💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۴
✍#بانونیلوفر
باید میتونستم به تمام سایت ها دسترسی پیدا کنم تا اطلاعاتی که میخواستم به دست بیارم
_خوبه که کارت رو به این زودی شروع کردی
با شنیدن صدای شهره انگشتام از کیبورد جدا شد.اصلا نفهمیده بودم کی وارد اتاق شده بود. دخترشم طلبکار پشت سرش وایساده بود.
صفحه رو سریع خاموش کردم و با لبخندی ریاکارانه از جام بلند شدم
_سلام ممنون.باید برای پولی که میگیرم کار کنم دیگه
با نگاهی به اطراف وارد اتاق شد.کت و شلوار مشکی پوشیده بود و یه شال آبی شل و وارفته روسرش انداخته بود.
_اومدم بگم تنها نیستی و قرارِ یه همکار داشته باشی .میخوام باهم کار کنید و چیزایی که من ازتون میخوام باهم انجامش بدین.
نگاهش رو از من گرفت و به دخترش داد
_عزیزم....الان میگم میز و وسایل لازم رو برات بیارن
_اما....
_اما و اگه نداره....ما الان باهم صحبت کردیم و....
_ببخشید متوجه نمیشم.قراره من با این خانم کار کنم؟
مخاطبم شهره بود که با نگاه کردن به من فاصله بینمون رو پر کرد و مقابلم ایستاد.نسبت به دخترش قد بلند تری داشت و به لطف کفش های پاشنه بلندش تا سر شونه هام میرسید. بدون اینکه حالت صورتش تغییر کنه هشدار گونه جواب داد
_آخرین بارت باشه حرف منو قطع میکنی!
خیره بهش جوابی ندادم که ادامه داد
_نشنیدم چشم بگی!
«باشه ....حالا دور دور توئه اختاپوس خانم»
_بله فهمیدم
نگاهم رو به دخترش دادم که انگار اونم از این تصمیم راضی نبود.
پارت اول👇
https://eitaa.com/makrmordab/12747
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
هدایت شده از مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝هر کجای زندگی را
که نگاه میکنم،
هر صفحهی عمرم را
که ورق میزن ،
هر گوشهی دلم را
که سرک میکشم ...
جای معطر شما خالیست.
انگار همیشه،
میان تمام دلخوشیها،
بغضی مدام
گلوی شادیهایم را
میفشرده است ...
انگار،
نبودنتان هرگز نمی گذارد که
این دم ، نوش شود
بیایید و مثل عطر بهارنارنج،
کام جانها را مصفا کنید🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۳۷
✍ #بانونیلوفر
روی الاغ بودم و پستی و بلندی های جاده معده ام را بهم ریخته بودو بالا آورده بودم.کمی از لباسم کثیف شده بود وبوی نا مطبوعش حالت تهوع ام را تشدید می کرد.
نزدیک غروب بود که شانس آوردیم پیرمردی از کنار جاده گذشت و چون هوا تاریک شده بود مارا دعوت به خانه اش کرده بود.من هم که نای راه رفتن نداشتم روی یونجه های الاغ پیرمرد نشسته بودم.
پیرمرد خوش رو در حالی که افسار الاغ دستش بود و ما را سمت خانه اش راهنمایی میکرد روبه هادی گفت
_چطور شما مال جعفر تپه هستین ولی اینجا رو نمی شناسین؟خیلی دور شدین بابا جان!اگه اسد و سجاد رو نمی شناختم با یه دختر جوون کمکتون نمی کردم
از اینجا تا جعفر تپه یک ساعت و نیم راهه....چطوری می خواین برگردین؟
هادی که نیمه های راه با اصرار زیاد ارمیا کفش اورا پوشیده بود وحالا کمی راحت تر راه می رفت جواب داد
_یه اتفاقی برامون افتاد از ده دور شدیم .اونجا که زندگی می کنید وسیله ای چیزی ندارید؟
_چرا....باید صبر کنید دامادم فردا از شهر میاد میگم شما رو برسونه
پیرمرد خیال میکرد ارمیا همان پسر عمویم بهادر است.نمی دانست من حاضر نیستم ثانیه ای قیافه نحس او را تحمل کنم چه برسد به دو روز همسفری اجباری با آن لات بی سرو پا.
هر وقت اسم از بهادر می آمد تنم رعشه می کشید و از دنیا سیر می شدم.خدا را شکر سرباز بود و به خاطر نا اهلی اش مدام محکوم به اضافه خدمت می شد
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۳۸
✍ #بانونیلوفر
_بگیر دخترم.... اینا لباسهای نوه دختریمه، سالی یه بار میان به ما سر میزنن لباساش این جا مونده.آب هم گرم کردم یه حمام داغ کنی از این سر و وضع خلاص بشی.میتونی نصیبه صدام بزنی.کاری داشتی خبرم کن
همسر پیرمردی که ما را به خانهاش دعوت کرده بود،از خودش هم مهربانتر به نظر میرسید.
