👆#ادامه 👇
صبح به سراغ عبد فرّار رفتم و دیدم با چهره ای پرنور جان داده است.» من و دیگر شاگردان از این رخداد بی خبر بودیم، اما اول صبح، آخوند گفت: «امروز
برویم منزل یکی از اولیای خدا که وفات کرده و ما را به سمت خانه عبد فرّار برد. این اثر نفس قدسی ملاحسینقلی همدانی بود که بارها مشاهده اش او کرده بودیم؛ اما این بار تفاوت داشت. آخروسط قهوه خانه، آن هم بین این همه آدم گردن کلفت، ورق طوری برگشته بود که قرار بود عارف کامل بخواند و عیاشان ساز بزنند.
صدایش را صاف کرد و با ضرب آهنگی ناقوسی، وسط دودودم قهوه خانه شروع به خواندن اشعار ناقوسیه منسوب به امیرالمؤمنین کرد:
اِلهَ اِلاّ الله * حقاً حقاً صِدقاً صِدْقاً
اِنَّ الدُّنْیا قَد غَرَّتْنا * وَ اشتَغَلَتْنا وَ استَهْوَتْنا
یابْنَ الدُّنْیا مَهْلاً مَهْلاً * یابْنَ الدُّنْیا دَقَّاً دَقَّاً
یابْنَ الدُّنْیا جَمْعاً جَمْعاً * تَفْنى الدُّنْیا قَرْناً قَرْناً
ما مِنْ یَوم یُمضْى عَنّا * اِلاّ اَوْهى رُکُناً مِنّا
قَدْ ضَیَّعْنا داراً تَبْقى * وَ اسْتَوْطَنّا داراً تَفْنى
لَسْنا ندرى ما فَرَّطْنا *** فیها اِلاّ لَوْ قَدْ مِتْنا
❇️معنی شعر
ای فرزند دنیا آرام باش، آرام
ای فرزند دنیا در کار خود دقیق شو، دقیقشدنی.
ای فرزند دنیا کردار نیک گردآور، گردآوردنی.
دنیا سپری میشود پیوسته پیوسته، هیچ روزی از عمر ما نمی گذرد جز این که پایه و رکنی از ما را سست می گرداند.
ما سرایی را که باقی است، ضایع نمودیم و سرای فانی را وطن و جایگاه خویش ساختیم.
ما آنچه را در آن کوتاهی نموده ایم، نمیدانیم مگر روزی که چهره در نقاب خاک کشیم.
🔻ترکیبب ضرب آهنگ این شعربانفس الهی او، اثری بر جان آنها گذاشت که از ساز زدن دست کشیدند و شروع کردند به گریه. صدای آه و ناله و اشک و تأسف بود که سقف قهوه خانه را به لرزه می انداخت. ققنوس توبه از خاکسترجان هایشان سربرآورد و زیرورویشان کرد. آخوند چشمان آسمانی اش را از روی تک تک آنها گذراند و از قهوه خانه بیرون آمد. به دنبال او ماهم بیرون آمدیم، اما صدایی که همچنان شنیده می شد، صدای گریه و زاری و آه و ناله بر گذران عمر و طنین ریشه دواندن حقایق الهی در جان های جوانانی بود که به دست ولی الهی، با چند خط شعر منسوب به شاه مردان، این چنین متحول شده بودند. این رسم دیرینه روزگار است؛ سرانجام، چنگال تقدير، مردمان غافل بهره مند از خورشید را به کام تاریکی فراق می کشاند.
حالا حال آخوند به هم خورده بود. به کربلا آمده بودیم. سایۂ غم، چهره تمامی شاگردان را در هم کشیده بود. من که سال ها خدمت او را کرده بودم، نگران و غم زده به در بسته اتاقی مینگریستم که در آن بستری بود و در کنار دوستان و مریدانی که هرکدام در حیات خود ستاره ای پرفروغ شدند، منتظر خبری از اندرونی نشسته بودم.
کهکشان نیستی، ص ۵۱
🔴 میتونید این کتابو با ده درصد تخفیف از مجموعه کتابهای خوب تهیه کنید👇
https://zarinp.al/452607
هرسوالی داشتید از پشتیبانیشون بپرسید @ketab_adm
#داستان_حج_من🕋
#قسمت_نهم
دعای عرفه زیر باران به پایان رسید حال و هوای خاصی داشتم در جایی خوانده بودم که عرفات سرزمینی است که دران گناه نشده به همین دلیل دعا در آن مستجاب است. از چادر خارج شدم سبکبار بودم همینطور که می رفتم به اطراف نگاه میکردم چشمم به کوهی افتاد که انبوهی از مردم سفید پوش آنرا فرا گرفته متوجه شدم کوه جبل الرحمه هستش تا نزدیکش رفتم ایستادم و نگاهش کردم چقدر زیبا هوا هم صاف وخالی از ابر بود چند لحظه مات ان صحنه شده بودم با خودم گفتم تا بخواهیم اینجا را ترک کنیم یک بار دیگه میایم نگاهش می کنم بر گشتم کم کم وسایلمون را در کوله ها قرار داده دیگر نشد برم یکبار دیگه کوه را ببینم
نماز مغرب را که خواندیم سوار اتوبوسها شده و به طرف منا حرکت کردیم
به منا فکر میکردم چطور جایی است وقتی نزدیک سرزمین منا شدیم چادرها نمایان شدن مقداری مسیر طی کردیم تا به محل اسکان مون رسیدیم چند کوچه را پیمودیم کو چه هایی که بین چادرها ایجاد شده بود نامگذاری کرده بودند که چادر خود را گم نکنیم وارد چادر شدیم هرکس جایی را برای خود انتخاب میکرد من و مامان و دو تا هم اتاقی مون که حالا دیگه انقدر با هم دوست شده بودیم باید بگم با دوستامون کنار هم جای گرفتیم ولی جا انقدر تنگ بود می خوابیدیم دیگه نمی تونستیم تکان بخوریم
