eitaa logo
منگنه‌چی
4.4هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
86 فایل
درباره‌ی منگنه‌چی @mangenechi_ma تبلیغات و تبادل با منگنه‌چی @mangenechi_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
💠🔹 رفته بود خوزستان؛ جلسه تا ساعت یک نیمه شب طول کشیده بود.🕐 گفته بودند: منزل... 🏠 هتل... 🏢 اما او خوابیده بود همان جا در فرمانداری، با عمامه زیر سر و روانداز عبا 🌷 🌸شهید بهشتی🌸 💠🔹 @mangenechi
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ 🍃نماز شب که می‌خوند، حال عجیبی داشت. یه جوری شرمنده‌ی خدا بود و زاری می‌کرد که انگار بزرگ‌ترین گناه رو در طول روز انجام داده! یه روز ازش پرسیدم: چرا انقدر استغفار می‌کنی؟ از کدوم گناه می‌نالی؟ جواب داد: همین که این‌همه خدا بهمون نعمت داده و ما نمی‌تونیم شکرش رو به جا بیاریم، بسیار جای شرمندگی داره. 🍃 @mangenechi ┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
💠🍂 شهید حاج قاسم سلیمانی در توصیه‌ای به برادرزاده‌اش می‌نویسد: 🔹مهدی جان! تمام کسانی که به کمالی رسیدند، خصوصاً کمالات معنوی که خود منشأ و پایه‌ی دنیوی هم می‌تواند باشد، منشأ همه‌ی آن‌ها سحر است. سحر را دریاب. نماز شب در سن شما تأثیری شگرف دارد. اگر چند بار آن را به رغبت تجربه کردی، لذت آن را متوجه می‌شوی و به آن تمسک می‌یابی. 📚 سلوک در مکتب سلیمانی، ص۱۰۷ 💠🍂 @mangenechi
. 💠 دست‌نوشتۀ شهید قاسم سلیمانی: «کشوری که در قلب، اسمِ حسین را دارد، فرهنگِ عاشورا را دارد، باید در زیست و فرهنگ الگوی جهان شود.» @mangenechi
🔹🍂 شهیدحاج‌حسین‌خرازۍ: ما به اینجا نیامده‌ایم تا روۍ هرتپه‌ای سنگری بکنیم و خودمان را با زدن چهار تا گلوله مشغول کنیم! ←آمده‌ایم‌ تا‌ نَفَس‌ دشمن‌ را‌ ببریم؛ قیمتش‌ را‌ هم‌ با‌ خون‌مان می‌دهیم. 🔹🍂 @mangenechi
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ مجید برای خودش سال خمسی داشت. روی لقمه‌هایش حساس بود؛ اما دست کسی را هم رد نمی‌کرد. اگر جایی که نمی‌شناخت غذا می‌خورد، حتماً رد مظالم می‌داد. همیشه می‌گفت: «اگر از لقمه‌ی حرام چشم بپوشی، خدا دو برابرش را؛ آن‌هم حلال، به تو می‌دهد.» در مراسم خواستگاری از او پرسیدم: خمس می‌دهی یا نه؟ گفت: «از سال ۱۳۶۰؛ از همان روزی که وارد سپاه شدم، اولین حقوقی که گرفتم خمسش را داده‌ام تا امروز.» 🍃 راوی: همسر شهید 🍃 شهید مجید پازوکی @mangenechi ┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‎‎ ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✧ ༅࿐ اگر در جست‌وجوی هستی... ‎‎ ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✧ ༅࿐ @mangenechi
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ در عملیات والفجر۲ ، همه‌ی مهمات خود را گم کرده بودیم. مهم‌تر از آن راه را هم گم کرده بودیم. دستمان از همه اسباب ظاهری قطع بود. رو به بچه ها گفتم: «بچه‌ها! فقط یک راه وجود دارد: ما یک امام غایب داریم که در سخت‌ترین شرایط به دادمان می‌رسد. هر کسی در یک سمتی رو به دل بیابان حرکت کند و فریاد «یا صاحب الزمان» سر دهد. مطمئن باشید یا خود آقا تشریف می آورد و یا یکی از یاران‌شان به دادمان خواهد رسید.» همه در دل بیابان با حضرت مأنوس شده بودیم که دیدم چند نفر با لباس پلنگی به سمت ما می‌آیند. پشت درختان و صخره‌ها پنهان شدیم. وقتی جلوتر آمدند، شناختم‌شان. برادر نوذری از فرماندهان گردان یا زهرا(س) بودند. خطاب به بچه‌ها گفتم: «دیدید امام زمان (عج) ما را تنها نگذاشت؟» 🍃 شهید تورجی زاده @mangenechi ┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
