💠 حاج احمد متوسلیان:
🔹برای آنچه اعتقاد دارید
ایستادگی کنید
حتی اگر هزینه اش
تنها، ایستادن باشد!
💢۱۴ تیر ماه سالروز ربوده شدن دیپلماتهای ایرانی حاج #احمد_متوسلیان ، موسوی، اخوان و رستگار در لبنان توسط صهیونیستها.
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗#رمان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_اول کلاسم تازه تمام شده بود ... دانشج
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_دوم
#شیرین_دختر_دهه_ی_شصت
اول دهه ی 60 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم ، پدرم ڪارمند بود و مادرم خانه دار ؛ وضعیت اقتصادی #متوسطی داشتیم.
مثل همه بچه های دهه ی شصت با ڪم و ڪاستی های آن دوره بزرگ شدم .
یک برادر بزرگتر هم دارم ، آن زمانها همیشه باهم می جنگیدیم اما طاقت دوری همدیگر را هم نداشتیم.
خیلی درس خوان نبودم البته درسم چندان هم بد نبود.
۱۵ساله بودم که چند صباحی #عاشق یکی از پسر های محل شدم ، ولی هیچ وقت ارتباطی بینمان رخ نداد . در زمان ما اینجور علاقه ها #قبیح بود و اگر کسی رسوا می شد این علاقه مساوی با طرد شدن از جامعه و خانواده بود .
یادم هست در دوران راهنمایی اگر مشخص می شد دختری دوست پسر دارد از او فاصله می گرفتیم و در گوش هم پچ پچ کنان او را نشان می دادیم و به حالش افسوس می خوردیم که از راه به در شده است.
مثل الان نبود ڪه...
چند باری هم پسر های محل نامه جلوی پایم انداختند اما من همیشه وحشت زده از آنها فاصله گرفته و دور می شدم.
مادرم داستانهای زیادی از دخترانی که از راه به در شده بودند و #دوست_پسر داشتند برایم تعریف کرده بود و همیشه ترس این را داشتم که مبادا ڪاری کنم که #آبروی خانواده ام برود.
خلاصه با همین احوالات خفیف عاطفی ، نوجوانی ام به سر رسید و چند صباحی بعد دبیرستانم را هم به پایان رساندم .
می شنیدم فلانی برای پسرش به خواستگاریم آمده اما پدر و مادرم جوابشان یک کلمه بود دختر ما درس دارد .
دانشگاه دولتی قبول نشدم اما دانشگاه آزاد اطراف تهران پذیرفته شده بودم . پدرم با حالی پر از افتخار آمد پیشم و گفت :
"شیرین جانم فکر پولش را نڪن با مامان برید دانشگاه آزاد ثبت نام کنید"
دو روز از خوشحالی گریه می کردم چون پرداخت #شهریه دانشگاه آزاد کار ساده ای نبود و می دانستم پدرم چه زحمتی را متقبل شده است .
دانشگاه اما #فضای دیگری بود ، انگار وارد یک کشور دیگری شده بودم .
#محدودیتهای گذشته به یکباره برداشته شده و من خود را وسط جریانی می دیدم که آمادگی برای رویارویی با آن را #نداشتم .
با وسیله نقلیه مینی بوس مسیر دانشگاه را طی می کردم ، #چادری بودم ، صورتم خیلی پر مو نبود اما دست نخورده و کاملا دخترانه وارد دانشگاه شدم ، در فرهنگ آن زمان دخترها اولین بار فقط برای روز عروسی صورتشان را تمیز می کردند و ابروهایشان را بر می داشتند.
یادم هست ترم های اول #خیلی درس می خواندم ، می خواستم با نمرات خوبم زحمات پدر و مادرم را #جبران ڪنم .
با توجه به روابط عمومی خیلی خوبی که داشتم ، با همه سریع #ارتباط برقرار می کردم ، فعال و سرحال و همیشه بین کلاسها ، کتابخانه و غذاخوری در رفت و آمد بودم .
فرز و سریع و زرنگ ...
گاهی هم نیم نگاهی به پسرهای همکلاسی می انداختم اما هیچ وقت کسی که برایم #جذاب باشد بین آنها نبود.
#اولین_دیدار
ترم چهار بودم که به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان کار پاره وقت به یک #شرکت خصوصی مراجعه کردم .
شرکت در یک آپارتمان جمع و جور بود و مسیر رفت و آمد خوبی داشت ، اگر #استخدام می شدم حداقل کمک خرجی برای شهریه دانشگاهم بودم .
کلا کار کردن را دوست داشتم ، شاغل بودن برایم حس #استقلال لذت بخشی داشت و میل به کسب در آمد #انگیزه ی خوبی برایم بود.
خانم منشی نسبت به دهه ی 70 آرایش غلیظی داشت ، مانتویی روشن به تن داشت و موهایش از زیر روسری مثل یک توپ دیده می شد .
با دیدن او ناخود آگاه چادرم را جمع تر کردم ، چند دقیقه بعد به اتاق #مصاحبه هدایتم کردند .
مردی حدودا 30 ساله پشت میز نشسته بود .
مصاحبه شروع شد ...
تجربه ای در اینجور کارها نداشتم فقط سعی کردم با اعتماد به نفس پاسخ بدهم اما دستپاچگی در کلامم موج می زد.
همیشه موقع صحبت با نامحرم سرم را پایین می انداختم ، میان مصاحبه چند باری به آقای مدیر نگاه کردم اما از طرز نگاهش خوشم نیامد ...
احساس می کردم با لبخند گوشه لبش در حال #تمسخر به من است ...
ولی صدایش ...
صدای #آرامش_بخشی داشت ...
بعدها "مسعود" هر وقت یاد آن روز می افتاد کلی دستم می انداخت و می خندید ...
و ...
من ...
آن روز نمی دانستم این مصاحبه سرنوشت مرا به کل تغییر خواهد داد...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_دوم #شیرین_دختر_دهه_ی_شصت اول دهه ی 60 در یک
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_سوم
#دوستم_داشت
با تمام دستپاچگی که در مصاحبه داشتم و در کمال ناباوری #قبول شدم.
مادرم خبر قبولی را بهم داد و از ادب آقای پشت تلفن کلی تعریف کرد.
باید در هفته سه روز برای انجام کارهای دفتری به شرکت می رفتم .
اولین روز کاریم مادرم هم با من آمد و کلی #نصیحتم کرد و من بدون توجه به عمق حرفهایش فقط با سر تأیید می کردم.
کارم در شرکت ساده بود .
حقوق کمی داشتم اما برای من #غنیمت بود.
از آنجایی که روابط عمومی خوبی داشتم خیلی سریع با بقیه ی کارمندان شرکت که همگی خانم بودند ارتباط برقرار کردم.
همه چیز بر وفق مرادم بود به جز یک مورد و آن هم روبرو شدن با #جناب_مدیر بود.
کلا از طرز نگاه و رفتاری که داشت خوشم نمی آمد.
سرد و مغرور به نظرم می رسید
کم حرف بود و شاید بشه گفت کمی منزوی ...
در بحث ها و صحبت های خودمانی شرکت نمی کرد .
از هر اتاقی که می گذشت صدای خنده ی خانمها #قطع می شد .
یک مرد قد بلند و لاغر اندام ، رنگ پوست او سبزه بود با موهایی پر کلاغی که چندین تار موی سفید روی شقیقه اش نمایان بود .
اما انصافا متبحر بود و #منصف و هوای کارمندانش را داشت ، برای همین هم کارمندانش با احترام خاصی که توأم با کمی ترس باشد با او رفتار می کردند .
اما من در کنارش احساس #آرامش نمی کردم .
کم کم رفتارش با من متغییر شد ...
حدودا سه ماه از کار کردنم در شرکت می گذشت ، دیگر دستش کاملا برایم رو شده بود ، مسعود به من #علاقه داشت.
از رفتار گرم و مهربانش
از نوع نگاهش
از خیره شدن های یواشکی
توجه کردنهای افراطی
از لحن حرف زدنش کاملا این علاقه هویدا بود .
حتی خانمها هم #متوجه شده بودند ، در میان حرفهایشان گاهی تیکه می انداختند و می گفتند روزهایی که در شرکت نیستم مسعود عصبی و بهانه گیر است .
با همه ی این اوصافی که می گذشت اما من از خودم خبر داشتم ، هیچ #حسی به او نداشتم ، در فرهنگ ما مردی که خانمها را به اسم کوچکشان صدا می زند و به راحتی و با صدای بلند تذکر بدهد و یا گاهی #شوخی کند و تیکه بیندازد مرد مقبولی نبود.
مرد باید مثل پدرم می بود ...
آقا و متین ...
#اتفاق_افتاد
هفته آخر اسفند بود در یک روز برفی و سرد مثل همیشه سر وقت به شرکت رسیدم ، در بسته بود ، زنگ زدم و در کمال تعجب مسعود در را برویم باز کرد ، او با لبخند و اما هر دو دستپاچه سلام علیک کردیم .
با تعجب گفت :
مگه نمی دونستی امروز شرکت تعطیله ؟
_ نه ...
متوجه نشدم
_ می خوام شرکتو جمع و جور کنم که تو تعطیلات عید نقاشی بشه .
_ به سلامتی ان شاالله ...
پس با اجازتون ...
_ حالا که تا اینجا اومدی بیا یه کمکی به ما کن ، خانم اسفندیاری هم حضور دارند ؛ کارگرها هم یکی دو ساعت دیگه می رسند.
نمی دانم چرا پذیرفتم .
رفتم داخل و مشغول کار شدم .
هر چی که شد همون روز #اتفاق افتاد ...
هیچ وقت به یک پسر نامحرم اینهمه نزدیک نشده بودم پسری که هر حرکتش نشانه ی علاقه و توجه بود .
تا آخر وقت با هم کار کردیم
انقدر محبت کرد که یخ من هم کم کم آب شد .
نمی دانم چرا آن روز به شوخیهایش می خندیدم ، خیلی حرف نمی زد اما آن روز به نظرم جذاب و خنده دار می آمد .
من می خندیدم و او گل از گلش می شکفت .
ته دلم برای همین خنده هایم احساس #گناه داشتم .
وقت نماز یک گوشه ی شرکت قامت بستم ، از رکعت دوم سنگینی نگاهش را احساس کردم ، دیگر از نمازم چیزی نفهمیدم...
#اتفاق افتاده بود.
مسعود از حصار سختی که به دورم تنیده بودم رد شده و مرا جذب محبت خودش کرده بود .
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
شیرین وقتی که این جملات را می گفت برق عجیبی در نگاهش بود.
کنجکاو بودم که از بقیه ی ماجرا سر در بیاورم .
می دانستم اگر این رابطه به ازدواج ختم شده باشد چالشهای فراوانی همراه خود خواهد داشت ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_سوم #دوستم_داشت با تمام دستپاچگی که در مصاحبه
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_چهارم
#دردسر_عاشقی
به او علاقه پیدا کرده بودم بدون آنکه #دلیلی برایش داشته باشم.
حس اینکه یکی هست که تو ؛ همه ی
دنیایش شده ای ، حس تازه ی نابی بود که #تجربه می کردم.
اولین بار که برایم گل گرفته بود وقتی بود که سوار ماشینش شدم و او مرا به خانه رساند.
در رابطه پله پله و آرام آرام جلو آمد خوب می دانست که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته ام و پیشروی در این رابطه برایم سخت بود .
چند جلسه مفصل با هم صحبت کردیم او از علاقه اش گفت از اینکه دوسالی است که به فکر تشکیل خانواده افتاده اما مورد مناسبی را پیدا نکرده بود .
دلیل انتخاب من را هم #نجابت ، هوش و حاضر جوابی عنوان ڪرد. با دو دلیل اولش خوشحال شدم و برای دلیل سوم ، حسابی خندیدم.
به نظرم #هیچ مشکلی برای جواب مثبت دادن به او وجود نداشت به جز اینکه من از خانواده او چیزی نمیدانستم ، مسعود خیالم را راحت کرد که مشکلی از طرف خانواده او نخواهد بود.
بردار بزرگش ازدواج کرده بود و دو خواهر دم بخت هم داشت.
قرار شد مادرش با مادرم تماس بگیرد و مقدمات خواستگاری فراهم شود.
یک هفته گذشت و خبری نشد ، مسعود عصبی و بداخلاق شده بود و خیلی با من رو در رو نمیشد.
بعدها فهمیدیم که خانواده اش به شدت مخالفت کرده بودند و نهایتاً مسعود با اصرار فراوان رضایت آنها را کسب کرده بود.
یک روز که از دانشگاه رسیدم مادرم به داخل اتاق هدایتم کرد و پرسید : مسعود ایمانی همون رئیسته؟!!
- بله
+ مامانش زنگ زده بود
- خب ...
+ هیچی دیگه میخوان بیان خواستگاریت...!!!
(چشماش پراز سوال بود) خودمو زدم به اون راه
- واقعا؟!
شما چی گفتی ؟!!
+ چی می گفتم خب ، گفتم که باید با پدرش صحبت کنم ، اونم قرار شد پس فردا زنگ بزنه.
مادرم حسابی هیجانی شده بود
تو آشپزخانه با خودش حرف میزد و تند و تند ڪار می کرد.
شب با پدرم خلوت کرد و ماجرا رو تعریف کرد ، پدرم هم صدایم زد.
حسابی هول شده بودم ، احساس میکردم که الان غش می کنم.
- شیرین جان این پسر رو چقدر می شناسی ؟
_ می شناسمش ...
_ می دونم ...
منظورم اینه که چقدر روش شناخت داری ؟
به اندازه ای هست که اجازه بدیم بیان منزل ؟
_ پسر خوبیه ، کاری و تحصیل کرده ، من چیز بدی ازش ندیدم .
_ یعنی موافقی ؟
در حالیکه قند تو دلم آب می شد خیلی رسمی گفتم :
_ هر چی شما بگید ...
پدرم بلند گفت : به خانواده ی ایمانی بگید برای آشنایی تشریف بیارن ...
شب خاصی را گذراندم ، هم خوشحال بودم و هم از اینکه داشت همه چیز جدی می شد اضطراب به دلم افتاده بود.
فردا به مسعود گفتم که پدرم اجازه داد ...
اما متوجه شدم که او آرام نیست هر چند که سعی می کرد از من #پنهان کند .
روزی که قرار بود شب برای آشنایی به منزل ما بیایند هر دوی ما مضطرب بودیم ، من از برخورد پدر و مادرم نگران بودم و همان شب #دلیل نگرانی مسعود را متوجه شدم.
خانه ی ما یک واحد 80 متری تر و تمیز بود ، مادرم با سلیقه ی خوبش نسبت به درآمد پدرم خانه ی #آبرومندی را جمع کرده بود .
آن شب فقط ما چهار نفر خانه بودیم
پدرم قبول نکرد پدر بزرگها و مادربزرگم بیایند.
می گفت : این خواستگاری نیست که فعلا جلسه ی معارفه داریم .
زنگ خانه زده شد.
وقتی در را باز کردیم هر چهار نفر خشکمان زد.
من و مادرم با چادر سفید ، پدر و برادرم با کت و شلوار به استقبال ایستاده بودیم .
اما ...
افراد پشت در #فاصله ی زیادی با ما داشتند.
مادر و دو خواهر و همسر برادرش تقریبا حجابی نداشتند ، با آرایش غلیظ ...
پدر و برادرش رسمی تر بودند.
دسته گل بزرگی دست مسعود بود .
وارد شدند .
خیلی خوشحال به نظر نمی رسیدند .
خانمها با ما فقط دست دادند
اما مسعود روی پدرم را بوسید .
گر گرفته بودم ...
از دست خودم و مسعود حسسسابی عصبانی بودم .
پدر و مادرم احترام گذاشتند و مهمان نوازی کردند اما نگاهی پر از سوال به من داشتند .
ما با هم خیلی فرق داشتیم ، و اینهمه تفاوت مرا شوکه کرده بود .
با خشم به مسعود نگاه کردم ، اما نگاه او #عمیق بود و با حرکت سر به آرامش دعوتم کرد .
حال بدی داشتم...
احساس می کردم بهم #توهین شده.
به اتاقم رفتم .
به چند دقیقه #خلوت نیاز داشتم.
اشکهایم بی اختیار می ریختند.
این وصلت #دردسر داشت ...
باید کار را #تمام می کردم....
چادرم را محکم گرفتم ...
نفس عمیقی کشیدم و با اطمینان دستگیره ی در اتاقم را کشیدم که پشت در ...
با مسعود رو در رو شدم ...
صدای مادرم را می شنیدم که می گفت : شیرین جان آقای ایمانی را راهنمایی کن ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
یه زن خوش اخلاق حکایت خودشو برایم تعریف کرد که از کسی چنین چیزی نشنیده بودم ... او گفت :
🏡 من در خانه ام همه اتاقهای منزلم را اسم گذاری کرده ام.
🛋 اتاق نشیمن را اتاق تهلیل
نامیده ام
و هر گاه وارد آن میشوم
*لااله الاالله* می گویم.
👨🏻🍳آشپزخانه ام اتاق استغفار است
*استغفرالله ربی واتوب الیه* وارد آن که میشوم ذکر استغفار را می گویم.
🍽اتاقی که مخصوص پذیرایی از مهمان هاست را اتاق صلوات
نامیده ام.
*اللهم صل علی الله محمد آل محمد*
👨🏻🍳 در آشپزخانه که کار می کنم و غذا می پزم، استغفار می گویم.
*لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم.
👬و اتاق بچهها را که تمیز می کنم تسبیحات را با خود زمزمه می کنم.
*سبحان الله،الحمدالله،لا اله الا الله و الله اکبر*
🌳هنگام آب دادن به درخت و گلدانها تکبیر را تکرار میکنم.
*الله اکبر،الله،اکبر،الله اکبر*
و خلاصه در هر اتاق و مکان تا کارم در آنجا تمام بشود، ذکری که نامش را بر آنجا گذاشته ام،می خوانم تا زبانم از ذکر غافل نباشد.
💖 این شیوه کارم، لذت بخش است و قلبم مطمئن است و برکت به خانه ام
می آید.
گفتم *ماشاءالله* از این فکر جالب شما واقعا خوشم آمد، به شما هم می گویم تا لذت ببرید ...❣اگه برای گروهها و دوستانمان بفرستیم و ازش استفاده کنن،
*صدقه ی جاریه برامون حساب میشه*
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 بعضی ها می گن حجاب کجای قرآن اومده؟
دکتر #فرهنگ
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
دختران ورزشکار ایرانی در مسابقات خارج از کشور در حال #نمازخواندن...
روزنامه های خارجی نشر دادن،
اما در داخل خبری نیست...
درود بر غیرتشان... نشر دهید،تا همه زنان با غیرت ما را بشناسند.
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹💠🔹 پشت پرده بلاهایی که تو دنیا سرمون می یاد. 🧐🧐
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جمعه_های_مهدوی
🔺ای حال نامعلوم آروم باش آروم ...
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_چهارم #دردسر_عاشقی به او علاقه پیدا کرده بود
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_پنجم
#تردید
در میان عمل انجام شده قرار گرفته بودم ، کنار در ایستادم و مسعود وارد اتاق شد .
مادرم سرش را داخل اتاق کرد و با خجالت رو به مسعود گفت : آقای ایمانی لطفا خیلی طولانی نشه ، شما که قبلا با هم صحبت کردید.
مسعود هم بدون خجالت گفت :
چشم "مامان جان" خیالتون راحت ...
مادرم با شنیدن کلمه ی "مامان جان" سرخ و سفید شد و با لکنت تشکر کرد و در را بست .
از دست پدر و مادرم عصبانی بودم که چرا به مسعود چنین اجازه ای داده بودند.
به گلهای قالی خیره شده بودم ...
مسعود شروع به صحبت کرد :
+ می دونم از دستم ناراحتی من قبلا باید بیشتر از خانوادم برات می گفتم اما ...
فکر کردم اینجوری بهتره
_ اشتباه فکر کردید ...
باید خودتون تشخیص می دادید که این وصلت شدنی نیست ...
+ چرا مثلا ؟؟؟
حالا چون خانواده ی من از لحاظ اعتقادی با شما فرق دارن ما باید از علاقه ی خودمون بگذریم ؟؟؟
_ شما رو نمی دونم ...
اما من نمی تونم با این شرایط زندگی کنم و باید تکلیف این علاقه ...
حرفمو قطع کرد .
+ تکلیف این علاقه مشخصه ...
ما همدیگرو دوست داریم ...
چطور می تونیم به خاطر این #اختلاف از هم دل بکنیم ؟!!
مطمئن باش اگه یک صدم مثل من #عاشق باشی می تونیم از پس همشون بر بیاییم ...
_ شرمنده آقا مسعود من در خودم این عشقی که شما میگید رو نمی بینم ...
+ تو الان #عصبانی هستی ، نمیتونی درست تصمیم بگیری اگه قضیه رو بهت می گفتم اصلا اجازه نمی دادی که تا اینجا بیاییم ، الانم ازت می خوام که اصلا #عجولانه تصمیم نگیری ، چون مطمئن هستم تو هم نمی تونی منو فراموش کنی ...
نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم ... فقط مراقب بودم هق هق گریه ام بلند نشود با گریه گفتم :
_ آقا مسعود خیلی برام سخته نمی تونم یه عمر با خانواده ای که #اعتقادات منو قبول ندارن زندگی کنم .
+ می دونم سخته ...
درکت می کنم ...
اما ازت می خوام تو هم منو درک کنی من نمی تونم یه عمر فقط با #یاد تو زندگی کنم ...
مسعود سعی می کرد مرا آرام کند و انصافا خوب اینکار را انجام داد به خودم آمدم دیدم چقدر تحت #تاثیر
صدایش
لحن حرف زدنش
و طرز نگاهش قرار گرفتم
گویا او در عمق جانم #نفوذ کرده بود.
اشکهایم را پاک کرده بودم که مادرم در زد و وارد شد .
گفت که خانواده ها منتظر هستند .
موقع خروج از اتاق با لبخند بهم گفت :
بسپارش به من طوری حرف می زنم که تو راضی باشی ...
جو سنگینی بود.
پدر مسعود سکوت را شکست ...
انگار مسعود پیر شده بود .
شخصیت و حرفهایش به دلم نشست .
مادرش تصنعی مؤدب بود و مهربانی می کرد اما حالش خوب نبود.
پدرم هم مثل همیشه مؤدب و به جا حرف می زد .
هر دو خانواده با زبان خودشان اعلام #مخالفت کردند اما باز جواب نهایی را به ما سپردند.
مادرم و یکی از خواهر های مسعود به نظر موافق می رسیدند.
همه ی نگاهها به سمت ما بود و من نگاهم به مسعود.
یک دلم می گفت کاش مسعود نظر مرا مطرح کند و همه چیز #تمام شود و یک دلم با هزار التماس می گفت که کاش نظر خودش را مطرح کند ...
با همه ی اضطرابم منتظر بودم ...
+ ممنونم از پدر و مادرم که با وجود مخالفت باز هم برای من آستین بالا زدن ، راستش من به شیرین خانم ( اولین بار بود به اسمم خانم اضافه می کرد ، به اینهمه رسمی بودنش عادت نداشتم )
علاقمند هستم از انتخابم مطمئنم و می دونم ایشون هم به من بی علاقه نیستن.
(از خجالت گر گرفتم ) از پدر و مادر شیرین خانم اجازه می خوام که یه فرصتی به ما بدن تا بیشتر با هم آشنا بشیم بعد نظر نهائی رو می تونیم بگیم ...
پدر و مادرم به هم نگاه کردند ، پدرم سرش را تکانی داد ، کلافه بود ، یکی از خواهرهای مسعود باز به دادش رسید و با کمک مادرم جو آرام شد .
با این پیشنهاد او انگار حرفی برای گفتن نمانده بود .
فقط پدرم یک شرط گذاشت
باید صیغه ی محرمیت خوانده شود و
بقیه هم موافقت کردند.
قرار شد برای دو ماه محرم شویم .
آن شب با همه ی سختیهایش مطابق میل مسعود به اتمام رسید .
موقع رفتن مادرش صورتم را بوسید .
سرم حسابی درد می کرد ...
تردید ... تردید ... تردید
#تردید داشتم ، از خودم با خبر بودم می دانستم نمی توانم .
از طرفی مسعود برایم #خواستنی شده بود از مدیریتش در مراسم امشب هم خوشم آمده بود .
از اینکه بر من #تسلط داشت و وقتی حرف می زد دهانم بسته می شد بدم نمی آمد .
آن شب مدام ذکر می گفتم
اما سر دردم بهتر نمی شد
این تردید مرا به هم ریخته بود ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ازدواج خیلی آسان است اما نگهداری اش خیلی سخت است
مصطفی اقلیما جامعه شناس در گفتگو با خبر فوری:
🔹ازدواج یک مسئله شخصی است و دخالت پدر و مادر یعنی این که بچه ها استقلال ندارند.
🔹یک پسر باید در شرایطی قرار بگیرد که علاوه بر خرج خودش بتواند خرج یکی دیگر هم بدهد.
🔹دختر و پسر که با هم ازدواج میکنند بعد از 6 ماه خواهر و برادر می شوند.
🔹برگزاری مراسم ازدواج بستگی به نظر شخصی دختر و پسر دارد
🔹مسائل مربوط به ازدواج به سنت ربطی ندارد بلکه به فرهنگ آدم ها بستگی دارد.
#ازدواج_آسان
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
#مبلغ_غدیر
🌷🌷تبلیغ غدیرواجب است🌷🌷
👈👈 جفانکنیم !!
از دو ماه پیش, شیعیان برای عاشورا و اربعین روز شمار می زنند. این علاقه ی به سید الشهدا علیه السلام قابل ستایش است.👌👌👌
اما قبل از محرم، ما مناسبتی داریم که افضل بر تمام مناسبتهای ما است. اساس مذهب ما به بزرگداشت این روز است.
🔸برای #غدیر چه کردیم؟🔸 برای غدیر کار نکردیم، متاسفانه انکار و تفسیر به رای شد! امام حسین علیه السلام کشته احیایِ غدیر است.
🌸🍃باید برای غدیر صد هزار برابر عاشورا و فاطمیه توان گذاشت🌸🍃
اگر غدیر فراموش نمی شد که عاشورا و فاطمیه ای در کار نبود!!!. 😢😢😢
پس باید با تمام توان برای غدیر کار کنیم. برای #غدیر روز شمار بزنید،
پوستر پخش کنید. بنر بزنید، جشن بگیرید، دسته شادی در خیابان راه بندازید(با رعایت بهداشت😷)طنین علیا ولی الله باید عالم را بلرزاند. کم کاری نکنید، در حق امیرالمومنین علیه السلام و غدیر کم کاری کنیم، جفا کردیم! خیابان ها را آذین ببندید.
👇
*ﻣﻴﺪاﻧﻴﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﻛﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺷﺪﻩ ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ ﻏﺬا و ﻭﻟﻴﻤﻪ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ اﺳﺖ ﻧﻪ ﺩﻫﻪ ﻣﺤﺮﻡ* !!! میتونیم نذر نان کنیم و یکی دو تنور نون بخریم و به مردم نذر نان رایگان بدیم🥖
*ﻣﻴﺪاﻧﻴﺪ ﺑﻴﺸﺘﺮﻳﻦ ﺭﻭﺯﻱ ﻛﻪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﻋﻴﺪﻱ ﺑﺪﻫﻴﺪ و ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭا ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻛﻨﻴﺪ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ اﺳﺖ ﻧﻪ ﻧﻮﺭﻭﺯ* !!☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
از عید قربان تا مباهله جشن غدیریه بگیرید.
خطبه غدیریه را چاپ کنید پخش کنید. ستون اسلام و تشیع غدیر است، اما متاسفانه برای این ستون و استحکامش کم کاری کردیم. از هر مناسبتی که داریم غدیر واجب تر و مهمتر است.
ولایت امیرالمومنین علیه السلام را جار بزنید، شور به پا کنید. *ﺑﻪ ﻓﻘﺮا. ﺑﺎ ﻧﺎﻡ اﻣﻴﺮاﻟﻤﻮﻣﻨﻴﻦ ﺭﺳﻴﺪﮔﻲ ﻛﻨﻴﺪ*.
برای غدیر کم گذاشتیم انکار شد، وقت بلند شدن است،
👌 *رزق محرم در غدیر داده میشود، هر کس برای غدیر کم بگذارد، در محرم کمش میگذارند!*
*برای غدیر کاری کنید این مملکت بلرزد!* ، صدای #علیا_ولی_الله گوش فلک را کَر کند.
*ﺑﮕﺬاﺭﻳﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﺪاﻧﺪ ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻭﺿﻊ اﻗﺘﺼﺎﺩﻱ ﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺮاﻱ ﻧﺎﻡ ﻣﻮﻻﻳﻤاﻥ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﺎﻥ ﺭا ﻓﺪا ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ*
دسته ﻫﺎﻱ ﺷﺎﺩﻱ به خیابان ها بیاورید،
*ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻴﺪ ﺩﻳﻦ ﻣﺎ ﻓﻘﻄ ﺩﻳﻦ ﻋﺰاﺩاﺭﻱ ﻧﻴﺴﺖ*
👆👆👆👆👆
#ایستگاه_صلواتی بزنید، شهرهای خودتان را #چراغانی کنید. ان شاء الله امام عصر روحی فداه دعایی برای همه کند.
روز عید غدیر، روزی است که خدا نعمتش را کامل کرده است، چرا شکر نعمت نکنیم؟
صد هزار برابر هر سال توان بگذارید، *کاری کنید مرهم بر سینهء مجروح صدیقه طاهره سلام الله علیها شوید*.
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
تمام معصومین به شهادت رسیدند بخاطر غدیر، چرا ما ساکتیم؟
چرا ما بی تفاوتیم. کاری کنید که کسی جرات نکند خدشه بر غدیر وارد کند.
من کنت مولا فهذا علی مولا را بلند بگویید،
روز غدیر روز بیعت با امام عصر روحی فداه است.
💐دست به دست هم بدهیم احیایِ غدیر کنیم.
با پولمان، با وقتمان، با هیئتمان؛ با وسائلمان؛ با هر عملی که میتوانیم احیایِ غدیر کنیم.💐
*ﻫﺮ ﻛﻲ ﭘﺎﻱ ﻛﺎﺭﻩ ﻳﺎ ﻋﻠﻲ ﺑﮕﻪ..💪..
#مبلغ_غدیر_باشیم
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه خاصیتی برای امام زمان داشتی؟!
+کسی با امام زمان کاری نداره(:💔!
#غروب_جمعه
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_پنجم #تردید در میان عمل انجام شده قرار گرفته
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_ششم
💍💞خوشبخت ترین زن عالم
...صیغه محرمیت چند شب بعد خوانده شد.
بدون هیچ مراسمی فقط پدربزرگها و مادربزرگم بودند و از طرف آنها فقط اعضاء خانواده خودشان ...
من با چادر و روسری سفید بدون هیچ آرایشی سوار ماشین پدرم شدم وقتی که وارد محضر شدیم مسعود رو دیدم که کت و شلوار مشکی براقی پوشیده بود با پیراهن سفید دامادی ، به چشمم #زیباترین و جذاب ترین مرد عالم می آمد .
آنقدر از داشتن مسعود خوشحال بودم که بی محلی مادر و خواهر و همسر برادرش به چشمم نمی آمد.
صیغه محرمیت که خوانده شد خواهر کوچک مسعود کل کشید و نقل پاشید و مسعود یک انگشتر #سنگین زیبا دستم کرد. از سنگینی انگشتر متعجب بودم . بعد از محضر خانواده ها به خانه خودشان رفتند .
من سوار ماشین مسعود شدم داخل ماشین چادرم رو عوض کردم آن شب اولین شام دو نفره رو با هم خوردیم در آن لحظات آیا زنی خوشبخت تر از من در عالم بود؟!!
حیف که نمی دانستم دنیا به این صورت نخواهد ماند.
پدرم مرد روشنفکری بود و برای باهم بودن من و مسعود ایرادی نمی گرفت .
تقریبا هر روز با مسعود بیرون بودیم و شب مرا به خانه می رساند و می رفت حتی دانشگاه هم خودش مرا می برد و می آورد.
در شرکت هم به همه خانمها نهار دادیم و من به اتاق مسعود نقل مکان کردم.
کارم جدی تر شد و هر دو احساس خوبی از این همکاری مؤثر داشتیم .
کشف شخصیت مسعود برایم جذاب بود خوش روتر از چیزی بود که فکر می کردم چنان رابطه خوبی با پدر و مادرم برقرار کرد که گاهی #حسادت می کردم اما من با گذشت یک ماه نتوانسته بودم با خانواده مسعود ارتباطی برقرار کنم .
یک شب به اصرار من بعد از شام رفتیم منزل آنها ، خانه ویلایی با صفایی داشتند وضع مالیشان از ما بهتر بود اما نه آنقدر زیاد که مرا اذیت کند.
مادرش باز تصنعی قربان صدقه ام میرفت و با تیپ اسپرت و موهای هفت رنگش در خانه پذیرایی می کرد. جوان تر از سنش به نظر می رسید یا شاید با آرایش و سبک لباس پوشیدنش اینطور به چشمم می آمد.
می گفت قرص اعصاب مصرف می کند و خیلی حوصله مهمان ندارد.
یکبار از مسعود پرسیدم : چرا منو به فامیلاتون نشون نمیدی؟
با حالتی متعجب گفت خب هنوز که دیر نشده به وقتش عزیزم...
-آخه نه خاله هات نه عموهات هیچ کس منو ندیده ...
+ بذار جشن نامزدی که گرفتیم همه رو می بینی و اونا هم عروس قشنگ ما رو می بینن ...
تازه فامیلای ما چندان تحفه هم نیستنا ...
یک روز جمعه ازش خواستم که مرا برای زیارت به امامزاده صالح (ع) ببرد .
جلوی در گفت که تا به حال اینجا #نیامده ، می خندید و می گفت : ما ازون خانواده هاش نیستیم .
بعد از زیارت در حیاط با صفای امامزاده روی سکوها نشستیم ، به مسعود گفتم :
_ خدا رو شکر می کنم که همسری به خوبی تو قسمتم کرد ...
+ از کجا می دونی من خوبم ؟
_ معلومه دیگه ...
ازت ممنونم تو این مدت خیلی به من خوش گذشته ...
چشمکی زد و گفت : به من بیشتر ...
_تو حرم دعا کردم که خدا کمکمون کنه و همیشه همینقدر خوب و خوشبخت بمونیم .
مسعود آرام تر از همیشه شده بود و فقط با سر تأیید می کرد ، نمی دانم در ذهنش چه می گذشت .
دو ماه تمام شد .
به خانواده ها اعلام کردیم که نظر ما برای ازدواج #قطعی است .
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
❎حکایتی دردناک از مظلومیت حضرت امیرالمؤمنین علی (ع) و مکتب علوی ....
📡❗تقصیر شماست
امروز به خاطرات بسیار جالب توجه و خواندنی برخورد کردم حيفم آمد آنرا فوروارد نکنم
پیشنهاد می کنم با قدری تأمل مطالعه فرمایید.
🛑 *تقصیر شماست.......*
در زمان دانش آموزی معلمی داشتیم به نام آقای سید مهدی موسوی كه در آمریكا تحصیل كرده و تازه به وطن بازگشته بود و از همین روی گاه و بیگاه خاطرات و تجربه هایی از سالهای زندگی در ایالت اوهایو نقل می كرد و این گفته ها به اقتضای دوره نوجوانی به دقت در ذهن ما ثبت و ضبط می شد.
ایشان می گفت: “یك روز در دانشگاه اعلام شد كه در ترم آینده مشاور اقتصادی رییس جمهوری سابق آمریكا -گمان می كنم *ریچارد نیكسون* - قرار است درسی را در این دانشگاه ارائه كند و حضور آن شخصیت نامدار و مشهور چنان اهمیتی داشت كه همه دانشجویان برای شركت در كلاس او صف بستند و ثبت نام كردند و اولین بار بود كه من دیدم برای چیزی صف تشكیل شده است.
به دلیل كثرت دانشجویان كلاس ها در آمفی تئاتر برگزار می شد و استاد كه هر هفته با هواپیما از واشنگتن می آمد دیگر فرصت آشنایی با یكایك دانشجویان را نداشت اما گاهی به طور اتفاقی و بر حسب مورد نام و مشخصات برخی را می پرسید.
در یكی از همان جلسات نخست به من خیره شد و چون از رنگ و روی من پیدا بود كه شرقی هستم از نام و زادگاهم پرسید و بعد برای این كه معلومات خود را به رخ دانشجویان بكشد قدری در باره شیعیان سخن گفت و البته در آن روزگار كه كمتر كسی با اسلام علوی آشنا بود همین اندازه هم اهمیت داشت، ولی در سخن خود قدری از علی علیه السلام با لحن نامهربانانه و نادرستی یاد كرد.
این موضوع بر من گران آمد و برای آگاه كردن او ترجمه انگلیسی نهج البلاغه را تهیه كردم و هفته های بعد به منشی دفتر اساتید سپردم تا هدیه مرا او برساند.
در جلسات بعد دیگر فرصت گفت و گویی پیش نیامد و من هم تصور می كردم كه یا كتاب به دست او نرسیده و یا از كار من ناراحت شده و به همین دلیل تقریبا موضوع را فراموش كردم.
روزی از روزهای آخر ترم در كافه دانشگاه مشغول گفتگو با دوستانم بودم كه نام من برای مراجعه به دفتر اساتید و ملاقات با همان شخصیت مهم و مشهور از بلندگو اعلام شد، با دلهره و نگرانی به دفتر اساتید رفتم و هنگامی كه وارد اتاقش شدم با دیدن ناراحتی و چهره درهم رفته اش بیشتر ترسیدم.
با دیدن من روزنامه ای كه در دست داشت به طرف من گرفت و گفت می بینی؟ نگاه كن! وقتی به تیتر درشت روزنامه نگاه كردم خبر و تصویر دردناك خودسوزی یك جوان را در وسط خیابان دیدم.
او در حالی كه با عصبانیت قدم می زد گفت: می دانی علت درماندگی و بیچارگی این جوانان آمریكایی چیست؟ بعد به جریانات اجتماعی رایج و فعال آن روزها مانند هیپی گری و موسیقی های اعتراضی و آسیب های اخلاقی اشاره كرد و سپس ادامه داد: همه اینها به خاطر تقصیر و كوتاهی شماست!
من با اضطراب سخن او را می شنیدم و با خود می گفتم: خدایا، چه چیزی در این كتاب دیده و خوانده كه چنین برافروخته و آشفته است؟
او سپس از نهج البلاغه یاد كرد و گفت: از وقتی هدیه تو به دستم رسیده در حال مطالعه آن هستم و مخصوصا فرمان علی بن ابیطالب به مالك اشتر را كپی گرفته ام و هر روز می خوانم و عبارات آن را هنگام نوشیدن قهوه صبحانه مرور می كنم تا جایی كه همسرم كنجكاو شده و می پرسد این چه چیزی است كه این قدر تو را به خود مشغول كرده است؟
بعد هم شگفتی و اعجاب خود را بیان كرد و گفت: من معتقدم اگر امروز همه نخبگان سیاسی و حقوقدانان و مدیران جمع شوند تا نظام نامه ای برای اداره حكومت بنویسند، نمی توانند چنین منشوری را تدوین كنند كه قرنها پیش نگاشته شده است!
دوباره به روزنامه روی میز اشاره كرد و گفت: می دانی درد امثال این جوان كه زندگی شان به نابودی می رسد چیست؟ آنها نهج البلاغه را نمی شناسند!
آری، *تقصیر شماست كه علی را برای خود نگهداشته اید و پیام علی را به این جوانان نرسانده اید!*
دلیل آشوب و پریشانی در خیابانهای آمریكا، محرومیت این مردم از پیام جهان ساز و انسان پرور نهج البلاغه است.”
این داستان را در سن دوازده سالگی از معلم خود شنیدم، اما سالها بعد از آن وقتی كه برای جشنواره “باران غدیر” در تهران میزبان مرحوم پروفسور دهرمندرنات نویسنده و شاعر برجسته هندی بودیم چیزی گفت كه حاضران در جلسه را به گریه آورد و مرا به آن خاطره دوران نوجوانی برد.
پیرمرد هندو در حالی كه بغض كرده بود و قطرات اشك در چشمانش حلقه زده بود از مظلومیت علی بن ابی طالب یاد كرد و با اشاره به مشكلات گوناگون اجتماعی در كشورهای مختلف جهان گفت: “شما در معرفی امام علی و نهج البلاغه موفق نبوده اید! *باید پیام های امام علی را چون سیم كشی برق و لوله كشی آب به دسترس یكایك انسانها در كشورها و جوامع مختلف رساند !*
۲۰روز تا عید غدیر امیرالمومنین مانده به عشق امیرالمومنین(ع)
#نماز پر فضیلت یکشنبه
#ذی_القعده
#التماس_دعا
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فروش تیشرت های مزین به تصویر #حاج_قاسم در شلوغ ترین منطقه تجاری بانکوک
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
4_5920359658710631714.mp3
7.15M
از باب المراد تا باب الجواد🖤
شهادت#امام_جواد عليهالسلام🏴
#پویانفر
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_جواد
شهادتامامجواد[ع]تسلیــتباد🏴
✨✨🖤✨✨
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••