eitaa logo
منگنه‌چی
4.4هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
86 فایل
درباره‌ی منگنه‌چی @mangenechi_ma تبلیغات و تبادل با منگنه‌چی @mangenechi_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از منگنه‌چی
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ شاید او یک بود! روز دوازده بهمن ، با این که هم رفتم ولی موفق به زیارت نشدم. برادرم جعفر یک موتور گازی داشت که من ازش استفاده می‌کردم. صبح روز بعد با همان موتور گازی به همراه چند نفر از بچه ها راه افتادیم به سمت مدرسه‌ی رفاه تا آنجا را پیدا کردیم ظهر شد. ظهر هم فهمیدیم که امام دیگر تا فردا صبح ملاقات ندارد. توی راه برگشت ، در یکی از خیابان‌های همان اطراف که خلوت بود و کم رفت و آمد، بنزین موتورم تمام شد. چون اون نزدیکی پمپ بنزین نبود چاره‌ای نداشتم جز این که صبر کنم تا بلکه بتوانم از ماشین‌های عبوری بنزین بگیرم. چهل و پنج دقیقه معطل شدم. آخرش در کمال ناامیدی ، تصمیم گرفتم موتور را بگیرم دستم و آن قدر پیاده گز کنم تا بالاخره به یک پمپ بنزین برسم. درست در همین لحظه‌ها ، دیدم یک ماشین پژوی سفید رنگ و قدیمی، پیچید توی خیابان؛ شروع کردم به دست تکان دادن بر خلاف انتظارم نگه داشت. انگار تازه فهمیدم راننده‌اش یک سیّد روحانی است! سلام کردم، جواب سلامم را داد و پرسید: چی شده؟ گفتم : بنزین موتورم تموم شده. نگاهی به ساعتش کرد. گفت: می‌تونم بهت بنزین بدم. پیاده شد ... در صندوق عقب را باز کرد. یک تکه شلنگ و یک چهار لیتری خالی درآورد. با یک دنیا خجالت و شرمندگی رفتم که آن‌ها را از ازش بگیرم ، نداد. گفت: خودم بنزین می‌کشم. گفتم آخه این جوری که بَدِه حاج آقا. گفت: نه، هیچ بدیی نداره. بنزین را توی باک موتور خالی کردم و چهار لیتری رو دادم بهش، گفت: خونه‌تون کجاست، پسرم؟ گفتم: طرشت. پرسید : پس این جا چی کار می‌کنی؟ گفتم اومده بودم آقا رو زیارت کنم که قسمت نشد. بعد هم گفتم : نمی دونم قسمت می‌شه امام رو ببینم یا نه؟ لبخندی زد و گفت: چون نیّتت پاکه، ان شاء الله حتماً امام رو می‌بینی ؛ خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. همین که خواست برود ، پرسیدم: ببخشین، اسم شما چیه؟ گفت: بهشتی هستم؛ و رفت. 😍 من که تا آن موقع ، نام خانوادگی این طوری نشنیده بودم‌، تعجب کردم. توی عالم نوجوانی با خودم گفتم: شاید اون یک فرشته بود که خدا از بهشت فرستادش تا به من کمک کنه؛ برای همین گفت بهشتی هستم! ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ دو سه روز بعد بالاخره موفق شدم حضرت امام را زیارت کنم. آن روز وقتی رسیدم که ایشان برای جمعیت زیادی مشغول سخنرانی بودند. همان روز اول ، از چیزی که دیدم ، در جا خشکم زد؛ روحانی‌ای که به من بنزین داده بود، درست کنار امام نشسته بود. حیرت زده گفتم اون بهشتیه! مردی که کنارم ایستاده بود، چپ چپ نگاهم کرد. گفت: بهشتی چیه؟! بگو آیت الله بهشتی! 📚 حکایت زمستان ، ص۲۳ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 🔗 ╔═.🌺🌿.═════╗ @mangenechi ╚═════.🌺🌿.═╝
هدایت شده از منگنه‌چی
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ شاید او یک بود! روز دوازده بهمن ، با این که هم رفتم ولی موفق به زیارت نشدم. برادرم جعفر یک موتور گازی داشت که من ازش استفاده می‌کردم. صبح روز بعد با همان موتور گازی به همراه چند نفر از بچه ها راه افتادیم به سمت مدرسه‌ی رفاه تا آنجا را پیدا کردیم ظهر شد. ظهر هم فهمیدیم که امام دیگر تا فردا صبح ملاقات ندارد. توی راه برگشت ، در یکی از خیابان‌های همان اطراف که خلوت بود و کم رفت و آمد، بنزین موتورم تمام شد. چون اون نزدیکی پمپ بنزین نبود چاره‌ای نداشتم جز این که صبر کنم تا بلکه بتوانم از ماشین‌های عبوری بنزین بگیرم. چهل و پنج دقیقه معطل شدم. آخرش در کمال ناامیدی ، تصمیم گرفتم موتور را بگیرم دستم و آن قدر پیاده گز کنم تا بالاخره به یک پمپ بنزین برسم. درست در همین لحظه‌ها ، دیدم یک ماشین پژوی سفید رنگ و قدیمی، پیچید توی خیابان؛ شروع کردم به دست تکان دادن بر خلاف انتظارم نگه داشت. انگار تازه فهمیدم راننده‌اش یک سیّد روحانی است! سلام کردم، جواب سلامم را داد و پرسید: چی شده؟ گفتم : بنزین موتورم تموم شده. نگاهی به ساعتش کرد. گفت: می‌تونم بهت بنزین بدم. پیاده شد ... در صندوق عقب را باز کرد. یک تکه شلنگ و یک چهار لیتری خالی درآورد. با یک دنیا خجالت و شرمندگی رفتم که آن‌ها را از ازش بگیرم ، نداد. گفت: خودم بنزین می‌کشم. گفتم آخه این جوری که بَدِه حاج آقا. گفت: نه، هیچ بدیی نداره. بنزین را توی باک موتور خالی کردم و چهار لیتری رو دادم بهش، گفت: خونه‌تون کجاست، پسرم؟ گفتم: طرشت. پرسید : پس این جا چی کار می‌کنی؟ گفتم اومده بودم آقا رو زیارت کنم که قسمت نشد. بعد هم گفتم : نمی دونم قسمت می‌شه امام رو ببینم یا نه؟ لبخندی زد و گفت: چون نیّتت پاکه، ان شاء الله حتماً امام رو می‌بینی ؛ خداحافظی کرد و سوار ماشین شد. همین که خواست برود ، پرسیدم: ببخشین، اسم شما چیه؟ گفت: بهشتی هستم؛ و رفت. 😍 من که تا آن موقع ، نام خانوادگی این طوری نشنیده بودم‌، تعجب کردم. توی عالم نوجوانی با خودم گفتم: شاید اون یک فرشته بود که خدا از بهشت فرستادش تا به من کمک کنه؛ برای همین گفت بهشتی هستم! ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ دو سه روز بعد بالاخره موفق شدم حضرت امام را زیارت کنم. آن روز وقتی رسیدم که ایشان برای جمعیت زیادی مشغول سخنرانی بودند. همان روز اول ، از چیزی که دیدم ، در جا خشکم زد؛ روحانی‌ای که به من بنزین داده بود، درست کنار امام نشسته بود. حیرت زده گفتم اون بهشتیه! مردی که کنارم ایستاده بود، چپ چپ نگاهم کرد. گفت: بهشتی چیه؟! بگو آیت الله بهشتی! 📚 حکایت زمستان ، ص۲۳ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 🔗 ╔═.🌺🌿.═════╗ @mangenechi ╚═════.🌺🌿.═╝