم ودر کمال تعجب،ماشین کسانی که هادی و ارمیا را برده بودند در کنار سوله ای متروکه متوقف دیدم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜.
💻⌛️💻⏳💻⏳ من بزرگ شده محله شاهزاده سید علی بودم.امام زاده ای که بین قمی ها معروف به شاسْعلی بود‌.... البته نه از روی بی احترامی،چون لهجه مون به همین صورت بیشتر کلمات رو مخفف می کنه، به مرور زمان به این اسم معروف شده ماشین نوید رو قرض گرفته بودم و همه منتظر محدثه تو ماشین نشسته بودیم.مامان برای آزادی من امام زاده نذر داشت و امروز می خواست نذرشو ادا کنه همیشه میگفت من تو رو از این آقا گرفتم و به خودش سپردمت. قدیما نزدیک امامزاده یه خرابه به عرض بیشتر از هزار متر و به عمق هفت هشت متر وجود داشت، که به خاطر جنگ و بُم بارون به وجود اومده بود و برای بچه های کوچیک خیلی خطر ناک بود. یادم میاد وقتی بچه بودم، یه روز با نوید و یکی دیگه از دوستام رفته بودیم امام زاده. داشتیم بازی می کردیم که پام سُر خورد و افتادم تو گودال،اما معجزه وار چیزیم نشد. با اینکه پایین پر از میل گرد و آهن قراضه بود.از اون به بعد ارادت خاصی به این امام زاده پیدا کردم و از همون بچگی، هر مشکلی برام پیش می اومداگه به همین آقا متوسل می شدم حاجتم رو میداد.اما خیلی وقت بود که از اون روزها فاصله گرفته بودم _درد بگیری محدثه....ننه این دخترِ بگی نگی سرو گوشش می جنبه ها.حواست باشه.....میدونم الان پا آینه وایسوده به قر و فرش برَسه مامان که تا حالا مخاطبش من بودم با بازوش سلقمه ای به پهلوی عطیه زد و حرصی ادامه داد _پاش برو صداش بزن جونم مرگو _عه مامان... پهلومو سوراخ کردی. عطیه با نارضایتی پیاده شد و از همون دم در محدثه رو صدا زد _محدثه.... زود بیا دیگه همه معطل تو‌ییم کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