_ممنون
_قبل از اینکه بری حموم این نون رو با سرشیر تازه بخور که سست نری.
ظرف مسی کوچکی که در آن پر سرشیر بود و کنارش نان تازه دلم را به ضعف انداخت.چون در اتاق دیگری بودم از هادی و ارمیا خبری نداشتم و بدون هادی ازگلویم پایین نمیرفت.
_میشه به برادرمم بدین.با پاهای زخمی تا جاده منو کول کرد....حتما بیشتر از من گشنشه
_نگران نباش دختر جان، اول برای اونا بردم. با خیال راحت بخور
با خوشحالی و لذت سرم را به تایید تکان دادم و سینی را جلو کشیدم .پیرزن مهربان تنهایم گذاشت و راحت شروع کردم به خوردن. انگار داشتم کباب بره میخوردم که باولع و تند تند لقمه هارا در دهان می گذاشتم و درست نجویده می بلعیدم.
بعد از خوردن و سیر شدنم نگاهی به لباس هایی که برایم آورده بود انداختم.
لباسهای محلی و زیبایی بود. از جا بلند شدم و به اتاقی که پیرزن اشاره کرده بود رفتم و حمام کردم. لباسها را پوشیدم و دوباره به اتاق برگشتم.
دوست داشتم بدانم ارمیا و هادی چه میکنند.در اتاق را آهسته تا نیمه باز کردم و به بیرون سرک کشیدم.کسی داخل هال نبود.خانه مش رحمت نسبت به خانه عمو بزرگتر بود و چند اتاق داشت.از اتاق بیرون آمدم و وارد هال شدم.نگاهم را به اطراف چرخاندم تا لااقل پیرزن را پیدا کنم.اما انگار من در خانه تنها بودم .
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۵
✍#بانونیلوفر
ساعت کاریم تموم شد و به خونه ام برگشتم.خونه ای که از هیچ امکانات رفاهی کم نداشت.اما من دوست داشتم کنار خانواده ام وبه همون امکانات کم برگردم تا بین این آدم های بی رحم و خودخواه باشم.
شهره دستور داده بود یه ماشین به من بدن تا راحت رفت و آمد کنم.
به نظرم آدم هایی که تازه وارد این تشکیلات می شدن با غرق شدن تو رفاه، معتاد اینجور زندگی می شدن و یه جورایی برده های خوش لباس امروزی بودن
بابک یه چیزی میدونست که به من گفت به زودی توام مثل ما می شی.
_خدایا منو از این امتحان سر بلند بیرون بیار
ماگ قهوه ام رو که خالی شده بود شستم و سر جاش گذاشتم.چون تا ساعت هشت سر کار بودم شام رو همونجا خورده بودم.
دختر شهره هم تو اتاق من مشغول کار شد و تابلوهاش رو برگردوند سر دیوار.البته نذاشتم تابلویی که روبه روی میز من بود رو بذاره.از یاد آوری امروز بی اختیار لبخند زدم
_اینو لطفا روبه روی من نصبش نکنید.مزاحم کارمه و تمرکزم روبهم می ریزه
نگاهی به من و تابلوی دستش انداخت و گفت
_این تابلو برای همین قسمت از دیوار کشیده شده.اتفاقا اینو از همه بیشتر دوست دارم.اگه میخواین میز کارتون رو با من عوض کنید تا اذیت نشین
احتمالا دوست داشت صدر اتاق قرار بگیره تا هرکی از در میاد تو بفهمه ریئس کیه.فهمیده بودم شهره برای تنبیه میزش رو ازش گرفته.
_من سر جام راحتم.لطفا اون تابلوی مسخره رو آویزون کردین بیاین این فایل ها رو برای من توضیح بدین و بگین چه جوری از داده هاتون محافظت می کنید.
احساس کردم نگاهش خبیثانه شد.
پارت اول👇
https://eitaa.com/makrmordab/12747
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
سلام عزیزان امیدوارم روز خوبی داشته باشید
دوستانی هستند رمان جدید که شروع میشه کانالو ترک میکنن میرن دوباره بعد از چند ماه برمیگردن میگن رمان کو
یا اینکه داخل کانال هستن اما چک نمیکنن
عزیزان این حق الناس که عضو کانال باشی ماه ها نیای کانال رو چک کنی ویوی منو خراب کنی بعد بیاید طلبکار بشید یا التماس کنید که دوباره رمان رو بذارید.
