eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.3هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
8 فایل
🌹کانال ترویج مکتب حاج قاسم سلیمانی اهداف👇 اعزام راویان تخصصی مکتب برگزاری دوره وکارگاه آموزش تخصصی روایتگری وتربیت استادومربی مکتب اعزام کاروان راهیان مکتب به استان کرمان برگزاری کنگره ویادواره حاج قاسم ⚘سیاری ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ @shahidegomnamemaktabehajqasem
مشاهده در ایتا
دانلود
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل چهارم: گردان سوار زرهی و‌ شغل آزاد 🔸صفحه: ۱۹۷-۱۹۸ 🔻قسمت: ۱۱۱ همرزم شهید : رضا نژاد شاهرخ آبادی یک روز صبح ، دلم خیلی گرفته بود. مشکلاتی داشتم. مثل همیشه، برای این که کمی سبک شوند، آماده شدم و رفتم گلزار شهدا. توی عالم خواب بودم. با دوستان شهیدم خلوت کرده بودم. یک صدای آشنا ،از پشت سرم گفت «نمی‌خوای حاج قاسم رو ببینی؟!». گفتم «مگه‌ اینجاست !؟». با دست اشاره کرد‌و گفت «اگه بدوی، بهش می رسی. ». فوری رفتم‌ و‌ خودم‌ را به حاج قاسم رساندم. دست دادم و روبوسی‌ کردیم. حاجی گفت«آقای نژاد ،شرمنده!من خیلی عجله دارم. ». خداحافظی کردو ‌‌رفت. برگشتم. حسین، کنار قبر شهید یوسف الهی نشسته بود. احساس کردم با‌کسی حرف می زند! باتعجب بهش نزدیک شدم. حسین، متوجه من شد. گفت «ضا، آرزو داری در کنار شهدا باشی؟! ». گفتم «آرزوی همه ی ما اینه که در جوار این ها باشیم. ». آن روز با رفتار حاج حسین احساس می کردم نفر سومی هم کنار ماست؛اما من نمی توانم ببینمش! قسمت: ۱۱۲ همرزم شهید: رضا سلیمانی یک شب به من زنگ زد. گفت«حاج رضا، بیا عصری باهم بریم قم. ». گفتم«چه کار ؟!». گفت «من یه ماشینی خریده ام. خراب شده. می خوام ببرمش قم، تعمیرگاه. ». تعجب کردم. گفتم «مگه کرمان قحط تعمیرگاه اومده که می خوای بری قم!؟». گفت «حالا می آیی ؟». گفتم«تا عصر خبرت می دم. ». خودم کار داشتم ؛ولی چون نمی خواستم همراهی با حسین را از دست بدهم، زنگ زدم و گفتم؛ باشه. شب از کرمان به سمت قم راه افتادیم. نماز مغرب را در پایین خواندیم. توی راه، از جنگ حرف زدیم و از تک تک بچّه هایی که شهید شده بودند. نماز صبح را نزدیک قم خواندیم. دوباره حرکت کردیم. وسط مسیر،به حسین گفتم «درسته از دیشب ،خودت پشت فرمون بودی؛ولی به نظر من ،ماشینت به تعمیرگاه نیاز نداره. ». رسیدیم قم. خیلی شلوغ بود. گفتم«من تاحالا قم را به این شلوغی ندیده بودم. ». حسین، چندتا خیابان رفت تا یک تعمیرگاه پیدا کرد. من بیرون تعمیر گاه پیاده شدم. حسین، ماشین را برد داخل. با تعمیرکار گرم صحبت شد. بعد آمد سمت من. گفت «رضا، بیا یه تاکسی بگیریم ،بریم حرم. ». ادامه دارد … 👇 ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل چهارم: گردان سوارزرهی و شغل آزاد 🔸صفحه: ۱۹۸-۱۹۹-۲۰۰ 🔻 ادامه قسمت: ۱۱۲ زمانی که رسیدیم حرم، دیدم همه جا چراغانی است و دارند شربت و شیرینی پخش می کنند. تازه متوجه شدم روز تولد حضرت معصومه سلام الله عَلیها است. حسین، تمام این برنامه ریزی را کرده بود تا خود را به حرم برساند. مطمئن شدم ماشینش اصلاً مشکلی نداشته و برای این که دروغی نگفته باشد، برده تعمیرگاه. بعد از نماز و زیارت گفت《حالا پا شو بریم گلزار شهدای قم.》