هر روز پیش از بیــرون آمدن از برجک، با دعایِ محسـن کارمان را تمام مــی‌کردیم. یکی از دعاهایش عجیب دلم را لرزاند: خدایا مرگــی بهمون بده که هـمه حسرتش رو بخــورن! @mangenechi
🔹🍂 امیدوارم در خط امام باشید و حلال خدا را حلال، و حرام خدا را حرام بدانید و دو فریضه‌ی الهی و را فراموش نکنید. برادران! پیرو هوی و هوس نباشید که اگر پیرو هوی و هوس شدید، آسمان و زمین به فساد کشیده خواهد شد. 🔹🍂 @mangenechi
༻⃘⃕࿇ 🌸🍃 یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادتش می‌گفت: من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمود رضا یاد گرفتم. تا می نشست پشت فرمان، کمربندش را می‌بست. یک بار به او گفتم: اینجا دیگه چرا می‌بندی؟ اینجا که پلیس نیست! گفت: می‌دونی چقد زحمت کشیده‌م با تصادف نمیرم؟! 🍃 @mangenechi
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ راوی: مادر شهیده زینب بین بچه‌هایم (۴ دختر و ۳ پسر) از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمی‌گرفت. زینب از همه‌ی بچه‌هایم به خودم شبیه‌تر بود. صبور اما فعال بود. از بچگی به من در کارهای خانه کمک می‌کرد. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه به شوهرم می‌گفتم: از هفت تا بچه‌ام، زینب سهم من است. انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. زینب بسیار درس‌خوان و خیلی مؤمن بود. دوران دبستان به کلاس‌های قرآن می‌رفت. بعد از شرکت در این کلاس قرآن، علاقه‌ی شدیدی به حجاب پیدا کرد و کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش خرید و زینب با روسری به مدرسه می‌رفت. در مدرسه او را مسخره می‌کردند و اُمّل صدایش می‌زدند. از همان دوران روزه می‌گرفت. با وجود گرمای زیاد و هوای شرجی آبادان و لاغری جسمی که داشت. 🍃 @mangenechi ┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
. بچه‌ها برای من (مسعود رسولی) یک کت جیر نیم‌تنه بلند از ترکیه آورده بودند. یک روز که به خاطر سرما آن را پوشیده و کلاهی روسی سرم گذاشته بودم و پیپ هم می‌کشیدم، شهید رجائی مرا دید. بلافاصله گفت: خجالت نمی‌کشی؟ این چه قیافه‌ای است برای خودت درست کرده‌ای؟ کلاه تو روسی است و این کت خارجی است، با آن پیپ که می‌کشی، کدام یک به فرهنگ تو می‌خورد؟ همین نهیب چنان مرا به خود آورد که دیگر نه پیپ کشیدم و نه آن گونه لباس پوشیدم. 📚 سیره شهید رجایی، صفحه ۷۵ 💠🔸 @mangenechi
. در دولت آقای رجایی که نخست وزیر بودند، شهید باهنر را به عنوان وزیر آموزش و پرورش به مجلس معرفی کردند، ایشان در روز رأی اعتماد به مجلس رفتند و رأی آوردند. خبرنگار جلوی شهید باهنر رفت و پرسید: جوان‌ها می‌پرسند چه حسی دارید؟ خیلی پاسخ زیبایی دادند. گفتند: من تا قبل از این که وزیر شوم چهار بچه داشتم. اما الان که رأی گرفته ام، یازده میلیون فرزند دارم. مضمون صحبتش این بود. که من می‌دانم در قبال همه‌ی این دانش‌آموزان باید به عنوان یک پدر دلسوز و خیرخواه و آینده نگر کار کنم و به همه‌ی این‌ها برسم و باید پاسخگو باشم؛ هم در مقابل خودشان، هم پدر و مادرشان. این روحیه‌ی شهید باهنر و وزرای آن زمان بود. 🔸به نقل از محمدرضا باهنر مصاحبه با آرمان امروز 💠🔸 @mangenechi
🌸🍃 دوستان عزیزی که تازه به جمع ما پیوستید خیلی خیلی خوش اومدید. 🌸🍃 ممنون که ما رو قابل دونستید برای همراهی. ☺️ مطالب مختلفی با موضوعات متنوع داره. برای اینکه مطلب موردعلاقه‌تون رو پیدا کنید، از هشتگ‌ها استفاده کنید. بعضی از هشتگ‌هایی که بیشتر به کار رفتن اینا هستن 👇👇 می‌دونید که همراهی‌تون برامون خیلی ارزشمنده. 😃 🌸🍃 @mangenechi
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ وقتی هشت ساله بودم، حرفی به من زد که همیشه به یادم ماند. یک روز با خانواده به دربند رفته بودیم و من هم مثل همیشه چادر سر کرده بودم. روی یکی از تخت‌ها کنارش نشسته بودم که خانم بدحجابی از کنارمان گذشت و لبخند تمسخر آمیزی به من زد. دلم شکست. با ناراحتی نگاهی به حمید کردم و گفتم: ببین این خانومه چه طوری بهم نگاه کرد و خندید! فکر کنم به خاطر چادرم بود! لبخندی زد و گفت: عیب نداره نرگس. مهم اینه که حضرت زهرا س بهت لبخند می‌زنه!» حرفش به دلم نشست. اخم‌هایم را باز کردم و لبخند زدم. از آن روز هر بار که چادر سر می‌کردم، احساس می‌کردم حضرت زهرا (س) به من لبخند می‌زند. برای همین احساس، رویم را بیشتر می‌گرفتم. 📚شاهرگی برای حریم، شهید محمد رضا اسداللهی، ص۱۵ 🍃 شهید محمدرضا اسداللهی @mangenechi ┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍂 گام برداشتن در جاده‌ی هزینه می‌خواهد؛ هزینه‌هایی که انسان را و بعد می‌کند. @mangenechi
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ یک بار دیدم دارد دنبال چند طلبه می‌گردد تا با کاروان به مشهد بفرستد. گفتم: «بابا برای چی طلبه‌ها رو می‌خوای بفرستی مشهد؟» گفت: «برای کاروان مناطق محروم!» گفتم: «چطور؟» گفت: «نمی‌خوام فقط برن یه زیارتی بکنن و بعدش هم بیفتن به خرید. می‌خوام یه سری طلبه‌ی خانوم و آقا پیدا کنم و مسئول هر ۱۵ تا ۲۰ نفر یکی از این طلبه‌ها باشه. اونا با آیه و حدیث باهاشون صحبت کنن و روی مسائل اعتقادی و مذهبی‌شون کار کنن، به خصوص بحث ولایت فقیه!» بعد از چند وقت، ستاد زیارت اهالی مناطق محروم کشور را برپا کرد و خودش عهده‌دار کاروان‌های زیارتی شد. هر سال از مناطق محروم، کاروان نسبتاً بزرگی راه می‌انداخت و با همان شیوه‌ای که گفته بود، حدود پنج هزار نفر از اهالی مناطق محروم را به پابوس آقا می‌برد. 📚شاهرگی برای حریم، شهید محمد رضا اسداللهی، ص۲۷ @mangenechi ┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
࿐჻ᭂ🍃🌸🍃჻ᭂ࿐ ࿐჻ᭂ🍃🌸🍃჻ᭂ࿐ @mangenechi
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ مدتی بود که عضو یکی از هیئت‌های عزاداری شده بودیم. با بچه‌های آن‌جا هم رفیق بودیم. اما هیئت مشکلاتی داشت. تا چند ساعت بعد از نیمه‌شب عزاداری می‌کردند که نماز صبح‌مان هم از دست می‌رفت. مداح هیأت هم با ولی فقیه مشکل داشت. روزی یکی از دوستان درباره قالب هیئت تذکراتی به ما داد و گفت که اشتباه عمل می‌کنید. برای ما انتقال آن مطالب به مسئولین هیئت سخت بود؛ اما برای احمد نه. شروع کرد به تذکر اشتباهات. وقتی دید گوش به حرف نیستند، دور همه‌شان را خط کشید و با آن‌ها قطع ارتباط کرد. 🍃 شهید احمد مکیان @mangenechi ┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ روزهایی که از محل کار به خانه می‌آمد با همه‌ی خستگی سعی می‌کرد با لبخندی بر لب وارد شود. در حالی که چشمانش از فرط بی‌خوابی و خستگی سرخ شده بود، همچنان گرم و صمیمی صحبت می‌کرد. بعد شروع به احوال پرسی و خنده می‌کرد و فضای بیرون را کاملاً از یاد می‌برد. 🍃 شهید محمد غفاری @mangenechi ┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ آقا مهدی وقتی در سپاه ارومیه بود، در اکثر فعالیت‌های بچه‌ها شرکت می‌کرد. حتی نگهبانی هم می‌داد. نصف شب بلند می‌شد و می‌آمد و می‌گفت: «چرا مرا بیدار نکردید؟» می‌گفتیم: «برای چه؟» می‌گفت: «برای نگهبانی. نمی‌خواهید ما از این ثواب بهره‌ای ببریم؟!» وقتی می‌گفتیم: «مگر ما مرده‌ایم که شما نگهبانی بدهید؟!» می‌گفت: «جای این حرف‌ها نیست. همه‌ی ما باید امنیت اینجا را حفظ کنیم.» 🍃 شهید مهدی باکری @mangenechi ┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