eitaa logo
معرفت مهدوی
689 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
3 فایل
به امید روزی که همه پیامهای دنیا یکی شود: «مهدی آمد» شروع: 99/9/18 لینک ناشناسمون( سخنی، انتقاد یا پیشنهادی دارید بفرمائید) https://6w9.ir/Harf_9491682 https://eitaa.com/joinchat/973733973Cb5a6fd2b5a
مشاهده در ایتا
دانلود
◀️ پیوند دو دریا ✍ تعجیل در وصل در راه، ام ایمن را دیدند. عقیل پیش رفت و ماجرا را شرح داد. کلید حل مشکل، دست ام سلمه است، او بهتر می داند به پیامبر(ص) جه بگوید. عقیل و علی علیه السلام بیرون خانه منتظر بودند. ام سلمه و ام ایمن رشته سخن را دست گرفتند؛« برای امری وقت گران بهای شما را گرفته‌ایم که اگر خدیجه (ع) زنده بود چشمانش به آن روشن می‌گشت و در آن تجلیل می‌کرد...» 🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭ با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کبوتر دل من، پَر زده حرم آقا تمام زندگیم نذر راه جانان است 🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭ با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
🦋حاج قاسم تعریف می کرد: ✨حاج احمد کاظمی همیشه می‌گفت، ما هیج وقت از لطف و عنایت اهل بیت, خصوصاً آقا امام رضا علیه السلام بی‌نیاز نیستیم... 🦋حاج احمد می‌خواست هواپیمای سوخو را رونمایی کند. کجا؟ تهران نه، مشهد امام رضا علیه السلام. 🦋اول به ذهنم همه سختی‌های مشهد آمد،اما وقتی خلبان بر فراز آسمان، هواپیما را چند دور بلاگردان امام رضا علیه السلام دور حرم چرخاند. تازه لبخند واقعی بر صورت‌ها نشست! ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔴 بابی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی...؛ یعنی دارایی‌هایم فدای آن‌هایی که تمام دارایی‌شان را خرج کردند. 🔴 ساکن عرش بودند و در فرش هدایت ما را بر عهده گرفتنددر حقشان کوتاهی کردیم، ندیده گرفتند و باز محبت کردند. 🔴 دستورات خدا را برایمان فرمودند؛ ما به فرمان ابلیس زندگی گذراندیم و باز از دعایشان محروممان نکردند. 🔴 ادب و امر امام را هر کس نگه داشت شد؛حاج قاسم 🔴 ادب و امر امام، اطاعت از کلامشان است نه تنها به دل و گفتار که عمل هم باید باشد، 🔴 نمازمان، حجابمان، حلال و حراممان، کلاممان... خدا ببخشدمان😔 🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭ با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️اولین فاطمه هستی که حرم دار شدی ▪️بی سبب نیست شما جلوه اسرار شدی ◾️شهادت حضرت معصومه سلام الله علیها را به محضر مقدس امام زمان ارواحنا فداه و همه منتظران تسلیت عرض می نماییم. 🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭ با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَرَحْمَهُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ 🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭ با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
📝تبار موعود✨تبعید✨ ♻️باد با شدت بیشتری می وزید و درختان به حرکت موزونی وا داشته بود. ♻️راجو که با گوشی تلفن همراه خود مشغول عکسبرداری بود، نگاهی به شهریاری انداخت و پرسید: پدر امام مهدی به چه منظوری سامراه را برای سکونت برگزیده بود؟ ♻️ شهریاری، آهی کشید و پاسخ گفت: متوکل عباسی، امام حسن عسکری علیه السلام را مجبور کرده بود که در سامراه اقامت کند. ♻️ در این خصوص، ابن شهر آشوب، این گونه آورده است: حضرت امام حسن عسکری علیه السلام، مانند پدر بزرگوارش امام هادی علیه السلام، ناچار شد در سامرا اقامت کند و مجبور بود به دربار برود و هر دوشنبه و پنجشنبه، در بارگاه خلیفه حضور یابد. ادامه دارد.... 🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭ با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
✍ قسمت بیست و دوم:ازدواج با دختر رسول خدا(ص)؛بخش اول 🍀برای خواستگاری از فاطمه زهرا به محضر رسول خدا(ص) رسیدم. آن بزرگوار با روی گشاده از من استقبال کردند و با چهره ای خندان فرمودند: با من کاری داشتی؟ 🍀من از نزدیک بودن خویش به رسول خدا(ص) سخن گفتم و از توفیقاتی که برای پیش قدم شدن در اسلام و فداکاری و جهاد در راه خدا نصیبم شده بود، یاد کردم. 🍀رسول خدا(ص) فرمودند: یا علی همه ی این ها را قبول دارم. تو در نظر من، برتر از این ها هستی! 🍀عرض کردم: ای رسول خدا، حال که این چنین لطفی در حق من دارید، آیا اجازه می دهید از دخترتان، فاطمه، خواستگاری کنم؟ رسول خدا(ص) فرمودند: یا علی، قبل از تو افراد دیگری نیز از دخترم فاطمه خواستگاری کرده اند؛ اما هرگاه با وی درباره ی این موضوع سخن گفتم و تقاضای خواستگاران را با وی مطرح کردم علامت نارضایتی را در چهره او دیدم. اما اکنون که تو چنین درخواستی داری، منتظر باش تا من نزد دخترم بروم و تقاضای تو را نیز به او بگویم. برمی گردم و نتیجه را به تو اطلاع می دهم. 🍀رسول خدا(ص) نزد ،دخترشان، فاطمه، رفتند. او به احترام پدر برخاست و عبای پدر را از دوشش گرفت و کفش هایش را از پا خارج کرد. آنگاه آب آورد تا رسول خدا(ص)وضو بگیرند. سپس پاهای پدر را نیز شست و در کنار وی نشست. ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
🟢جایگاه امام درنظام هستی 💢منزلت بی بدیل ✨از مبـاحث مهم و بنیـادین در تفکرشـیعه، بحث پیرامون ضـرورت حجت الهی در زمین و نقش امـام معصوم درحفـظ و بقـای جهان هستی است. ✨امیرمؤمنان(ع) می فرمودند: بارخـدایا! ناگزیر بایـددر زمین توحجتی از تو برای خلایق باشد تا ایشان را به دین تو هـدایت کنـدو علم تو را به آنهـا بیـاموزد تـاحجت تو باطل نشود و پیروان اولیاء تو پس از هـدایت گمراه نشونـد. این حجت، یـا آشـکار است، ولی مطـاع نیست و یـا آنکه پنهـان است و یـا منتظر ظهور. ✨اگرچه شـخصا و درحـالی که مردم را هدایت می کند، غایب باشد، اما علم و آداب او در قلوب مؤمنین ثبت است و بدان عمل می کنند.» 🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭ با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
📝 رمان 💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! 💠 کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط آذوقه انبار می‌کنند. 💠 سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. 💠دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» 💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! 💠دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. 💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» 💠صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» 💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده باشی تا برگردم!» 💠انگار اخبار به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» 💠 با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» 💠گوشم به حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»... 🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭ با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا