#خاطرات_شهدا🌷
🔰قبل از اعزام قرار بود #عملیات انجام دهند ولی زمانی که میروند #حاجقاسم عملیات را ملغی میکند میگویند به صلاح نیست این عملیات انجام شود و رزمندگان و #آقاعارف خیلی ناراحت میشوند.
🔰حاجقاسم قبول نمیکند و رزمندگان از طرفی ناراحت بودند چرا حرم #حضرت_زینب (س) خلوت است و اگر شهرهای شیعهنشین آزاد بودند الان حرم🕌 آنقدر خلوت نبود.
🔰شب میخوابند و یکی از بچهها با لب خندان میگوید #ما عملیات میکنیم وپیروز میشویمگروهی با #حاجقاسم صحبت میکنند و میگویند به یاری خدا اگر شما رخصت بدهید ما عملیات میکنیم و #پیروز میشویم.
موفق نمیشوند رضایت بگیرند.
🔰جلسات متعدد با حاجی میگذارند و در یکی از جلسات #آقاعارف رجزخوانی میکند. از طرفی مردم این دو شهر #شیعهنشین خبردار شده بودند که قرار است سربازان #گمنام امام زمان✨ شما را آزاد کنند و چشمانتظار بودند. در آخر با #اصرار فراوان، حاجقاسم #راضی میشود
🔰صبح عملیات انجام میشود و دو شهر را آزاد میکنند همان شب آقاعارف به ما زنگ زد و از ما تشکر کرد. خیلی از ما #تشکر کرد که این موقعیت را به وجود آوردیم تا او این کار را بکند.
#شهید_عارف_کایدخورده
ڪانال 💞عاشــــــــــ♥ـــــقاڹ مڪتب حجــــــــــاب و ولایت💞
📿 @maktab_asheghan
#برگیازخاطره🍃
#حاجقاسم وسط مجلس روضه گفت:
یک استکان چای برای من بیاور.
میدانستم فقط میخواهد مطمئن شود که استکان چای تمیز و چای تازهدم و معطر هست ، یا نه؟
همیشه این کار را میکرد ؛
به کار خادمهای آشپزخانه و آبدارخانه هم نظارت میکرد که مبادا مجلس امام حسین(ع) کم و کسری داشته باشد.
♡مڪـتبعاشـꨄـقان♡
#برگیازخاطره🍃
بعد از عزاداری ، سفره را انداختند.
یکی از خادمین نانها را روی سفره میانداخت.
#حاجقاسم جلو رفت و آهسته به او گفت:
این سفره ، نان و میهمان ، حرمت دارند ؛
اگر نمیتوانی خم شوی و نانها را روی سفره بگذاری ، کار را به دیگری واگذار کن.
♡مڪـتبعاشـꨄـقان♡
#برگیازخاطره🍃
#حاجقاسم سرزده آمد به جلسهی قرآن روستا.
مثل بقیه نشست یک گوشه و شروع کرد به خواندن ؛ از حفظ.
با تعجب پرسیدم: شما با این همه مشغله
چه طور فرصت حفظ قرآن داشتید؟
گفت: در ماموریتها ، فاصلهی بین شهرها را
عقب ماشین مینشینم و قرآن میخوانم.
❤💚
♡مڪـتبعاشـꨄـقان♡
هرگز از یاد نبردم منِ مدهوش تو را تو نھ آنی کھ توان کرد فراموش تو را (:
#برگیازخاطره🍃
#حاجقاسم با ابومهدی المهندس و بچههای حشدالشعبی آمده بود شادگان ، کمک سیلزدهها.
برایشان سفره انداختیم.
تکتک نیروها و محافظها را به اسم صدا زد که بیایند سر سفره.
برایشان لقمه میگرفت و میگذاشت در دهانشان ؛ مثل مادر
#عاشـقشـهادت۳۱۳
#بےپـلاڪ۱۳۵
↷♡ #ʝσɨŋ
📿 @maktab_asheghan
♡مڪـتبعاشـꨄـقان♡
❁﷽❁ بخشی از وصیتنامه حاج قاسم: خدایا برای دفاع از دینت ، دویدم و افتادم و بلند شدم... ↷♡ #ʝσɨŋ 📿
❁﷽❁
خاطره ای از گفتگوی #حاجقاسم با رهبر
یکبار آقا مرا صدا زدند و اشاره کردند که جلو بیا ، وقتی نزدیک رفتم، کتابی را که در دستانشان بود، باز کردند و عکس چند تن از شهدا را نشان من دادند؛ شهید باکری، شهید باقری و شهید زینالدین. یکی از عکسها، عکس خودم بود. آقا به من گفتند که عکس شما با بقیۀ عکسها چه مطابقتی دارد؟ من هم از اینکه عکس دوران جوانیم بود، عرض کردم ما هم سن و سال بودیم. آقا فرمودند: آنها وظایف خود را انجام دادند و رفتند. مصلحت خداوند بر این بود که شما بمانید و باشید و کاری که چه بسا سختتر از کار آنهاست، انجام دهید. اگر شما نباشید، چه کسی میخواهد این کار را انجام دهد؟
↷♡ #ʝσɨŋ
📿 @maktab_asheghan
حاج باقر می گفت:
احمد عاشق شهادت بود ؛
هی همیشه میگفت اگر من شهید شدم قاسم و تو منو بزارید تو قبر ...
#حاجقاسم عصبی شد گفت احمد دیگه از این حرفا نزن ؛ یه مدت بعد احمد شهید شد من و قاسم رفتیم پیش حضرت آقا و تبرکی گرفتیم و احمد رو همراه اون خاک کردیم ،
قاسم گفت منم شهید شدم خودت بذارم داخل قبر ؛
"رفاقت رو تموم کن در حقم"
#تلنگرانه🌱
#حاجقاسمِ درونتو
بذار روبرویِ مشکلات و غمات
بگو :
«مردِ این میدان مآ هستیم برایِ شما»