علاقه خاصی به این شعر داشتند و آن را با دست خط خود در ابتدای آلبوم عکسشان نوشته بودند.
بعد از شهادتشان، به طور کاملا اتفــاقی و بدون اطلاع کسی از این موضوع،
این شعر را بنیاد شـهید بر روی قبر ایشان حـک میکند:
ما در ره عشق، نقض پیمان نکنیم
گر جان طلبـد، دریغ از جان نکنیم
گـر دنـــیا زِ یــزیــد لبــریــز شـود
ما پشتبه سالارشهیدان(ع)نکنیم
#شهید_محمد_حسین_عدالتخواه
🌱|@martyr_314
از شهید بابائے پرسیدند:
عباس چخبر چکار میکنے!؟
گفت: "بہ نگهبانے دل مشغولیم
تا کسے جز خدا وارد نشود"
#شهید_عباس_بابائے
🌱|@martyr_314
عجیبترین چیزی
که من تا به حال دیدهام این بوده
که چرا بعضی ها اینقدر دیر دلشان
برای امام زمان (ع) تنگ میشود.
#شهیدصدیقی
🌱|@martyr_314
شهـدا همچون
شهاب شب ظلمانے
این دوران هستند
ڪه پـرده سیاهے
ظلمت جهل را مےدرند
و با نور خود امید را
به ما اِلقاء مےڪنند
ڪه در این ظلمتها
نورۍ هم پیدا مےشود...
🌱|@martyr_314
از شهیـــد آوینـے پرسیدند شهدا چہ ویژگے خاصے داشتند کہ بہ ایــن مقام رسیدند..؟
گفت: یکے را دیدم سہ روز در هواے گرم در خط مقدم جبهـہ روزه گرفتہ بود
هـر چہ ازاو سوال کردم برادر روزه مستحبـے در این شرایط جائز نیست خودت را چرا اذیت میکنــے جوابــ نداد...
وقتــے شهیـد شد دفترچہ خاطراتش را ورق میزدم نوشتہ بود خب آقا مجید یک سیب اضافـہ خوردے جریمہ میـــشوی سہ روز روزه میگیرے تا نفس ســرکش را مهار کرده باشے..!
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
خيلے از شبها آدم تو منطقه
خوابش نمےبرد😴😬
وقتے هم خودمون خوابمون نمےبرد دلمون نمےاومد ديگران بخوابن😁
یه شب یڪے از بچه ها سردرد عجيبے داشت و خوابيده بود.
تو همين اوضاع یڪے از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😨😨
رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چے شده؟؟😰
گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت ڪنه من نذاشتم!😐😂
🌱|@martyr_314
شهید برونسی یک بار خیلی دیر از منطقه به خانه آمد، شب همه خوابیده بودیم که متوجه شدم صدای شهید میآید، در خواب با کسی صحبت میکرد و میگفت، یازهرا(س)
چند بار صدایشان کردم اما اصلاً متوجه نمیشدند در حال و هوای خودشان بودند. وقتی توانستم بیدارشان کنم، ناراحت شد به سمت اتاق دیگری رفت، من نیز پشت سرش رفتم
دیدم گوشهای نشست، اسم حضرت فاطمه(س) را صدا میزد و از شدت گریه شانههایش میلرزد؛
آرامتر که شد، به من گفت: چرا بیدارم کردی، داشتم اذن شهادتم را از بی بی فاطمه(س) میگرفتم...
همسر#شهیدعبدالحسینبرونسی
🌱|@martyr_314
زیاد پیش می آمد
نصف شب برویم مزارِ شهدا
میگشت قبر آماده و خالی پیدا می کرد
و داخلش میخوابید؛
بعد به خودش نهیب میزد:
محمد!!
تصور کن از دنیا رفتی
گذاشتنت توی قبر
خروار ها خاک ریختن روت و رفتن.
تک و تنهایی ...
ملائکه سوال و جواب هم اومدن
اگه ازت بپرسن محمد خون جگری!!
چه کار کردی؟ چی آوردی با خودت؟!
چه جوابی داری بهشون بدی ...؟
ساعتی بعد می آمد بیرون
زانو میزد روی زمین
و از ته دل اشک میریخت💔
دستانش را می گرفت بالا، رو به خدا و می گفت:
خدایا دستام خالیه می بینی؟!
چیزی ندارم ...
همه امیدم به لطف و رحمت توئه :))
#شهیدمحمدخونجگری
🌱|@martyr_314
_ درد داری..؟!
+ نه زیاد
_ میخوای مسکن بهت بدم..؟!
+ نه
_ هرطور راحتی
لجم گرفته با خودم میگویم:
این دیگه کیه
دستش قطع شده صداش در نمیاد..
همرزم#شهیدحسینخرازی
🌱|@martyr_314
در طول زندگی مشترکمان هاشم به ماموریت زیاد می رفت؛ و اینبار هم ما فکر می کردیم این ماموریتش هم مثل سایر مأموریت ها است!
خودش نیز زیاد سخت نمی گرفت ولی من با رفتن این ماموریت آخری کمی مخالفت کردم و گفتم که دوست ندارم بروی؛ آنجا جنگ است ولی هاشم مطمئن کردند که حتما بر می گردد.
و گفت که مراقب دو قلوها باشم و من هم برای خودم فکر می کردم که نهایتا 45 روز رفتن او را می توانم تحمل کنم.
ولی هیچ وقت فکر نمی کردم که این اعزام به آخرین مأموریت او تبدیل شود.💔
همسر#شهیدهاشمدهقانینیا
🌱|@martyr_314