✨پیامبـر اڪرم (ص) :
‹‹ لا تَتظُروا اِلی صَغیرِ الذّنبِ و لَڪنِ انظُرُوا اِلی ما اجتَرَأتُم ››
به ڪوچڪی گنـاه نـگاه نڪنید بلڪه به چیـزی [نافـرمانی خـدا] ڪه بر آن جـرات یافتـهاید بنگـرید.
#ڪلامنـور✨
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
📿 @maktab_asheghan
✨
✍ در رحم مادر، خداوند بچه را در آبی بسیار شور قرار داده تا جسمش تمیز بماند و مادر سنگینی بچه را کمتر احساس کند، و خداوند روزی جنین را از طریق بند ناف که به مادر وصل است به او میرساند...
پس اگر مادر در غذا خوردن کوتاهی کند ، از غذای جنین چیزی کم نمیشود ، بخاطر وجود غده هایی که با گرفتن مواد لازم از دندانها و استخوان مادر غذای جنین را تأمین میکند و به همین دلیل است که مادران با پیشروی در سن، دندان و پا و زانو درد میگیرند، و در آخر میگویند: زن زودتر از مرد پیر میشود..
اگر آدم ها بدانند که مادرشان بخاطر آنها استخوانش آب میشده در این میمانند که چگونه قدردانی بکنند..
@maktab_asheghan
♡مڪـتبعاشـꨄـقان♡
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 🔰یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ🔰 🔳 #پسرک_
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
🔰یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ🔰
🔳 #پسرک_فلافل_فروش 🔳
🌷 #فصل_سی_ام ، #پاکت 🌷
🌺 راوی : حاج باقر شیرازی
✳️دوستي من با هادي ادامه داشت. در زماني كه هادي در منزل ما كار مي كرد او را بهتر شناختم. بسيار باايمان بود. حتي يكبار نديدم كه سرش را بالا بياورد.
✳️چند بار خانم من كه جاي مادر هادي بود، برايش آب آورد، هادي فقط زمين را نگاه مي كرد و سرش را بالا نمي آورد.
🔵من همان زمان به دوستانم گفتم: من به اين جوان تهراني بيشتر از چشمان خودم اطمينان دارم.
✳️بعد از آن، با معرفي من، منزل چند تن از طلبه ها را لوله كشي كرد. كار لوله كشي آب در مسجد را هم تكميل كرد. من و هادي خيلي رفيق شده بوديم. خيلي حرفهايش را به من مي زد.
🔘يكبار بحث خواستگاري پيش آمد...
✳️رفته بود منزل يكي از سادات علوي.
🔵آنجا خواسته بود كه همسر آينده اش پوشيه بزند.ظاهراً سر همين موضوع جواب رد شنيده بود.
✳️قرار بود بار ديگر با آمدن پدرش به خواستگاري برود كه ديگر نشد.
🔵اين اواخر ديگر در مغازه ما چاي هم مي خورد.اين يعني خيلي به ما اطمينان پيدا كرده بود.
🔘يكبار با او بحث كردم كه چرا براي كار لوله كشي پول نمي گيري؟ خُب نصف قيمت ديگران بگير. تو هم خرج داري و
✳️هادي خنديد و گفت: خدا خودش مي رسونه.دوباره سرش داد زدم و گفتم:
🔵يعني چي خدا خودش مي رسونه؟
ما هم بچه آخوند هستيم و اين روايت ها را شنيده ايم.
🔵اما آدم بايد براي كار و زندگيش برنامه ريزي كنه، تو پس فردا مي خواي زن بگيري و...
✳️هادي دوباره لبخند زد و گفت:
🔴آدم براي رضاي خدا بايد كار بكنه، اوستا كريم هم هواي ما رو داره، هر وقت احتياج داشتيم برامون مي فرسته.
🔘بعد مكثي كرد و ماجرای عجیبی را برایم تعریف کرد. باور کنید هرزمان یاد این ماجرا می افتم حال و روز من عوض می شود.
🔵آن شب هادی گفت:
✳️يه شب تو همين نجف مشكل مالي پيدا كردم. خيلي به پول احتياج داشتم.
آخر شب مثل هميشه رفتم توي حرم و مشغول زيارت شدم.
🔴اصلاً هم حرفي در مورد پول با مولا اميرالمومنين علیه السلام نزدم.
🔘همين كه به ضريح چسبيده بودم يه آقايي به سر شانه من زد و گفت:
🔵آقا اين پاكت مال شماست
✳️برگشتم و ديدم يك آقاي روحاني پشت سر من ایستاده. او را نمي شناختم. بعد هم بي اختيار پاكت را گرفتم.
✳️هادی مکثی کرد و ادامه داد: بعد از زيارت راهي منزل شدم.
🔵پاكت را باز كردم. باتعجب ديدم مقدار زيادي پول نقد داخل آن پاكت است.
🔘هادي دوباره به من نگاه كرد و گفت: حاج باقر، همه چيز دست خداست
✳️من براي اين مردم ضعيف، ولي با ايمان كار مي كنم.
🔴خدا هم هر وقت احتياج داشته باشم برام مي ذاره تو پاكت و مي فرسته!
✳️خيره شدم توي صورتش. من مي خواستم او را نصيحت كنم،
🔵اما او واقعيت اسلام را به من ياد داد.
🔴واقعاً توكل عجيبي داشت.او براي رضاي خدا كار كرد. خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبي داد.
✳️بعدها شنیدم که همه از این خصلت هادی تعریف می کردند.
