eitaa logo
گاهی وقت‌ها
3.8هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
90 فایل
گاه‌نوشت‌های «نظیفه سادات مؤذّن» سطح چهار (دکترا) حکمت متعالیه از جامعةالزهرا، مدرّس فلسفه، نویسنده و پژوهشگر.
مشاهده در ایتا
دانلود
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت بیست و یکم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام نکنه حالا ببینه من دانشجوی پزشکی بشم، کلاً منو بذاره کنار و اصلاً بهم فکر نکنه! انگار صدای یک اعظم دیگر از سمت دیگر ذهنش درآمد: اوه! چه خیال‌بافی‌ای هم می‌کنه! حالا از کجا معلوم که اصلاً عباس به تو فکر می‌کنه؟ دوباره اعظم اولی جواب داد: راست می‌گی! از کجا معلوم؟ اعظم دومی انگار دلش سوخت: البته فکر کنم فکر می‌کنه‌ها! یه جوری انگار حس می‌کنم حواسش بهت هست. اعظم اولی ناگهان چیزی یادش آمد و بی‌اختیار با صدای بلند گفت: نمی‌شه فکر نکنه. حتماً می‌کنه؛ چون ‌که من هرشب توی نماز غفیله‌م از خدا اینو می‌خوام. نمی‌شه که این‌همه دعا بی‌جواب بمونه. تازه هر روز یه پنج تومنی هم می‌ذارم کنار برای کمک به جبهه! اعظم دومی صدایش را پایین آورد و پوزخند زد: تو که به‌خاطر عباس نماز غفیله نمی‌خونی. دعای اصلیت امتحانات و کنکورته. همه‌ش درس، درس، درس. حالا اون آخرش یه جمله‌م می‌گی «عباس». اعظم دومی این را که گفت، انگار بی‌سروصدا غیبش زد. اتاق سوت‌وکور شد. اعظم ماند با یک دنیا آرزو که حالا حس می‌کرد اگر دست دراز کند، می‌تواند بگیردشان. مثل حس کودکی‌هایش وقتی از روی پشت‌بام به ستاره‌ها نگاه می‌کرد. و نمی‌دانست آرزوی پزشکی خواندنش هم به‌اندازه‌ی آرزوی چیدن ستاره‌ها دور و نشدنی است. حتی فکرش را هم نمی‌کرد که یک اتفاق عجیب و غیرقابل پیش‌بینی، درست صبح روز کنکور، تمام برنامه‌هایش را آواره‌ی صحرای ناممکن‌ها کند! °•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 @mangenechi
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت بیست و دوم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل سوم: آرزوی ناتمام *** برنامه‌ی سنگین درسی اعظم شروع شد. از مدرسه که می‌رسید، فقط به‌اندازه‌ی هشت رکعت نمازِ جنگی و یک وعده ناهارِ فوریِ نصفه جویده و باعجله قورت داده وقت داشت! لباس عوض کردن هم بی‌معنی بود. فوری می‌نشست توی ماشین باباجان و از 17 شهریور می‌رفت تا پیروزی و تا مرکز آموزشی پژواک. درس‌های سنگین و سخت، آزمون‌های پی‌درپی، اساتید سختگیر و جدی، معلم‌هایی که توقعات و انتظاراتشان از اعظم اکبری را روی‌هم چیده بودند و تا سقف کلاس چسبانده بودند. و اعظم نوجوان ریزنقش زبر و زرنگی که عزمش را جزم کرده بود از پس تمام این‌ها بربیاید. *** بالاخره روز کنکور رسید. تیرماه سال 1367. اعظم از بعد نماز صبح، تعقیبات طولانی و مفصلی را شروع کرد و دعاهای سنگین و ذکرهای متعدد، به امید قبولی و رتبه‌ی خوب. برای صبحانه که پایین آمد، بابا داشت آماده می‌شد که برود سرکار. حس کرد فضا کمی غیرعادی است. نگاهش بین بابا و مامان جابه‌جا شد. نفهمید چرا یک کپه اضطراب، ناگهانی هوار شد روی دلش. ساکت و مضطرب، مثل گنجشکی که پرواز بلد نیست و دستی برای برداشتنش از توی لانه جلو می‌آید، بابا را نگاه کرد. بابا همان‌طور که سرش پایین بود و داشت دکمه‌های پیراهنش را می‌بست، گفت: اعظم بابا! داشتم به مادرت می‌گفتم، حالا که اومدی، به خودتم می‌گم: من دلم راضی نیست به دانشگاه رفتنت. °•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 @mangenechi
. تقدیم به دوستانی که گله کردن از منتشر نشدن داستان 👆👆 یهویی سه قسمت گذاشتم که از دلشون دربیاد 😅
. دوستانی که هنوز نخوندن، با استفاده از هشتگ برن از قسمت اول بخونن بیان جلو ☺️ .
گاهی وقت‌ها
. اگه حرفی نظری پیشنهادی چیزی هم دارید بهم بگید @nsm1318
. مثلاً اینکه هر شب یه قسمت بذارم کافیه؟ یا بیشتر بذارم؟ یا اصلا نمی‌خواید ادامه بدم و تا همین جا کافیه؟ یا...؟ هر نظری دارید بفرمایید. .
. ۴ تا پیام اومده که شبی ۳ قسمت بذارید. . زیاد نیست به نظرتون؟ .
. اینم یه پیام جالب 😄 کانال رمان نیست آخه 😅 با اون مدل کانال‌ها مقایسه‌ش نکنید 😅 .
. معمولاً تصورمون اینه که ارزشمندترین چیز دنیاست. ولی نه؛ ارزشمندترینه؛ چون براش زمان خرج می‌کنیم. @mangenechi
°°°°꧁🌸꧂°°°° تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد! °°°°꧁🌸꧂°°°° @mangenechi
. چه تعابیر قشنگی درباره‌ی به کار برده آقای موزون ☺️👌 @mangenechi