eitaa logo
「شَهیدِگُمنام」🇵🇸
3.9هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
375 ویدیو
1 فایل
پِلاک را از گَردنت دَرآوردی گُفت: از کُجا تو را بِشناسَند..؟! گُفتی: آنکه باید بِشناسد،میشِناسَد... :)🌿 🎈۱۳۹۸/۲/۵ 🌱| 3.9k→4k کانالمون در تلگرام... :)💖 Telegram.me/martyr_314 پل ارتباطی ما با شما... :)🌱 @
مشاهده در ایتا
دانلود
با دانشجو ها مے رفتند کوه. من بابک رو مےرسوندم. همین خیابان چمران . با چهار تا اتوبوس حرکت مےکردند. دختر و پسر . همه دانشجو. بابک با اون ها مے رفت . فکر مے کنید موقعی که زمان اذان می شد ، اصلا میذاشت که دانشجو ها متوجه بشن که بابڪ مے خواد چہ بکنه. بر اساس گفته ی خود دانشجوها دارم عرض مے کنم خدمت شما. تنها دانشجویے که مے رفت سجاده را پهن می کرد نمازش را مے خوند عبادتش رو هم مے کرد. قرآنش رو هم مے خوند. بعدا مے اومد و به دانشجویان ملحق مے شد. یعنے با عملش مے خواست بگه که آقا این راه راهیست که من انتخاب کردم . توی تمامے بخش ها بابڪ چنین رفتارے را داشت. چنین خصوصیاتے را داشت. چه در زندگے خصوصیش چه در زندگے اجتماعیش. چه در زندگے تحصیلیش . چه در زندگے ورزشیش. تمام اعتقاداتش رو داشت و سر همین اعتقاداتش هم به خدا پیوست. 🌱|@martyr_314
ابراهیم به ساندویچ الویه خیلی علاقه داشت اما برای تهیه ساندویچ نزد همه نمی رفت. برایش مهم بود که از فردی که حلال و حرام می داند، غذایش را تهیه کند. فروشنده ای که ابراهیم برای‌الویه به او سر می زد، آقا شیخ نام داشت که مردی مسجدی و مقدسی بود. ابراهیم سوسیس و کالباس و همبر نمی خورد و مطمئن بود که آقا شیخ در الویه ها فقط و فقط از مرغ استفاده می کند. بدین سان به ما یاد می داد که چگونه به دنبال خوراک حلال باشیم. چرا که قرآن می فرماید: باید به غذایی که میخوریدتوجه داشته باشید. 📚سلام بر ابراهیم۲ 🌱|@martyr_314
چند بار ساواک دستگیرش کرد. یک بار، بد جورے شکنجه اش داده بودند. روزے که آزادش کردند, وقتے میخواست برود حمام, دیدم زیر پیراهنش پر از لکه هاے خشک شده ے خون است, اثر تازیانه ها. بعدا فهمیدم بینی اش را هم شکسته اند. خودش یک کلام راجع به بلاهایے که سرش در آورده بودند چیزے نگفت.هروقت مادر میگفت این از خدا بے خبرها چے به روزت آوردن؟ میگفت هیچی مادر.... 🌱|@martyr_314
صادق به آقا مرتضے گفت: باب شهادت‌‌‌‌ هم دیگر بسته شد... جنگ تمام شده بود آقاے آوینے ولے جواب دادند :این طور نیست شهادت یک لباس تک سایز است . هر وقت و هر زمان اندازه ات را به لباس شهادت رساندی هر جا که باشے با شهادت از دنیا مے روی صادق گنجے را چند ماه بعد وهابیون در لاهور ترور کردند . رایزن فرهنگے ایران بودند . یک سال بعد هم آقا مرتضے رفت خودشان را اندازه لباس شهادت كرده بودند... 🌱|@martyr_314
