✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: چهارم
🔸صفحه: ۲۰۰-۲۰۱-۲۰۲
🔻 قسمت: ۱۱۴
همرزم شهید: محمد علی بابایی پور
وقتی به گلزار شهدا وسر قبر شهید حسین یوسف الهی می رفتیم، حسین خیلی راحت
می گفت «حسین،سلام!».
یک بار بهش گفتم«چه جوری خودمونی برخورد می کنی؟!»
گفت«چطور تو من رو می بینی؛ من هم وقتی می آم سر قبر شهید یوسف الهی،می بینم که بالای قبرنشسته!»
همیشه عکس حسین یوسف الهی تو جیبش بود گفت: یک بار نیت داشتن کار مباحی را بکنم. نیمه های شب، یوسف الهی تو خوابم اومد وگفت اگه می خوای دنبال این کار بری ،عکس من رو از جیبت در بیار!
🔻قسمت : ۱۱۵
همرزم شهید: محمد علی بابایی پور
روزی به حسین گفتم«تصمیم گرفته ام یه سفر برم پابدانا، سرقبر امیر مسعود محمدی.»
حسین گفت «هروقت خواستی بری، با من هماهنگ کن. من هم می آم».
ماه رجب بود ساعت ۲ پنجشنبه با دو ماشین راه افتادیم.
من جلوتر از حسین حرکت کردم. حسین هم با خانواده اش پشت سر من می آمد. بیرون شهر،ماشین را نگه داشتم.
رفتم فلاسک را آب جوش کردم. حسین، پشت سر من ایستاد. گفت«برای چی نگه داشتی؟!»
گفتم«آب جوش بگیرم.مگه تو نمی خوای؟».گفت «فعلا نیازنداریم».
پیش خودم گفتم: حتما با خودشون آب جوش دارن. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
تا این که رسیدیم گلزار شهدای پابدانا.سر قبر شهید محمدی نشسته بودیم که بنده خدایی آمد شیرینی تعارف کرد.دیدم حسین شیرینی را برداشت و گوشه ای گذاشت!
بعد از نماز مغرب وعشا شیرینی را خورد.
گفتم«حسین، تو روزه بودی؟!»
گفت«اگه خدا قبول کنه.»
آنجا فهمیدم که حسین، ماه رجب وشعبان را هم روزه می گیرد.
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
📕✏از چیزی نمی ترسیدم
⚘🌱قسمت-چهاردهم
⚘🌱کرمان در حال تغییر وضعیت بود.در شهر آرام کرمان،حالا روزانه صداهای بلند صدها نفر بر ضدّ شاه به گوش می رسید. حالا دیگر هر شش نفر ما انقلابی و ضدّ شاه و طرفدار خمینی بودیم:احمد،علی،من و بهرام و دو برادران ما سهراب و محمود که نوجوان بودند.
شب ها تا صبح به اتفاق برادری به نام واعظی و احمد و تعدادی از جوان های کرمان بر دیوارها شعارنویسی می کردیم.
عکس خمینی آینه روزانه من بود:روزی چند بار به عکس او می نگریستم ،انگار زنده در کنارم بود و من جَنب او که مشغول خواندن قرآن است، نشسته بودم.او بخشی از وجودم شده بود.
⚘🌱اواخر سال ۵۶ بود .مدت ها امتحان برای گواهی راهنما و رانندگی می دادم.قبول شده بودم.به مرکز راهنمایی و رانندگی برای گرفتن گواهی نامه مراجعه کردم.افسری بود به نام آذری نسب. گفت:"بیا تو. اتفاقا گواهی نامه ات را خمینی امضا کرده ! آماده است تحویل بگیری" نن از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم.