. با هم رفتیم. حسین، باآرامی از کنار قبرها رد می شد و فاتحه می خواند. می گفت《من اینجا رو خیلی دوست دارم.》. نام چند نفر را برد و درباره شان توضیح داد. ازشان شناخت کامل داشت. آدم های بسیار مخلصی بودند. حدود یک ساعت و نیم توی مزار شهدا قدم زد. هی این طرف و آن طرف می رفت و ذکر می گفت. من هم دعا می خواندم. بعد رفتیم، ماشین را گرفت و بدون این که استراحتی بکنیم، برگشتیم. بهش گفتم《از دیشب تا حالا اصلاً نخوابیده ای؛ بذار من رانندگی کنم. تو بخواب.》قبول کرد. 80 کیلومتر پایانی را من رانندگی کردم. 🔻قسمت:113 همرزم شهید: رضا سلیمانی به دعوت سردار سلیمانی، مشهد بودیم. بعد از شام، حدود ساعت ده شب، آرام به من گفت《رضا، بریم حرم.》 وضو گرفتیم و رفتیم حرم. عاشق این بودم که روبه روی ضریح باشم و آنجا دعا کنم. حسین، برخلاف من، با فاصله از ضریح ایستاد و نماز و دعا خواند. بعد آمد کنارم، دستم را گرفت و گفت《بریم مسجد گوهرشاد. اونجا خیلی حال می ده.》. گفتم《حسین، ما نزدیک ضریح هستیم! بهترین جا برای دعا و نیایشه. بعداً می ریم.》. گفت《نه، رضا، اونجا یه حس و حال دیگه ای داره.》. مرا راضی کرد. رفتیم مسجد گوهرشاد. حسین رفت گوشه ای نشست. رفت توی حال و هوای خودش. سرگرم نماز و دعا شد. من هم نماز می خواندم و دعا می کردم. حدود دو ساعتی نشستیم. نزدیک برگشت، حسین آماده شد تا دو رکعت نماز بخواند. چون می دانستم سجده هایش طولانی ست، دوباره کتاب دعا را برداشتم. در سجده هایش خیلی گریه کرد. 👇 ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
سلیمانی: اگر‌ کسی‌ صدایِ‌ رهبرِ خود را نشنود، بہ‌طور‌ یقین‌ صدایِ‌ امام‌زمـان‹عج› خود را هم‌ نمۍشنود... وامروز‌ خط‌ قرمز باید توجهِ‌ تمام‌و اطاعت‌ از ولیِ‌ خود رهبری‌ نظام‌ باشد:)! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-سیزدهم ⚘🌱سید جواد سوال کرد:"تا حالا اسم دکتر شریعتی را شنیده ای؟" گفتم:"نه، کیه مگه؟" سید برخلاف حاج محمد ،بدون واهمه ی خاصی توضیح داد:"شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته . او" ضدّ شاهه" این بار دوستش حسن به سخن آمد. سوال کرد:"آیت الله خمینی رو می شناسی؟" گفتم:"نه." گفت:"مُقَلِّد کی هستی؟"گفتم :"مقلّد چیه؟" و هر دو به هم نگاه کردند.از پیگیری سوال خود صرف نظر کردن. ⚘🌱سید و دوستش توضیح مفصلی پیرامون مردی دادند که او را به نام آیت الله خمینی معرفی می کردند.بعد، نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکس آیت الله خمینی را درآورد . از من پرسید:" می خواهی این عکس را به تو بدهم ؟"به سرعت جواب دادم "بله، می خوام." عکس را گرفتم و در زیر پیراهن پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آن ها جدا شدم. "شریعتی" و "خمینی" دو نام جدیدی بود که می شنیدم وارد مسافرخانه شدم. عکس را از زیرِ پیراهنم بیرون آوردم. ساعت ها در او نگریستم... &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍سرداران و شهدای لشکر ۴۱ ثارالله کرمان... 🔹ایستاده از راست سردار جانباز حاج محمود امینی اخوی شهیدان حاج احمد و حاج حسین امینی و فرمانده گردان ۴۱۰ حضرت رسول صلی الله علیه و آله غواص لشکر ۴۱ ثارالله آخرین فرمانده گردان تا اتمام جنگ در ضمن جفت دو قلو حاج احمد... 