eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.3هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
8 فایل
🌹کانال ترویج مکتب حاج قاسم سلیمانی اهداف👇 اعزام راویان تخصصی مکتب برگزاری دوره وکارگاه آموزش تخصصی روایتگری وتربیت استادومربی مکتب اعزام کاروان راهیان مکتب به استان کرمان برگزاری کنگره ویادواره حاج قاسم ⚘سیاری ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ @shahidegomnamemaktabehajqasem
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🌹دختران حاج قاسم❤
✍جملاتی ناب که بر روی تابلوی مزار مطهر سردار شهید محمد طائی نقش بسته است. 💢سفارش می کنم شما را به تقوا و به سبقت گرفتن در آن از دیگران زیرا وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِک الْمُقَرَّبُونَ. ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷و مگر نه آنکه، گردن‌ها را باریک آفریده‌اند؛ تا در مقتل کربلای عشق آسان‌تر بریده شوند... ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵روایت جالب حاج قاسم عزیز ازعملیات والفجر ۸ وقتی که کارها درلحظه آخرگره خورد: 🔷احساس کردم با تمام وجود دارم حضرت زهرا (س) را می بینم ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✍گلزار شهدای کرمان مزار مطهر و ملکوتی شهیدان غلامعلی و داود قطبی نژاد شایان ذکر است برادر دیگر عباس نیز شهید می باشد. 🔸دکتر حکیمه قطبی‌نژاد فرزند شهید غلامعلی قطبی نژاد :خواهرم! در سنگر شهدا بمان و زندگی کن و حیات جاودان داشته باش. 💢هدیه به روح سه برادر شهید قطبی نژاد صلوات... ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹گفت: فلانی همه رو فرستادی، خودت موندی من آتیش گرفتم... گفتم: چیکار کنم؟ حیفه حقیقتاً بمونیم، حیفه 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : سوم 🔸صفحه : ۱۱۲-۱۱۱ 🔻قسمت : ۶۳ همرزم شهید:رضا نژاد شاهرخ آبادی واحد اطلاعات، سه بخش بود: ستاد که کارش تهیه ی کروکی و نقشه کشی بود؛ دیده بانی؛ و شناسایی. اروند، سه نهر داشت : علیشیر، بلامه، مجری. من و حسین، در نهر بلامه با هم بودیم. یک ساختمان بزرگ را مقر کرده بودند. در عملیات خیبر، در گردان ذوالفقار به فرماندهی حاج احمد امینی بودم. بعد از عملیات خیبر، گردان ذوالفقار به گردان 410 غوّاص تبدیل شد. چون ما آموزش غوّاصی دیده بودیم، برای شروع عملیات والفجر8 وارد محورها شدیم. در آنجا با حسین بادپا آشنا شدم. بچّه های اطلاعات عملیات، خطی را از ژاندارمری تحویل گرفته بودند. ما هم در خط بلامه بودیم. مدّتی من و حسین برای بررسی جزر و مد آب با هم بودیم. این باعث شده بود که دوستی مان بیشتر شود. حسین، خیلی عارف و مخلص بود. حرف زدن، نشستن در کنارش، عباداتش، توکلش و ...، حال و هوای دیگری به انسان می داد. برای همه دعای عاقبت به خیری می کرد. همه، شیفته ی حسین بودیم. وقتی من و یزدانی برای شناسایی می رفتیم، حتماً ما را از زیر قرآن رد می کرد. بعد هم منتظر می ماند تا برگردیم. بعد از مدّتی، اروند را به چند محور تقسیم کردند. قسمت شد تا من و حسین، باز در نهر علیشیر کنار هم باشیم. علیشیر تا مقر خط، حدود چهار پنج کیلومتر فاصله داشت. صمیمیت و دوستی من و حسین، از قبل بیشتر شده بود. به اخلاق و روحیات همدیگر آشنا شده بودیم. خیلی به غسل شهادت اهمیّت می داد. ما برای آب، آذوقه و نفت مشکلاتی داشتیم. روزی، داخل بوته ها قدم می زدم. الاغ سر گردانی را دیدم. فکری به ذهنم رسید. گفتم: این الاغ، به درد کارهای تدارکاتی می خوره. دویدم دنبالش. به هر سختی ای بود،گرفتمش. 👇 ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: سوم 🔸صفحه: ۱۱۳-۱۱۲ 🔻ادامه قسمت: ۶۳ همرزم شهید: رضا نژاد شاهرخ آبادی آمدم سمت سنگر. مرتضی بشارتی، مسجدی وحسین بادپا بیرون سنگر بودند. همین که مرا با یک الاغ دیدند، آمدند سمت من. با تعجب گفتند « این الاغ رو از کجا آورده ای ؟!». خندیدم و گفتم «این الاغ از امروز اومده به ما در کار تدارکات کمک کنه و برامون نفت، آب و آذوقه بیاره! من رو باش که هر لحظه به فکر شماها هستم!». همه خندیدند. حسین گفت «هر کسی برای اولین بار سوار الاغ بشه، من بهش گواهی نامه می دم.» گفتم «کاری نداره.». سوارش شدم الاغه به قدری چموش بود و طوری محکم زمینم زد که کمر، دست و پاهام درد گرفت. دو نفر دیگر، بادی به غبغب شان انداختند و گفتند «رضا، این، کار تو نیست. حالا ببین ما چه کار میکنیم!». آن ها را هم بد جور زمین زد. بقیه ی بچه ها که این وضعیت را دیدند، بی خیال الاغ شدند. دوباره گفتم «من، یه بار دیگه امتحان می کنم.» حسین گفت «رضا، بی خیال شو! ممکنه دست و پات بشکنه» گفتم نه! رفتم یک دهنه برای مهارش درست کردم کمی علوفه، همان دور و بر پیدا کردم و جلویش ریختم. آن روز به هر ضرب و زوری بود، توانستم سوارش شوم. از آن به بعد، فقط به من سواری می داد. هیچ کس نمی توانست نزدیکش شود. حسین، چند باری امتحان کرده ولی نتوانسته بود یاد بگیرد. روزی با حالت اعتراض آمد و گفت «رضا، من هم برای حموم به این الاغ نیاز دارم! نمی شه که فقط تو از این الاغ استفاده کنی». 👇 ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما همه در فراق شما سوختیم خدا به دادِ دل رقیه‌های حرم برسد🖤🥀 ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📸 شهادت آمدنی نیست؛ رسیدنی است. باید آنقدر بدوی تا به آن برسی... ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✍شهیدی که با لبخند به استقبال شهادت رفت و به دشمن خود سلام کرد ؛ شهید علیجان همتی فر از شهدای گلزار مطهر شهدای کرمان که توسط اعضای گروه منافقین هنگام رفتن به سر کار هدف کینه و تیر منافقین قرار گرفت و به درجه ی والای شهادت رسید. ⭕️اعتراف قاتلین وی ؛ شهید عليجان همتی فر تنها شهيدی بود كه لحظه ترور هيچ عكس العملی از خود نشان نداد با روی باز از ما استقبال كرد و حتی با لبخند سلام كرد؛ اما ما وقيحانه او را زديم. 💢هدیه به روح مطهر و ملکوتی اش صلوات... ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ای ساربان آهسته ران آرام جان گم کرده ام. 🔹گل بستان جهان در نظرم چون آید روضه باغ بهشت است نه آخر چمنم... 🔸خنک آن روز که پرواز کنم تا برِ یار به هوای سر کویش پر و بالی بزنم... ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
پیکر این شهید در سوریه جا ماند تا حاج قاسم اذیت نشود. 🔹 دلش نمی‌خواست پیکرش بعد از شهادت برگردد. می‌دانست حاج قاسم که خود شهدای کرمان را به خاک می‌سپارد، طاقت ندارد پیکر یار دیرینش را در خاک بگذارد. حسین نمی‌خواست حاج قاسم را اذیت کند. آخر هم به آرزویش رسید و پیکرش بعد از شهادت پیدا نشد و جاویدالاثر ماند 🔹۳۱ فروردین ماه سالروز شهادت شهید مدافع حرم شهید مدافع حرم🕊🌹 ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
‏آنقدر‌عاشقانه‌براےخدازندگی‌ کنیم‌ڪه‌خداهم‌عاشقانه‌بگوید "وَاصْطَنَعْتُكَ‌لِنَفْسِی" تورابرای‌خودم‌ساخته‌ام...🥺🤍 ...!♥️🤞🏻
هدایت شده از 🌹دختران حاج قاسم❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این گل را به رسم هدیه تقدیم نگاهت کردیم... 🌹شعرخوانی و درد دل نازدانه شهید محمد رضا اسداللهی بر سر مزار پدرش اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ عجل الله ┄┅ ❥❥❥ ┅ ماه 🖤🥀🖤  ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 📌به کانال بپویندید : 👇👇 https://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: سوم 🔸صفحه: ۱۱۵-۱۱۶ 🔻ادامه قسمت: ۶۳ زمانی که واحد اطلاعات عملیات، خط را به یکی از گردان های لشکر تحویل داد، آقای جمالی، فرمانده ی آن گردان بود. وقتی آمد خط را تحویل بگیرد، الاغ را آوردم. گفت «این هم هدیه ی من!». آقای جمالی با تعجب نگاه کرد وگفت «چه کارش کنم؟!». گفتم «شما می تونین کارهای