#ادامه دارد
#روزمرگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#شهیدانه
او در بدو ورود و پیش از رفع خستگی، مجبور به حضور در جلسهای شد که قرار بود حاج همت مسئول روابط عمومی سپاه پاوه برایشان سخن بگوید. در این جلسه نخستین دیدار بدیهیان با همسر آیندهاش به بدترین شکل ممکن رقم خورد. او حاج همت را اینگونه توصیف میکند: مردی با شلوار کردی و پیراهن چینی برتن که بر لبه جیبش عکس امام خمینی را زده بود. جثهای نحیف داشت اما میخندید. ریشش بیش از حدِ معمول بلند بود. در انتهای همین جلسه بود که برخورد تندی از سوی حاج همت با بدیهیان شد، به حدی که از جلسه آمدم بیرون بغض هم کرده بودم. در آن لحظه آرزو داشتم بر می گشتم اصفهان ولی جرأت نداشتم» او که درنتیجه آن برخورد حاج همت، گریان شده بود، یواش یواش با اوضاع، بیشتر آشنا شد و تصمیم به ماندن گرفت؛ هرچند روزهای سختی درپیش داشت. به قول خودش: «برخوردهای ایشان با من تند بود. یا لا اقل به نظرم این طور میآمد. به نظرم میآمد ایشان خیلی جدی و حتی بداخلاق است».اما چندی بعد به واسطه واقعهای که در محل اقامت خانمها رخ داد، و خانم بدیهیان در متن آن حضور داشت، جلوه دیگری از رفتار و احساسات حاج همت نمایان شد و با واسطه از او خواستگاری کرد که البته جواب رد شنید. این نخستین بار از خواستگاریهای چهارگانه او بود.
راوی : همسر شهید حاج همت
#ادامه دارد
روزمرِگی_من_و_مامان👇https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175
🌸سلام واحترام
خدمت مادر گرامی
بنظرم یکی از سخت ترین لحظات زندگی هر پدر ومادری این باشه که فرزندش مایه خجالت و سرافکندگی او در میان جمع بشه و نگاه دیگران به نشانه بد بودن رفتار فرزندش او را آزار بده و همیشه این سوال ذهن والدین را مشغول می کنه که رفتار با کودک در مهمانی باید چگونه باشه و زمانی که او شلوغ کاری می کند بهترین واکنش چی باید باشه
معمولا والدین برای رفتار با کودک در مهمانی از قبل فکری نمی کنند و زمانی که او شروع به شلوغ کاری می کند می خواهند واکنشی انجام دهند و نمی دانند که مهمانی جای تربیت فرزندشان نیست
معمولا سریع ترین روشی که والدین برای ساکت کردن کودکان در این مواقع استفاده می کنند استفاده از تنبیه می باشد و یا گفتن جمله تکراری:
اگه سروصدا کنی میریم خونه!!
و جالب اینجاست که این جمله برای کودک به قدری تکراری شده که شاید تنها برای لحظه ای بتواند او را آرام کند ولی هیچ دوامی ندارد…
ولی واقعا خیلی از والدین نمی دانند که کودکشان با آداب اجتماعی به دنیا نمی آید و لازم است که به آن ها آموزش داده شود
هم چنین والدین نمی دانند که کودکان زمانی که وارد مهمانی می شوند در بیشتر مواقع هر آنچه در مورد آداب اجتماعی یاد گرفته اند را فراموش می کنند
حال بیایید راهکارهای حل این مشکل رفتاری کودکان را بررسی کنیم.
#ادامه دارد
#روزمرِگی_من_و_مامان👇
https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#شهیدانه
#سیدبیبی
ادامه از قسمت قبل👇
سید اسحاق پسر چهارم و فرزند ششم خانواده بود.
او کنار برادرش سیدمهدی سرش به کار گرم بود و حقوق خوبی هم داشت. مقداری از درآمدش را صرف کودکان یتیم یا بدسرپرست میکرد.
۱۹ ساله بود که همزمان با تشییع یکی از شهدای مدافع حرم، سودای سوریه رفتن در سرش افتاد. بیبی چون همسرش که در اثر جنگ، دچار جراحات زیادی شده را دیده بود کلا با رفتنش مخالفت کرد.
آن سال نزدیک محرم که شد برخلاف هرسال پسران بیبی موسوی برای مراسم عزای امام حسین علیهالسلام هیچ کاری انجام ندادند. شب سوم محرم، بیبی نگران از این مطلب به همراه همسرش راهی حسینیه شد که سیداسحاق و سیدمهدی جلویشان را گرفتند و گفتند: «نمیخواهد به روضه بروید! امام حسین به گریه شما نیاز ندارد. اگر امام حسین را دوست دارید چرا حضرت زینب را یاری نمیدهید؟ مگر نمیگویید کمک به امام زمان؟ قبر عمه سادات را میخواهند خراب کنند چرا مانع رفتن ما میشوید؟!...»
همان شب بالاخره پسران غیرتمند بیبی از پدر و مادرشان اذن جهاد گرفتند. طولی نکشید بعد از عزیمت آنها سیدابراهیم و بعد از آن سیدمحمد هم عازم سوریه شدند.
#ادامه دارد
🧕🏻@mano_maman🌿🥘🌸
🕯