🌹شهید حاج محمود محمدی پیک گردان حضرت رسول صلی الله علیه و آله به فرماندهی حاج رضا عباس زاده که در عملیات بدر آسمانی شد... 🌹شهید حاج حسن احمدی جانشین گردان ذوالفقار به فرماندهی حاج احمد امینی که درعملیات خیبر آسمانی شد... 🌹شهید حاج علی عابدینی فرمانده گردان حضرت رسول صلی الله علیه و آله که درعملیات کربلای ۵ به یاران شهیدش پیوست... 🌹شهید حاج علی صادقی معاون گردان حضرت رسول صلی الله علیه و آله او نیز در عملیات کربلای ۴ شهد شیرین شهادت را نوشید وپیکر مطهرش در ام الرصاص ماند و سالها بعد تفحص شد. 🔸نشسته از راست حاج محمد رضا امراللهی اخوی شهیدان علی و مهدی امراللهی... 🌹شهید حاج محمد قنبری معاون گردان حضرت رسول صلی الله که در عملیات کربلای۴ مظلومانه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در ام الرصاص ماند وسالها بعد تفحص شد اخوی شهید احمد قنبری... 🌹شهید حاج رضا عباس زاده فرمانده گردان حضرت رسول صلی الله که درعملیات بدر به یاران شهیدش پیوست 🌹شهیدحاج احمد امینی فرمانده گردان حضرت رسول صلی الله که در عملیات والفجر ۸ آسمانی شد... ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: چهارم 🔸صفحه: ۲۰۰-۲۰۱-۲۰۲ 🔻 قسمت: ۱۱۴ همرزم شهید: محمد علی بابایی پور وقتی به گلزار شهدا وسر قبر شهید حسین یوسف الهی می رفتیم، حسین خیلی راحت می گفت «حسین،سلام!». یک بار بهش گفتم«چه جوری خودمونی برخورد می کنی؟!» گفت«چطور تو من رو می بینی؛ من هم وقتی می آم سر قبر شهید یوسف الهی،می بینم که بالای قبرنشسته!» همیشه عکس حسین یوسف الهی تو جیبش بود گفت: یک بار نیت داشتن کار مباحی را بکنم. نیمه های شب، یوسف الهی تو خوابم اومد وگفت اگه می خوای دنبال این کار بری ،عکس من رو از جیبت در بیار! 🔻قسمت : ۱۱۵ همرزم شهید: محمد علی بابایی پور روزی به حسین گفتم«تصمیم گرفته ام یه سفر برم پابدانا، سرقبر امیر مسعود محمدی.» حسین گفت «هروقت خواستی بری، با من هماهنگ کن. من هم می آم». ماه رجب بود ساعت ۲ پنجشنبه با دو ماشین راه افتادیم. من جلوتر از حسین حرکت کردم. حسین هم با خانواده اش پشت سر من می آمد. بیرون شهر،ماشین را نگه داشتم. رفتم فلاسک را آب جوش کردم. حسین، پشت سر من ایستاد. گفت«برای چی نگه داشتی؟!» گفتم«آب جوش بگیرم.مگه تو نمی خوای؟».گفت «فعلا نیازنداریم». پیش خودم گفتم: حتما با خودشون آب جوش دارن. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. تا این که رسیدیم گلزار شهدای پابدانا.سر قبر شهید محمدی نشسته بودیم که بنده خدایی آمد شیرینی تعارف کرد.دیدم حسین شیرینی را برداشت و گوشه ای گذاشت! بعد از نماز مغرب وعشا شیرینی را خورد. گفتم«حسین، تو روزه بودی؟!» گفت«اگه خدا قبول کنه.» آنجا فهمیدم که حسین، ماه رجب وشعبان را هم روزه می گیرد. 👇 ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-چهاردهم ⚘🌱کرمان در حال تغییر وضعیت بود.در شهر آرام کرمان،حالا روزانه صداهای بلند صدها نفر بر ضدّ شاه به گوش می رسید. حالا دیگر هر شش نفر ما انقلابی و ضدّ شاه و طرفدار خمینی بودیم:احمد،علی،من و بهرام و دو برادران ما سهراب و محمود که نوجوان بودند. شب ها تا صبح به اتفاق برادری به نام واعظی و احمد و تعدادی از جوان های کرمان بر دیوارها شعارنویسی می کردیم. عکس خمینی آینه روزانه من بود:روزی چند بار به عکس او می نگریستم ،انگار زنده در کنارم بود و من جَنب او که مشغول خواندن قرآن است، نشسته بودم.