~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
پدر شهید نقل میکنند: یهروز با ابراهیم صحبت کردم و بهش گفتم: به دوستم گفتهام که پسر من، ابراهیم، مدافعحرم است.
ابراهیم بعد از شنیدن این جمله چنان برافروخته شد و گفت: چرا به مردم میگویی من مدافع حرمم؟ من سربار مدافعان حرمم؛ باباجان! مدافعِ حرمبودن کار هر کسی نیست و لیاقت میخواهد و من سربار اهل بیتام، نَه مدافعحرم! قول بده که زین پس به کسی نگویی من مدافع حرم هستم!
#شهید_ابراهیم_اسمی♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🍁در طول سه سالی که با هم بودیم شاید صد روز در کنار هم نبودیم تازه برای هر روز فقط یک تا دو ساعت در خانه بود که اتاق را هم مقر فرماندهی کرده بود. به منطقه تلفن میزد یا نیرو جمع میکرد، متن سخنرانی را آماده میکرد و یا دوستانش را میدید حتی موقع خواب هم آرامش نداشت. کلاش را مسلح بالای سرش میگذاشت چون منافقین در شهر شب نامه پخش میکردند و برای ترور محمود لحظه شماری میکردند.
🍁لحظهای هم که میخواست بخوابد میگفت: من این جا راحت توی این جای گرم و نرم خوابیدهام و بچهها آلان توی سرمای سنگرهای کردستان خوابشان نمیبرد. بلند میشد و اشکهایش را پاک میکرد انگار تقدیر هم به بی قراریاش عادت کرده بود از قضا تلفن زنگ میخورد. محمود هم خوشحال میگفت میخواهم بروم کردستان، همین امشب. بعد هم میگفت: مرا ببخش که مرد خانه نیستم.
#شهید_محمود_کاوه
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
برای سرکشی به قسمت انبار رفته بود.
رئیس انبار که او را نمیشناخت، مورد خطاب قرار داده بودش، که با ایستادن و نگاه کردن کاری از پیش نمی رود.
او هم دست به کار شده بود و حسابی کمک کرده بود.
بعد از ظهر رئیس انبار از اطرافیان او پرسیده بود که سرباز کدام دسته است تا با فرمانده اش صحبت کند و او را به انبار منتقل کند.
و او حاج حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین (ع) بود...
✍🏻به روایت همرزم
#شهید_حسین_خرازی
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
ابراهیم جلو رفت و گفت:"کجایی پهلوون، مغازت چرا بسته است؟!
عمو عزّت آهی از سَرِ درد کشید و گفت: ای روزگار، مغازه رو از چنگ ما درآوردن. آدم دیگه به کی اعتماد کنه، پسر خود آدم که بیاد مغازهی پدر رو بگیره و بفروشه، آدم باید چیکار کنه؟!
بعد ادامه داد: من یه مدّت بیکار بودم تا اینکه یکی از بازاریها این ترازو رو برام خرید تا کاسبی کنم. الان هم دیگه خونه خودم نمیرم تا چشمم به پسرم نیفته. منزل دخترم همین اطرافه، میرم منزل دخترم.
ابراهیم خیلی ناراحت شد. گفت: "عمو بیا برسونیمت منزل."
با موتور عمو عزّت را به خانه دخترش رساندیم. وضع مالیشان بدتر از خودش بود.
ابراهیم درآمدِ کارِ خودش را به این پیرمرد بخشید. اصلا برایش مهم نبود که برای این پول یک ماه در بازار کار کرده و سختی کشیده.
📚 برگرفته از کتابِ سلام بر ابراهیم۲ #شهيد_ابراهیم_هادی
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘اسماعیل قهرمانی و معاونش به زمین خورد. ترکش خمپاره، سر و صورت قهرمانی و معاونش را مجروح کرد و صورتشان کاملاً خونین شد. در آن شرایط اگر بچهها آنها را میدیدند در روحیهشان تأثیر بدی میگذاشت. ناگهان....
⚘ناگهان دیدم اسماعیل معاونش را بغل کرد و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن. بچهها از این حرکت روحیه گرفتند. آن روز اسماعیل حتی اجازه نداد امدادگران صورتش را پانسمان کنند و میگفت: با این کار، بچهها از مجروح شدن من باخبر میشوند و روحیهشان تضعیف میشود.
#شهید_اسماعیل_قهرمانی
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘به شدت مجروح شده بودم و بستری بودم. سید حمید آمد ملاقاتم. خیلی از من مراقبت میکرد.
یک روز گفت: به خاطر مجروحیت، شیطان گولت نزند. یک قلم برداشت و یک خط مستقیم روی دیوار کشید و سر آن را کج کرد.
⚘میگفت: انحراف از خط مستقیم با یک درجه انحراف شروع میشود. بعد کم کم انسان از اخلاص دور میشود و منحرف میگردد.
📚کتاب پا برهنه در وادی مقدس
#شهید_سیدحمید_میرافضلی
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
هرچند من در کربلا نبودم که ببینم کوفیان با امام حسین علیه السلام و یارانش چه کردند ولی در کربلای خونین شهر بودم و دیدیم که عراقی ها با یکی از اصحاب امام حسین (ع) چه کردند.
شیخ شریف، در آن ساعت نتوانست از اسلحه استفاده کند، ولی از زبانش استفاده کرد با اینکه مجروح بود، آنها می زدند و روی زمین می کشیدند. شیخ به زمین می افتاد ولی دوباره برمی خاست.
در آخرین ایستادن، به زحمت برمی خاست و چون کوه در کنار ماشین سر پای ایستاد و در همان وضعیت با صدای بلند به زبان عربی فصیح فرمود: «الیوم خمینی حسینٌ (علیه السلام) و صدام یزید...؛ امروز خمینی، همانند حسین زمان و صدام یزید زمان است. از زیر پرچم یزید بیرون بروید و زیر پرچم حسین ـ علیه السلام ـ قرار بگیرید.»
این کلام شیخ لرزه بر اندام دشمن افکند. آن ها شگفت زده به شیخ چشم دوختند.
✍🏻به راویت همرزم شهید
#شهید_محمدحسن_شریف_قنوتی
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘بارها اتفاق افتاد بود که می رفتیم کوه. همین که وقت نماز می شد شروع می کرد به نماز خواندن. آن هم چه نمازی. تا ایشان نمازشان را شروع کنند ما نمازمان را تمام کرده بودیم.
⚘یادم هست اردوی خانوادگی بود. رفته بودیم منطقه سرسبز الموت قزوین. ما همه سرگرم زیبایی های طبیعت بودیم و دکتر منتظر وقت
اذان تا نمازش را بخواند.
#شهید_مجید_شهریاری
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
همه غواص ها رسیده بودند جز حسن. وقتی رسید سرتاپایش گل بود. گفتم کجا بودی حسن!
نفس نفس زنان گفت: موج من را با خودش برده بود!
گفت: لباس اضاف داری؟
یک دست لباس خاکی به او دادم. سریع لباسش را عوض کرد، اسلحه را برداشت. هنوز نفس نفس می زد گفت: بچه ها به کدام سمت رفتند!
نشانش دادم. شروع کرد به دویدن. گفتم: چند دقیقه استراحت کن!
گفت: الان وقت استراحت نیست باید خودم را به بچه ها برسانم!
حسن خودش را رساند و ما هنوز مانده ایم و در جا می رنیم...
#شهید_حسن_اجرا
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
مجید شخصیتی بسیار شوخ و خونگرم داشت به حدی که تمام اعضای گردان ما از کوچک و بزرگ به او نزدیک میشدند و شوخی میکردند.
من و مجید در دسته خودمان از نظر سنی از همه بزرگتر بودیم.
یک روز من بهش گفتم: «ما میخواهیم با این بچهها زندگی کنیم اینجوری که باهاشون شوخی میکنی، میترسم به ناراحتی بکشد.»
ولی مجید با اون چهرهی شوخ و تیکه کلام جانم که داشت، گفت: سعید جان!... میدونم ما بزرگتریم و باید شخصیت خودمون رو حفظ کنیم، ولی من وقتی میبینم اینها با خندیدن چقدر روحیه میگیرن و شاد میشن دیگه یادم میره بیست سال از من کوچک ترَن.
بزار بخندن و روحیه بگیرن، من هم با خنداندن اونها کلی ثواب جمع میکنم.
✍🏻به روایت همرزم
📚کتاب از جمکران تا حلب
#شهید_مجید_عسگری_جمکرانی
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
در حوزه امام جعفر صادق علیه السلام چهار سال درس طلبگی خواند و چند ماهی هم مشهد رفت....
اما به قول خودش گمشده اے داشت و دنبال گمشده اش بود...
مصطفے تمام ذهنش درگیر کارهای فرهنگی بود و علاقه داشت در زمینه ادیان و عرفان از طریق کارهای فرهنگی با بچهها ارتباط برقرار کند،
اصلا بیشتر نیروهایش نوجوان بودند...
بیشتر کتاب هایی که مطالعه میکرد در خصوص شهدا بود.
آن قدر زندگے شهدا را خوب خوانده بود که گویا با آنها زندگی کرده است!
همیشه هم به بچهها پیشنهاد میکرد در خصوص زندگے شهدا مطالعه داشته باشند.
بیشترین کتابی که هدیه میداد کتاب #شهید_ابراهیم_هادی بود.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🍁وقتی محمد حسین در کلاس اول دبیرستان بود، رفته بود مسجد. دیر کرده بود. نگرانش شدم. وقتی پدرش آمد، از او پرسیدم: محمد حسین کجاست؟
گفت: نگران نباش! مسجد است می آید.
وقتی آمد خانه از علت دیر آمدنش پرسیدم و گفتم: مگر نباید ناهار بخوری؟
🍁گفت: با بچه ها قرار گذاشتیم روزی چند ساعت به مطالعه کتاب های #شهید_مطهری و #دکتر_شریعتی بگذرانیم. شما دیگر باید به دیر آمدن و نیامدن من عادت کنید.
✍🏻بھ ࢪاویت مادࢪ
#شهید_محمدحسین_یوسفاللهی♥️🕊
📚 کتاب حسین پسر غلامحسین(نخل سوخته)
🌱|@martyr_314