💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۳۱
✍#بانونیلوفر
لبخند کمرنگی گوشه لباش نشست و موهای بور و رنگ شده اش رو پشت گوشش فرستاد
_پس ادعای زرنگی داری!
دستاش رو با اون ناخنای شمشیریش به هم قلاب کرد و ادامه داد
_ببین تو اگه الان اینجایی به خاطر اینه که از کارت خوشم اومده.چون تا حالا کسی رو دست هکر من بلند نشده بود.اون اطلاعاتی ام که دیدی همه اِمها و از بین رفته.
پس عملا نمی تونی چیزی رو ثابت کنی. میخوام برای من کار کنی.
هکر من نامزد کرده و قراره بره خارج از کشور زندگی کنه، برای همین نیاز به کسی دارم که بتونه کارهای اونو انجام بده.لازم نیست در مورد کار این شرکت توضیح بدم چون فکر میکنم خودت خوب میدونی کار اصلی ما چیه و با این وجود پاتو گذاشتی اینجا
_از کجا فهمیدین من شما رو هک کردم؟ به غیر از زندان رفتنم دیگه چه اطلاعاتی در مورد من دارین؟
با تکیه به صندلیش چند لحظه نگام کردو جواب داد
_از همین اول کار بهت بگم منو هیچ وقت دست کم نگیر.فکر دور زدن منو هم از سرت بنداز بیرون.... چون تا به خاک سیاه نشونمت ولت نمی کنم.اگه الان پیشنهادم رو قبول نکنی و از این در بری بیرون،مطمئن باش کاری باهات ندارم.ولی اگه موندی و قبول کردی،تا زمانی که من بگم باید بمونی.در واقع اومدنت با خودته، اما رفتنت نه
لبم رو که خشک شده بود با زبون تر کردم و کلاهمو رو سرم گذاشتم.
دروغه اگه بگم نترسیدم.ترسیدم اما نه برای خودم....برای امنیت خانواده ام ترسیدم.این طور که پیدا بود کار اینا فرا تر از چیزی بود که من فکرشو می کردم.اما من نیومده بودم که برگردم.
_قبوله
پارت اول👇
https://eitaa.com/makrmordab/12747
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۲۹
✍ #بانونیلوفر
از نیم ساعت راهی که هادی گفته بود یک ساعت میگذشت و هنوز به جعفر تپه نرسیده بودیم.گرسنگی و تشنگی کلافه ام کرده بود.کفشم نا مناسب بود وتمام پایم تاول زده بود. هادی کفش هایش را به من داده بودتا بتوانم راه بیایم و خودش پای برهنه روی زمینی که پر از خار و کلوخ بود راه می رفت. دلم برایش ریش شده بود و نمی توانستم از خستگی و ضعغی که داشتم شکایت کنم.کم کم نور آفتاب طاقت فرسا شده بود و قدم هایم رو به کندی می رفت. ندانسته به آفتاب نگاه می کردم که باعث سرگیجه ام شده بود.نفهمیدم چه شد که بی اختیار نقش زمین شدم و از حال رفتم.
صدای هادی که نگران صدایم میزد و با چیزی لبهایم را نم می کرد چشم هایم را باز کرد.گیج و منگ به اطراف نگاه کردم.دست ها و صورتم هم رطوبت داشت
_خوبی؟
با سوال هادی و دیدن ارمیا که آنطرف تر با زیر پیراهنی حلقه ای ایستاده بود تازه یادم آمد در بیابانیم
_آره....خیلی تشنمه.....آب داری؟
_نه ...حالت که بد شد ارمیا دستمالی که بهت داده بود از دستت کشید رفت دنبال آب.پشت اون درختایی که اونطرفه یه چشمه اس.... میتونی راه بیای بریم سمت چشمه ،مثل اینکه گم شدیم.
دوباره به ارمیا که در حال پوشیدن لباس خیسش بود نگاه کردم.احتمالا لباسش را برای خنک کردن من در آورده خیس کرده بود.با سر تایید کردم و به کمک هادی بلند شدم وبا قدم های کوتاه و آهسته همراهشان شدم
_من نمیدونم تو چه جوری این همه راه دنبال ما اومدی.
کمی لبهایم را با زبان تر کردم تا بتوانم جواب هادی را بدهم
_با اسبی که داشتین باهاش تمرین میکردین
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۳۰
✍ #بانونیلوفر
با حرفم ارمیا نزدیکم شد وبا اضطراب پرسید
_تو مگه سوار کاری بلدی؟اسبم چی شد؟
قیافه حق به جانبی گرفتم و با اخم گفتم
_نه فقط شما شهری ها سوارکاری بلدین...ماهم دوسال پیش اسب داشتیم.الانم بعضی موقع ها با اسب زهره اینا سوار کاری میکنم.اسبتم وقتی پیداتون کردم تو سیاهی شب گم شد.نمی تونستم که برم دنبالش
ارمیا کلافه دستی به موهایش کشید و ناراحت گفت
_حالا جواب بابامو چی بدم؟
هادی دست به شانه ارمیا گذاشت و با گرفتن دست من باهم هم قدم شدیم
_برو خدا شکر کن خودت چیزی نشدی .الان باید بخوابونم بغل گوش هادیه که چرا بیخبر از من و مامانم میره خونه زهره اینا اسب سواری.... ولی از این موضوع نمیشه گذشت که اگه هادیه سوارکاری بلد نبود الان من و تو معلوم نبود کجا بودیم.
با جمع شدن صورت هادی نگاهم به پاهای برهنه و خون آلودش افتاد و بغضم گرفت
_هادی بگیر کفشاتو بپوش....داره از پاهات خون میاد.
_چیزی نیست،رسیدم چشمه میشورم شون و چند تا تیغی که رفته توش در میارم.
_بقیه راه کفشهای منو بپوش ...خیلی پات زخم شده
با تعجب سرم را از کنارهادی که وسط قرار گرفته بود عقب بردم و به نیم رخ ارمیا نگاه کردم.من ارمیا را پسری شهری و لوس و نونور شناخته بودم که جز خودش به کسی اهمیت نمی داد و توقع داشت همه برای او خدمت کنند. باورم نمی شد بخواهد چنین کاری کند.اما بعد ها با فداکاری بزرگی که در حقم کرد، به شدت از این افکارم شرمنده شدم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۳۲
✍#بانونیلوفر
خوشحال و راضی به خواهرام نگاه میکردم که با ذوق سر سوغاتی هایی که براشون خریده بودم و اینکه مال کدومشون بهتره باهم دعوا میکردن.خواهرای بیچاره ام حق داشتن گاهی کسی براشون خرید کنه.
معلوم نبود آخرین بار کی لباس نو خریده بودن
_ فکر نمی کردم اینقدر با سلیقه باشی. اندازه و سایز ما رو از کجا میدونستی کلک؟
یه جرعه از لیوان چاییم رو خوردم و رو به فاطمه با شوخی جواب دادم
_همتون یه سایز دارید دیگه، لاغر و مردنی
_من که مثل اینا لاغر نیستم،تو پُرم
_نه محدثه خانم. توپُر نیستی، چاق و خپلی
_داداش...نگاه کن زهره رو...من کجام چاقه...از اینکه پیرهن بنفشه رو برای من خریدی حسودیش شده
_خیلی خوب...پاشید برید بیرون آرش خسته اس یه ذره استراحت کنه.
دخترا با حرف مامان خوشحال با سوغاتی هاشون بیرون رفتن.کاش همیشه می تونستم خوشحالشون کنم.
_این همه پول رو از کجا آوردی آرش؟....باز میخوای بیچارهمون کنی؟
__بیچاره کدومه مامان....! من که گفتم یه کار درست حسابی گیرم اومده. تازه فردا میخوام برم دنبال خونه از اینجا و ازاین محل بریم.
_نگفتم... این چه کاریه که نرفته این همه پول بهت دادن؟
_مادر من.... خیلیا از زور بازوشون پول در میارن، من از فکر و مغزم. شرط کردم حقوق یه ماهمو پیش پیش میگیرم.اونام به استعداد من نیاز دارن برای همین قبول کردن
به مامان نگفتم شهره خانم کلی ازم امضا و سفته گرفت.
_از هفته آینده میای تهران سرکارت.فقط ماهی یه بار میتونی بری پیش خانواده ات.هر سه ماه یه بار حقوقت آپدیت میشه و نسبت به عملکردت افزایش یا کاهش پیدا می کنه.با هیچ کس بدون مشورت من نباید دوست بشی و درباره کارت باهاش حرف بزنی.حتی کارکنان همین شرکت
_خدا عاقبتمون رو بخیر کنه...ولی بهت گفته باشم....این دفعه بیفتی زندان معلوم نیست چه بلایی سر ما بیاد. تو چه میدونی چقدر سختی کشیدیم و با چنگ و دندون تونستیم این خرابه رو اجاره کنیم
با حرف مامان از فکر کار وصحبت های شهره خانم بیرون اومدم
_خیالت راحت مامان....من یه اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنم.
پارت اول👇
https://eitaa.com/makrmordab/12747
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۳۳
✍#بانونیلوفر
چمدون زوار در رفتمو گذاشتم کنار در و نگامو دور تا دور خونه چرخوندم.
باورم نمیشد یه همچین خونهای تو بهترین نقطه تهران در اختیار من قرار داده بودن. هیچ احساسی نداشتم. نه خوشحال بودم نه ناراحت.
فقط نگران بودم. نگران کاری که قرار بود شروع کنم وباید خیلی حواسم رو جمع می کردم.من برای همچین روزی آموزش دیده بودم و حالا باید امتحانم رو پس میدادم.
با قدم های آهسته جلو رفتم و سرکی به آشپزخونه کشیدم. یه آشپزخونه لوکس با تمام تجهیزات کامل مقابلم بود. کامل داخل شدم و اول رفتم سراغ یخچال.
حدسم درست بود .یخچال تا خرخره از مواد غذایی و میوه و خیلی چیزای دیگه که اسمشو نمیدونستم پر بود.
از دیدن شیرینی های تر و ژله قرمزی که وسط یخچال خودنمایی میکرد لبخندی به لبم اومد.
_جات خالی محدثه....دوست داشتم وقتی این خوراکی ها رو می بینی تماشات کنم.
آهی کشیدم و برگشتم به سالن.بغض خواهرام موقع خداحافظی هی تو مغزم تکرار می شد.کاش کنارم بودن.
با اینکه خونه خوبی براشون گرفتم و از اون محل بی سرو سامون بردمشون، بازم دلم طاقت دوری شون رو نداشت.مامان از شرایط راضی بود اما مثل همیشه خودش رو ناراضی نشون میداد.
با خرجی که قرار بود ماهانه براشون بفرستم،خیالم از خورد و خوراکشون هم راحت بود.امشب همه کارکنان رده بالا منزل شهره خانم دعوت بودیم و باید آماده می شدم.
یکم اضطراب داشتم.میدونستم این مهمونی خلاف عقاید منه و حتما باعث ناراحتیم میشه.اما چاره ای نداشتم.باید خودم رو با شرایط وقف میدادم.
به ساعت نگاه کردم و فهمیدم وقت زیادی ندارم و باید زودتر آماده بشم.سراغ چمدونم رفتم و لباس نوعی که برای مهمونی امشب خریده بودم رو آماده کردم و سمت حموم رفتم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۳۴
✍#بانونیلوفر
_از این طرف بفرمایید....میتونید سوییج ماشینتون رو بدین براتون ببرم پارکینگ
«هع.....ماشینم کجا بود!»
_خیلی ممنون لازم نیست
مردی که برای راهنمایی و خوش آمد دم خونه کاخ مانند شهره وایساده بود رو رد کردم و وارد یه حیاط بزرگ شدم.
«ببین از پولایی که حق و ناحق در میارن چه بساطی براخودشون راه انداختن!»
از حیاط رد شدم و یه مرد دیگه با گرفتن موبایلم به سمت سالن هدایتم کرد.
_ببخشید آقا بردن موبایل به داخل ممنوعه
موزیک ملایمی در حال پخش بود و ازهمون جلوی در شنیده می شد.
به ناچار مبایلم رو تحویل دادم و با بسم اللهی زیر لب وارد سالن شدم.حدسم درست بود....مهمونی مختلط و خانم ها کاملا بی حجاب و با لباسهای شب نا مناسب حضور داشتن.
کسی رو نمی شناختم و نمیدونستم باید کجا برم و چکار کنم.
دستی به موهام کشیدم و سعی کردم با قدم های آهسته و بی تفاوت به مرکز سالن برسم.از الان باید صلابت و محکمی خودم رو نشون می دادم و نمی ذاشتم کسی در موردم خیال خام کنه.
_آقا....لطفا بفرمایید اون سمت صندلی خالیه
با نگاه گذرایی به مهمونا به سمتی که راهنما گفته بود حرکت کردم.
نامحسوس نفس پر از اضطرابم رو بیرون دادم و روی یکی از مبل های سفید طلایی نشستم.
همه به صورت زوج یا چند نفری در حال خوش و بش باهم بودن که با تعجب متوجه حضور بابک شدم.
«این اینجا چکار میکنه !مگه اینا باهم رقیب نبودن؟»
سوالی که از خودم پرسیده بودم خودم جواب دادم
«معلومه دیگه.....از رو مثلا باهم دوستن و از زیر همدیگر رو جر میدن....اینا دیگه چه آدمایی هستن»
_خانما و آقایون.....شهره خانم ده دقیقه دیگه تشریف میارن. تا اون موقع از خودتون پذیرایی کنید
با تموم شدن نطق زنی که پشت بلند گو بود یه لحظه چشم تو چشم بابک که خیره نگام میکرد شدم.
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۳۵
✍#بانونیلوفر
مشخص بود از حضور من اینجا هم تعجب کرده و هم خوشایندش نیست.
نگام رو ازش گرفتم و با گرفتن یه سیب از سلفی که چیده بودن خودم رو مشغول کردم
«شرمنده....تو یه پل بودی واسه اینکه من به اینجا برسم.امیدوارم واسه نوید دردسر درست نکنی که بازم غافلگیرت میکنم»
همون طور که داشتم سیب پوست میگرفتم حواسم بود و میدیدم خیلی ها کنجکاون بدونن من کی هستم.چند دقیقه گذشت و من یه سیب نوش جان کرده بودم که از در ورودی یه خانم وارد سالن شد.اول فکر کردم شهره اس اما اون نبود.
در کمال تعجب یه دختر که نوع پوشش متفاوتی با بقیه داشت، با چهره ای مضطرب به سمت پله های خونه که حتما به طبقه بالا منتهی می شد حرکت کرد.
همون طور که من با نگام دنبالش میکردم انگار بقیه هم مثل من از حضورش متعجب بودن
لباس بلند و پوشیده ای که داشت،با روسری که طوری بسته شده بود که حتی یه تار از موهاش پیدا نبود برام جالب بود.
نمیدونم چرا یه حسی بهم می گفت هر طور شده برم بالا.با عوض شدن موسیقی و شلوغ شدن جو، فرصت رو مناسب دیدم و بدون اینکه کسی متوجه غیب شدن من بشه از پله ها بالا رفتم.