ازتون خواهش میکنم همراه کانال داستان رو دنبال کنید .که حجم زیادی از داستان از دستتون در نره و به قول خودتون تو خماری بمونید .چون رمانهای این کانال بعد از اتمام اشتراکی میشن. نه تنها این کانال همه کانالها به همین صورت هست
ممنون از تک تک شما همراهان وفادار که روزانه میاین کانال رو چک میکنید و منتظر پارت روزانه هستین ❤️
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۶
✍#بانونیلوفر
_ببینید بیاین یه معامله کنیم.من به شما تمام کد واژه ها رو میگم که وقتتون تلف نشه...شمام این میز رو به من بدید...این تابلوام نصب نمیکنم.اگه مشکلتون جاییه که میز قرار داره ...شما میز من رو بیارید جای میز خودتون.
اصرارش برای پس گرفتن میز برام مشکوک بود.مگه میز با میز چه فرقی داشت!
_گفتم که جام راحته
ناراحت نگام کرد و تابلوی دستش رو برگردوند داخل کمد و پشت میزش نشست.
لب و لوچه آویزونش منو یاد محدثه وقتی از دستم ناراحت می شد انداخت.
_اگه بگین برای چی اصرار دارین این میز برای شما باشه قبول میکنم.
نگاهش نامحسوس به نقطه ای از اتاق رفت و چیزی نگفت.
مدتی گذشت ومشغول کارمون شده بودیم که از جاش بلند شد و برگه ای جلوی روم گذاشت
_کدهایی که نیاز دارین اینجا نوشتم.
باممنونی برگه رو گرفتم و نگاش کردم. اما به جای اعداد یه یاد داشت بود.نگام رو بالا آوردم تا ازش بپرسم این چیه که دیدم سر جاش نشسته.
دوباره به برگه نگاه کردم و با چیزی که خوندم شوکه شدم
💻⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۴۷
✍#بانونیلوفر
_ببخشید این اتاق هم شنود داره هم دوربین مخفی.برای همین نمیتونم صحبت کنم.
شهره دوست نداره کسی بفهمه من دختر شوهر مرحومشم.میزی که روش کار میکنید زمانی برای پدرم بود.اگه روکش گوشه راستش رو بالا بزنید یه نقاشی بچه گانه می بینید که کار منه.بغلشم عکس یه قلب که بابام برای من کشیده بود.
برای همین این میز برام خیلی مهم و اهمیت داره. نمیدونم چرا به شما اعتماد کردم! اما خواهش میکنم به شهره نگین که من این موضوع رو بهتون گفتم چون از دستم خیلی عصبانی میشه.حالا اون میز رو به من بر می گردونین؟
با تعجب به دختری که هنوز اسمشم نمیدونستم نگاه کردم.
« این اختاپوس خانم دست هرچی روباهه از پشت بسته....خوب شد فهمیدم اینجا کنترل میشه.این دختر ناخواسته کمک بزرگی به من کرد.
_ببخشید من منصرف شدم.میتونیم میزامون رو جابه جا کنیم
از شنیدن حرفم چشماش برقی زد و گفت
_واقعا...!خیلی ممنون
از جاش بلند شد و شروع به جمع کردن وسایلش از روی میز کرد.منم متقابلا همین کارو انجام دادم و خیلی زود باکمک هم میزامون رو باهم عوض کردیم.چیزی که برام سوال بود این بود که چرا شهره نمی خواست کسی بفهمه این دختر خونده جعلی، دختر شوهرشه ؟
باید اینم یه جوری ازش می پرسیدم.
از فکر امروز و همکارساده ام بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق خواب تا بخوابم.
برعکس شهره این دختر خیلی ساده و بی شیله پیله به نظر می رسید.
نمیدونم چرا احساس میکردم شهره داره از این دختر سو استفاده میکنه و ناخواسته دلم براش سوخت.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
Mohammad Esteghamat - Tablo Naghashi.mp3
8.05M
نمیدونم چرا فکر کردم این آهنگ به این پارت میخوره 😔
هدایت شده از مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
مژدهدادندکہبرما،گذرےخواهےڪرد
نیّتِخیرمگردانڪہمبارڪ فالیست
ڪوهِاندوهِفراقتبہچہحالتبِڪشد
حافظِخستہکہازنالہتَنَشچوننالیست
"حافظ شیرازے"
🏝سلام یگانه دلخوشی من،
مهدی جان
میدانم که چقدر قلب مهربانتان را
شکستهام،
میدانم که چقدر روح صبورتان را
آزردهام اما...
به خودتان سوگند مهربان من
که دوستتان دارم
ذره ذرهی وجودم از مهر شما
سرشار است
و قلبم از یادتان معطر
و زبانم از نامتان متبرک
من به محبتتان زندهام
و به نوکریتان مفتخر ...
این دلخوشی را
از من دریغ مکنید🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی