eitaa logo
🌷 مکتب سردار سلیمانی🌷
1هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
7.4هزار ویدیو
31 فایل
سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی فرمودند: «تا کسی شهید نبود، شهید نمی شود. شرط شهید شدن، شهید بودن است. اگر امروز بوی شهید از رفتار و اخلاق کسی استشمام شد، شهادت نصیبش می شود. تمام شهدا دارای این مشخصه بودند».
مشاهده در ایتا
دانلود
*﷽* وقتی در کرمان درس می‌خواندیم. احمد صبح زود همه را برای نماز بیدار می‌کرد. بعد از نماز سر سجاده می نشست و تا مدتی قرآن می‌خواند. هر روز صبح که سر کار می رفتیم ، ما را وادار می‌کرد از در شرقی مسجد جامع وارد شویم آستانه را ببوسیم از در جنوبی خارج شویم. بعدها که برادر من سهراب و برادر او محمود هم به کرمان آمدند ، باز این احمد بود که برای مسائل تربیتی و دینی آنها اهتمام می ورزید. 📚 : ریشه در آسمان
*﷽* در کوه بودیم. داشتیم گردوهایمان را می تکاندیم. احمد بالای درخت بود گفت : رادیو را بیاورید ، الان دیگر وقت اخبار است. اخبار که شروع شد ، پیام مهمی از امام خواند فرموده بود : به دولت ، به ارتش و ژاندارمری اخطار می‌کنم اگر با توپ ها ،تانک ها ، قوای مجهز تا ۲۴ ساعت دیگر حرکت به سوی پاوه نشود ، من همه را مسئول می دانم... و در صورتیکه تخلف از این دستور نمایند با آنان عمل انقلابی می کنم... احمد از درخت پایین آمد. کاپشنش را برداشت و گفت : من رفتم!! پدرم پرسید: کجا؟ مگر نمی بینی محصول روی درخت مانده؟! گفت : مگر فرمان امام را نشنیدی؟ برادرم در همان روز رفت کرمان. چون در بسیج دوره ی آموزش نظامی دیده بود ، با تعدادی از بچه‌های سپاه عازم مهاباد شد. 📚 : ریشه در آسمان
*﷽* کلاس اول راهنمایی بودم. تازه از ده آمده بودم کرمان.احمد هر روز صبح ما را برای نماز بیدار می کرد. من نمازم را با صدای بلند می خواندم تا احمد بشنود. اما چون تشهد را بلد نبودم ، قُدبازی ام اجازه نمی داد از کسی بپرسم . به تشهد که می رسیدم زیر لب یه چیزهایی را با خودم می گفتم و نمازم را تمام می کردم. غافل از اینکه احمد این را فهمیده است. سر سفره داشتم بلبل زبانی می کردم که حالم را گرفت ، گفت : سهراب در نمازت مشکل نداری؟ گفتم : معلوم است که ندارم! گفت :یک چیزی را نمی دانی بپرس ، پرسیدن عیب نیست ، نپرسیدن عیب است... گفت حالا تشهد را بخوان ببینم. دیدم ای دل غافل بدجوری گیر افتادم! اما قیافه ام را نباختم. سعی کردم موضوع را عوض کنم و چیزی از مدرسه بگویم. اما این بار قاسم گفت : تشهد را بخوان. یک سری کلمات نماز را سر هم کردم، که مثلاً دارم نماز می خوانم. چشمتان روز بد نبیند!! ناگهان دیدم رنگ قاسم سیاه شد و دستش را به هوا برد و سیلی جانانه‌ای بیخ گوشم نشاند. سیلی دوم در راه بود که احمد دستش را در هوا گرفت و داد زد : دارید چه کار می‌کنید قاسم؟ من گریه کنان رفتم بیرون. احمد آمد دنبالم. گفتم : ول کن همه اش تقصیر تو بود!! گفت : لازم بود. این سیلی قاسم یادگاری خوبی برایت می شود و در زندگی بهره اش را می‌گیری! راوی :سهراب سلیمانی 📚 : ریشه در آسمان
*﷽* روی عملیات والفجر ۴ کار می‌کردیم. نیمه شب ها خسته و کوفته از کار بر می‌گشتیم می‌رفتیم بالای بام ساختمان های مقر تا استراحت کنیم. یادش بخیر قبل از اذان صبح ، صدای مناجات احمد بلند می شد. نماز صبح را که با هم می‌خواندیم او به طرف کربلا می‌ نشست و زیارت عاشورا می خواند. چه زیارتی می‌خواند او!! همین که اینکه لب باز می‌کرد گویی همه وجودش می گفت :"السلام علیک یا اباعبدالله". سوزی و اخلاصی در این صدا بود که ما خستگان هم نمی‌توانستیم بی اعتنا باشیم و بخوابیم. پشت سرش می نشستیم و با اوتکرار می‌کردیم : سلام بر تو ای حسین شهید. 📚 : ریشه در آسمان
*﷽* گاهی که حاج قاسم ما را به ستاد دعوت می‌کرد و جلسه ای برگزار می‌شد. برادر احمد آنقدر متواضع برخورد می‌کرد که اگر یک غریبه وارد جمع می‌شد خیال می‌کرد او یک خدمتکار است. مخصوصا اینکه همیشه در پایان جلسه پذیرایی می‌شدیم احمد خودش زحمت این کار را می کشید و اجازه نمی‌داد کمکش کنیم. در حالی که در آن زمان او از لحاظ معلومات و تجربه از همه ما بالاتر بود و نظراتش بسیار سنجیده و منطقی بود. او با حاج‌قاسم آنقدر با ادب برخورد می‌کرد و به گونه‌ای از او اطاعت می کرد که ما همه شرمنده می شدیم و می فهمیدیم که دارد به ما درس می دهد.
*﷽* وقتی احمد از کردستان برگشت. من عضو رسمی سپاه شده بودم.می دانستم احمد چه گوهر قیمتی است ، بنابراین دریغم آمد سپاه از وجودش محروم باشد. اصرار کردم بیاید سپاه ، نپذیرفت. گفت : قاسم تو که می دانی من با چه مشقتی درس خوانده ام و دیپلم گرفته ام. من برای آینده برنامه دارم می‌خواهم دانشگاه بروم. می‌خواهم کار فرهنگی بکنم. در ثانی اگر لازم باشد در کسوت نظامی کار کنم ، خُب بسیجی که هستم!! وقتی استدلال‌های مرا شنید رضایت داد. اتفاقاً در سپاه کرمان او را بیشتر از من می شناختند و خیلی زود جایگاه خودش را پیدا کرد. و در واحد عملیات مشغول خدمت شد. 📚 : ریشه در آسمان
*﷽* یک کامیون شیرینی برای لشکر آمده بود. من و تعدادی از نیروها داشتیم آن را تخلیه می‌کردیم. که آمد گفتم : برادر سلیمانی کاری دارید؟ گفت : آمده ام کمک کنم ، قرار نیست که همه ی ثوابها مال شما باشد! این کار همیشگی اش بود با اینکه جانشین ستاد بود هرگاه که بار می آمد خودش کمک می‌ کرد. در انبار گونه های برنج را جابجا می‌کرد. به آشپزخانه می رفت که سر بزند ظرف‌ها را می‌شست. آدم عجیبی بود. از آن آدم‌هایی که نمی‌توانند بیکار بنشینند. وقتی هم کار اجرایی نداشت قرآن باز می کرد مشغول تلاوت می شد. 📚 : ریشه در آسمان