یه دالان بزرگ و پر از اتاق مقابلم بود که سردر گمم کرد.کتم رو که باعث آزارم بود در آوردم و روی ساعدم انداختم و دکمه بالایی پیراهنم رو هم باز کردم
چند قدم جلو رفتم که صدایی از اتاق سمت راستم متوقفم کرد.
_تو بی جا کردی سر خود برگشتی ایران....مگه ما باهم حرفامون رو نزده بودیم؟
صدای شهره بود که به فریاد تبدیل شده بود
_من با اون عوضی نمیتونم زندگی کنم.تو حرفاتو زده بودی نه من.بی شرف تا رسیدیم برگشته به من میگه باید اینجا جوری که من میگم لباس بپوشی.....گفته بودم...گفته بودم بخواد....
صدایی که مثل ضربه سیلی بود باعث شد حرفای خانمی که مخاطب شهره بود نصفه بمونه.حدس میزدم صدای همون دخترِ بود که آشفته وارد سالن شده بود.
پارت اول👇
https://eitaa.com/makrmordab/12747
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۳۱
✍ #بانونیلوفر
بعد از نیم ساعت پیاده روی به چشمه ای که ارمیا گفته بود رسیدیم.اما به جای چشمه رود خانه ای خروشان در برابرمان سرکشی میکرد.
_این که چشمه نیست ارمیا....به این میگن رودخونه....نمیدونستم همینچین رودخونه ای نزدیک روستاس!
ارمیا خجالت زده پشت سرش را خاراند وسمت رودخانه حرکت کرد
_چه فرقی میکنه چشمه یا رودخونه....آبش خنک و تمیزه میشه ازش استفاده کرد
تشنگی غالب به جانم باعث شد بقیه مکالمه آنها را نشنوم و به سمت رودخانه قدم بردارم
_هادیه مواظب باش زیاد جلو نری خطرناکه، زیر پات خالی شه می افتی توآب
باشه ای بی حال به هادی گفتم و لب روخانه سرپا نشستم و دستم را سمت آب دراز کردم.هادی و ارمیا هم کنار آب آمدند و به راحتی از آب خنک و گوارای آن نوشیدند.لب های خشک شده ام را با زبان تر کردم و کمی خودم را جلوتر کشیدم تا دستم به آب برسد.اما ناگهان گِل زیر پایم فرو نشست و با سر داخل آب بی نهایت سرد رودخانه افتادم.حتی مجال فریاد نداشتم و با اینکه کمی شنا بلد بودم اما به خاطر جریان شدید آب دست و پا زدنم بی فایده بود.
_یاحسین ارمیا بدو هادیه افتاد تو آب
صدای فریاد هادی و دویدن ارمیا به دنبالم در حاشیه رودخانه را می شنیدم و می دیدم. سردی آب کم کم دست و پایم را از حرکت باز می داشت.
هادی فریاد میزد و دست به دامن ائمه شده بود و احتمالا به خاطر زخم های پایش از ارمیا عقب مانده بود.گاهی آب به زیرم می کشید و گاهی پَسم میزد. احساس می کردم تمام شکمم پر از آب شده و نفس کشیدن برایم سخت شده بود.لحظه ای توانستم ارمیا را ببینم که بالای سرم رسیدو خودش را داخل آب انداخت.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۳۲
✍ #بانونیلوفر
_بگیر لباس منو بنداز سرت
در حالت عادی اگر هادی با من اینگونه با عتاب صحبت میکرد جوابش را بازبان تند و تیزم می دادم.
اما حالا که روسری ام را آب برده بود و از ارمیا خجالت می کشیدم سکوت را ترجیح دادم.هردویشان به خاطر من به دل آب زده بودند تا نجاتم بدهند.از حق نگذریم اگر ارمیا زودتر به من نمی رسید شاید از آبشار پایین پرت می شدم و میمردم.