من را بردند داخل اتاقی ، آن ها با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان می گفتند:"شب ها میروی دیوارنویسی می کنی؟!" آنقدر مرا زدند که بی حال بر روی زمین افتادم .یکی از آن ها با پوتین روی شکمم ایستاد و آنچنان ضربه ای به شکمم زد که احساس کردم همه ی اَحشای درونم نابود شد.حاج محمد آمد و با هر ترفندی بود بعد نصفِ روز ،قبل از اینکه مرا تحویل ساواک بدهند،از آگاهی خارج کرد..
&ادامه دارد...
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
5.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وَ إِنِّي لَمُشْتَاقٌ إِلَى مَنْ أُحِبُّهُ
دلتنگ کسی هستم که
او را دوست دارم ...♥️
#حاج_قاسم
♻️عاشقِ خدمت به مردم
☂فرزند شهید نقل میکند: ماه رمضانها وقتی بابامرتضی برای افطار نان تازه میخرید، گاهی بیشتر از مقدار نیازمان نان تهیه میکرد و از پایین پلهها زنگِ دربِ هر یک از همسایههای ساختمان را میزد و بهشان نان میداد تا همسایهها هم برای افطارشان نان تازه داشته باشند.
💚هرگاه در خیابان یا جاده ماشینهایی را میدیدیم که بنزین میخواستند، پدرم سریعا با شلنگ و چهارلیتریای که داخل ماشین داشتیم، برایشان بنزین میکشید تا کارشان راه بیفتد و در جاده نمانند.
☂هر زمان که در خیابان ماشین عروس میدیدیم، برای عروس و داماد دست تکان میدادیم و بابا برایشان بوق میزد و شادی میکرد. او همیشه با شادی مردم، شاد بود.
💚هروقت هم در جاده، خردهشیشه ریخته بود، پدرم ماشین را کنار جاده نگه میداشت تا شیشهها را از وسط جاده بردارد و مادرم هم جلوتر از او وایمیستاد و برای ماشینهایی که میآمدند، دست تکان میداد تا حواسشان به پدرم باشد
شهید مدافع حرم🕊🌹
#مرتضی_عطایی
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: چهارم
🔸صفحه: ۲۰۲_۲۰۳
🔻قسمت: ۱۱۶
همرزم شهید: محمدرضا صالحی
چند سالی می شد یکی از بچهها به نام عباس قطب الدینی، پیاده روی در روز اربعین را راه اندازی کرده بود. هر سال، به بچه های دوران جنگ زنگ می زد. می گفت: بچه ها، فقط جبهه خاکش دامن گیر نبود. قول می دم اگر یه بار در این پیاده روی شرکت کنین، سال بعد، دیگه به گفتن من نیازی نیست. یه بار بیایین حال و هوای پیاده روی رو از نزدیک ببینین؛ پذیرایی عراقی ها، دیدن پیرمردها و پیرزن هایی که با ویلچرند، بچه های خردسال. اونجا منظره هایی می بینید که تو جبهه ندیدین! این پیاده روی، کمتر از جبهه نیست.
عباس راست می گفت. سالی که توفیق شد و من هم شرکت کردم، ۲۰ نفر بودیم. حالا بیشتر از ۴۰ نفر شده ایم.
یک سال قرار شد هوایی برویم نجف. سه روز در نجف بمانیم تا به مسیر شلوغی نخوریم و بعد پیاده روی حرکت کنیم تا یک شب قبل از اربعین، کربلا باشیم. زمانی که رسیدیم نجف، ظهر پنجشنبه بود. رفتیم محل استراحت مان. ساعت چهار پنج بعد از ظهر بود. حسین گیر داد که می خوام همین الان حرکت کنم برم کربلا. گفتیم یعنی چی الان می خوای بری کربلا؟! گفت امروز، شب جمعه است. من باید کربلا باشم. همه ی ائمه، انبیا و فرشتگان، امشب کربلا هستند. گفتیم بابا، حسین، دست بردار. مگه ما گروهی با هم قرار نذاشته ایم دو شب اینجا بخوابیم، صبح شنبه حرکت کنیم؟ حسین اصلا حرف کسی را گوش نمی کرد. فقط می گفت امشب پنجشنبه است. من زیارت شب جمعه رو به پیادهروی ترجیح می دم. عباس رفت کنار حسین. گفت حسین جان، عزیزم، مسیر خیلی شلوغه. الان که تو می خوای برگردی، از نجف بری کربلا، چهار لاین برای ماشین می ذارند. تو می تونی توی یه لاین حرکت کنی. فقط چهار پنج ساعت توی ترافیکی! برای حسین فقط رفتن مهم بود. وسایلش را جمع کرد و رفت. زمانی که ما رسیدیم کربلا، حسین را دیدیم. گفتیم چی شد؟! گفت: ساعت دوازده رسیدم کربلا؛ ولی می ارزید که شب جمعه را درک کنم..