🔴اینکه کارهایش را خالصانه برای خدا انجام می داد.
🔵یعنی برای حل مشکل مردم کار می کرد اما برای انجام کار پولی نمی گرفت
ادامه دارد
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
📿 @maktab_asheghan
#خاطرات_شهدا 🌷
💠 آماده خبر شهادت
🔰 #آخرین صحبتی که با هم داشتیـم ظهر همان روزی که شبش به #شهادت رسید. یعنی حدودا ما ساعت یک بعد از ظهر روز سه شنبه، شانزدهم خرداد با هم صحبت کردیم و آقا جواد چند ساعت بعد از آن؛ یعنی قبل از #اذان_مغرب به شهادت رسید.
🔰من از شب قبلش خیلی دلشوره داشتم. یک دلشــوره #عجیب و متفاوت.
همان روز در #آخرین_تماس تلفنی هم از دلشوره و نگرانی ام برایش گفتمولی باز مثل همیشـه گفت: "هیچ مشکلی نیستاینجا همه چیز #آرام است. اصلا دلشوره نداشته باش."
🔰و مثل همیشه سعی کرد من را آرام کند اما این #دلشوره بیشتر شد...
همان شب طبق عادتی که داشتیم منتظر تماسش بودم، که تماس نگرفت
تا دیروقت هم #منتظر ماندم.
🔰بالاخره ظهر روز #چهارشنبه از طرف دایی ام خبردار شدم که #آقا_جواد مجروح شده و تیر به دستش خورده اما بعد گفتند: نه، تیر به #پهلویش خورده و بیهوش است.
🔰به هر صورت من با روحیاتی که از #همسرم سراغ داشتم نمیتوانستم موضوع مجروح شدنش و #بی_خبر گذاشتنم را قبول کنم. گفتم: "نه! جواد در #بدترین شــرایط هم که باشــد به من زنگ میزند
🔰نمیخواستم تحت هرشرایطی موضوع را قبول کنم اما وقتی #امام_جماعت مســجد محــل آمدند خانه ما و با صحبتهایی که شـد شـک من درباره #شــهادت جــواد را به یقین تبدیل کردند.
🔰سری های قبل اصلا آماده شنیدن #خبرشهادتش نبودم ولی این سری باتوجه به دلشوره ای که به سراغم آمده بود، انگار #آماده تر شده بودم
#همسرانه
#صبر_زینبی
#شهید_جواد_محمدی
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
📿 @maktab_asheghan
#خاطرات_شهید
محمّدرضا یکسال قبل از رفتنش به من گفت؛ مامان من دورههای آموزش نظامی مختلفی را گذراندم و خیلی هم آماده رزمم، الان فکر کن که حضرت زینب(سلام الله علیها) از شما سؤال بپرسد که الان حرمم ناامن شده و من به جوان شما نیاز دارم، شما چه جوابی به حضرت میدهید؟ محمّدرضا، این سؤال را فقط از من پرسید. از پدرش نپرسید، چون جلب رضایت پدرش خیلی راحت بود، چون پدرش جزو رزمندههای دفاع مقدّس بود، جنگ و جبهه را دیده بود و شهید و شهادت را لمس کرده بود. امّا راضی کردن من برایش دشوار بود، آن هم فقط برای مهر مادرانهای که در وجود من میدید. وقتی مطمئن شدم که تصمیم خودش را گرفته ومن نباید مانع انجام تصمیمش شوم، گفتم محمّدرضا، امیدوارم سوریه بهت خوش بگذره! این جمله را که گفتم، محمّدرضا آنقدر احساس رضایت کرد که مدام در خانه هروله میکرد و یاحسین(ع) یاحسین(ع) میگفت، سر من را میبوسید و میگفت؛ مامان راضیم ازت. یعنی به این نحو رضایت من را گرفته بود.
#شهید_محمدرضا_دهقان 🌷
راوی : #مادر_شهید
@maktab_asheghan
🌷 دفعه اولی که حسین به سوریه رفت نه تنها روز شماری میکردیم برای بازگشتش بلکه ثانیه ها روهم می شمردیم تا برگرده.
🌷 یک روز تماس گرفت و گفت سه شنبه شب برمیگرده، بی نهایت خوشحال شدیم. از ساعت ده شب در فرودگاه امام خمینی با یک سبدگل بزرگ منتظر برگشتش بودیم، ساعت سه هواپیماش روزمین نشست.
🌷 تا از روی پله ها دیدیمش، شاد و خوشحال به سمتش رفتیم. از گِیت که بیرون اومد تا مارو با اون سبدگل بزرگ دید، با غم بزرگی که در چشماش و صداش نمایان بود گفت : تو رو خدا برید او نطرف و گل رو مخفی کنید. ما هم اطاعت کردیم و خودمون رو از گیت دور کردیم.
🌷 وقتی اومد بیرون و ازش علت رو جویا شدیم با حال عجیبی گفت: تو این پرواز چند تا شهید آوردیم، تازه خیلی از شهدا در منطقه جا موندند، می ترسم پدر و مادر یکی از شهدا این دسته گل ها رو ببینه و آه بکشه.
🌷 تموم راه برگشت از فرودگاه رو با چشم اشکبار طی کردیم تا به منزل رسیدیم. تا نماز صبح نشست و از خاطرات تلخ حلب گفت و ما گریه کردیم. بخاطر همین بار دوم که ازسوریه برگشت بی خبر اومد خونه...
#قهرمان_من ؛ شهید #حسین_معزغلامی
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
📿 @maktab_asheghan