لباس خیس هادی را مشمئز بر سرم انداختم و با پای برهنه هم قدمشان شدم.چاقو میزدی از هادی خون در نمی آمد.
_احمق دست و پا چلفتی....خوبه بهش گفتم مواظب باشه.کفشامو آب برد....حالا پول یه کفش دیگه رو از کجا بیارم؟
زبانم کوتاه بود و قطره های اشک بی صدا روی گونه ام جاری بود
«مگه تقصیر من بود....می خواستی مواظبم باشی نیافتم.من که مثل شما بزرگ نبودم دستم به آب برسه»
ارمیا که انگار برخلاف من و هادی سردش شده بود با در آغوش کشیدن خودش چند قدم راه رفته را برگشت
_حالا از کدوم سمت باید بریم؟ هوا داره تاریک میشه، این دفعه معلوم نیست گشنه و تشنه تو بیابون جون سالم به در ببریم
هادی هم درمانده نگاهش را به اطراف چرخاند و نا امید گفت
_اصلاً نمیدونم اینجا کجاست... ما زیاد از روستا دور نمیشیم. ده بالایی زیاد با ما خوب نیست. اگه یکی از ماها رو ببینن شاید بلایی سرمون بیارن
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۳۶
✍#بانونیلوفر
_اینو زدم که دیگه سر من داد نزنی.تو همه برنامه های منو بهم ریختی.حالا باید چه جوری درستش کنم؟هان!
گفتی نامحرمه گفتم باشه یه مدت محرم بشید.گفتی حق نداره نزدیکم بشه گفتم باشه. کلی بافرامرز صحبت کردم تا شرطای تورو قبول کنه.بهت نگفتم یه مدت تحملش کن تا من بتونم کارم رو انجام بدم؟
_من نمیتونم وسیله ای برای رسیدن شما به خواسته هاتون باشم.چرا دست از سر من بر نمیداری؟
_من بزرگت کردم.کلی بهت امکانات و رفاه دادم تا راحت زندگی کنی.بعد تو یه کار کوچیک رو نمی تونی برای من انجام بدی؟
_کاری که به قیمت تحقیر شدنم باشه نه...کاری که به قیمت فروختن خودم باشه نه!
با نزدیک شدن صدای پا تا خواستم از پشت در دور بشم، در باز شد و یه جفت چشم پر از اشک از فاصله نزدیک جلوم قرار گرفت.
همون دختر بود با چشم هایی که از دیدن یهویی من شوکه و ترسیده بود.دستپاچه اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم
_ببخشید دنبال دستشویی بودم....گم شدم.
اخمی بین ابروهاش نشوند وبا برگردوندن صورتش، بدون حرفی ازم دور شد و وارد یکی از اتاق ها شد.
از فرصت استفاده کردم و منم با عجله از پله ها پایین رفتم.هنوز مونده بود این خانواده مرموز و پر از حاشیه رو بشناسم.
با خونسردی کتم رو دوباره پوشیدم و خواستم روی صندلیم بشینم که تینا رو دیدم. لباس بازی پوشیده بود و با ناز و کرشمه به سمتم می اومد.نگاهم رو دور سالن چرخوندم و اثری از بابک ندیدم.
پارت اول👇
https://eitaa.com/makrmordab/12747
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۳۷
✍#بانونیلوفر
_این دیگه این وسط چی میخواد!
اخمی بین ابروهام نشوندم و قبل از اینکه به من برسه از جام بلند شدم و سمت سلف سرویس قدم برداشتم.
منو میشناخت و می دونست با این تیپ و قیافه اش حاضر نیستم بهش نگاه کنم چه برسه باهاش حرف بزنم.اما مثل همیشه با اون مغز فندوقیش خیال می کرد می تونه با عشوه های خرکی منو جذب کنه.چند بارم اومده بود زندان درخواست ملاقات داده بود که رد کرده بودم.بازم طاقت نیاورده بود و به یکی پیغام داده بود میتونه وثیقه بذاره تا به قید ضمانت آزاد بشم.همینم منو نسبت به تینا مشکوک کرده بود که لو دادن من کار خودشه.
