🌼🍂
#داستانک
🌼من یک مذهبیام 🌼
توی صف عابر بانک، دو نفر اول دختران جوانی هستند که ارام پچ پچ می کنند و بلند بلند میخندند. پشت سرشان پسر جوانی ایستاده و با تبلتش ور میرود. نفر چهارم مرد میانسالی است که پکهای عمیق به سیگارش میزند و دودش را از دماغش بیرون میدهد. نفر آخر هم من هستم با یک دنیا دلهره که نکند فاطمه توی ماشین از خواب بیدار شود.
پیر زنی جلوی دستگاه عابربانک ایستاده و مرتب دکمهها را میزند و ناامیدانه نچنچ میکند.
ناگهان روبرمیگرداند و نگاهی به صف میاندازد و با دستش به من اشاره میکند: دختر جون بیا!
از پلههای آهنی عابربانک بالا میروم. پیر زن رمز کارتش را آرام در گوشم میگوید و من وجه را به کارت پسرش منتقل میکنم.
پیر زن دعاکنان میرود و من هم میروم آخر صف سر جایم میایستم.
تا لحظهای که نوبتم بشود، به این فکر میکنم که مردم هنوز به مذهبیها و چادریها اعتماد دارند.
کاش با رفتارهای نسنجیده خرابش نکنیم!
#زندگی
✍ #زهرا_حاجیپور
🌼🍂 @mangenechi
هدایت شده از گاهی وقتها
💠⚜ حرف حساب ⚜💠
با گریه میآید اتاق مشاورهی #دانشگاه. 😭
بچههای حراست دست پسری را گرفتهاند و کشانکشان میآورند. ☹️
دختر همچنان گریه میکند. 😭
با یک لیوان آب سرد آرامش میکنم. 💧
بچههای حراست پسر را به زور مینشانند روی صندلی و میروند.
دختر شروع میکند به فحش دادن: مرتیکه عوضی لاشی.... 😡
پسر پوزخندی میزند 😏 و میگوید لاشی؟ من لاشیام؟
خانم... ، جان من یه نیگا به قیافهی ما بکن. قیافهی کی به لاشیا میخوره؟
دختر گارد میگیرد برای حمله. با صدای بلند میگویم: بشین سر جات ببینم! 😠 این حرفا چیه به هم میزنید؟
دختر با صدای لرزان میگوید: این عوضی این ...این... و بغض میکند و بلند میزند زیر گریه.
پسر رویش را برمیگرداند. دوزاریم میافتد. برای لحظاتی سکوت حاکم میشود.
این بار چندم است که دخترها در گوشه و کنار دانشگاه مورد اذیت و آزار قرار گرفتهاند و این اولین بار است که دختری این موضوع را علنی در حیاط دانشگاه اعلام کرده.
پسر را با نامه میفرستم اتاق مشاورهی اقایان.
دخترک کل ماجرا را تعریف میکند.
یک ساعتی حرف میزنیم وبعد کولهاش را بر میدارد و میرود.
🔸💠🔸💠🔸
فردا بنر بزرگی را با کمک خدمه توی سالن اصلی دانشگاه نصب میکنیم:
"خانم وندی شلیت نویسنده آمریکایی:
چطور میتوانیم از مردها توقع رفتار احترامآمیز داشته باشیم در حالی که با ظاهر خود مرتب این پیام را به آنها میدهیم که لازم نیست این طور رفتار کنید"
یکی زیر بنر با خودکار آبی نوشته بود:
ای ول به این میگن حرف حساب!!
🔸 پی نوشت: عذرخواهی شدید به خاطر به کار بردن الفاظ رکیک! 😥
🔸💠🔸💠🔸
#پوشش #حجاب
#اجتماعی #خاطره #داستانک
✍ #زهرا_حاجیپور
🔗 #منگنهچی
💠 @mangenechi
هدایت شده از گاهی وقتها
💠⚜ خشم خدا⚜💠
همایش مبلغین نهاد رهبری در دانشگاهها بود.