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم: گردان سوار زرهی و شغل آزاد
🔸صفحه: ۲۰۴-۲۰۵
🔻قسمت: ۱۱۷
همرزم شهید: علی نجیب زاده
روزی حسین به من گفت :
_علی، پشت چراغ قرمز سر چهارراه طهماسب آباد ایستاده بودم. چشمم به عکس حسین یوسف الهی افتاد.
همین جور داشتم پشت چراغ قرمز ،عکس حسین رو نگاه می کردم.
یه مرتبه صداش روشنیدم.
گفت«حسین،چرا بین کارمندهات فرق می ذاری؟
چرا بین بعضی دوستانت فرق می ذاری؟
چرا عدالت رو همیشه رعایت نمی کنی ؟
می دونی…
در دین اسلام ،عدالت،حرف اوّل رو می زنه!».
چراغ سبز شد. همین جور صداش تا محل کارم با من بود از ماشین پیاده شدم ،پشت میز نرفتم.
نشستم روی یکی از صندلی های ارباب رجوع،فکر می کردم.
یکی از کارمندهام گفت «آقای بادپا،چرا اونجا نشسته این؟
بیایین پشت میز خودتون. ».
گفتم «همین جا خوبه. کاری به من نداشته باشین. ».
هنوز صدای حسین با من بود.
به حرف هایش فکر می کردم.
تو فکرم،کارهایم را با لا وپایین می کردم تا ببینم کجا کاهلی کرده ام.
حسین یوسف الهی راست می گفت.
بعضی اعیاد،به بعضی کارمندهایم می بایست پاداشی می دادم؛نداده بودم.
اگر هم داده بودم،خیلی کم بود.
به بعضی هم پاداشی بیشتر از حق شان داده بودم.
بعضی از دوستانم را کلاًفراموش کرده بودم.
نه حالی ازشان می پرسیدم و …
خیلی به هم ریخته بودم. وقتی آن روز به کارهایم خوب فکر کردم ،به اشتباهاتم رسیدم.
صدای حسین هم قطع شد.
از آن روز به بعد تصمیم گرفتم به حساب وکتاب همه ی کارهایم رسیدگی کنم.
دوباره دل تنگی هایم برای دوستان شهیدم،به علت فاصله ای که در این چند سال باآن ها گرفته بودم ،زیاد شده بود.
یادوخاطرات زمان جنگ آمده بود سراغم.
به خودسازی نیازداشتم.
می بایست تصمیم بزرگی می گرفتم…
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
2.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مثل آن شیشه که در همهمه باد شکست
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد، شکست.. 💔
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی ترسیدم
⚘🌱قسمت-پانزدهم
⚘🌱سه روز از شدت درد تکان نمی توانستم بخورم؛ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود.فکر می کردم هرچه باید بشود، شد! این حادثه به نحوی در من اثر کرد که انگار مثل خال کوبی ای بود که در دوران بچگی، با برگ پودنه، خال کوچکی پشت دست های خودم می کوبیدیم.باهر ضربه و لگدی کلمه ی "خمینی" در عمق وجود من حک شده بود.