خیلی وقت بود سیگار و ترک کرده بودم ولی الان به شدت نیاز داشتم یه نخ بکشم.
دیدن تینا منو یاد حماقت های گذشته ام می نداخت.دوست نداشتم هیچ آثاری از اون روزها جلوی چشمام باشه.
_چقدر کت و شلوار بهت میاد!
ناباور به دست زنانه ای که دور بازوم حلقه شده بود نگاه کردم و با دیدن تینا با شدت و عصبانیت به عقب هلش دادم
_چه غلطی میکنی؟
با کفش ده سانتی که پوشیده بود به کمک میز به سختی از افتادنش جلوگیری کرد.موهاش رو که جلوی صورتش ریخته بود کنار زد و با پوزخندی جواب داد
_چرا از من فرار میکنی؟فکر نمیکردم اینقدر در برابر من ضعیف شدی که نمیخوای نزدیکت باشم
هنوز از اینکه به من دست زده بود عصبانی بودم و از بین دندونای چفت شدم غریدم
_اگه یه بار دیگه...به هر بهانه ای بخوای به من دست بزنی، فکر نمیکنم زنی و ترکیب صورتت رو چنان پایین میارم که صد برابر قبلم که عمل زیبایی انجام بدی، نتونی درستش کنی.میدونی که من بوکسورم و یه ضربه ام با صورتت چکار میکنه!
منتظر واکنشش نموندم و با برداشتن یه لیوان آب پرتغال برگشتم سر جام.
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۳۸
✍#بانونیلوفر
اعصابم بهم ریخته بود و زودتر میخواستم از اینجا بزنم بیرون.من مال اینجا و مثل این آدم ها نبودم و حتی نمیخواستم مثل اونا تظاهر کنم.
با وجود فاصله ای که با تینا داشتم، دیدم دستمال کاغذی رو آروم زیر چشماش کشید و با نگاه غمگینی به من از میز سلف دور شد و سمت دیگه سالن رفت.از اینکه اشک یه خانم رو در بیارم متنفر بودم اما چاره ای جز این رفتار نداشتم.
باید میفهمید من و اون دیگه نمیتونیم باهم در ارتباط باشیم.قبحی که اون در برابر من شکسته بود نا بخشودنی بود.
نمی تونستم کسی رو مجبور کنم طبق اعتقاد من و بر خلاف اعتقاد خودش زندگی کنه.
_دوستان عزیز، ضمن خوش آمد گویی دوباره به شما عزیزان،شهره خانم دارن تشریف میارن.ازتون خواهش میکنم همه وسط سالن و نزدیک تریبون جمع بشن تا همه بتونن با خانم دیدار داشته باشن
از حرف های دیجی یا مجری یا هر چیزی که اسمش بود خنده ام گرفت
«اینا فکر کردن میخوان حالا با چه تحفه ای ملاقات کنن که اینجوری با ذوق دارن میرن جلو...؟»
به ناچار با قدم های آهسته و دست به جیب ،جلو رفتم و گوشه ای ترین قسمت جمعیت، تکیه به ستونی دادم و منتظر ادامه نمایش مسخره شون شدم.
طولی نکشید که شهره همراه دو خانم که همراهیش میکردن، با فخر و غرور پله هارو پایین اومد و یکی یکی باهمه دست داد.چیزی که برام خنده دار بود،این بود که آقایون باید دستهای شهره رو می بوسیدن.
«اینو باش....توهم ملکه بودن داره!»
بلاخره مراسم دست بوسی تموم شد و شهره پشت بلند گو قرار گرفت تاحرف بزنه
پارت اول👇
https://eitaa.com/makrmordab/12747
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