او بخشی از وجودم شده بود. ⚘🌱اواخر سال ۵۶ بود .مدت ها امتحان برای گواهی راهنما و رانندگی می دادم.قبول شده بودم.به مرکز راهنمایی و رانندگی برای گرفتن گواهی نامه مراجعه کردم.افسری بود به نام‌ آذری نسب. گفت:"بیا تو. اتفاقا گواهی نامه ات را خمینی امضا کرده ! آماده است تحویل بگیری" نن از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم. من را بردند داخل اتاقی ، آن ها با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان می گفتند:"شب ها میروی دیوارنویسی می کنی؟!" آنقدر مرا زدند که بی حال بر روی زمین افتادم .یکی از آن ها با پوتین روی شکمم ایستاد و آنچنان ضربه ای به شکمم زد که احساس کردم همه ی اَحشای درونم نابود شد.حاج محمد آمد و با هر ترفندی بود بعد نصفِ روز ،قبل از اینکه مرا تحویل ساواک بدهند،از آگاهی خارج کرد.. &ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَ إِنِّي لَمُشْتَاقٌ إِلَى مَنْ أُحِبُّهُ دلتنگ کسی هستم که او را دوست‌ دارم ...♥️
♻️عاشقِ خدمت به مردم ☂فرزند شهید نقل می‌کند: ماه رمضان‌ها وقتی بابامرتضی برای افطار نان تازه می‌خرید، گاهی بیشتر از مقدار نیازمان نان تهیه می‌کرد و از پایین پله‌ها زنگِ دربِ هر یک از همسایه‌های ساختمان را میزد و بهشان نان می‌داد تا همسایه‌ها هم برای افطارشان نان تازه داشته باشند. 💚هرگاه در خیابان یا جاده ماشین‌هایی را می‌دیدیم که بنزین می‌خواستند، پدرم سریعا با شلنگ و چهارلیتری‌ای که داخل ماشین داشتیم، برایشان بنزین می‌کشید تا کارشان راه بیفتد و در جاده نمانند. ☂هر زمان که در خیابان ماشین عروس می‌دیدیم، برای عروس و داماد دست تکان می‌دادیم و بابا برای‌شان بوق میزد و شادی می‌کرد. او همیشه با شادی مردم، شاد بود. 💚هروقت هم در جاده، خرده‌شیشه ریخته بود، پدرم ماشین را کنار جاده نگه می‌داشت تا شیشه‌ها را از وسط جاده بردارد و مادرم هم جلوتر از او وایمیستاد و برای ماشین‌هایی که می‌آمدند، دست تکان می‌داد تا حواس‌شان به پدرم باشد شهید مدافع حرم🕊🌹 ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: چهارم 🔸صفحه: ۲۰۲_۲۰۳ 🔻قسمت: ۱۱۶ همرزم شهید: محمدرضا صالحی چند سالی می شد یکی از بچه‌ها به نام عباس قطب الدینی، پیاده روی در روز اربعین را راه اندازی کرده بود. هر سال، به بچه های دوران جنگ زنگ می زد. می گفت: بچه ها، فقط جبهه خاکش دامن گیر نبود. قول می دم اگر یه بار در این پیاده روی شرکت کنین، سال بعد، دیگه به گفتن من نیازی نیست. یه بار بیایین حال و هوای پیاده روی رو از نزدیک ببینین؛ پذیرایی عراقی ها، دیدن پیرمردها و پیرزن هایی که با ویلچرند، بچه های خردسال. اونجا منظره هایی می بینید که تو جبهه ندیدین! این پیاده روی، کمتر از جبهه نیست. عباس راست می گفت. سالی که توفیق شد و من هم شرکت کردم، ۲۰ نفر بودیم. حالا بیشتر از ۴۰ نفر شده ایم. یک سال قرار شد هوایی برویم نجف. سه روز در نجف بمانیم تا به مسیر شلوغی نخوریم و بعد پیاده روی حرکت کنیم تا یک شب قبل از اربعین، کربلا باشیم. زمانی که رسیدیم نجف، ظهر پنجشنبه بود. رفتیم محل استراحت مان. ساعت چهار پنج بعد از ظهر بود. حسین گیر داد که می خوام همین الان حرکت کنم برم کربلا. گفتیم یعنی چی الان می خوای بری کربلا؟! گفت امروز، شب جمعه است. من باید کربلا باشم. همه ی ائمه، انبیا و فرشتگان، امشب کربلا هستند. گفتیم بابا، حسین، دست بردار. مگه ما گروهی با هم قرار نذاشته ایم دو شب اینجا بخوابیم، صبح شنبه حرکت کنیم؟ حسین اصلا حرف کسی را گوش نمی کرد. فقط می گفت امشب پنجشنبه است. من زیارت شب جمعه رو به پیاده‌روی ترجیح می دم. عباس رفت کنار حسین. گفت حسین جان، عزیزم، مسیر خیلی شلوغه. الان که تو می خوای برگردی، از نجف بری کربلا، چهار لاین برای ماشین می ذارند. تو می تونی توی یه لاین حرکت کنی. فقط چهار پنج ساعت توی ترافیکی! برای حسین فقط رفتن مهم بود. وسایلش را جمع کرد و رفت. زمانی که ما رسیدیم کربلا، حسین را دیدیم. گفتیم چی شد؟! گفت: ساعت دوازده رسیدم کربلا؛ ولی می ارزید که شب جمعه را درک کنم.. 👇 ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل چهارم: گردان سوار زرهی و شغل آزاد 🔸صفحه: ۲۰۴-۲۰۵ 🔻قسمت: ۱۱۷ همرزم شهید: علی نجیب زاده روزی حسین به من گفت : _علی، پشت چراغ قرمز سر چهارراه طهماسب آباد ایستاده بودم. چشمم به عکس حسین یوسف الهی افتاد. همین جور داشتم پشت چراغ قرمز ،عکس حسین رو نگاه می کردم. یه مرتبه صداش روشنیدم. گفت«حسین،چرا بین کارمندهات فرق می ذاری؟ چرا بین بعضی دوستانت فرق می ذاری؟ چرا عدالت رو همیشه رعایت نمی کنی ؟ می دونی… در دین اسلام ،عدالت،حرف اوّل رو می زنه!». چراغ سبز شد. همین جور صداش تا محل کارم با من بود از ماشین پیاده شدم ،پشت میز نرفتم. نشستم روی یکی از صندلی های ارباب رجوع،فکر می کردم. یکی از کارمندهام گفت «آقای بادپا،چرا اونجا نشسته این؟ بیایین پشت میز خودتون. ». گفتم «همین جا خوبه. کاری به من نداشته باشین. ». هنوز صدای حسین با من بود. به حرف هایش فکر می کردم. تو فکرم،کارهایم را با لا وپایین می کردم تا ببینم کجا کاهلی کرده ام. حسین یوسف الهی راست می گفت. بعضی اعیاد،به بعضی کارمندهایم می بایست پاداشی می دادم؛نداده بودم. اگر هم داده بودم،خیلی کم بود. به بعضی هم پاداشی بیشتر از حق شان داده بودم. بعضی از دوستانم را کلاًفراموش کرده بودم. نه حالی ازشان می پرسیدم و … خیلی به هم ریخته بودم. وقتی آن روز به کارهایم خوب فکر کردم ،به اشتباهاتم رسیدم. صدای حسین هم قطع شد. از آن روز به بعد تصمیم گرفتم به حساب و‌کتاب همه ی کارهایم رسیدگی کنم. دوباره دل تنگی هایم برای دوستان شهیدم،به علت فاصله ای که در این چند سال باآن ها گرفته بودم ،زیاد شده بود. یادوخاطرات زمان جنگ آمده بود سراغم. به خودسازی نیازداشتم. می بایست تصمیم بزرگی می گرفتم… 👇 ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل آن شیشه که در همهمه باد شکست ناگهان باز دلم یاد تو افتاد، شکست.. 💔 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-پانزدهم ⚘🌱سه روز از شدت درد تکان نمی توانستم بخورم؛ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود.فکر می کردم هرچه باید بشود، شد! این حادثه به نحوی در من اثر کرد که انگار مثل خال کوبی ای بود که در دوران بچگی، با برگ پودنه، خال کوچکی پشت دست های خودم می کوبیدیم.باهر ضربه و لگدی کلمه ی "خمینی" در عمق وجود من حک شده بود. ⚘🌱پاتوق من از تکیه فاطمیه به مسجد جامع منتقل شد. اغلب وقت ها عموماً در مسجد جامع بودم.باشگاه ورزشی ترک نمی شد.این روزها بیشتر باشگاه جهان،پیش حاج ماشاالله،می رفتم.رفقای جدیدی هم مثل عطا و حاج عباس زنگی آبادی پیدا کردم.بعضی وقت ها سری به باشگاه عطا می زدم که خودِ عطا، صاحب باشگاه ، از پهلوان های کرمان محسوب می شد.ادب و احترام به بزرگتر و ورزش موجب شده بود مورد احترام هر دوی آنها باشم، یعنی حاج ماشاالله و عطایی... &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر جالبی از آخرین حضور سردار سلیمانی در دفتر کارش سه روز قبل از شهادت شهید -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل چهارم:گردان سوار زرهی و شغل آزاد 🔸صفحه: 207-208 🔻 ادامه قسمت:118 هم رزم شهید:علی نجیب زاده باهاتون کار دارم.گفت«من یه ساختمان از آموزش و پرورش براتون می گیرم.مشکلی نداره.شما آدم های تو انمندی هستین.من از شما شناخت دارم.»اصلا هیچ نگفتم.خدا حافظی کردیم.از در آمدیم بیرون.رفتم سمت ماشین.وسط راه،به یک رستوران رسیدیم.حسین نگه داشت.رفتیم داخل رستوران.ناهار سفارش دادیم.حسین نگاه کرد به من گفت«علی،میشه شما رانندگی کنی؟»گفتم«باشه».ناهار خوردیم و آمدیم. من نشستم پشت فرمان.حسین،خیلی فکری شده بود.سرانجام سکوتش را شکست.گفت «علی،من سال ها بود که روی خودم کار کرده بودم.تا امروز که دوباره شیطون اومد سراغم.خجالت می کشم به چشم هات نگاه کنم.فر ماندار،شمارو نشناخته بود.چرا من معرفی ات کردم؟ تو رو خدا ،من رو ببخش.حالم خوب نیست.طوری شده که اصلا نمی تونم رانندگی کنم.»گفتم «ایرادی نداره خودت رو اذیت نکن»چند دقیقه ای گذشت.دوباره گفت«علی،فلانی شرکت داره؟».خندیدم و گفتم«نه !ایشون هیچ شرکتی نداره؛نه اینجا،نه هیچ جای دیگه!»حسین سه بار دست هایش را بالا برد و زد توی سرش.گفت:خاک بر سر من!تازه فهمیدم که حسین یوسف الهی چی گفته. ای وای،خدا!من تازه فهمیدم:کسانی که زمان جنگ،فرمانده ی من بودند،بعداز جنگ می تونستند بهترین موقعیت و امکانات را داشته باشن؛ولی نخواستن وندارند.می تونستن کارهایی بکنند؛ولی نکردند.اون ها کجا و من کجا؟اون ها با آبرو زندگی می کنن.من حسین بادپا باید شرکت داشته باشم؛من باید پول داشته باشم؛اون وقت،هم رزمان حسین یوسف الهی نداشته باشن؟!خجالت زده ی زن وفرزندشون باشن؟! آن سؤال وجواب،حالش را بدجورخراب کرده بود.حسین،هیچ وقت زیاد اهل صحبت نبود؛ولی آن روز خیلی حرف زد. خیلی خودش ا سرزنش کرد.گفتم«حسین،همه ی آدم ها بین خودشون وخداشون رازی دارن که خدا به بنده اش این حق رو نمی ده که اون رو فاش کنه».از ناراحتی حسین ناراحت بودم؛ولی برای این حالش خیلی خوشحال بودم.این سفر،به نظرمن ،سفری عادی نبود؛سفری به اعماق وجودش بود.حسین می بایست این سفر را می رفت. ادامه دارد... 👇 ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انگار که یک کـــوه سفـر کرده از این دشت آنقدر که خالــــی شده بعد از تــــــو جهــــانم -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون 🌹 سر مزار مطهر و مرقد قهرمان جهان حاج قاسم سلیمانی عزیز و شهدای عزیز گلزار بین المللی کرمان نائب الزیاره هستم... ⚘ غروب پنج شنبه ۲۵ آبان ماه ۱۴۰۲ و شب جمعه 🌺 اینجا الان سر مزار حاج قاسم غوغاست... اینجا بهشته... اینجا کربلاست... اینجا فاصله ی زمین تا آسمان خیلی خیلی نزدیک شده... 🌹اگر دل تون شکست برای همه ی گرفتاران دعا کنید... مجتبی سیاری ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 🌹جان فدا؛ 🌹مکتب حاج قاسم عزیز؛ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 👈کانال اطلاع رسانی برنامه های مکتب حاج قاسم سلیمانی عزیز 👇👇👇 http://eitaa.com/sayarimojtabas ⚘⚘⚘🌹🌺🌷⚘🌱🌴🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل چهارم: گردان سوار زرهی و شغل آزاد 🔸صفحه: ۲۱۲-۲۱۳ 🔻قسمت: ۱۱۹ همرزم شهید: محمدرضا صالحی حسین بعد از جنگ، کم کم از فضای معنوی جنگ فاصله گرفته بود؛ بیشتر کار اقتصادی می کرد. به قدری باهوش و فعّال بود که روز به روز کارش رشد می کرد. گه گاهی همدیگر را می دیدیم و از حال هم خبر داشتیم. از پیشرفت حسین لذّت می بردم؛ ولی نگرانش هم بودم. حسینی که من از لحظه ی ورود به جبهه دیده بودم، با این حسین فرق می کرد!روزی حسین آمد تهران. نزدیک های ظهر با هم سوار ماشین بودیم. نگاه کرد به ساعتش. گفت《محمدرضا، این نزدیک ها اگه مسجد هست، به راننده بگو نگه داره.》گفتم:《مسجد هست؛ ولی صبر کن تا محل کارم، راهی نمونده.》گفت:《نه می خوام نماز اوّل وقت بخونم.》تعجب کردم! گفتم:《یعنی چی؟!》دوباره گفت:《آقای راننده، لطف کن یه جا نگه دار.》درست حسین زمان جنگ بود!خیلی خوشحال شدم. به راننده نشانی نزدیک ترین مسجد را دادم. بیشتر که دقّت کردم، دیدم حسین، خیلی تغییر کرده؛ نماز شب، دعا، ذکر. می شنیدم مرتب به خانواده ی شهدا سر می زند. مواهب مسائل اقتصادی و مادی، دیگر ارضایش نمی کرد. سردرگم نشان می داد؛ انگار بی تاب و بی قرار دنبال گم شده ای بود. هر جا که همرزم شهیدش دفن شده بود، می رفت. ساعت ها کنار قبرشان می نشست و درد دل می کرد. حسین، حالا برای خودش هم غریبه شده بود. فقط می دانست باید دست توسل به سوی رفقای شهیدش دراز کند. 👇 ┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-شانزدهم ⚘🌱کم کم تظاهرات در شهر شکل گرفت.دیگر نام امام و شناخت او منحصر به چند نفر نبود.حجم انقلابی های کرمان آن قدر بود که می توان گفت محوریتِ اساسی در انقلاب داشت.هاشمی رفسنجانی که البته آن وقت شناختی از اونداشتم، باهنر،حجتی،فهیم کرمانی،مُشارزاده ها،موحدی ها،ساوه،جعفری،عمده علمای کرمان، به جز چند نفر ، یکپارچه ضدّ شاه بودند. ⚘🌱اولین تظاهرات کرمان که روحانیون در صف اولش قرار داشت،شروع شد.آیت الله نجفی که در مسجد امام زمان عجل الله فرّجه پیش نماز بود،جلودار بود؛مابقی روحانیون همراه او ، و مردم پشت سرِ روحانیت. شعارهایی سر می دادند. ⚘🌱من و دوستانم که حالا علی جان و عبدالله هم به آن اضافه شده بودند،بی محابا حرف می زدیم.صبح،اعلام تجمع در مسجد جامع شهر شد. این اعلامِ دهان به دهان ، بیشتر از فضای مجازیِ امروز، تمام شهر را پر کرد! &ادامه دارد... # نشر حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‌نتیجه جنگ همون شد که رهبری فرمودند 🔹‌هفته اول جنگ ۳۳ روزه لبنان سخت بود به ایران امدم و گزارش را به رهبری دادم. نکاتی گفت و اضافه کرد: این جنگ مثل جنگ احزابه، نتیجه آن هم مثل جنگ احزابه (پیروزی لبنان) 🔹‌بعنوان نظامی خیلی بعید میدانستم حتی در دلم گفتم «کاش این را نمیگفت» اما نتیجه همان شد!