حاجقــاســم مردم را با محبت جذب کرد. حتی میخواست کسانی را که از روی غفلت و جهالت مسیر اشتباه را طی کرده بودند، به مسیر بیاورد و به جریان انقلاب بازگرداند. بارها به من گفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما میشوم، در کنار من کسی بنشیند و از من سؤال کند و من به سؤالات او جواب دهم.
احساس خستگی نمیکرد و با همه مشغلههایی که داشت، جذب و توجیه مردم را هم دنبال میکرد. در یکی از سفرهایش به سوریه و لبنان که تقریباً 15 روز طول کشیده بود، وقتی برگشت شهید پورجعفری که همراه همیشگی حاج قاسم بود به من گفت حاج قاسم در این 15 روز شاید 10 ساعت هم نخوابیده است، با این حال وقتی سوار هواپیما میشد اگر کسی در کنارش بود دوست داشت با او هم صحبت کند و پاسخهای او را بدهد.
به خانواده شهدا سر میزد. من خودم با ایشان چند بار همراه بودم. بعضی وقتها که اولین بار به خانه شهیدی میرفتیم، رفتارش طوری بود که انگار سالهاست آنها را میشناسد. تحویلشان میگرفت و درد دل بچهها را میشنید. به آنها هدیه میداد و با آنها عکس میگرفت.
خیلی خودمانی بود، نصیحتشان میکرد. از کوچکترین چیزی هم غفلت نداشت؛ مثلاً وقتی در جلسهای دخترخانمی کمی از موهایش بیرون افتاده بود، روی کاغذ مینوشت و به او میداد تا حجابش را درست کند. به حجاب بچههای خود و بچههای شهدا حساسیت داشت. مرام او حرکت در مسیر امر به معروف و نهی از منکر بود.
📚خاطرات «حجتالاسلام علی شیرازی»
از حاج قاسـم سلیمانی
#زندگی_به_سبک_حاج_قاسم🌱
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
خاطرات شهید مدافع حرم عباس دانشگر به روایت پدر
بعد از دو هفته از شهادتش، ساکش به دستمان رسید وسایل داخل ساک را یک به یک دیدم و ساک را کنار اتاق گذاشتم. در نیمههای شب ناگاه صدای اذان را شنیدم و از خواب پریدم. ساعت را نگاه کردم. دیدم نیم ساعت به اذان شرعی مانده؛ هیجان تمام وجودم را گرفته بود؛ دویدم در حیاط خانه که ببینم صدای اذان از مناره مسجد است یا نه! متوجه شدم صدای اذان از داخل خانه است؛ وقتی خوب دقیق شدم؛ دیدم اذان از ساک کنار اتاق است. سراسیمه به سمتش رفتم و گوشی تلفن عباس در ساک بود؛ گرفتم، نگاهم به آن خیره شد... روی صفحه نوشته بود: «اذان به وقت حلب»
#معرفی_کتاب
#آخرین_نماز_در_حلب
به کوشش: #مومن_دانشگر
توسط #انتشارات_شهیدکاظمی
جهت مشاهده و تهیه کتب از طریق زیر اقدام کنید
سایت من و کتاب
https://b2n.ir/j72548
سایت انتشارات شهیدکاظمی
https://b2n.ir/515723
نسخه الکترونیک
https://b2n.ir/n10168
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بشنوید| سخنان حاج قاسم درباره شهید حاج یونس زنگی آبادی
#شهید_یونس_زنگی_آبادی❤️
#شهدای_کرمان🌱
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
"انا لله و انا الیه راجعون"
✅ استاد و راوی دفاع مقدس
برادر عزیزم جناب آقای حاج سید مجید هنری
سلام علیکم؛
مصیبت درگذشت همشیره بزرگوارتان را به حضرتعالی و سایر بازماندگان تسلیت عرض می نماییم.
از درگاه پروردگار متعال برای شما و سایر بازماندگان صبر و اجر و برای آن مرحومه علو مرتبه ربانی و رحمت واسعه الهی را مسالت داریم.
امید آن است که به فضل الهی، همشیره بزرگوارتان قرین رحمت ربوبی گردند...
سیاری
http://eitaa.com/sayarimojtabas
http://t.me/sayarimojtabas
http://eitaa.com/raviannoorshohada
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
جنگ تمام شده بود. یگان ها از وسط میدان جنگ برگشته بودند توی شهر، لشکر ثارالله به کرمان هم. مأموریت حاجی شده بود برقراری امنیت شرق کشور، کرمان، سیستان وبلوچستان و هرمزگان.
سلاح گرم مثل نقل و نبات ریخته بود توی دست و بال اشرار. تا می توانستند آتش می سوزاندند و جولان می دادند. عده کمی از مردم را هم به بهانه پول کشانده بودند سمت خودشان، گروگان می گرفتند، اخاذی می کردند و ترس و دلهره می انداختند به جان زن و بچه مردم.
حاجی شرشان را خواباند. هم از رسانه ها اعلام کرد، هم بزرگان طایفه ها را دعوت کرد. حرف آخرش را اول زد. گفت:« تا تاریخ فلان باید سلاح هاتون رو تحویل بدید. داشتن سلاح جُرمه و اگه تحویل ندید به عنوان شرور با شما برخورد می کنم.»
همین طور اسلحه بود که می آوردند تحویل می دادند.
راوی : مهدی ایرانمنش
#حاج_قاسم 🍃
#کتاب_سلیمانی_عزیز 🌷
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
«سرم ترکش خورده بود و مجبور شدم به بيمارستان بروم. براي عمل جراحي سرم را تراشيدند. رفتم جلوي آينه و به آقايي که تيغ در دستش بود، گفتم: ابرو و ريشم را هم بزن.
آن آقا گفت: يعني چي؟
گفتم: مال خودم است ديگر؛ بزن کاريت نباشه.
ابرو و محاسنم را زدند و وقتي جلوي آينه رفتم، خودم را نشناختم.
پيش خودم گفتم سيد (پدرم) را سر کار بگذارم. روي ويلچر نشستم و خودم را جلوي در ورودي بيمارستان رساندم تا سيد بيايد.
بابا از در آمد داخل. از کنارم رد شد. اما مرا نشناخت.
گفتم سيد! کجا ميري؟
ـ بندهزاده مجروح شده آمدم ببينمش.
ـ آقازادهتان کي باشن؟
ـ آقا سيدرضا دستواره.
ـ اِ، آقا رضا پسر شماست. عجب بچه شجاع و دليري داريد شما. تو فاميلتون به کي رفته؟ ويلچر منو هُل بده تا شما را ببرم تو اتاق آقا رضا. و باهم راهي اتاق شديم.
ـ حاج آقا! ميداني کجاي آقا رضا تير خورده؟
ـ نه، اولين باره ميروم او را ببينم.
ـ نترس، دستش کمي مجروح شده.
ـ خدا رو شکر.
ـ حاج آقا! دست راست رضا قطع شده اگه نميترسي.
ـ خدايا! راضيام به رضاي خدا.
ـ حاج آقا! دست چپش هم قطع شده.
ـ خدا رو شکر؛ خدايا! اين قرباني را قبول کن.
در آسانسور صحبت را به جايي رساندم که پاي راست خودم را قطع کردم. بابا تکاني خورد و کمي ناراحت شد. تا بالاي تخت که رسيديم، آمد که مرا روي تخت بگذارد، طوري وانمود کردم که رضا دستواره را بدون دست و پا خواهد ديد... کمي ناراحت شد و اشکش درآمد.
ـ حاج آقا! خيلي باحالي؛ بچهات 10 دقيقه پيش شهيد شد او را بردند سردخانه! اين بار ديگر لرزه به تن پدرم افتاد، اشکش درآمد و رو به قبله ايستاد و گفت: خدايا! اين قرباني را از ما بپذير.
با خنده گفتم: بابا! خيلي بيمعرفتي، ما را کُشتي تمام شد، رفت.
پدرم يک نگاهي کرد و تازه ما را شناخت. گفت:اي پدرسوخته! اينجا هم دست از شيطنت برنميداري؟!»
#شهید_رضا_دستواره🌷
به نقل از خود شهید
#طنز_جبهه
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
نام : محمد
نام خانوادگی: نصرالهی
سال تولد : 1342
محل تولد: کرمان
آخرین مسئولیت:
معاون ستاد لشکر 41 ثارا...
تاریخ شهادت : اسفند ماه 1364- فاو
زندگینامه🌷
شهید نصرالهی دوران کودکی خود را همراه با کارو تحصیل در کرمان سپری کرد، درنوجوانی با آثار استاد مطهری و دکتر شریعتی آشنا شد . او شیرازه فکری خود را بر پایه آثار اسلامی بنا کرد و با همین معیار به مبارزه علیه حکومت خودکامه پهلوی کمر بست ، پیروزی انقلاب اسلامی پیروزی تفکری بود که او از نوجوانی برای خود وپیشبرد جامعه اش آن را انتخاب کرده بود.
غائله کردستان میدان دیگری بود که محمد با همه کم سن و سالی دراین میدان پخته شود تا خود را برای جنگی بزرک آماده کند.
وقتی مرزهای آرمانی و جغرافیایی ما با تانکهای حزب بعث مورد تجاوز قرار گرفت ، آن روزها محمد لباس پاسداری به تن داشت . میدان نبرد با دست نشاندههای غرب از او رزمنده ای ساخت که با همه توش وتوان ، برای سرد کردن آتشی که به جان جامعه اش افتاده بود تلاش کند. عملیات والفجر8 پایان این تلاش با اجر شهادت بود. و در اوایل اسفند ماه سال 1364 درکنار کارخانه نمک شیرینی شهادت راچشید.
🌹 فرازی از وصیتنامه شهید
بنده ، بنده ای از بندگان خدا بودم که شهادت میدهم به خدا، شهادت می دهم به رسالت پیامبر اکرم ، شهادت می دهم به رسالت همه ائمه معصوم (ع) ، شهادت میدهم به همه اصول ، مذهب ، شهادت میدهم به این جمهوری اسلامی و به این امام عزیز امیدوارم مورد قبول ایزد منان واقع گردد. پس شما قبول نمائید این شهادت را از من و دعا کنید که (خدا) قبول کند.
#شهید_محمد_نصرالهی❤️
#شهدای_کرمان🌱
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
http://eitaa.com/sayarimojtabas
http://t.me/sayarimojtabas
http://eitaa.com/raviannoorshohada
http://eitaa.com/banovaneshahideh
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
"انا لله و انا الیه راجعون"
✅ استاد و پیشکسوت دفاع مقدس
برادر عزیزم جناب آقای حاج محمود خالقی
سلام علیکم؛
مصیبت وارده را به حضرتعالی و سایر بازماندگان تسلیت عرض می نماییم.
از درگاه پروردگار متعال برای شما و سایر بازماندگان صبر و اجر و برای آن مرحومه علو مرتبه ربانی و رحمت واسعه الهی را مسالت داریم.
امید آن است که به فضل الهی، آن مرحومه قرین رحمت ربوبی گردند و با حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) محشور شوند ...
سیاری
http://eitaa.com/sayarimojtabas
http://t.me/sayarimojtabas
http://eitaa.com/raviannoorshohada
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
حضرت آقا او را« دانه بلند مازندران» نامیده بودند و داستان از این قرار بود:
حضرت آقا (مقام معظم رهبری) به گنبد آمده بودند و آقا روحالله محافظ ایشان بودند.
ظهر بود و سفره ناهار پهن شد. آقا روحالله آنقدر محو ابهت حضرت آقا شدند، طوری که ایشان به آقا روحالله اشاره کردند و گفتند: «جوان به این رعنایی چرا غذا نمیخوری؟»
بعد گفتند که «بیا و کنار من بنشین».
آقا روحالله رفت و کنار حضرت آقا نشست و ایشان از آقا روحالله پرسید «بچه کجایی؟»
آقا روحالله گفت: «من آملی هستم و از مازندران». حضرت آقا هم گفتند «دانه بلند مازندران».
وقتی به خانه برگشت آنقدر که محو جمال حضرت آقا بود که میگفت: «خدا قسمتت کند یکبار حضرت آقا را ببینی».
به گمانم حضرت آقا هم میدانستند عاقبت بخیر خواهد شد. ثمره دوازده سال ازدواجش دو پسر بود؛ که ان شاءالله ادامه دهنده راه پدر باشند...
#شهید_روح_الله_سلطانی🌱
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
چندباری توفیق داشت از حاج قاسم عکاسی کرده بود و هر بار می پرسیدم چه حسی دارد می گفت: چشمهایش لاکردار چشمهایش... وقتی میگفتم چطور: میگفت وقتی لبخند می زند دلت را شیرینی لبخندش آب میکند و وقتی خشم دارد و جدی است یا با چشم اشاره می کند که عکس نگیر، چشمت پشت ويزور دوربین داغ می شود و زهرهات میترکد.
#کارت_پستال
#سردار_دلها ...🌹🍃
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
نام: محمد رضا
نام خانوادگی : مرادی
سال تولد: 1341
محل تولد : کرمان
آخرین مسئولیت :
مسئول واحد اطلاعات و عملیات
تاریخ شهادت: اسفند ماه 1362
زندگینامه🌱
هنگامی که محمدمرادی پنج ساله بود به خاطر هوش واستعداد سرشارش به دبستان ادب پا گذاشت و کلاس اول ودوم را در دبستان ادب خواند بعد از گذراندن دبستان و راهنمایی در هنرستان اقبال تحصیل خود را دنبال کرد دوران هنرستان با روزهای شورانگیز انقلاب توام است.
وقتی انقلاب اسلامی مثل ستاره ای روی سینه آسمان ایران ما می درخشید محمد خود رادر لباس پاسداری دید آموزش های سخت و فشرده نظامی و تجربه هایی که از حوادث کردستان آموخته بود او را برای مقابله باتجاوز بعثی ها آماده تر کرد . واحد اطلاعات وعملیات خانه تازه ای برای او شد، ماموریت های حساس و خطرناک را یکی پس از دیگری به انجام واتمام رساند.
صبح روز هشتم اسفند ماه شصت و دو عراق منطقه محمد و یارانش را بمباران شیمیایی کرد و او مردانه ایستاد وتک تک نیروهایش را از منطقه دور کرد آخرین نفری که از منطقه خارج شد تنها محمد بود.
ده روز بعد محمد در یکی از بیمارستانهای تهران خلعت زیبای شهادت را برتن پر تاول خود برازنده دید.
فرازی از وصیتنامه شهید🌷
خداوندا می دانی که از آتش داغ وجودم می گویم از آن سوز جانگدازی که از اعماق وجودم زبانه می کشد، پس برای آن وصیت می نویسم که ذره هایی از آتش دلم را بازگو کنم تا شاید مورد رحمت حق قرار گیرم .
خدایا آگاهی به کارهای بندگانت و می دانی که گناهکارم و خطا کارم پس خدایا رحمتت را شامل حال ما گناهکاران گردان تا شاید ما هم پیش رفقا ودوستان همان دوستانی که خجالت می کشم اسم آنها را ببرم روسفید باشم.
خدایاعشق خودت را در دلهای ما بندگان آنچنان قرار بده که از هر گونه خطایی مصون باشیم.
خدایا بند بند وجودم اقرار می کند که شایسته ترین معبود تویی، پس شهادت می دهم که محمد (ص) فرستاده توست وعلی (ع) دوست توست ، واسلام آخرین دین است و قرآن آخرین کتابی است که از طرف خدا به رسول(ص) نازل شده است
#شهدای_کرمان🍃
#سردارشهیدمحمدرضامرادی❤️
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
⚘⚘لشگری از فرشتگان
چهارمین یادواره بانوان شهیده استان قم
در بوستان شهیدان زین الدین
✅سخنران :
حجت الاسلام والمسلمین حاج محمدمهدی اصغردوست
✅ مداح:
حاج اکبر ناری
همراه با
✅روایت گری
✅اجرای سرود توسط گروه سرود ملی رایت الهدی
✅تجلیل از خانواده های معظم بانوان شهیده
🕙زمان : جمعه ۲۳ مهر ۱۴۰۰ 🌺
⏰ بلافاصله بعداز نمازمغرب و عشاء (ساعت 19 الی 21)
🕌 مکان : بوستان شهیدان زین الدین
به آدرس: بنیاد، خیابان ذوالفقار، بعد از مسجد علی بن ابی طالب(ع)، بوستان
در فضای باز با رعایت پروتکل های بهداشتی
http://eitaa.com/sayarimojtabas
http://t.me/sayarimojtabas
http://eitaa.com/raviannoorshohada
http://eitaa.com/banovaneshahideh
آدم کنجکاو و بی نهایت ریزبینی بود و بعد از چند بار صحبت کردن با فرد می توانست ریز رفتار او را تشخیص دهد و بسیار مسئولیت پذیر بود و به نظرم باید خبرنگار این خصوصیات را داشته باشد یعنی ریزبین و مسئولیت پذیر باشد وقتی کاری را به او محول می کردند انجام می داد و همین مسئولیت پذیری در نحوه شهادتش هم مشخص بود.
به نقل از: همسر بزرگوار شهید
#شهید_محمود_صارمی🌷
#شهید_رسانه
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ حسین آقا! میگی ما رو آوردن اینجا، کی خریدَتت؟
- من یکی رو که حضرت رقیه(س) خریده، بقیه رو نمیدونم...
#شهید_حسین_امیدواری🍃
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
یهو میومد میگفت:
چرا شماها بیکارید؟! میگفتیم: حاجی نمیبینی اسلحه دستمونه؟! یا ماموریت هستیم و مشغولیم؟!
میگفت: نه. بیکار نباش!
زبونت به ذکر خدا بچرخه پسر ..
همینطور که نشستی، هرکاری که میکنی ذکر هم بگو...
#شهید_قاسم_سلیمانی🌷
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
فاطمه اصلا به مال دنیا وابستگے نداشت. با تأسے از حضرت زهرا انگشترولباس عروسے خودش رو به فقرا هدیه ڪرد. توے وصیت نامه اش هم نوشته بود:تمام وسائلم روبه مردم محتاج بدهید... فاطمه نگران وضعیت مردم بود و برا اونا از هیچ تلاشے فروگذار نبود...
#شهیده_فاطمه_جعفریان❤️
#بانوان_شهیده 🌱
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
نام : علی
نام خانوادگی : شفیعی
سال تولد : 1345
محل تولد : کرمان
آخرین مسئولیت: فرمانده
محورهای عملیاتی لشکر41 ثارا..
تاریخ شهادت: دیماه 1365 کربلای4
زندگینامه🌱
علی شفیعی در شهر کرمان و در خانواده ای مذهبی پا به عرصه هستی گذاشت. دوران ابتدائی و راهنمایی را با موفقیت گذراند. در این زمان پدر را بخاطر ابتلا به بیماری سرطان از دست داد و در کنار مادر رنجدیده خود به دست و پنجه نرم کردن با فقر ایستاد.
درسال 1356که یازده سال داشت کم و بیش در فعالیتهای انقلابی علیه رژیم ستمشاهی پهلوی شرکت می کرد، پخش اعلامیه ، نوار و کتابهای امام(ره) درمسجد جامع را در سال بعد شروع کرد
در سال 1357 به دلیل شلوغی اوضاع مملکت ترک تحصیل کرد و فعالیتهای خود را با ورود به بسیج مسجد گسترش داد . با شروع جنگ تحمیلی همراه با هدایای مردمی که به جبهه فرستاده میشد پا به جبهه گذاشت و کم کم در میان رزمندگان حضور پیدا کرد، درسال 1362 وارد سپاه شد و علاوه برحضور درعرصه جنگ در فعالیتهای سیاسی مذهبی ازجمله در گروه امر به معروف ونهی از منکر شهر کرمان هم شرکت داشت.
باحضور درجنگ با آن سن کم و بروز خصلتهای بارزی چون مدیریت، تدبیر، اخلاص و عاشق بودن و بسیاری از خصلتهای دیگر توانست خیلی زود یکی از فرماندهان جنگ و جبهه شود. در عملیات بدر- والفجر8 کربلای 4 شرکت فعال و نقش آفرین داشت.
سرانجام علی درعملیات کربلای 4 پس ازمنهدم کردن سنگر دشمن درمحور عملیاتی جزیره ام الرصاص براثر برخورد ترکش خمپاره به بالای ابروی چپ ،یکی از مسافران آسمان شد.
🌹فرازی از وصیتنامه شهید🌹
.خدایا شاهد باش به ظاهر و به درستی نیتم وتورا بهترین دوست ها وعشق ها واعمال ها یافتم پس مرابه راه خودت فراخوان و بدان از تمامی مظاهر جاری بریدم تا به تو بپیوندم . خدایا من خواهان شهادت هستم پس در حقم لطفی کن ، خدایا این دست ها درخانه تو را زده است خدایا این چشم ها بهانه تو رامی گیرد و بی اختیار اشک می ریزد.
پ.ن: زندگینامه شهید علی شفیعی در کتاب "مثل علي مثل فاطمه " گردآوری شده است.
#سردار_شهید_علی_شفیعی
#شهدای_کرمان 💚
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani