eitaa logo
مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
9.4هزار دنبال‌کننده
231 عکس
6 ویدیو
0 فایل
رمانهای بانو نیلوفر کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی(اشتراکی) رویای سبز(درحال پارتگذاری) هکرکلاه سفید(درحال پارتگذاری) جمعه هاوایام تعطیل پارت نداریم تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
💻⌛️💻⏳💻⏳ روز اول کارم بود و به اتاقی که مجهز به انواع سیستم های پیشرفته و کامپیوتری بود هدایت شده بودم. مجبور بودم هر روز با کت و شلوار حاضر بشم که برام عذاب آور بود. کتم رو درآوردم و پشت صندلیم آویزون کردم.نگام به تابلوهایی که از گل و گیاه بود افتاد و جلو رفتم تا از نزدیک ببینمشون به نظرم این تابلوها اصلا مناسب این اتاق نبودن و تمرکز آدم رو بهم میزد. یکی یکی تابلوها رو برداشتم و داخل کمد دیواری گذاشتم. نمیدونستم به جز جلوگیری از نفوذ بیگانه به سِرور های اطلاعاتی باید چه کاری رو براشون انجام می دادم‌. پشت صندلی نشستم تا سیستم رو راه بندازم. دیشب مجبور شدم تا آخر مهمونی حضور داشته باشم.هرچی شهره منتظر موند برم دست بوسیش بی فایده بود.به بهانه سیگار کشیدن یا آشنایی با یکی دو تا از مردایی که اونجا حضور داشتن خودم رو سرگرم نشون دادم.آخر سرهم با یه خداحافظی خشک و خالی بیرون اومدم. شروع کردم از طریق مرورگر وارد شدن که دوباره رمزگزاری شده بود. _میخواستی منو اذیت کنی که نگفتی دوباره باید خودم وارد سیستم بشم! اشکال نداره اختاپوس خانم ....منم برات دارم. شروع کردم به هک کردن سیستم که در اتاق بی مهابا باز شد و دختری که حالا میدونستم دختر خونده شهره اس وارد اتاق شد. با تعجب نگاهی به من و اتاق انداخت و گفت _شما تو اتاق من چکار میکنید؟ بابک گفته بود قبل از استخدام من دختر خوندش کارای شهره رو انجام میداده.پس کسی که من تو شرکت بابک باهاش غیر مستقیم دست و پنجه نرم کرده بودم این دخترِبود! پارت اول👇 https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⌛️💻⏳💻⏳ ابرویی بالا انداختم و همون جوری که نشسته بودم دست به سینه جواب دادم _این سوالیه که منم از شما دارم.اینجا اتاق کار منه و طبیعتاً باید اینجا باشم بدون توجه به حرف من کامل داخل اومد و با نگاه کردن به دیوارها برگشت و گفت _تابلوهای منو چکارش کردین؟به چه حقی به وسایل من دست زدین و پشت میز من نشستین؟ بااخم از جام بلند شدم و مقابلش ایستادم. نمی خواستم باهاش بحث کنم اما باید می فهمید که مواظب رفتارش باشه _شما به چه حقی بدون اطلاع قبلی وارد اتاق من شدین و منو بازخواست میکنید؟نمیدونم قبلا اینجا اتاق شما بوده یانه...اما الان اتاق منه.لطفا بفرمایید هر سوالی دارین از شهره خانم بپرسید تعجب نگاهش جاشو به اخم داد _باشه ...میرم از شهره خانم می پرسم.اونوقت ببینم دوباره بامن اینجوری صحبت میکنید یانه برگشت سمت در که گفتم _خانم....اون تابلوهای نقاشی اگه مال شماس جمع کردم گذاشتم داخل کمد.میتونید با خودتون ببرید. _لازم نیست.چون قراره سرجاشون برگردن صورتش رو برگردوند و با قدم های عصبی از اتاق بیرون رفت. برام عجیب بود یه دختر با این طرز پوشش دختر خونده شهره باشه باکمی کار کردن دوباره تونستم وارد سیستم بشم.اما خیلی از ایمیل ها یه جور پسورد جعلی داشت که ورود به اون مساوی با شناسایی شدن بود.حتما کار همین دخترِ بود و خیلی ماهرانه مسیر رو باز گذاشته بود تا طرف با خیال راحت فکر کنه وارد شده و بعدش ....باید میدونست من برای هر چیز راه در رو دارم.هرچند زمان میبرد تا کد های اضافی رو پاک کنم.
💻⌛️💻⏳💻⏳ باید می‌تونستم به تمام سایت ها دسترسی پیدا کنم تا اطلاعاتی که میخواستم به دست بیارم _خوبه که کارت رو به این زودی شروع کردی با شنیدن صدای شهره انگشتام از کیبورد جدا شد.اصلا نفهمیده بودم کی وارد اتاق شده بود. دخترشم طلبکار پشت سرش وایساده بود. صفحه رو سریع خاموش کردم و با لبخندی ریاکارانه از جام بلند شدم _سلام ممنون.باید برای پولی که میگیرم کار کنم دیگه با نگاهی به اطراف وارد اتاق شد.کت و شلوار مشکی پوشیده بود و یه شال آبی شل و وارفته روسرش انداخته بود. _اومدم بگم تنها نیستی و قرارِ یه همکار داشته باشی .میخوام باهم کار کنید و چیزایی که من ازتون میخوام باهم انجامش بدین. نگاهش رو از من گرفت و به دخترش داد _عزیزم....الان میگم میز و وسایل لازم رو برات بیارن _اما.... _اما و اگه نداره....ما الان باهم صحبت کردیم و.... _ببخشید متوجه نمیشم.قراره من با این خانم کار کنم؟ مخاطبم شهره بود که با نگاه کردن به من فاصله بینمون رو پر کرد و مقابلم ایستاد.نسبت به دخترش قد بلند تری داشت و به لطف کفش های پاشنه بلندش تا سر شونه هام میرسید. بدون اینکه حالت صورتش تغییر کنه هشدار گونه جواب داد _آخرین بارت باشه حرف منو قطع میکنی! خیره بهش جوابی ندادم که ادامه داد _نشنیدم چشم بگی! «باشه ....حالا دور دور توئه اختاپوس خانم» _بله فهمیدم نگاهم رو به دخترش دادم که انگار اونم از این تصمیم راضی نبود. پارت اول👇 https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 روی الاغ بودم و پستی و بلندی های جاده معده ام را بهم ریخته بودو بالا آورده بودم.کمی از لباسم کثیف شده بود وبوی نا مطبوعش حالت تهوع ام را تشدید می کرد. نزدیک غروب بود که شانس آوردیم پیرمردی از کنار جاده گذشت و چون هوا تاریک شده بود مارا دعوت به خانه اش کرده بود.من هم که نای راه رفتن نداشتم روی یونجه های الاغ پیرمرد نشسته بودم. پیرمرد خوش رو در حالی که افسار الاغ دستش بود و ما را سمت خانه اش راهنمایی میکرد روبه هادی گفت _چطور شما مال جعفر تپه هستین ولی اینجا رو نمی شناسین؟خیلی دور شدین بابا جان!اگه اسد و سجاد رو نمی شناختم با یه دختر جوون کمکتون نمی کردم از اینجا تا جعفر تپه یک ساعت و نیم راهه....چطوری می خواین برگردین؟ هادی که نیمه های راه با اصرار زیاد ارمیا کفش اورا پوشیده بود وحالا کمی راحت تر راه می رفت جواب داد _یه اتفاقی برامون افتاد از ده دور شدیم .اونجا که زندگی می کنید وسیله ای چیزی ندارید؟ _چرا....باید صبر کنید دامادم فردا از شهر میاد میگم شما رو برسونه پیرمرد خیال میکرد ارمیا همان پسر عمویم بهادر است.نمی دانست من حاضر نیستم ثانیه ای قیافه نحس او را تحمل کنم چه برسد به دو روز همسفری اجباری با آن لات بی سرو پا. هر وقت اسم از بهادر می آمد تنم رعشه می کشید و از دنیا سیر می شدم.خدا را شکر سرباز بود و به خاطر نا اهلی اش مدام محکوم به اضافه خدمت می شد
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 _بگیر دخترم.... اینا لباس‌های نوه دختریمه، سالی یه بار میان به ما سر میزنن لباساش این جا مونده.آب هم گرم کردم یه حمام داغ کنی از این سر و وضع خلاص بشی.میتونی نصیبه صدام بزنی.کاری داشتی خبرم کن همسر پیرمردی که ما را به خانه‌اش دعوت کرده بود،از خودش هم مهربان‌تر به نظر می‌رسید. _ممنون _قبل از اینکه بری حموم این نون رو با سرشیر تازه بخور که سست نری. ظرف مسی کوچکی که در آن پر سرشیر بود و کنارش نان تازه دلم را به ضعف انداخت.چون در اتاق دیگری بودم از هادی و ارمیا خبری نداشتم و بدون هادی ازگلویم پایین نمیرفت. _میشه به برادرمم بدین.با پاهای زخمی تا جاده منو کول کرد....حتما بیشتر از من گشنشه _نگران نباش دختر جان، اول برای اونا بردم. با خیال راحت بخور با خوشحالی و لذت سرم را به تایید تکان دادم و سینی را جلو کشیدم .پیرزن مهربان تنهایم گذاشت و راحت شروع کردم به خوردن. انگار داشتم کباب بره می‌خوردم که باولع و تند تند لقمه هارا در دهان می گذاشتم و درست نجویده می بلعیدم. بعد از خوردن و سیر شدنم نگاهی به لباس هایی که برایم آورده بود انداختم. لباس‌های محلی و زیبایی بود. از جا بلند شدم و به اتاقی که پیرزن اشاره کرده بود رفتم و حمام کردم. لباس‌ها را پوشیدم و دوباره به اتاق برگشتم. دوست داشتم بدانم ارمیا و هادی چه میکنند.در اتاق را آهسته تا نیمه باز کردم و به بیرون سرک کشیدم.کسی داخل هال نبود.خانه مش رحمت نسبت به خانه عمو بزرگتر بود و چند اتاق داشت.از اتاق بیرون آمدم و وارد هال شدم.نگاهم را به اطراف چرخاندم تا لااقل پیرزن را پیدا کنم.اما انگار من در خانه تنها بودم . کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜.
