eitaa logo
🌷 مکتب سردار سلیمانی🌷
1هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
31 فایل
سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی فرمودند: «تا کسی شهید نبود، شهید نمی شود. شرط شهید شدن، شهید بودن است. اگر امروز بوی شهید از رفتار و اخلاق کسی استشمام شد، شهادت نصیبش می شود. تمام شهدا دارای این مشخصه بودند».
مشاهده در ایتا
دانلود
*﷽* از حاج یونس پرسیدم: تو در لشکر چکاره ای؟ از من می پرسند چه جوابی بدهم؟ گفت: بگو شوهر من سرباز امام زمان است. هر وقت هم که زخمی و مجروح می شد شوخی می‌کرد و سعی می‌کرد مسئله را خیلی کوچک جلوه دهد. می گفت: به من برسید من زودتر خوب بشوم به جبهه برگردم. یک بار که زخمی شده بود. حاج قاسم سلیمانی برای عیادتش آمده بود. تا حاجی را دید شروع کرد به اعتراض و گفت: حاجی اینها عسل و روغن خوب به من نمی دهد که بخورم زودتر خوب بشوم! حاج قاسم هم وقتی بیرون آمد، یک پارچ عسل و یک پارچ روغن خرید و فرستاد. وقتی عسل و روغن را آوردند، گفتند: که حاج قاسم گفته: حاج یونس خوب بخورد که زودتر خوب شود و به جبهه برود. 📚: همسفر شقایق
*﷽* آن روزی که سردار سلیمانی و حاج احمد سیاف زاده با هم در قرارگاه تاکتیکی کربلا واقع در شمال کانال شهید شیردم فرماندهی قرارگاه را انجام می‌دادند، درست روز بعد از پذیرش قطعنامه بود و عراق با تانک‌هایش روی جاده اهواز ـ خرمشهر مستقر شده بود و قرارگاه ما را با تیر مستقیم می‌زد. ولی حاج قاسم و سیاف زاده کماکان به فرماندهی نیروها، بدون هیچ واهمه‌ای ادامه دادند. که منجر به عقب‌نشینی تانک‌های عراقی‌ها شد. ساعتی بعد حسن دانایی‌فر از وسط بیابان‌ها با ماشین خودش را به قرارگاه رساند و ادامه فرماندهی را به دست گرفت. کریم ایوز که خطر محاصره قرارگاه را شنیده بود، با یک هلی کوپتر جت رنجر برای خارج کردن نیروها و جلوگیری از اسیر شدنشان داخل قرارگاه فرود آمد. ولی نه حاج قاسم و نه حاج احمد سیاف زاده و نه حسن دانایی‌فر هیچکدام حاضر به ترک منطقه نشدند و هلی کوپتر بدون آن‌ها منطقه را ترک کرد! راوی: حاج احمد اکبرزاده
*﷽* من و نصراللهی و حاج قاسم قرار شد برای یک ماموریتی بیاییم کرمان. در بین راه کلیه های نصراللهی درد گرفته بود و وضعیتش زیاد رو براه نبود. ما هم پکر شده بودیم. وقتی او ما را دید. شروع کردن به شوخی و شیطنت. یک جا نزدیک یک نهر آب نگه داشتیم. نهر آب، بوی نامطبویی داشت. او ما را خیس کرد. ما هرچه تعقیبش کردیم که خیسش کنیم، نشد. آمدیم کنار نهر، حاج قاسم گفت: بیا کفش هایمان را پراز لجن کنیم و پای برهنه تا ماشین برویم. همین کار را کردیم. وقتی چهار -- پنج کیلومتر از آب دور شدیم. کفش ها را روی سرش خالی کردیم. طوری که تمام سر و صورتش لجنی شده بود. او مجبور شد برگردد و توی آب خودش را بشوید. آن روز اصلا یادمان رفت که محمد کلیه درد دارد. 🎤: دکتر صادق مهدوی 📚: لبخند ماندگار مکتب سردار سلیمانی @maktabesardarsoleimani
*﷽* اواخر پاییز و اوایل زمستان بود. از غرب به طرف جنوب می رفتیم. روزجمعه بود. محمد راننده بود، به جاده فرعی رسیدیم، محمد پیچید توی جاده فرعی و کنار یک رودخانه نگه داشت. چرا اینجا آمدی؟ گفت: در روایت است که هر کس چهار هفته غسل جمعه انجام دهد بدنش در قبر نمی پوسد. سه هفته است که این کار را انجام داده ام. این هفته هم باید غسلم را انجام دهم، شما که نمی خواهید بدن من در قبر بپوسد. می خواهید؟! بعد هم بدون توجه به خنده ما لباس هایش را کند و پرید تو قسمت پر آب رودخانه. گفت: بیایید نگران سردی آب نباشید. 🎤:سردار سلیمانی 📚: لبخند ماندگار
*﷽* محمد برای خودش هیچ توقعی نداشت.اصلا اهمیت نمی داد که نتیجه ی کارهایش چه می شود. تکیه کلامش این بود: "ما تکلیفمان را انجام می دهیم، خدا مشق هایمان را خط می زند." بسیار بردبار و صبور بود. قرار شده بود ما و ارتش عملیاتی به نام کمیل در منطقه طلائیه انجام دهیم. منطقه باتلاقی بود و پر از مار و جانورهای مختلف. به طوری که وقتی توی آب راه می رفتی حس می کردی مارها کف پایت را می زنند. نصراللهی و بچه های دیگر با چه مکافاتی یک آبراه توی این جولان باز کردند. اما بعدا عملیات لغو شد ولی نصراللهی خم به ابرو نیاورد. 🎤: سردار سلیمانی 📚:لبخند ماندگار
*﷽* آن روزهایی که نصراللهی زیر آفتاب سیاه شده بود. سفیدی دندانهایش موقع خندیدن بیشتر به چشم می آمد. یک روز وقتی من و حسین پور جعفری به هور می رفتیم دیدم محمد و احمد گوشه ای نشسته اند و چیزی در گوش هم می گویند و بلند می خندند. برای مزاح جلوی آن ها رفتم، گفتم: چه معنی دارد وقتی فرمانده رد می شود، افراد خبر دار نباشند! به بچه ها گفتم دست و پای محمد را بگیرد و یک ظرف ماست بیاورید. بچه ها با اشاره ی من می گفتند: حیف این صورت که سیاه شده و ماست را روی صورتش می مالیدند.... وقتی محمد صورتش را شست، چشمانش قرمز شده بود. البته قرمزی به خاطر ماست بود. ولی من گفتم: چرا گریه ات گرفته؟! خودت خواستی بیایی منطقه! صد دفعه بهت گفتم کرمان بمان. 🎤: سردار سلیمانی 📚:لبخند ماندگار
*﷽* حوالی سال های 74-75 بود، بین طرفداران دو جناح سیاسی در خانوک، اختلاف نظری پیش آمده بود. حاج حسین که اهل هیچ جناح و حزبی نبود و با همه ی گروه ها نشست و برخاست داشت و تحت امر ولایت فقیه بود، حس کرده بود که این مسئله باعث ضربه خوردن به وحدت بین مردم خانوک می شود. برای همین با تمام وجود، برای حل این مشکل تلاش می کرد، اما راه حلی پیدا نشد. آن زمان در دفتر سردار سلیمانی کار می کرد، موضوع را به اطلاع ایشان رساند. به اتفاق حاج حسین و سردار سلیمانی به خانوک آمدیم. چیزی به غروب خورشید نمانده بود، قبور شهدا را زیارت کردیم. برای نماز مغرب و عشا به مسجد رفتیم. بعد از نماز، حاج قاسم در مورد مسئله ی پیش آمده صحبت کردند. سخنان حاج قاسم برای هر دو گروه که او را قبول داشتند و دارند، مثل آبی روی آتش بود. و این مشکل با حضور سردار سلیمانی برطرف شد. راوی: سید احمد مهدوی 📚: ره یافتگان کوی یار، ج 2
*﷽* شوق کار برای خدا تمام وجود محمد را تسخیر کرده بود. به همین خاطر هرگز به آنچه می کرد نمی بالید. و هر مسئولیتی را به خودش مربوط می دانست. هیچ وقت جمله ی به من مربوط نیست را از او نشنیدم. تمام جان فشانی ها به او مربوط بود. راوی:سردار سلیمانی 📚: لبخند ماندگار
درمحضر سرداران سردار سلیمانی عزیز🎤 من با شهید شفیع‌ زاده خیلی رفیق بودم و رفاقتی که با شهید شفیع‌ زاده داشتم از بچه‌ های دیگر بیشتر بود، ما معمولاً در جلسات کنار هم می‌ نشستیم و با هم دیگر بیشتر شوخی می‌ کردیم. یادم است، در کربلای ۱۰ به همراه برادر عزیزمان سردار اسدی رفته بودیم برای تثبیت خط. چون شب گذشته عملیات بود، رفتیم به بچه‌ ها سر بزنیم، یکی از بچه‌ های بسیجی موجی شده بود، به حالت تعرضی به ما گفت که اینجا شاخ بز هم پیدا نمی‌ شود! با آقای اسدی آمدیم برای خودمان یک سناریو درست کردیم، رفتیم پیش آقای شمخانی بعد پیش آقای شفیع‌ زاده. بین رزمنده‌ ها ما همیشه من باب شوخی چیزهایی داشتیم، ایشان هم منتظر این نکته‌ ها بود و جواب می‌ داد، شروع کردم به صحبت و شوخی کردن. تقریباً عملیات را در قالب یک فیلم آوردیم، وقتی که رسیدیم به موزیک، معمولاً در فیلم به ترتیب گفته می شود کارگردان چه کسی است، بازیگران و… بازیگران را خودمان معرفی کردیم، وقتی که رسیدیم به موزیک متن، گفتیم موزیک متن شفیع‌زاده، خدا رحمت کند، ۱۰ دقیقه حسن می‌ خندید و می‌ گفت بار دیگر بگو و شاید کمتر از یک ساعت قبل از شهادتش بود. 🌷 🌷