خیلے وقت‌ها کہ بر اثر فشار فعالیت‌ها شب دیر بہ منزل مےآمد، بہ شوخے مےگفتم😄 : «راه گم کردے! چہ عجب از این طرف ها!» متواضعانہ مےگفت: شرمنده‌ام.😓 رعایت اهل منزل را زیاد مےکرد. خیلے مقید بود کہ در مناسبت‌ها حتماً هدیہ‌اے براے اعضاے خانواده بگیرد؛ حتے اگر یک شاخہ گل🌹 بود. با بچہ‌ها بسیار دوست بود. دوستی صمیمے و واقعے و تا حد امکان زمانے را بہ آنہا اختصاص مےداد.😍 بچہ‌ها بہ این وقت شبانہ عادت کرده بودند. وقتے ساعت مقرر مےرسید، دخترم بہانہ حضورش را مےگرفت😢. با پسرم محسن بازیہاے مردانہ مےکرد؛ بدون این کہ ملاحظہ بچگے یا توان جسمے او را بکند.🤭 بہ جد کشتے مےگرفت و این مایہ غرور محسن بود.😃 به روایت همسر 🌱|@martyr_314
مے گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشستہ بودیم.صحبت از شهادت بود.یهو حاج عبدالله گفت: "من شهید شدم،با همین لباس نظامے ام خاکم کنید."بچہ‌ها زدن زیر خنده و شروع کردن بہ تیکہ‌ انداختن.حالا تو شهید شو..! شهیدم بشے تهران بفرستنت باید کفن بشے.سعے میکنیم لباس نظامے ات رو بزاریم تو قبر..! تو خط مقدم بودیم کہ خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم.محاصره شده بودن،امکان برگشتشون هم نبود.شهید شد وپیکرش هم موند دست تکفیرے ها.سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشتہ بودن تو اینترنت.بحث تبادل اجساد رو مطرح کردیم کہ تکفیرے ها گفتن خاکش کردیم.چون پیکر سر نداره دیگہ قابل شناسایے نیست.حاج عبدالله بہ آرزوش رسید ... 🌱|@martyr_314
شهید ‎سیف الله شیعه زاده از شهدای بهزیستی استان مازندران که با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچکس در جبهه نفهمید كه او خانواده ای ندارد:) کم سخن می گفت و... ‏با سن کم سخت ترین کار جبهه یعنی بیسیم چی بودن را قبول کرده بود. سرانجام توسط منافقین اسیر شد برگه و کدهای عملیات را قبل از اسارت خورد و منافقین پس از شهادت رساندن وی ، برای به دست آوردن رمز و کد های بیسیم، سینه و شکمشرو شکافتند ولی چیزی نصیب آنها نشد ...! 🌱|@martyr_314
نزدیڪ عملیات بود.میدانستم دختر دار شده.یک روز دیدم سر پاکت نامہ از جیبش زده بیرون‌.گفتم این چیہ!؟ گفت عکس دخترمہ. گفتم بده ببینمش، گفت خودم هنوز ندیدمش گفتم چرا!؟ گفت الان موقع عملیاتہ میترسم مهر پدر فرزندے کار دستم بده بعد... 🌱|@martyr_314
زدیم بغل. وقت نماز بود. گفتم: «حاجے قبول باشه.» ‌گفت: «خدا قبول کنه ان‌شاءاللّه.» نگاهم کرد. ‌گفت: «ابراهـــیم!» نگاهش کردم. ــ نمازے خوندم که در طول عمرم توی جبهه هم نخوندم. ــ حاج‌آقا شما همه نمازهاتون قبوله.😊 قصه‌اش فرق ‌می‌کرد. رفته بود کاخ کرملین. قرار داشت با پوتین. تا رئیس‌ جمهور روسیه برسد وقت اذان شد. حاجے هم بلند شد. اذان و اقامه‌اش را گفت. صدایش ‌پیچید توی سالن. بعد هم ایستاد به نماز.😇 همه نگاهش ‌می‌کردند. مےگفت در طول عمرش همچین لذتی از نماز نبرده بوده. پایان نماز پیشانی‌اش را گذاشت روی مهر. به خداے خودش ‌گفت: «خدایا این بود کرامت تو، یه روزے توی کاخ کرملین برای نابودے اسلام نقشه ‌می‌کشیدند، حالا منِ قاســـم سلیمانے اومدم اینجا نماز خوندم.» راوے : ابراهیم شهریاری منبع: سلیمانے عزیز، انتشارات حماسه یاران 🌱|@martyr_314
پسرش رو آورده بود محلِ کار. از صبح که اومد ، خودش رفت جلسه و محمد مهدی رو گذاشت پیشِ ما ... پذیراییِ جلسه که تموم شد ، مقداری موز اضافه اومد. یکی از موزها رو دادم به محمدمهدی... نمی دانم حاج احمد برای چه‌ کاری من رو احضار کرد. وقتی رفتم داخل اتاق ، محمدمهدی هم پشت سرم اومد. حاج احمد تا پسرش رو دید برافروخته شد، طوری که تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش. با صدای بلند گفت: کی به شما گفته به پسرم موز بدین؟ گفتم: حاجی این بچه از صبح تا حالا هیچی نخورده ، یه موز از سهم خودم بهش دادم... نذاشت صحبتم تموم بشه. دست کرد توی جیبش ، بهم پول داد و گفت: همین الان میری یک کیلو موز می‌خری و می‌ذاری جای یه دونه موزی‌ که پسرم خورده... منبع: کتاب احمد ، صفحه 137 🌱|@martyr_314
بعضیا میگن: اصن رفاقت با "شُهــــــدا"چه معنـی میده؟! چرا بایـد رفیق شهـــید انتخاب ڪنیـم؟! باید عرض ڪنم خدمتشون ڪه.. زغال‌های خاموش‌رو ڪنار زغال‌هاۍ روشن مۍگذارند تا روشن بشه؛چون همنشینۍ اثر داره پس رفیقۍ‌ رو انتخاب ڪنید ڪه به شما انرژی و معنویت ببخشه👌🏻 و چه رفیقۍ بهتـر از "شُهــــــــــدا" 🌱|@martyr_314
در قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود. محمود کاوه را بردم همان جا، گفتم: دیشب تیربار چی دشمن مسلسلش را روی همین نقطه قفل کرده بود،هیچ کس نتونست از این جا رد بشه!! گفت: بریم جلوتر ببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم.. رفتیم تا نزدیک سنگر تیربارچی. محمود دورو بر سنگر را خوب نگاه کرد.آهسته گفتم: اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط جور خاصی پرسید: دیگه چه کاری باید بکنیم!🤔 گفتم: چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه☹️ گفت: یک کار دیگه هم باید انجام داد🙂 گفتم: چه کاری؟🤔 با حال عجیبی جواب داد:‌ توسل؛ اگه توسل نکنیم، به هیچ جا نمی رسیم💚🍃 راوی: همرزم شهید 🌱|@martyr_314
یکی از همرزمان شهید به نام شهید طهماسبی به همراه چند نفر دیگه در ماشین مهمات مورد اصابت موشک قرار می‌گیرند و شهید می‌شوند، به طوری که بدنشان می سوزد و شعله‌های آتش فوران می کند. عباس سراسیمه خود را به محل حادثه می رساند، در میان دود و آتش هر طور شده آتش را زود خاموش می کند و اجساد نیمه سوخته را منتقل می‌کند. عباس مدیریت صحنه را برعهده داشت و اوضاع را کنترل می‌کرد. نیروها را سر و سامان داد، حواسش بود که به نفرات دیگر آسیب نرسد، ماشین اول مورد اصابت قرار گرفته بود، ماشین دوم سالم بود. هر لحظه ممکن بود موشک بعدی بیاد و ماشین عقبی را بزند کسی جرأت نمی کرد آن ماشین را تکان دهد ، یک دفعه عباس دوید تا خودش ماشین را بردارد، تا نزدیک ماشین رفت یکی از نیروهای عباس وقتی دید که فرمانده‌اش بدون ترس به سمت ماشین میره سریع پرید و ماشین را از تیررس خارج کرد. راوی: همرزم شهید 🌱|@martyr_314
وسـط جـبـھـہ بـھـش گفـتم: بچـہ! الان چہ وقٺ نمـاز خوندنہ؟ گفٺ: از ڪجا معلوم دیگہ وقٺ ڪنم...و شرو؏ ڪࢪد نمـاز خونـدن "السـلام علیڪم و ࢪحمة اللہ و برکاتہ" ࢪا ڪہ گفت… یڪ خمـپاره آمد پَر ڪشید!💔 🌱|@martyr_314
با اینڪه شغلش نظامی بود و جایگاهی برای خودش داشت؛ اوقات فراغتش را برای مردم بےبضاعت بنایۍ مۍ‌ڪرد. هرمقدارڪه میتوانست خانه شان را تعمیر میکرد.بدون اینڪه اجرتی برای ڪارش طلب ڪند. تمام این ڪارها را طوری انجام می دادکه کمتر کسی متوجه شود واخلاص و گمنامے برایش باقۍ بماند☘✨ شاید به همین خاطر بود ڪه به همسرش سفارش ڪرده بود: "بعداز شهــادت نبینم جایۍ بری و از من تعریف کنے‌" 🌱|@martyr_314
همیشه به من می‌گفت که او را از زیر قرآن رد کنم.. تصمیم گرفتم هنگام دفن برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم :) وقتے تربت امام حسین «علیه السلام» را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفے گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد!💔 همان جا گفتم: «می‌خواستی در آخرین لحظه، «عند ربهم یرزقون» بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟!🥀 همه اینها را می‌دانم! من با تو زندگی می‌کنم مصطفے ». همسر 🌱|@martyr_314
از نجف آباد ۵۰ ڪیلومتࢪ ࢪاھ مےاومد تا بࢪسھ بھ حسینیھ‌اۍ ڪھ اونجا خادمے مےڪࢪد. مسئول حسینیھ میگھ دو تا شࢪط گذاشتھ بود بࢪاۍ خادمیش: یڪے اینڪھ من ࢪو پشت حسینیھ بذارید تا اونجا خدمت ڪنم، نمےخوام دیدھ بشم. یڪے هم اینڪھ هࢪچے ڪاࢪ سخت هست بھ من بدید. 🌱|@martyr_314
میگفت تو مترو بودیم داشتیم‌ میرفتیم بهشت زهرا یه‌ بنده‌ خدایی‌ رو دیدم کلی‌ نون باگت دستش بود گفتم چقدر دلم‌ سالاد الویه خواست! بعد گفتم نه ولش کن‌ پا روی نفسم‌ میزارم،میرم سر مزارِ شهید ابراهیم هادی،سیر میشم‌ با دیدنش! رفتم نشستم سر مزارش سرمو تکیه دادم چشامو بستم،یه‌ خانمی‌ اومد صدام زد چشام‌ باز کردم، گفت: اینا نذری شهید ابراهیم هادی‌ هستش،نوش جونتون.دیدم تو دستش سالاد الویه ست... :) +مگه‌ میشه‌ شهدا از دلمون‌ بی‌خبر باشن؟!🙃 🌱|@martyr_314