تدارکاتی روباهاش بکنین. ». به مرتضی بشارتی گفتم «بیا من یه کم درمورد الاغم بهت توضیح بدم،به دردتون می خوره. ». خندید گفت «الاغه دیگه!». گفتم «نه! این الاغ، با همه ی الاغ های دیگه فرق می کنه. ». گفتم « از این طرف که می رین سمت قرارگاه، سوارش بشین. وقتی که خواستین برگردین، آذوقه و وسایل تون رو بذارین روش. خودش راه بلده. ». یک روز، مرتضی بشارتی، الاغ را می برد قرارگاه. همین که به قرارگاه میرسد نفت، سلاح و اُورکتش را می گذارد روی الاغ. خودش می رود حمام. وقتی که حمامش تمام می شود و بیرون می آید ،هر چی اطراف قرار گاه را نگاه می کند، الاغ را نمی بیند! آمد پیش من. گفت «رضا، الاغ نیست!». گفتم «دستت درد نکنه. چند روز نتوانستی نگهش داری؟! خوبه این همه بهتون سفارش کردم!». یک تلفن قورباغه ای داشتیم. زنگ زدم به نگهبانی، گفتم « اگه یه سیاهی اومد سمت شما. نه عراقیه، نه گرازه؛ الاغه. ». اتفاقاً الاغ رفته بود آنجا. بچّه های نگهبانی گرفته بودندش. حسین خندید و گفت: اون زمان که الاغ مسلح نبود ،کسی جرأت نمی کرد بره سمتش؛ چه برسه به حالا که مسلح هم هست! 👇 ┄┅ ❥❥❥ ┅ ماه 🖤🥀🖤  ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 📌به کانال بپویندید : 👇👇 https://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل :سوم 🔸صفحه: ۱۱۷-۱۱۶ 🔻قسمت: ۶۴ همرزم شهید:حسین متصدی قبل از عملیات والفجر8، برای این که وضعیت منطقه و جزر و مد آب را از هر لحاظ بررسی کنیم، حدود هشت ماهی طول کشید. بیشترین شناسایی را برای عملیات والفجر8کردیم. کار شناسایی اروند، خیلی سخت بود. عرض اروند، 800 متر بود. ده پانزده روز مانده به عملیات، هر شب می بایست برای شناسایی می رفتیم. سه محور داشتیم. شاید نزدیک به 45 مرحله، در هر یک از این محورها، از اروند عبور کردیم. شب ها، چیزی به نام خواب معنا نداشت. وقتی وارد اروند می شدیم، جریان آب طوری بود که وضعیت ما را سخت و دشوار می کرد. انگاری چهل کیلومتر می دویدیم. صبح که می شد، می رفتیم محور، دیده بانی می کردیم. فقط ظهرها سه چهار ساعت می خوابیدیم. شب دوباره می رفتیم. خستگی و بی خوابی، به همه ی بچّه ها فشار آورده بود. حسین بادپا، شبی برای همین خستگی، با تاخیر سر شیفت رفت. فردایش، به علت حساسیت کارش مجبور شده بود به مسئولان توضیح بدهد. این خواب، فقط برای حسین نبود. شبی با دو نفر از بچّه ها به نام مصیب دهقان و حمیدرضا سلطانی از اروند می بایست عبور می کردیم. حمیدرضا، برای تامین محور، داخل آب ماند. من و مصیب، داخل محور رفتیم. آنجا موانعی کار گذاشته بودند. می بایست بدون دست کاری موانع، از آنجا رد می شدیم و به خاکریز دشمن می رسیدیم. خاکریز دشمن، با ما چهار کیلومتر فاصله داشت. رسیدیم به مانع اوّل که سیم خاردار بود. آن را رد کردیم. به مانع بعدی رسیدیم. برای رد شدن از این مانع، به وقت بیشتری نیاز بود؛ چون هم می بایست سه ردیف سیم خاردار را رد می کردیم و هم مواظب هشت پرهایی می بودیم که داخل آن ها کار گذاشته شده بود. از طرف دیگر هم چولان ها و پوشش های گیاهی اطراف موانع، بر سختی کار اضافه می کرد. تقریباً ده دقیقه ای طول می کشید تا مصیب بتواند از آنجا رد شود. خیلی خسته بودم و پلک هام سنگین شده بود. سردی آب هم خواب را از سرم پرانده بود. همان جا پشت سیم خاردار خوابم برد. دیدم دستی به شانه هایم می زند. گفت《حسین، حسین، پاشو ...》. چشم هایم را باز کردم. حمیدرضا، بالای سرم بود. خندید و گفت: می خوابی، بخواب؛ ولی خُر و پف نکن! 👇 ┄┅ ❥❥❥ ┅ ماه 🖤🥀🖤  ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 📌به کانال بپویندید : 👇👇 https://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌ‌على‌أرواحٍ‌طاهرةٍ‌أبت‌الموت إلاشرفاً‌فاستُشهِدت .. سلام‌بر‌روح‌و‌جان‌های‌پاكی‌كه چيزی‌جز‌شرف‌از‌مرگ‌نخواستند وشهید‌شدند ... ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani