از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
🌺 بخشی از وصیتنامه خلبان شهید حسین خلعتبری:
" اگر ذرهای از خاکِ وطنم به پوتینِ سربازِ دشمن چسبیده باشد، آن را با خونِ خود در خاکِ وطن خواهم شُست و مرگ در این راه را افتخار میدانم. اگر ارزشمندتر از جانم هدیهای داشتم ، حتما به این مردمِ خوب هدیه می کردم. پدر به تو افتخار میکنم که نمونهای، و به تو مادرم افتخار میکنم که در فداکاری در نظرم زینبِ زمان هستی"
روحش شاد و یادش گرامی باد
💠 دل مردم را به دست بیاورید
کاری بکنید که دل مردم را به دست بیاورید. پایگاه پیدا کنید در بین مردم. وقتی پایگاه پیدا کردید، خدا از شما راضی است، ملت از شما راضی است، قدرت در دست شما باقی می ماند و مردم هم پشتیبان شما هستند. اگر یک کسی بیاید بخواهد به شما یک تعدی بکند، ملت به او حمله می کند
#امام_سید_روح_الله_موسوی_خمینی
#صحیفه_امام
#امام_خمینی
📖 صحیفه امام؛ جلد7؛ صفحه 512
👈 بیانات امام خمینی(ره) در جمع پرسنل شهربانی کاشان
📆 مورخ: 1358/03/06
#خاطره
#به_نقل_ازدوست_شهید 🌹
یه شب من بیمار شدم و شهید بابک نوری هم منو رسوند درمانگاه بعد از درمانگاه🏥 باهم دیگه رفتیم یه آبمیوه فروشی و باهم یه چیزی خوردیم در همون حال که داشتیم باهم صحبت میکردیم برگشت به من گفت داداش من برم سوریه دیگه برنمیگردم این به من الهام شده...❗️
من اولش جدی نگرفتم و گفتم انشاالله صحیح و سالم برمیگرده ولی به فیض بزرگ شهادت نائل شد🕊
هنوز که هنوزه دارم میسوزم...😭
#شهید_بابک_نوری🌺
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
اینجا محفل عاشقان کربلاست
#کلاس_درس_شهدا
سعیمان این باشد ڪہ
خاطره #شهدا را در ذهنمان زنده
نگهداریم و #شهدا را به عنوان
یڪ الگو در نظر داشته باشیم
ڪہ #شهدا راهشان راه انبیاست
و پاسداران واقعی هستند ڪہ
در این راه #شهـید شدند ...
#سردارشهیدحسین_خرازی
#یادش_باصلوات
🥀🥀🥀❤️🥀🥀🥀
اینجا محفل عاشقان ولایت است
🌷🌷🌷❤️🌷🌷🌷
#طنز_جبهه
با یه موتور درب و داغون میومد کمیته🏍 ، سرو کله اش که پیدا میشد بچه ها تیکه بارش میکردند - آقای بروجردی ! پارکینگ ماشین های ضد گلوله🚍 اون طرفه ، برو اونجا پارکش کن !
- حاجی ! حیفه اینو سوار میشی ها !😉 میدونی بهش خط بیفته چی میشه☹️!؟
- حاجی بده من ببرمش روش چادر⛺️بکشم تا آفتاب نخوره ، حیفه 👀!
بروجردی هم کم نمیآورد ، موتور رو داد به همین آخری و گفت :
" بارک الله ! ببر چادر بکش روش ، فقط مواظب باشیا ، ما همین یه وسیله رو داریم 😂😂😂😂😂
او کسی نبود جز شهید محمد بروجردی:
🌷بنیانگذاری گروه مسلحی به نام گروه توحیدی صف
🌷مسئول تیم حفاظت از امام روحالله خمینی پس از بازگشت به ایران در ۱۲ بهمن ۱۳۵۷
🌷عضو تیم ۱۲ نفره مؤسس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
فرمانده و بنیانگذار نیروی پیشمرگان کرد مسلمان در کردستان
🌷فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا
🌷فرمانده سپاه پاسداران کردستان ملقب به #مسیح_کردستان
#یادش_باصلوات
🥀🥀🥀❤️🥀🥀🥀
در مکتب شهادت
در مدرسه عشق
پای درس شهدا
🌹🌹 #سیره_شهدا
🌷سیزده سال بیشتر نداشت که به خاطر شرایط مالی خانواده تصمیم گرفت برای کار، به شهرستان نکا برود. یکی از همشهریها آنجا تعمیرگاه داشت، حسن همانجا مشغول به #کار شد.
👌 هر روز باید مسافت زیادی را از خانه خالهاش (که خارج از شهر قرار داشت) طی میکرد تا به تعمیرگاه برسد.
یک بار صاحب کارش با تعجب پرسید: «چرا هر روز این مسافت زیاد رو میای؟ خونهی دایی و عموت که نزدیکتره، نکنه مشکلی باهاشون داری؟»
❤️حسن گفته بود: «نه مشکلی نیست؛ دایی و عمو #دختر دارند و برای من سخته که برم تو خونهای که دختر #نامحرم اونجاس.
👌خالهام دختر نداره و من اونجا راحتترم».
❤️رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند.
🌷 #حيا و #ايـمان قرين يكديگرند. اگر يكـى از ميان رفت ديگرى هم از بین میرود.
📚(نهج الفصاحه، ص453 ، ح1429)
#شـهید حسـن دهـقان طـزره
برگرفته از خاطره خواهر شهید.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
اینجا محفل عاشقان سیدالشهداست
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
در مکتب شهادت
در مدرسه عشق
پای درس شهدا
راه شهید ، عمل شهید
/🌹/ به سبب مجروحیت از ناحیه پا، در بیمارستان اصفهان بسترے شده بود اما به ڪسے اطلاع نداد.
هنگامیڪه به بیمارستان ڪرمان منتقل شد، به عیادتش رفتیم!
جراحت پایَش به اندازه یڪ لیوان گود شده بود؛ اما همچون گذشته با رویے گشاده از ما پذیرایے میڪرد
و حتے ثانیه اے ابراز درد نمیڪرد.
هنوز بهبودے ڪامل حاصل نشده بود ڪه تلفنے خداحافظے ڪرد ..
گمان بردم براے درمان قصد سفر به تهران را دارد، اما گفت به جبهه میرود چون به او احتیاج دارند!
با همان رفتن بود ڪه جام شهادت را نوشید؛
درحالیڪه لبخند معروفش در چهره اش میدرخشید! /🌹/
#شهید_سید_مجتبی_میرکمالی✨
#شادے_روحش_صلوات
🍃🥀🍃🌷🍃🥀🍃
اینجا محفل عاشقان شهداست
🍃🥀🍃🌷🍃🥀🍃
#شهید_محمد_عباس_سیف_الدینی⬇️
🍂با آنڪه ۱۷سال بیشتر نداشت، حدود ۲هزار حدیث را حفظ بود. (!!)
🍃وقتے نواے قرآن بلند میشد، سر تا پا گوش میشد و به #معانے آیات دقت میڪرد و میگریست.
🍂ساده زیستے اش به حدے بود ڪه اگر در سفره دو نوع غذا بود، میگفت: "روا نیست سفره اینطور #رنگین باشد."
🍃فقط #خدا را ميديد و ميخواست به خدا برسد!
🍂آن چنان در مسير طلبگے پيشرفت ڪرد ڪه عالم بزرگ، حجت الاسلام حقيقے، بعد از شهادتش فرمودند:
《انسانے عجيب بود و حرفهايش خارج از محدوده سنے و رشد جسمے او بود!》
شادی روحش صلوات
🥀🌷🥀🌷🥀🌷🥀
اینجا محفل عشاق الشهداست
🥀🌷🥀🌷🥀🌷🥀
🌱خدایـــــا؛
این چشم ها بهانهے تو را میگیرد و بـےاختیار #اشڪ میریزد
🌱خدایــــا؛
این خون که در رگهاے من مےچرخد همہاش #شوق بہ توست..
🌱خدایــــا؛
این زبان همچون لایہهاے ترک خورده، #زلالے باران تو را لَہ لَہ میزند..
پس با من آن کن که مرحمت و لطف وجود
توست...
🌸اے مهربان ترینِ مهربـــــــانان🌸
#شهید_علی_شفیعی
#سالروز_عروج 🕊
#فرازےازوصیتنامه
♥️بسم رب الشهدا♥️
برگے از خاطرات
📚 #قصه_دلبرے
شانه هاے همیشه گرمش یخ ڪرده بودند.
از پدرش قول گرفته بودم ڪه دو ساعت با جنازه اش توے خانه تنها باشم.
حرف داشتم با او...😔
قرار دو ساعته شد نیم ساعت،آن هم توے معراج...💔
بعد از نود و نه روز باید براے همیشه با چشمهایش، موهایش، خنده ها، اشڪ ها و انگشتانش خداحافظے میکردم!😭
براے همیشه توے این پنج سال و چند ماه چقدر اسیرش شده بودم.
ڪاش صدایش را فقط یڪبار دیگر مےشنیدم
ڪاش با لبخندش به من مےفهماند ڪه هنوز هم،سایه بالا سر دارم...
دلداده ے ارباب
درِ تابوت را باز ڪردند
این آخرین فرصت بود...
بدن را برداشتند تا بگذارند داخل قبر؛بدنم بےحس شده بود،
زانو زدم ڪنار قبر دو سه تا ڪار دیگر مانده بود.
باید وصیت هاے📝 #محمدحسین را مو به مو انجام مےدادم.
پیراهن مشڪے اش را از ڪیف درآوردم.
همان ڪه محرم ها مے پوشید.🏴
یڪ چفیه مشڪے هم بود،صدایم مےلرزید.
به آن آقا گفتم ڪه این لباس و این چفیه را قشنگ بڪشد روے بدنش،خدا خیرش دهد توے آن قیامت؛پیراهن را با وسواس ڪشید روے تنش و چفیه را انداخت دور گردنش...
جز زیبایے چیزے نبود براے دیدن و خواستن!
به آن آقا گفتم: مےخواست براش سینه بزنم، شما مےتونید؟
یا بیاید بالا خودم برم براش سینه بزنم
بغضش ترڪید😭
دست و پایش را گم ڪرد.نمےتوانست حرف بزند.چند دفعه زد رو سینه #محمدحسین. بهش گفتم:
نوحه هم بخونید
برگشت نگاهم ڪرد.
صورتش خیس بود.نمےدانم اشڪ بود یا آب باران.
پرسید:چےبخونم؟
گفتم:هرچے به زبونتون اومد.
گفت:خودت بگو
نفسم بالا نمےآمد...😭💔
انگار یڪے چنگ انداخته بود و گلویم را فشار مےداد، خیلے زور زدم تا نفس عمیق بڪشم گفتم:
از حرم تا قتلگاه
زینب(س) صدا مےزد حسین(ع)
دست و پا مےزد حسین(ع)
زینب(س) صدا مےزد حسین(ع)
سینه مےزد براے #محمدحسین
شانه هایش تڪان مےخورد...
برگشت بااشاره به من فهماند همه را انجام دادم، خیالم راحت شد...💔🕊
همسربزرگوار #شهید_محمدحسین_محمدخانے🌹
#شادےروح_شهداصلوات📿
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
اینجا محفل عاشقان کربلاست
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه وداع غواصان دفاع مقدس قبل از عملیات
🔹غواصانی که برای عملیات کربلای ۴ به آب زدند و ۳۰ سال بعد بازگشتند.
۴ دی، سالروز عملیات کربلای ۴ گرامی🌹
یاد یاران سفر کرده بخیر
•°| فرماندهاے از طرف نیروی دریایـے بہ دبیرستان ما آمد؛
بچہ ها را جمع کردند...
آن فرمانده گفت: ده نفر میخواهم ڪہ وقتے به جبهه می آیند فڪر برگشتن نباشند
#ســـــــید ایستاد و گفت:حاضرم✋
"دستش را گرفتم و گفتم:
مگہ نمیبینی چی میگه؟ دیوانه شدی؟
دستم را رها ڪرد و رفت؛🍂
{رفت و #شهید شد...
#شهید_سید_ابوطالب_سعیدی 🌷
°°°
←∞آخرین بارے ڪہ میخواست برود، براے او آینہ و قرآن گرفتم
ڪت و شلوار نویـی پوشیده بود،
وقتے میخواست برود همسایمان گفت:
محمدآقا با کت و شلوار میروے جبهـــہ؟
محمدآقا جواب داد: حالا ڪہ ما داریم میرویم #شهیـــــد بشویم،چرا کت و شلوار نپوشم؟
چرا تمیز نباشیم وقتے پیش خدا میرویم؟....✨
#شهید_محمد_نوروزی_نژاد 🌸🍃
در مکتب ولایت
در محضر امام روح الله
راه امام ، کلام امام
🔰 #بودجه را برای پایین شهریها خرج کنید
💢برای این «هیچ ندارها» یک فکری بکنید،بیت المال متعلق به همه مردم است هی ننشینید دعوا بکنید، هی هم دنبال این نروید که همان طوری که در طاغوت میکرد، شهرها را خیلی مزین کنید و شهرها را خیلی بزرگ بکنید و همه همّ دولت و همه #بودجه مملکت خرج شهرها بشود و خرج شمال شهر بشود که باز همان طاغوتیها از آن استفاده بکنند. - حکومت اسلام است برای این پایین شهریها، برای این بیچارهها برای اینها فکر بکنید.
📅 امام خمینی (ره) | ۲۰ شهریور ۱۳۵۹
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#برشی_از_یک_کتاب
#شهید_محسن_حججی
#شماره_۵۶
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#شب #نماز_شب #قرآن #اذان_صبح
✍هر#شب،باید تنگی اتاق را به جان می خریدیم. یک اتاق سه در چهار، با کلی کوله پشتی و اسلحه و بخاری، چسب محسن می خوابیدم.
💢نمی دانم چطور نصفه #شب پا می شد می رفت بیرون که من بیدار نمی شدم. #اذان_صبح که از اتاق می زدم بیرون یا ایستاده بود به #نماز_شب یا گوشه ای با چراغ قوه اش #قرآن می خواند.
🍀راوی:ابراهیم نصیری،همرزم شهید
📚#کتاب_سربلند فصل ۵ ص ۲۲
هدیه نثار روح این #شهید بزرگوار #صلوات
🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌺
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
اینجا محفل دلدادگان شهداست
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#تلنگر
شهیدی که رهبر به مزارش میرود !!
#شهیدطالب_طاهری
طالب ۱۷ سال بیشتر نداشت که
توسط منافقین ، زنده زنده ، گوش و بینی اش را بریدند و یک چشمش را از حدقه درآوردند ؛
با اُتو کل بدن طالب را داغ کردند و آب جوش روی تمام بدنش ریختند ،
با شیشه خرده پوستش را جدا کردند و در آخر هم گفته شده زنده به گورش کردند!!!
خواهر شهید میگویند :
مادرم از وقتی فهمید که طالب را با اتو بدنش را داغ کردند و سوزاندند بیشتر از ۳۰ سال است که دست به اتو نزده😭
👈 اولین گام پاسخگوی شهدا بودن ، بصیرت است....
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
اینجا محفل دلدادگان شهداست
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
در محضر شهدا
دلدادگی
🎆ڪمپرسے ها صف به صف، منتظر حرڪت به سوے خط بودند..
و بچه ها با تجهيزات ڪامل، در انتظار صدور فرمان حرڪت!
قرار بر این بود فرماندهان گردان و گروهان
براے راهنمايے راننده،
روے صندلے جلو بنشينند.💢
ميدانستم احمد حاضر نيست بچه ها را عقب ڪمپرسے تنها بگذارد
و صندلے جلو را براے نشستن انتخاب ڪند.
از دور او را یافتم ؛همانطورڪـه پيش بينے ڪرده بودم،
عقب ڪمپرسے ڪنار بچه هاے گردان نشست
و دستور حرڪت داد.✌️🎆
#شهید_احمد_عبدالهی
#فرماندهِ_بےریا👌💫
اینجا محفل عاشقان شهادت است
#خدا_عاشقش_شد✨
اوایل ازدواجمان
برای شهادتش دعا میکرد 🌹
می دیدم که بعد از نمـاز
از خدا طلب شهادت میکند...
نمازهایش را
همیشه اول وقت میخواند،
نماز شبش ترک نمیشد☝️
دیگر تحمل نکردم ،
یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم😐
به او گفتم: تو این خونه حق نداری
نماز شب بخونی☝️، شهیـد میشی!😢
حتی جلوی نماز اولوقت او را میگرفتم!
اما چیزی نمیگفت ....
دیگر هم نماز شب نخواند !😞
پرسیدم :
چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟
خندیــد و گفت :
کاریو که باعث ناراحتی تو بشه
تو این خونه انجام نمیدم☺️
رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره،
اینجوری #امام_زمان هم راضی تره ...❤️
بعداز مدتی برای شهادت هم دعا نمیکرد،
پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟!
گفت: چرا ، ولی براش دعا نمیکنم!
چون خودِ خدا باید عاشقم بشه
تا به شهـــادت برسم ...✨
گفتم : حالا اگه تو جوونی
عاشقــت بشه چیکار کنیم؟؟
لبخندی زد و گفت:
مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!🕊🌺
✍ به روایت همسر شهید
#پاسدار_مدافع_حـرم
#شهید_مرتضی_حسین_پور🌹
#فرماندهی_شهید_حججی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
ااینجا محفل رهروان شهداست
الگوهای شهادت
دفترچه خاطرات📝
✍ تازه وارد بودم.
عراقى ها از بالاى تپه ديد خوبى داشتند. دستور رسيده بود كه بچه ها آفتابى نشوند.
تو منطقه مى گشتم، يك جوان بيست و يكى دو ساله، با كلاه سبز بافتنى روى سرش، رفته بالاى درخت، ديده بانى مى كرد.
💢صدايش كردم «تو خجالت نمى كشى اين همه آدمو به خطر ميندازى؟»
آمد پايين و گفت «بچه تهرونى؟»
گفتم «آره، چه ربطى داره؟»
♻️گفت «هيچى. خسته نباشى. تو برو استراحت كن من اين جا هستم.»
هاج و واج ماندم. كفريم كرده بود. برگشتم جوابش را بدهم كه يكى از بچه هاى لشكر سر رسيد.
☘هم ديگر را بغل كردند، خوش و بش كردند و رفتند.
بعدها كه پرسيدم اين كى بود، گفتند «مهدى زين الدين.»
#شهید_مهدی_زین_الدین
📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
اینجا محفل دلدادگان شهداست
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#خـــاطرات_شهدا
توی جوّ آن روز کردستان خنده رو بودن واقعا نوبر بود.
مسئول باشی و با آن سر و ریش بور و آشفته هزار تا کار برعهده ات باشد و هزار جای کارت لنگ بزند و هزار جور حرف بهت بگویند و هر روز خبر شهادت یکی از بچه هایت را برایت بیاورند
و چند بار در روز بخواهی نفراتت را از کمین ضدّ انقلاب دربیاوری و نخوابی و نقشه بکشی و سازمان دهی بکنی و دست آخر هنوز بخندی ، واقعا که هنر می خواهد. بعضی از بچه ها توی اوقات استراحت ، جدول درست می کردند ، توی یکی از این جدول ها نوشته بود ، مردی که همیشه می خندد.
جوابش یازده حرف بود.
یکی با مداد توش نوشته بود محمد بروجردی.
بقیه هم یاد گرفته بودند ؛ از این جدول ها درست می کردند.
می نوشتند ، توپ روحیه ، مسیح کردستان ، بابای بسیجی ها و....
#شهیدمحمد_بروجردی
📕 یادگاران ، ج12
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
محفل عشق ، رهروان راه شهدا