حاج عباس وقتے از منطقہ جنگے آمد، مثل همیشہ سرش را پایین انداخت و گفت: «من شرمنده تو هستم. من نمےتوانم همسر خوبے براے تو باشم»😔 پرسیدم: عملیات چطور بود؟☺️ گفت: «خوب بود» گفتم: شکستش خوب بود؟! گفت: «جنگ است دیگر»😁 با روحیہ عجیب و خیلے عادے گفت: جنگ ما با همہ خصوصیات و مشکلاتش در جبهہ است و زندگے با همہ ویژگےهایش در خانہ» وقتے عباس بہ خانہ مےآمد، ما نمےفهمیدیم کہ در صحنہ جنگ بوده و با شکست یا پیروزے آمده است.☹️ همسر 🌱|@martyr_314
چہ آرزوهاے قشنگے مے كردند و چقد زیبا اجابت مے شد. حاج احمد آرزو کرده بود بدست شقے ترین انسانهاے روے زمین یعنے اسرائیل ها كشتہ بشم و حالا دست اونهاست و حاج همت از خدا خواسته بود مثل مولايم بدون سر وارد بهشت بشم ترکش خمپاره سرش رو برد و شهید برونسے همیشہ مےگفت دوست دارم مثل حضرت زهرا گمنام باشم سالها پیكرش مفقود بود و آقا مهدی باکری مےگفت از خدا خواستم بدنم حتے یک وجب از خاک زمین رو اشغال نکنہ آب دجلہ او رو براے همیشہ با خودش برد.حاج آقا ابوترابی در مسیر پیاده روے مشهد مےگفت آرزو دارم در جاده عشق (مشهد) از دنیا برم تو همون مسیر خدا بردش و روز شهادت امام رضا در جوار امام رضا(ع) دفن شد... :)🍃 🌱|@martyr_314
گفت: - خیلے دلم مےخواد بیام جبهہ!اما تڪ‌ پسرم؛ پدر و مادرم راضے نمیشن!😔 گفتم: + خدا ڪریمہ!🙂♥️ مدتے بعد در جبهہ دیدمش! گفتم: چطور آمدی؟ گفت: بہ بهانہ مشهد از خانہ زدم بیرون!😄 گفتم: اگہ شهید شدی چے؟ گفت: دعا ڪن این بار سالم برگردم ان‌شاالله شهادت براے دفعہ بعد! :)✨ دفعہ بعد ڪه آمد بہ مهمانے خدا رفت! 🌱|@martyr_314
برعکس تولد سہ‌ فرزند دیگرم کہ همہ با سروصدا تبریک می‎گفتند بعد از دیدنِ زینب همہ گوشھ چشمشان‌ تر می‎شود.. بغلش می‌کنم و آرام وصیت‎نامھ محمد را کہ دیگر حفظ شده‎ام در گوشش زمزمه می‌کنم: از طرف من رویِ فرزندانم را ببوس و به فرزند چهارم بگو این سختی‌ها آسایشی بہ همراه خواهد داشت و دلتنگ بابا نباشد زینب آرام می‎خوابد و من به عکس محمد رویِ دیوار نگاه می‌کنم :)💔 همسر 🌱|@martyr_314
پیشنهاد دادم کہ بیاید با خودم باجناق شود و همین مقدمہ‌اے براے ازدواجش شد به مادر خانمم گفتم: این رفیق ما،جعفر آقا از مال دنیا چیزے غیر از یك دوربین عکاسے نداره گفت: مادر اینها مال دنیاست... بگو ببینم از دین و ایمان چے داره؟ گفتم: از این جهت کہ هر چے بگم کم گفتم! ما کہ بہ گردِ پاے او هم نمےرسیم گفت: خدا حفظش کنہ من هم دنبال همچین دامادے بودم.. 📚کتاب جانم فداےِ اسلام 🌱|@martyr_314
آموزش خمپاره انداز بود و تفاوت آنها با یکدیگر اینکه بعضی صدا و سوت ندارند و ناغافل می‌آیند و چطور می‌شود از ترکش آنها در امان بود مسئول آموزش می‌گفت: گاهی آدم زمانی به خودش می‌آید که دیگر خیلی دیر است خمپاره درست بالا سرت است حتی فرصت اینکه بنشینی نداری صحبت که به اینجا رسید،کسی از میان جمع برخاست و گفت: در چنین شرایطی واقعاً چه می‌شود کرد؟ گفت: هیچی اینکه زرنگی کنی و آن را روی هوا بگیری و نگذاری بیفتد روی زمین و منفجر بشود!   🌱|@martyr_314