🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
راه شهید ، عمل شهید
سردار شهید مهدی زین الدین
چند روزی میشد اومده بودم جبهه
با هیچ کس آشنایی نداشتم و تنها بودم یه روز رفتم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالیه تا رودخونه هور فاصله زیادی بود نزدیک تر هم آب پیدا نمی شد، زورم می یومد این همه راه برم برا پر کردن آفتابه
به اطرافم نگاه کردم ، یه بسیجی رو دیدم ،بهش گفتم: دستت درد نکنه ، میری این آفتابه رو آب کنی؟
بدون هیچ حرفی قبول کرد و رفت آب بیاره ...وقتی برگشت دیدم آب کثیف آورده گفتم: برادر جون ! اگه صد متر بالاتر آب می کردی ، تمیزتر بودا
دوباره آفتابه رو برداشت و رفت آب تمیز آورد
... بعدها اون بسیجی رو دیدم
وقتی شناختمش شرمنده شدم
آخه اون بسیجی #مهدی_زین_الدین بود بهش می گفتن
#فرمانده لشکر...😔
کجایند مردان بی ادعا
کجایند مردان خوب خدا
کاش ما هم بشویم رهرو راه شهدا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#درس_شهادت
نزدیك عملیات بود.
می دانستم دختردار شده. یك روز دیدم سر پاكت نامه از جیبش زده بیرون...
-گفتم: «این چیه؟»
-گفت:«عكس دخترمه»
-گفتم: «بده ببینمش» گفت «خودم هنوز ندیدمش!!»
- گفتم: «چرا؟»
-گفت: «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده.
باشه بعد...»
آخر هم عکس دخترش را هم ندید و شهید شد😔
سـردار شهید #مهدی_زین_الدین
روز دختر بر دختران معظم شهدا مبارک باد 🌸🌸🌺🌸🌸
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
روح پدران آسمانی شاد و
یادشان گرامی با صلوات
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
👆👆👆👆👆
کتاب تنها زیر باران
#روایت زندگی سردار شهید
#مهدی_زین_الدین
فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب قم
#یادش_عزیزش_با_صلوات
8.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
🎥 شیرمرد عارف❣
به مناسبت سالروز شهادت سردار شهید
#مهدي_زين_الدين فرمانده لشگر علي ابن ابيطالب قم
یاد عزیزش با صلوات
سه روز می شد که چشم روی هم نگذاشته بود. گوشی بی سیم به دست، خوابش برد. صدای بی سیم را آوردم پایین ، آرام صحبت می کردم تا کمی هم که شده استراحت کند. اسماعیل صادقی این طور خواست. ده دقیقه ، یک ربع نشده بود، سراسیمه از خواب پرید. رفت بیرون و چند دقیقه ای قدم زد . بعد هم آمد وبا ناراحتی گفت (( چرا گذاشتید بخوابم؟ بچه های مردم توی خط زیر آتیش دشمنن ، اون وقت من این جا راحت گرفتم خوابیدم .)) طوری به خودش نهیب می زد، انگار نه انگار که سه روز است نخوابیده.
سردارشهید #مهدی_زین_الدین🌷
#شهیدانه🕊
#شهید #مهدی_زین_الدین🌷
در مقطعی، به علت فشار کار و بعضی از مسائل، حسابی خسته شده و بریده بودم و میخواستم برگردم. قبل از اینکه بروم، رفتم سراغ آقا مهدی زینالدین، و گفتم: من دیگه آدمی نیستم که بتونم بمونم، و طاقتم طاق شده...
گفت: ببین... اگر ما بخواهیم عقب بکشیم، اولین کسی که باید عقب بکشه، امامه. ما اگه برای خدا داریم کار میکنیم، باید بمونیم و مقاومت کنیم و در برابر همهی تهمتهایی که به ما میزنند، صبر و به خدا توکل کنیم.
همین صحبت کوتاهی که کرد، آب سردی بود بر وجود آتشین من، و با این چند جمله آرام شدم.
📚: از همه عذر میخواهم