قرار شد هر کس یک خاطره از دوران تبلیغش تعریف کند.
خانم صادقی گفت:
من پانزده سال سابقهی تبلیغ در دانشگاهها را دارم. همه جور آدم دیدهام. از لائیک لامذهب گرفته تا مؤمن مستجابالدعوه. از همه قشر و همه نوع اعتقاد. ولی در یکی از دانشگاهها دانشجویی داشتم که نمونهاش را ندیده بودم.
همیشه در برنامه درست صف اول و دقیقاً رو به روی من مینشست. هر چه میگفتم به باد استهزاء میگرفت. خدا را پیغمبر را قرآن را. 😨
به هیچ چیز معتقد نبود و بیدینیاش را علناً فریاد میزد، هیچ کس هم جلودارش نبود.
نه اعتراض بچهها
نه مسئول خوابگاه
نه خود من.
کلافه شده بودم 😫 تا اینکه یکی از همشهریهایش گفت که پدرش از نزولخورهای قدیمی شهرشان است. بعد از آن دلم برایش میسوخت 😔 و دیگر زیاد از حرکاتش تعجب نمیکردم و ناراحت نمیشدم.
یک روز که بحثمان سر توبه بود باز شروع کرد:
ببین صادقی جون! اینکه میگی نباید گناه کنیم، یا اگه کردیم باید زود توبه کنیم شاید بعداً فرصت توبه پیدا نکنیم، از نظر من یه حرف چرته. 😕 من فردا بعد از ظهر با بچهها قرار گذاشتم برم عشق و حال. قولم بهت میدم که فردا شب همین جا روبه روی تو بشینم. من مطمئنم که فردا زندهم. پس فردا هم زندهم .پس تو جوونی حال میکنم. بعداً اگه فرصت شد به خدا میگم ببخشه دیگه! 😜
با لبخند گفتم: ان شاء الله صد سال زنده باشی. ☺️
فردا شب که به خوابگاه رفتم، غوغایی بود. بچهها به طرفم دویدند. فقط جیغ میکشیدند. نمیفهمیدم چه میگویند.
مهناز دوست سمیرا دستم را گرفت و گفت: «خانم سمیرا مرد!» 😭😭😭
بعد از ظهر همان روز موقع رد شدن از خیابان با ماشینهایی که با هم کورس گذاشته بودند، تصادف کرده بود.
مهناز میگفت: وقتی ماشین بهش زد، دو متر پرت شد هوا و با سر خورد زمین. 😣 وقتی بالا سرش رسیدم، خون از بینی و گوشش فوران میکرد. فقط دستمو فشار داد و گفت :خانم صادقی!
همین! 😭
خانم صادقی اشک میریخت، دیگران هم همراهش.
خانم صادقی وسط گریههایش بریده بریده گفت:
سمیرا در حیاتش کسی را به سمت خدا نبرد، ولی مرگش خیلیها را با خدا آشتی داد.
🌼🍂
#خاطره
#داستانک #زندگی #مرگ
✍ #زهرا_حاجیپور
🌼🍂 @mangenechi
هدایت شده از گاهی وقتها
💠⚜ خشم خدا⚜💠
همایش مبلغین نهاد رهبری در دانشگاهها بود.
قرار شد هر کس یک خاطره از دوران تبلیغش تعریف کند.
خانم صادقی گفت:
من پانزده سال سابقهی تبلیغ در دانشگاهها را دارم. همه جور آدم دیدهام. از لائیک لامذهب گرفته تا مؤمن مستجابالدعوه. از همه قشر و همه نوع اعتقاد. ولی در یکی از دانشگاهها دانشجویی داشتم که نمونهاش را ندیده بودم.
همیشه در برنامه درست صف اول و دقیقاً رو به روی من مینشست. هر چه میگفتم به باد استهزاء میگرفت. خدا را پیغمبر را قرآن را. 😨
به هیچ چیز معتقد نبود و بیدینیاش را علناً فریاد میزد، هیچ کس هم جلودارش نبود.
نه اعتراض بچهها
نه مسئول خوابگاه
نه خود من.
کلافه شده بودم 😫 تا اینکه یکی از همشهریهایش گفت که پدرش از نزولخورهای قدیمی شهرشان است. بعد از آن دلم برایش میسوخت 😔 و دیگر زیاد از حرکاتش تعجب نمیکردم و ناراحت نمیشدم.
یک روز که بحثمان سر توبه بود باز شروع کرد:
ببین صادقی جون! اینکه میگی نباید گناه کنیم، یا اگه کردیم باید زود توبه کنیم شاید بعداً فرصت توبه پیدا نکنیم، از نظر من یه حرف چرته. 😕 من فردا بعد از ظهر با بچهها قرار گذاشتم برم عشق و حال. قولم بهت میدم که فردا شب همین جا روبه روی تو بشینم. من مطمئنم که فردا زندهم. پس فردا هم زندهم .پس تو جوونی حال میکنم. بعداً اگه فرصت شد به خدا میگم ببخشه دیگه! 😜
با لبخند گفتم: ان شاء الله صد سال زنده باشی. ☺️
فردا شب که به خوابگاه رفتم، غوغایی بود. بچهها به طرفم دویدند. فقط جیغ میکشیدند. نمیفهمیدم چه میگویند.
مهناز دوست سمیرا دستم را گرفت و گفت: «خانم سمیرا مرد!» 😭😭😭
بعد از ظهر همان روز موقع رد شدن از خیابان با ماشینهایی که با هم کورس گذاشته بودند، تصادف کرده بود.
مهناز میگفت: وقتی ماشین بهش زد، دو متر پرت شد هوا و با سر خورد زمین. 😣 وقتی بالا سرش رسیدم، خون از بینی و گوشش فوران میکرد. فقط دستمو فشار داد و گفت :خانم صادقی!
همین! 😭
خانم صادقی اشک میریخت، دیگران هم همراهش.
خانم صادقی وسط گریههایش بریده بریده گفت:
سمیرا در حیاتش کسی را به سمت خدا نبرد، ولی مرگش خیلیها را با خدا آشتی داد.
🌼🍂
#خاطره
#داستانک #زندگی #مرگ
✍ #زهرا_حاجیپور
🌼🍂 @mangenechi
. فرهنگ های بی فرهنگ .
این داستان واقعی را یکی از دوستان خانوادگیمان که یک پزشک است برایمان تعریف کرد :
در بیمارستان ما خانم دکتری هست که پنج فرزند دارد.
وقتی برای اولین بار این مسأله را با دکترها و پرستارهای بیمارستان مطرح کرد، همه پچ پچ کنان و زیر لب گفتند،
وا چه خبره؟ دکتر هم اینقدر بی فرهنگ؟ جوجهکشی باز کرده! چه حوصلهای داره! و...
حرف و حدیثها که به گوش خانم دکتر رسید گفت:
در یک همایش علمی در خارج از کشور وقتی پشت تریبون رفتم تا مقالهی علمیام را ارائه دهم، رو به حضار گفتم:
من با وجود پنج فرزند این مقاله را تنظیم کردهام.
تمامی حضار روی پا ایستادند و به مدت طولانی برایم کف زدند!
#سبک_زندگی #فرزندآوری
✍ #زهرا_حاجیپور
🔗 #منگنهچی
@mangenechi
🌼🍂
#داستانک
🌼 من یک مذهبیام 🌼
توی صف عابر بانک، دو نفر اول دختران جوانی هستند که ارام پچ پچ می کنند و بلند بلند میخندند. پشت سرشان پسر جوانی ایستاده و با تبلتش ور میرود. نفر چهارم مرد میانسالی است که پکهای عمیق به سیگارش میزند و دودش را از دماغش بیرون میدهد. نفر آخر هم من هستم با یک دنیا دلهره که نکند فاطمه توی ماشین از خواب بیدار شود.
پیر زنی جلوی دستگاه عابربانک ایستاده و مرتب دکمهها را میزند و ناامیدانه نچنچ میکند.
