eitaa logo
مَرقومه
144 دنبال‌کننده
111 عکس
15 ویدیو
4 فایل
|روز نامه « باران صبح روی ورق‌های دفتری.. » ‌ مُراودات: https://daigo.ir/secret/655313215 |ریحانه شناوری
مشاهده در ایتا
دانلود
قدم‌زنانِ خیابان خلوت ظهرگاهی، خیره‌ی قامت نخل، دل‌تنگی را به دست آشفته‌گرِ ابرها می‌سپردم. غم لبالب بود؛ به سرزندگیِ این منظره، سرریز شد و در آن نوجوانه نخلِ امیدی رویید . . [ از قاب چشم، شکوهِ دیگری بود؛ کوچک شد که خود را در تصویر جا کند، این‌چنین شد. ] - در ستایشِ «النّخل باسقات»
به قول خانم رباط‌جزی، "من مؤمنم به نشانه‌ها.." نشانه‌ها همیشه معجزه نیستند، همیشه خارق‌العاده و فراتر از تصور نیستند. نشانه گاهی در صحبت با دوستی، میان خطوط یک کتاب یا لابه‌لای دیالوگ فیلم‌هاست. من مؤمنم به نشانه‌هایی که بر سر راهم می‌گذاری تا به راهی که آمده‌ام یقین پیدا کنم، که بدانم تو از من چه می‌خواهی. گاهی نشانه‌ها، آینده‌ای‌ست که تو برای من ترسیم کرده‌ای. آن را در آینه‌ی صحبت‌ها و اتفاق‌ها نشانم می‌دهی؛ اگرچه بزرگ، و اگرچه من کوچک. خدای نشانه‌های بزرگ! راه را نشانم می‌دهی؟..
هدایت شده از حیـّان🇵🇸
ما یه نی‌نی کوچولوی تازه به دنیا اومده داریم، که حالش خوب نیست.. اگر بتونید براش یه تعداد حمد شفا بخونید، واقعا ممنون‌تون میشیم..
مَرقومه
ما یه نی‌نی کوچولوی تازه به دنیا اومده داریم، که حالش خوب نیست.. اگر بتونید براش یه تعداد حمد شفا بخ
حال این کوچولو اصلا خوب نیست؛ میشه لطفا بیشتر براش دعا کنید؟ هر دعایی که می‌دونید و می‌تونید...
مَرقومه
..#پاپیروس - سه‌دیدار
خسته از واژه و حرفیم، حکایت کافی‌ست دل‌پریشیم و همین بهر شکایت کافی‌ست کوچکیم، از سرمان می‌گذرد قامت غم و همین بابت شب گریه به خلوت کافی‌ست -ریحانه‌شناوری
«الف، ب، ت... نه! الف، ب، ب...» با خودش حرف می‌زند گاهی. درس‌های امروزش را مرور می‌کند انگار. مادربزرگ مهربانش به من لبخند می‌زند. دخترک رو می‌کند به مادربزرگ و با خوشحالی می‌گوید: «امروز یه نفر رو زدم!». مادربزرگ رو ترش می‌کند، خم می‌شود روی دخترک، انگشت سبابه‌ی دست چپش را بالا می‌گیرد و مادربزرگانه می‌گوید:«این کار بدیه! خانم مدیر می‌گه این دختر به‌درد مدرسه اومدن نمی‌خوره..» و دخترک سرخوش از کار امروزش باز با خود حرف می‌زند. و من انگار می‌کنم روزگار کودکی‌ام مقابل چشمانم نشسته است. دخترک، آیینه‌ی عبرت شده‌است برای من؛ عبرت گذران بودن دنیا. من نیز عبرتی مقابل چشمان قهوه‌ای رنگ او که به من زل می‌زند، خنده‌ی چشمانش سُر می‌خورد و روی خط لبش می‌افتد و نگاهش را به گردوهای لقمه‌اش گره می‌زند. من آن روزها مدام در این فکر بودم که چندسال بعد، وقتی از روبروی دبستانمان می‌گذرم کجا خواهم بود، چه‌کاره خواهم بود، چگونه خواهم بود؟! حالا از آنجا عبور می‌کنم و پاسخ آن سوالات را می‌دانم. اما سوالات بعدی را چه زمان پاسخ خواهم گفت؟! آیا او هم به این‌ها فکر می‌کند؟ کاش در من بیشتر نگاه کند و در چشم‌هایم هرآنچه که باید را ببیند. کاش آیینه‌ی خوبی برایش باشم؛ آیینه‌ی خوبِ خوبی‌ها.. -ریحانه شناوری
مَرقومه
میان عکس‌ها قدم می‌زدم، بلکه جای تنگِ دل، وا شود. روزهایی که در این شهر گذشت را مرور کردم. دیدم هربا
" ما آدم‌های دل سپردنیم. دل‌سپردگان، صدرنشین عشرت دنیایند و دل‌هایشان مدام در تپش است. من از زندگان سخن می‌گویم؛ مردگان را ازین کلام چه سود؟! اما بانو! هیچ‌کس، هرگز نمی‌گوید شما این تپش را خوش نمی‌داشتید. از منظر چشمانتان جز زیبایی روایت نمی‌شود.. کجا بروم؟ کجا بنشینم؟ در کدام کتاب بخوانم؟ چه کسی به من می‌آموزد؟ که چنین دل‌داده باشم.. من عشق نمی‌جویم؛ عشق در من و با من است، هرکجا می‌روم. من طریقه‌ی عشق‌بازی می‌جویم. دل را همه دارند؛ عشق را نیز. چگونه می‌توان دل را به این عشق و عشق را در این دل، جاودانه و ابدی نگاه داشت؟ چگونه می‌توان دل در تپش ماند؟ چگونه می‌توان میان صفا و مروه‌ی وادی طف، با دل نگریست، به دل گریست، و جز زیبایی چیزی ندید.. من دل‌دادگی را از شما مخدرات آموختم. دل‌دادگی رکن اصلی حیات طیبه است انگار. من آمده‌ام بیاموزم "زینب سلام الله علیها" بودن را ... - ریحانه شناوری
مَرقومه
*
می‌گویم:« دل‌تنگی‌ها زیاد نشده‌اند؟!» سیاهیِ چشم‌هایش بغض، و گوشه‌ای کِز می‌کنند. دلم می‌گیرد از دل‌تنگی‌هایش. از دل‌تنگی‌های او، آن یکی، آن دیگری.. چشم در چشم‌های آینه می‌دوزم: دل‌تنگی‌ها زیاد شده‌اند؛ اما تو یک وقت بی‌حس نشوی! هرچقدر هم اطرافیانت میان غم دست و پا بزنند، تو باید با آن‌ها باشی. گاهی باید او را از آن مرداب بیرون بکشانی، و گاه باید میان غم‌هایش جا باز کنی و کنارش بنشینی. هرقدر غم‌ها زیاد و بزرگ می‌شوند، تو هم بزرگ شو. اگر غم‌های خودت، بزرگ‌تر از آن‌ها، که پیروز شوی. اگر غم‌های دیگران، بزرگ‌تر از آن‌ها، که تکیه‌گاه شوی. که سایه‌ی هولناک غم، در سایه‌ی تو گُم شود. تو را بهر کاری فرستاده‌اند. خداوندِ مرهم قلب‌ها، مرهم بودن را دوست دارد. [ و باز خاطرم می‌افتد میان زندگانی بانوی صبر... ] - ریحانه شناوری
مَرقومه
شیخ مفید، خط تو را کُحل چشم کرد یک خال توست حسرت دیرینه‌ی عوام.. شعبان رو به پایان و ما همچنان...
دلش تنگ می‌شود، نگاه می‌کند به تقویم: جمعه است. از گوشه‌ی پرده نگاه می‌کند، خورشید خود را کنار می‌کشد. یک هفته‌ی دیگر هم تمام شد. پرده را رها می‌کند. قلبش فشرده می‌شود اما قصه‌ی دل‌گیری غروب جمعه را با خود مرور نمی‌کند. باید حواس دلش را از این غصه پرت کند. جمعه هم می‌گذرد و باز هفته‌ای دیگر.. ما، مردم عادت‌زده به ثانیه‌های بی‌امام...
ما را چنین فتاده و خمّار می‌خرند؟! آری، صبور باش که این‌بار می‌خرند.. -ریحانه‌شناوری