💻⌛️💻⏳💻⏳ ساعت کاریم تموم شد و به خونه ام برگشتم.خونه ای که از هیچ امکانات رفاهی کم نداشت.اما من دوست داشتم کنار خانواده ام وبه همون امکانات کم برگردم تا بین این آدم های بی رحم و خودخواه باشم. شهره دستور داده بود یه ماشین به من بدن تا راحت رفت و آمد کنم. به نظرم آدم هایی که تازه وارد این تشکیلات می شدن با غرق شدن تو رفاه، معتاد اینجور زندگی می شدن و یه جورایی برده های خوش لباس امروزی بودن بابک یه چیزی میدونست که به من گفت به زودی توام مثل ما می شی. _خدایا منو از این امتحان سر بلند بیرون بیار ماگ قهوه ام رو که خالی شده بود شستم و سر جاش گذاشتم.چون تا ساعت هشت سر کار بودم شام رو همونجا خورده بودم. دختر شهره هم تو اتاق من مشغول کار شد و تابلوهاش رو برگردوند سر دیوار.البته نذاشتم تابلویی که روبه روی میز من بود رو بذاره.از یاد آوری امروز بی اختیار لبخند زدم _اینو لطفا روبه روی من نصبش نکنید.مزاحم کارمه و تمرکزم روبهم می ریزه نگاهی به من و تابلوی دستش انداخت و گفت _این تابلو برای همین قسمت از دیوار کشیده شده.اتفاقا اینو از همه بیشتر دوست دارم.اگه میخواین میز کارتون رو با من عوض کنید تا اذیت نشین احتمالا دوست داشت صدر اتاق قرار بگیره تا هرکی از در میاد تو بفهمه ریئس کیه.فهمیده بودم شهره برای تنبیه میزش رو ازش گرفته‌. _من سر جام راحتم.لطفا اون تابلوی مسخره رو آویزون کردین بیاین این فایل ها رو برای من توضیح بدین و بگین چه جوری از داده هاتون محافظت می کنید. احساس کردم نگاهش خبیثانه شد. پارت اول👇 https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⌛️💻⏳💻⏳ _ببینید بیاین یه معامله کنیم.من به شما تمام کد واژه ها رو میگم که وقتتون تلف نشه...شمام این میز رو به من بدید...این تابلوام نصب نمیکنم.اگه مشکلتون جاییه که میز قرار داره ...شما میز من رو بیارید جای میز خودتون. اصرارش برای پس گرفتن میز برام مشکوک بود.مگه میز با میز چه فرقی داشت! _گفتم که جام راحته ناراحت نگام کرد و تابلو‌ی دستش رو برگردوند داخل کمد و پشت میزش نشست. لب و لوچه آویزونش منو یاد محدثه وقتی از دستم ناراحت می شد انداخت. _اگه بگین برای چی اصرار دارین این میز برای شما باشه قبول میکنم. نگاهش نامحسوس به نقطه ای از اتاق رفت و چیزی نگفت. مدتی گذشت ومشغول کارمون شده بودیم که از جاش بلند شد و برگه ای جلوی روم گذاشت _کدهایی که نیاز دارین اینجا نوشتم. باممنونی برگه رو گرفتم و نگاش کردم. اما به جای اعداد یه یاد داشت بود.نگام رو بالا آوردم تا ازش بپرسم این چیه که دیدم سر جاش نشسته. دوباره به برگه نگاه کردم و با چیزی که خوندم شوکه شدم
💻⌛️💻⏳💻⏳ _ببخشید این اتاق هم شنود داره هم دوربین مخفی.برای همین نمیتونم صحبت کنم. شهره دوست نداره کسی بفهمه من دختر شوهر مرحومشم.میزی که روش کار میکنید زمانی برای پدرم بود.اگه روکش گوشه راستش رو بالا بزنید یه نقاشی بچه گانه می بینید که کار منه.بغلشم عکس یه قلب که بابام برای من کشیده بود. برای همین این میز برام خیلی مهم و اهمیت داره‌. نمیدونم چرا به شما اعتماد کردم! اما خواهش میکنم به شهره نگین که من این موضوع رو بهتون گفتم چون از دستم خیلی عصبانی میشه.حالا اون میز رو به من بر می گردونین؟ با تعجب به دختری که هنوز اسمشم نمیدونستم نگاه کردم. « این اختاپوس خانم دست هرچی روباهه از پشت بسته....خوب شد فهمیدم اینجا کنترل میشه.این دختر ناخواسته کمک بزرگی به من کرد. _ببخشید من منصرف شدم.میتونیم میزامون رو جابه جا کنیم‌ از شنیدن حرفم چشماش برقی زد و گفت _واقعا...!خیلی ممنون از جاش بلند شد و شروع به جمع کردن وسایلش از روی میز کرد.منم متقابلا همین کارو انجام دادم و خیلی زود باکمک هم میزامون رو باهم عوض کردیم.چیزی که برام سوال بود این بود که چرا شهره نمی خواست کسی بفهمه این دختر خونده جعلی، دختر شوهرشه ؟ باید اینم یه جوری ازش می پرسیدم. از فکر امروز و همکارساده ام بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق خواب تا بخوابم. برعکس شهره این دختر خیلی ساده و بی شیله پیله به نظر می رسید. نمیدونم چرا احساس میکردم شهره داره از این دختر سو استفاده میکنه و ناخواسته دلم براش سوخت. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 از پله های چوبی طبقه ای که بودم پایین رفتم.خانه شان دو طبقه و جادار بود.مثل خانه کل ابراهیم شکم گنده که چهار تا زن داشت.همه جا مانند گور سیاه بود و جایی دیده نمی‌شد.تنها با نور کم فانوسی که به میخ تیرک چوبی نزدیک خانه آویزان بود، میتوانستی جلوی پایت را ببینی. نگاهی به اطراف انداختم و شروع کردم به صدا زدن هادی _هادی....!هادی کجایی؟ _چیه؟مگه تو خواب نبودی؟ به هادی که مانند من لباس عوض کرده بود و از اتاقی مثل طویله بیرون آمده بود نگاه کردم. _نه....اونجا چه کار میکردی؟ لبخندی زد و با ذوق گفت _گوسفندشون زایمان کرده ....من و ارمیا داشتیم کمک مش رحمت می‌کردیم.می خوای بیای ببینی؟ _وای پس چرا منو خبر نکردید؟میخواستم به دنیا اومدنشون رو ببینم هادی اخمی کرد و دستش را پشتم گذاشت و سمت طویله هدایتم کرد _چی چیو میخواستم ببینم.برای تو خوب نیست این چیزا رو ببینی با کنجکاوی همراه هادی وارد طویله شدم. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد بره ای بود که سعی داشت با کمک مادرش سر پابایستد _وای چقدر نازه....!حتی از بره های صغرا اینام خوشگل تره جلو رفتم و نزدیک ترین جا به بره ایستادم و تماشایش کردم.هنوز خیس بود و مادرش با زبان سعی در تمیز کردنش داشت _اولین باره شاهد به دنیا اومدن یه بره بودم. به ارمیا که گوینده این حرف بود نگاه کردم.با آن لباس های محلی به سختی شناخته می شد
🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔🎭💔 🎭💔🎭💔 🎭💔 فردای آن روز به سختی از رخت خواب گرم بلند شدم.تمام بدنم درد میکرد و آثار خستگی این دوروز کم کم خودش را نشان میداد. نصیبه شب کنار من خوابیده بود. اماحالا رختخوابش جمع شده و مرتب گوشه اتاق گذاشته شده بود و ازخودش خبری نبود از جا بلند شدم و با جمع کردن رختخوابم، روسری محلی که کلاه مخصوص و زیبایی هم زیر آن داشت بر سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم. اتاق هادی و ارمیا روبه روی اتاقی که من خوابیده بودم بود.دست بردم تا بادر زدن وارد اتاق شوم که بادیدن برّه تازه دنیا آمده در حیاط،منصرف شدم و از پله ها پایین آمدم. کنار مادرش ایستاده بود و به سفیدی برف بود.با ذوق جلو رفتم و در آغوشش گرفتم. روی تخته سنگی که زیر درخت گیلاس بود نشستم و شروع به نوازشش کردم. _وای چقدر تو خوشگلی...کوچولوی قشنگ....تو چقدر نازی ! _کاش دوربین عکاسیم بود دست از نوازش بره کوچولو برداشتم و به ارمیا که دست به سینه به ستون چوبی حیاط تکیه داده بود نگاه کردم. _دوربین عکاسی؟ _آره...تا حالا دوربین عکاسی ندیدی؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم _معلومه که دیدم.از اینایی که بابای زهره داره.یه دفعه بابام به بابای زهره پول داد تا ازمون عکس خانوادگی بگیره.الانم تو صندوق مامانمه _منم یه دوربین دارم.تو چمدونمه.الان اگه بود ازت عکس می گرفتم.مثل کارت پستال شدی _کارت....چی چی؟ _هیچی. _هادی کجاست؟ _با مش رحیم رفته یه وسیله پیدا کنه تا مارو ببره جعفر تپه. نصیبه خانمم پشت خونه داره نون میپزه...اگه دوست داشتی برو کمکش. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜.
💻⌛️💻⏳💻⏳ _این شرکت هایی که توی لیست هستن باید از دور خارج بشن. نگام به پرونده روی میز شهره که به اون اشاره کرده بود افتاد. _متوجه نمی شم. چه جوری باید از دور خارج بشن؟ _سارا بهت توضیح میده چکار کنی.اما باید قبل از کمیسیون ترتیب این شرکت ها داده بشه. _امروز پنج شنبه اس ....یه ساعت میرم بهشت زهرا و برمی گردم _نمیشه....برگرد اتاقت با کمک آرش کاری که گفتم انجام بده. _آخه.... _آخه نداره....سارا من چند سال دیگه باید رو ذهن تو کار کنم تا افکار پوسیده نرجس خانم رو از کَلت بندازی بیرون؟ با حرف شهره نگام به صورت دخترش افتاد.البته حالا میدونستم دختر شوهرشه و اسمش ساراس _افکار نرجس خانم پوسیده نبود.منم چند ماهه نرفتم پیش بابام.الان میرم برگشتم به ایشون توضیح میدم چکار کنن فکر نمی کردم با حرف شهره مخالفت کنه.انگار شهره ام انتظار این عکس العمل رو نداشت که اخماش تو هم رفت. نمیدونم چرا خواستم کمکش کنم _من میتونم ببرمشون.مادربزرگ من بهشت زهرا دفنه.تو راه می تونیم درباره کار باهم حرف بزنیم و ایشون برام توضیح بدن باید چکار کنیم‌ شهره با نگاه عصبانیش که سعی داشت کنترلش کنه نیم نگاهی به من انداخت و رو به سارا گفت _ باشه برو....ولی بعدا درباره این موضوع باهم صحبت میکنیم.
💻⌛️💻⏳💻⏳ از وقتی سوار ماشین شده بودیم یه کلمه حرف نزده بود و از پنجره صندلی عقب به بیرون خیره شده بود. نمی دونم با این همه ثروت چه طور ماشین نداشت.هرچند ثروت مال شهره بود و شاید نخواسته دختر شوهرش ماشین داشته باشه.از آینه جلو میتونستم صورت غمگینش رو ببینم.انگار باشهره رابطه خوبی نداشت. _میشه بگین منظور شهره خانم از حذف شرکتهایی که میگفت چیه؟ با تاخیر نگاهش رو از بیرون گرفت _منظورش اینه که با خرابکاری و نفوذ به سایتشون از اعتبار بندازیمشون. _چرا....!چون رقیب هستن؟ _نه...چون مخالف سیاست واگذاری امتیاز خودرو هستن.شهره میخواد امتیاز ساخت خودرو های داخلی به شرکت های خارجی داده بشه و چند تا شرکت مانعش هستن.اگه اونا از اعتبار بیفتن کسی نیست مخالفت کنه و چیزی که شهره میخواد تصویب می شه «تف به ذات بی شرفِ ....» فحشی که میخواست تو ذهنم بیاد رو پس زدم و پرسیدم. _شما با کارهای شهره خانم موافقید؟ میخواستم حالا که قرارِ با این دختر کار کنم موضعش برام مشخص بشه.شاید به دردم میخورد. پارت اول👇 https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