⚘🌱پاتوق من از تکیه فاطمیه به مسجد جامع منتقل شد. اغلب وقت ها عموماً در مسجد جامع بودم.باشگاه ورزشی ترک نمی شد.این روزها بیشتر باشگاه جهان،پیش حاج ماشاالله،می رفتم.رفقای جدیدی هم مثل عطا و حاج عباس زنگی آبادی پیدا کردم.بعضی وقت ها سری به باشگاه عطا می زدم که خودِ عطا، صاحب باشگاه ، از پهلوان های کرمان محسوب می شد.ادب و احترام به بزرگتر و ورزش موجب شده بود مورد احترام هر دوی آنها باشم، یعنی حاج ماشاالله و عطایی...
&ادامه دارد...
#نشر حداکثری
⚘سلیمانی-شو⚘
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
3.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصاویر جالبی از آخرین حضور سردار سلیمانی در دفتر کارش سه روز قبل از شهادت
شهید #قاسم_سلیمانی
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم:گردان سوار زرهی و شغل آزاد
🔸صفحه: 207-208
🔻 ادامه قسمت:118
هم رزم شهید:علی نجیب زاده
باهاتون کار دارم.گفت«من یه ساختمان از آموزش و پرورش براتون می گیرم.مشکلی نداره.شما آدم های تو انمندی هستین.من از شما شناخت دارم.»اصلا هیچ نگفتم.خدا حافظی کردیم.از در آمدیم بیرون.رفتم سمت ماشین.وسط راه،به یک رستوران رسیدیم.حسین نگه داشت.رفتیم داخل رستوران.ناهار سفارش دادیم.حسین نگاه کرد به من گفت«علی،میشه شما رانندگی کنی؟»گفتم«باشه».ناهار خوردیم و آمدیم.
من نشستم پشت فرمان.حسین،خیلی فکری شده بود.سرانجام سکوتش را شکست.گفت «علی،من سال ها بود که روی خودم کار کرده بودم.تا امروز که دوباره شیطون اومد سراغم.خجالت می کشم به چشم هات نگاه کنم.فر ماندار،شمارو نشناخته بود.چرا من معرفی ات کردم؟
تو رو خدا ،من رو ببخش.حالم خوب نیست.طوری شده که اصلا نمی تونم رانندگی کنم.»گفتم «ایرادی نداره خودت رو اذیت نکن»چند دقیقه ای گذشت.دوباره گفت«علی،فلانی شرکت داره؟».خندیدم و گفتم«نه !ایشون هیچ شرکتی نداره؛نه اینجا،نه هیچ جای دیگه!»حسین سه بار دست هایش را بالا برد و زد توی سرش.گفت:خاک بر سر من!تازه فهمیدم که حسین یوسف الهی چی گفته.
ای وای،خدا!من تازه فهمیدم:کسانی که زمان جنگ،فرمانده ی من بودند،بعداز جنگ می تونستند بهترین موقعیت و امکانات را داشته باشن؛ولی نخواستن وندارند.می تونستن کارهایی بکنند؛ولی نکردند.اون ها کجا و من کجا؟اون ها با آبرو زندگی می کنن.من حسین بادپا باید شرکت داشته باشم؛من باید پول داشته باشم؛اون وقت،هم رزمان حسین یوسف الهی نداشته باشن؟!خجالت زده ی زن وفرزندشون باشن؟!
آن سؤال وجواب،حالش را بدجورخراب کرده بود.حسین،هیچ وقت زیاد اهل صحبت نبود؛ولی آن روز خیلی حرف زد.
خیلی خودش ا سرزنش کرد.گفتم«حسین،همه ی آدم ها بین خودشون وخداشون رازی دارن که خدا به بنده اش این حق رو نمی ده که اون رو فاش کنه».از ناراحتی حسین ناراحت بودم؛ولی برای این حالش خیلی خوشحال بودم.این سفر،به نظرمن ،سفری عادی نبود؛سفری به اعماق وجودش بود.حسین می بایست این سفر را می رفت.
ادامه دارد...
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