ناگهان روبرمیگرداند و نگاهی به صف میاندازد و با دستش به من اشاره میکند: دختر جون بیا!
از پلههای آهنی عابربانک بالا میروم. پیر زن رمز کارتش را آرام در گوشم میگوید و من وجه را به کارت پسرش منتقل میکنم.
پیر زن دعاکنان میرود و من هم میروم آخر صف سر جایم میایستم.
تا لحظهای که نوبتم بشود، به این فکر میکنم که مردم هنوز به مذهبیها و چادریها اعتماد دارند.
کاش با رفتارهای نسنجیده خرابش نکنیم!
#زندگی
✍ #زهرا_حاجیپور
🌼🍂 @mangenechi
💠 عطوفتهای ثقیل! 💠
از بچگی دلم برای رفتگرها و کارگرها میسوخت. مخصوصاً اگر پیر بودند.
الان هم وقتی #رفتگر و یا کارگری در محل ببینم اگر تابستان باشد شربت و اگر زمستان باشد چای برایش میبرم.
شعف چشمانشان موقع دیدن سینی برایم بینهایت شیرین است.
پاییز هم که میشود #شهرداری تازه یادش میافتد زمینها را نکنده. حالا محل شده قرق کارگرها.
پریروز که از سر کار برمیگشتم، #کارگران مشغول استراحت بودند.
از دور که دیدمشان تصمیم گرفتم با سینی #شربت شادشان کنم؛ اما جلوتر که رفتم دو جوان #افغانی را دیدم که تکتّف* کرده، رو به قبله ایستادهاند و نماز میخوانند و کارگرهای جوان ایرانی خوابیده ادایشان را در میآوردند و هرهر می خندند. 😐😡
بابا همیشه می گوید:
دین ما دین #رأفت است. باید با عاصیان با #عطوفت برخورد کرد. ☺️
اما گاهی عاصیان انقدر لج آدم را در میآورند که دلت نمیخواهد حتی یک جرعه آب مهمانشان کنی. 😖
اما با تمام این احوال دندان صبر بر جگر میفشارم و سینی شربت را میدهم دست همان جوان ایرانی!
* تکتّف: روش #نماز خواندن اهل سنّت با دستان رویهمگذاشته.
#داستانک
#اجتماعی
✍ #زهرا_حاجیپور
🔗 #منگنهچی
@mangenechi
🌼🌿
#خاطره
کلاً به حدیث «کُونُوا دُعَاةً لِلنَّاسِ بِغَیْرِ أَلْسِنَتِکُمْ» خیلی اعتقاد دارم.
دویدن، خندیدن، بازی کردن، شوخی کردن، همکاسه و همسفره شدن، همون راههایی بوده که این سالها خیلی خوب جواب داده!
🔹
ولش میکردی مقنعه روی سرش نمیایستاد، در مورد روابط دختر و پسر، خدا و دین اعتقادات عجیب و غریبی داشت!
چندین بار با هم گفتگو کردیم دلش میخواست بحث کند، من قسر در میرفتم!
حرفش را میشنیدم، حرفم را میزدم و با مزاح بحث را جمع میکردم!
همیشه میگفت: خانم شما شنوندهی خوبی هستین!
یک روز که دبیر نداشتند اومد روی صندلی گوشهی اتاقم نشست. دل دل میکرد چیزی بگوید.
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: هان چیه؟ بریز بیرون!
با تردید گفت: خانم یه چیز بگم به بچهها نمیگید؟
اخم کردم و گفتم: تو منو این جوری شناختی؟
دستهايش را به هم مالید و شمرده شمرده گفت: خانم من سیدم. بابام میگه از نوادگان امام سجادیم! من امام سجاد رو نمیشناسم. دیروز سر صف گفتید مسابقات قرآن و عترت یه بخش صحیفه داره که مال امام سجاده!
میشه یه کم توضیح بدید جریان مسابقه چیه؟
خودکار را روی زمین میگذارم. حس صیادی رو دارم که صید شیرینی به دامش افتاده!
با لحن شیطنتآمیزی میگویم:
بهبه! الهه سادات خانم!
صحیفه، یه کتاب پر از دعاهای قشنگه. فردا اصل کتاب رو برات مییارم یه نگاهی بنداز؛ اگه خوشت اومد بیا برای مسابقه اسمت رو رد کنم.
از آستانهی در رد نشده، دوباره برمیگردد و میگوید: بین خودمون بمونه هااا!
🔹
صحیفه سجادیهی طلاکوب کتابخانهام را پشتنویسی میکنم:
تقدیم به نوادهی زیبای امام سجاد(ع)، الههی نازنینم.
امید که نور این کتاب آسمانی قلبت را تا ابد نورانی کند!
کُونُوا دُعَاةً لِلنَّاسِ بِغَیْرِ أَلْسِنَتِکُمْ
✍ #زهرا_حاجیپور
🌼🌿 @mangenechi
🌼🌿
#خاطره #هفته_معلم
مهر که می شود، کلاس به کلاس میروم برای برقراری ارتباط چهره به چهره با بچهها!
به قول امروزیها فیس تو فیس!
از خودم میگویم و از تحصیلاتم که تلفیقی از حوزه و دانشگاه است.
بچه ها کنجکاوانه می پرسند: خانم شما حوزه درس خوندید؟ اصلاً بهتون نمی یاد!
آدم فکر میکنه حوزویا یه جوری باشن!
چشم گرد میکنم و میگویم: چه جوری یعنی؟
شلیک خنده کلاس را پر میکند. يکی وسط خندهها میگوید: خشکه مقدس نچسب!
با کف دست سرش را فشار میدهم و میگویم اشتباه به عرضتون رسوندن حاج خانوم!
🔹
بعد از برنامه صبحگاه ، با شروع کلاسها، مدرسه به آرامشی موقتی فرو میرود. مدیر و معاون آموزشی میآیند اتاق من.
مدیر با لحنی عصبی میگوید:حاجیپور جان! تو چند ساله مدارس خاص کار کردی؛ خودت خوب میدونی قبولی بچهها توی کنکور چقدر برای اعتبار مدرسه مهمه! ما باید بچههای باهوشمون رو با چنگ و دندون نگه داریم، نه اینکه بتاریمشون!
متعجب میگویم: میشه واضح بگید چی شده؟ 😳
معاون آموزشی روی صندلی جابه جا میشود؛ میگوید: محدثه فلاح صد در صد پزشکی قبوله! چی بهش گفتی؟ پاش رو کرده تو یه کفش میگه می خوام برم حوزه! آخه این درسته با سرنوشت بچهی مردم بازی میکنی؟ 😒
قند توی دلم آب میشود! 😃 یک باره شعف تمام دنیا مهمان دلم میشود! 😃 به یاد چشمان معصوم محدثه میافتم.
توی دلم فریاد میزنم:
به مکتب امام صادق خوش آمدی نخبهی بینظیر! حوزهی علمیه امثال تو را زیاد کم دارد!!
✍ #زهرا_حاجیپور
🌼🌿 @mangenechi
🌼🌿
#خاطره #هفته_معلم
مدارس خاص که کار کنی بیشتر مخاطبینت می شوند از قشر مرفه جامعه. مرفهینی که تعداد قابل توجهشان میانهای با خدا و اعمال عبادی ندارند.
هدیه هم یکی از همین دانشآموزان بود که به شدت سودای مهاجرت داشت. ذهنش پر بود از شبهات ریز و درشت ماهوارهای!
هر بار که سیل ویرانگر شبهات، ساحل قلبش را در مینوردید، سراسیمه میآمد اتاق من.
ذهن پرسشگر و روح جویای حقیقتش را دوست داشتم.
۲۹ خرداد، آخرین روز حضورش در مدرسه به سراغش میروم. با هیجان، از ویزای ردیفشدهی کانادا برای بچهها حرف می زد. با دیدن من میگوید: خانوم حلال کنید. من تو این سه سال حسابی مختون رو خوردم!ببخشید دیگه!
لبخندزنان پاکت هدیه را به سمتش میگیرم.
با شعف میگوید: وای خانوم! برای منه؟
بچهها میگویند: بازش کن ببینیم چیه!
یه سجاده صورتی که با ماژیک پشتش نوشته شده بود: «تقدیم به هدیهی جویای حقیقت. به امید قلبی پر از عشق خدا»
مرا در آغوش میگیرد و با صدایی پر از بغض میگوید: خانم قول میدم هر وقت باهاش نماز خوندم، شما رو یاد کنم!
✍ #زهرا_حاجیپور
🌼🌿 @mangenechi
🌼🌿
#خاطره #هفته_معلم
_کی گفته همهتون باید دکتر و مهندس بشید؟
مگه جامعه به آدمای نخبه تو رشتهها و شغلهای دیگه نیاز نداره؟
همهمهها بالا میگیرد؛ وسط هیاهو یکی بلند میگوید: مثلاً چه کاری چه رشتهای خانوم؟
_ مثلاً یه طراح لباس حرفهای، یه خیاط ماهر،
یه آشپز یا شیرینی پز صدا و سیمایی!
یکی با دلخوری میگوید: خانم این همه بدبختی بکشیم بریم آشپز و خیاط بشیم؟
بچهها با سر و صدا تایید میکنند. دستم را بالا میبرم و همه را به سکوت دعوت میکنم.
_ببینید بچهها منظورم اینه که خودتون رو محدود به چند تا رشتهی خاص نکنید. وارد هر رشته یا شغلی که قراره بشید، سعی کنید بهترین باشید! توی اون کار بدرخشید!
🔹
نمونه کارهایش رو توی اینستاگرام برایم میفرستد! یه کارگاه خیاطی داشت با چهار تا چرخکار که زنان سرپرست خانوار بودند!
کسب و کار، به پیشنهاد دانشآموز من و با همراهی خانواده پا گرفته بود. خودش هم طراحی دوخت خوانده بود!
جمعاً هشت نفر از قِبَل کارگاه رزق و روزی میبردند!
دختری که سودای مهندسی داشت، حالا یک پا کارآفرین شده بود!
✍ #زهرا_حاجیپور
🌼🌿 @mangenechi
💠 عطوفتهای ثقیل! 💠
از بچگی دلم برای رفتگرها و کارگرها میسوخت. مخصوصاً اگر پیر بودند.
الان هم وقتی #رفتگر و یا کارگری در محل ببینم اگر تابستان باشد شربت و اگر زمستان باشد چای برایش میبرم.
شعف چشمانشان موقع دیدن سینی برایم بینهایت شیرین است.
پاییز هم که میشود #شهرداری تازه یادش میافتد زمینها را نکنده. حالا محل شده قرق کارگرها.
پریروز که از سر کار برمیگشتم، #کارگران مشغول استراحت بودند.
از دور که دیدمشان تصمیم گرفتم با سینی #شربت شادشان کنم؛ اما جلوتر که رفتم دو جوان #افغانی را دیدم که تکتّف* کرده، رو به قبله ایستادهاند و نماز میخوانند و کارگرهای جوان ایرانی خوابیده ادایشان را در میآوردند و هرهر می خندند. 😐😡
بابا همیشه می گوید:
دین ما دین #رأفت است. باید با عاصیان با #عطوفت برخورد کرد. ☺️
اما گاهی عاصیان انقدر لج آدم را در میآورند که دلت نمیخواهد حتی یک جرعه آب مهمانشان کنی. 😖
اما با تمام این احوال دندان صبر بر جگر میفشارم و سینی شربت را میدهم دست همان جوان ایرانی!
* تکتّف: روش #نماز خواندن اهل سنّت با دستان رویهمگذاشته.
#داستانک
#اجتماعی
✍ #زهرا_حاجیپور
🔗 #منگنهچی
@mangenechi