eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
45.4هزار عکس
20.3هزار ویدیو
447 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 خاطرات شهید قاسم عابدی از چگونگی عملیات شکست حصر آبادان از میان دست‌نوشته‌هایش📝 اولین روزهای شروع جنگ تحمیلی، وقتی با سرویس ایاب ذهاب به منزل می‌رفتیم، رادیوی اتوبوس مارش جنگ زد؛ همان شب حضرت امام خمینی دستور داد که: «جوانان این مرز و بوم، باید به حد واجب کفایی به جبهه بروند. آبادان نباید به دست دشمن بیفتد.» فردای آن روز، یعنی اولین روز مهرماه ۵۹، به سپاه درچه و از آنجا به هنگ ژاندارمری نجف‌آباد اعزام شدم. با اتوبوس عازم جبهه آبادان شدیم. من و خیلی از بچه‌ها از سربازی معاف شده بودیم ولی وظیفه خود می‌دانستیم که در دفاع از مرز و بوم خود حاضر شویم. سه راهی اهواز_خرمشهر بود که پیکی با موتور جلوی اتوبوس‌ها را گرفت. اینجا بود که مطلع شدیم جاده اهواز_خرمشهر به دست عراقی‌ها افتاده است. چاره‌ای جز توقف نداشتیم. حدود ساعت ۱۱ صبح بود که دیدیم چند اتومبیل بیوک با سرعت بالا به طرف خرمشهر_آبادان در حرکتند. هرچه دست بلند کردیم و اتوبوس‌ها چراغ زدند آنها توجهی نکردند و رفتند. شب از تلویزیون اعلام شد که وزیر نفت «شهید تندگویان» و هیئت همراه، اسیر عراقی‌ها شده‌اند. ما به طرف ماهشهر رفتیم و در یک مدرسه اسکان داده شدیم. فردای آن روز، به یک پادگان نظامی نیروی هوایی رفتیم که قرار بود ما را از آنجا با هلیکوپتر به آبادان ببرند. در این راستا، شهید شیرودی خیلی زحمت کشید. نصف بچه‌ها را با هلیکوپتر چند روزه به آبادان اعزام کرد؛ ولی نمی‌دانم چه مسئله‌ای پیش آمده بود که فرمانده پادگان دیگر اجازه اعزام بقیه بچه‌ها با هلیکوپتر را نداد. ما را از پادگان بیرون کردند. هرچه شهید شیرودی گفته بود اینها نیروهای مردمی هستند گوش شنوایی نبود.(بعدها فهمیدیم کار بنی‌صدر بوده است) خلاصه ما به همان مدرسه قبلی برگردانده شدیم... 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌷 به اتفاق شهید شیرودی یک هاورکرافت (شناور دوزیستی) پیدا کردیم و همان عصر امکانات خوردنی و غیره را که حدود دو کامیون بود داخل آن، جا دادیم. سوار آن شدیم و از کناره‌های خلیج همیشه فارس حرکت کردیم. از همان لحظه حرکت کلی اذیت شدیم چون ستون پنجم عراقی‌ها خبردار شده بودند و هواپیماهای عراقی در طی روز بالای سر ما می‌چرخیدند. ناخدای کشتی مرد چابک و زرنگی بود و تا وضعیت قرمز می‌شد به داخل هور می‌رفت. هواپیماهای عراقی، کشتی‌های کوچک و بزرگ را که حامل زن و بچه‌ها بودند و به محل امن می‌رفتند به موشک می‌بستند. ما شاهد قطعه‌قطعه‌های اجساد زن و بچه و عروسک‌های آنان بودیم که روی آب شناور بود. بعدها از همین گردان فیلمی ساختند به نام «بلمی به سوی ساحل». خلاصه بعد از دو روز و دو شب، به جایی به نام «خسروآباد» رسیدیم و در آنجا تجهیزات را خالی کردیم و خودمان پیاده شدیم. آنجا بود که متوجه حجم عظیم خانوارهایی شدیم که منتظر بودند از آبادان خارج شوند. هرکسی که زورش بیشتر بود می‌خواست سوار هاورکرافت شود. اینجانب یک اسلحه ام۳ آلمانی در دست داشتم. یک رگبار بر روی آب زدم و تخته‌ای که سوار می‌شدند را برداشتم و گفتم: «اول زن و بچه‌ها و پیرها سوار شوند!» به هر قیمتی بود هر که را می‌شد سوار کردیم و برگشتیم. شب را در یک مدرسه دو طبقه نزدیک ایستگاه ۳ نیروی انتظامی ماندیم و از روشنایی پالایشگاه آبادان که در آتش می‌سوخت استفاده کردیم. صبح فردای آن روز، ما را به جبهه «ذوالفقاریه» بردند. عراقی‌ها جاده آبادان_ماهشهر و قبرستان آبادان را به تصرف درآورده بودند. ما در جوی آب‌ با برگ‌های خرما سایبانی به صورت سنگر درست کردیم. ولی چندین خمپاره به سوی ما آمد و بچه‌ها تکه‌تکه شدند. باید فکر می‌کردیم و دنبال چاره‌ای بودیم. در این زمان بود که «شهید کهتری» به کمک ما آمد و طریقه درست کردن سنگر و خاکریز را به ما نشان داد. در تاریخ ۵۹/۷/۲۳ عراق با امکانات زیادی حمله سنگینی به آبادان کرد. ما هم در نهرهای آب مخفی شده بودیم. در طول دو سه ساعت عراقی‌ها روی رودخانه بهمنشیر، پل محکمی زدند که تانک‌های آنها به داخل آبادان بروند. ناگهان سه فروند از هواپیماهای خودی اف۴ و اف۱۴ آمدند و پل بهمنشیر و عراقی‌ها را یکجا نابود کردند. اگر موفق نشده بودیم آبادان سقوط می‌کرد. تمام نفرات عراقی، اسلحه و وسیله نقلیه‌شان را رها کردند و پا به فرار گذاشتند. بچه‌ها که در نهرها مخفی شده بودند شروع کردند به زدن عراقی‌ها. آن‌ها هرچه داشتند می‌گذاشتند روی سرشان و فرار می‌کردند و یا تسلیم می‌شدند. 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌷 شهید قاسم عابدی از زبان همسرش 🎤 هرچه از مهربانی‌ها و خوبی‌های حاج قاسم برایتان بگویم کم گفته‌ام! مردی که در مردم‌دوستی و کمک‌هایش به فامیل و غریبه زبانزد خاص و عام بود. مهمان‌نواز و خوشرو بود. آنقدر که هر وقت مهمان داشتیم می‌گفت: «بهترین غذا را برایشان درست کن!» هیچ‌وقت لبخند از لبش نمی‌افتاد. بچه‌ها و نوه‌هایش را خیلی دوست داشت. آنها هم دوستش داشتند. بارها شده بود وقتی با وجود صف طولانی نان می‌خرید از فاصله نانوایی تا خانه هر بچه‌ای می‌دید یک تکه نان به او می‌داد و تا برسد خانه، چیزی از آن باقی نمانده بود. مرور خاطرات دوستان رزمنده‌اش و رشادت‌ها و حماسه‌هایی که آفریدند چشمانش را پر از اشک می‌کرد. حالش بد و اعصابش تحریک می‌شد. با موج انفجاری که گرفته بود و پس از آن شیمیایی شدنش خیلی اذیت شد و رنج کشید. سال‌ها با درد آن دست و پنجه نرم کرد ولی هرگز شکوه‌ای نکرد و کلامی ناشکری به زبان نیاورد. هیچ درخواستی هم از بنیاد شهید برای جانبازی‌اش نداشت. می‌گفت: «من برای خدا رفته‌ام جبهه.» خواسته‌هاو دردهایش را هم فقط به خدا می‌گفت. اما اگر متوجه می‌شد کسی به کمکش نیاز دارد سر از پا نمی‌شناخت. برای چندین عروس و داماد نیازمند، جهیزیه تهیه کرده بود. مثل دختر خودش با آنها به فروشگاه لوازم خانگی می‌رفت و هرچه را دوست داشتند برایشان تهیه می‌کرد. چک می‌کشید و از آنجا بیرون می‌آمد. او با چشم دلش خیلی چیزها را می‌دید. مثل اینکه مدتی به علت بیماری در بیمارستان بستری بود. یک روز رفتم عیادتش، دیدم دارد گریه می‌کند. پرسیدم: «چیزی شده؟!» گفت: «امام حسین علیه‌السلام را دیدم که آمده ملاقات همه بیماران بیمارستان.» شب اول قبر دوست صمیمی‌اش «شهید قربانعلی زمانی» تا صبح بالای سر قبرش ماند و قرآن خواند. همان دوستی که شاهد شهادت و جدا شدن سر از بدنش بود. با حالی پریشان تا صبح سر خاکش نشسته بود. به گفته خودش، ناگهان حالت ملکوتی برایش به وجود آمده و صحنه‌ای از بهشت مقابل دیدگانش باز شده بود. شهید زمانی را دیده بود که به او گفته بود: «حاجی چرا انقدر نگران و ناراحتی؟! هنوز نوبت تو نشده؛ با دستش جایی را به او نشان داده و گفته بود: «اینجا را ببین اینجا مخصوص توست ولی الان وقتش نیست؛» به خودش که آمده بود دیده بود دارد سر قبر دوستش قرآن می‌خواند. قبل از دنیا رفتنش دوباره خواب دیده بود یکی از دوستانش جایش را در بهشت نشانش می‌دهد. حالش که رو به وخامت می‌رفت اصرار می‌کرد مرا به خانه برگردانید، ولی به خاطر کرونای من و دخترم نتوانستیم این آرزویش را برآورده کنیم. او عاشق امام حسین علیه‌السلام بود. زیارت عاشورایش ترک نمی‌شد. آخر هم در روز عاشورا آسمانی شد و به وصال اربابش رسید. 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌷 شهید قاسم عابدی از زبان دخترش «زهرا خانم» تلویزیون که صحنه‌های جنگ و جبهه را نشان می‌داد پدرم می‌رفت توی خودش؛ سکوت می‌کرد و به فکر فرو می‌رفت. وقتی می‌پرسیدم: «بابا چیزی شده؟!» می‌گفت: «خیلی سخت است آدم یاد رفقایش بیفتد. دوستم کنار خودم سرش رفت و شهید شد!» بعد هم بلند می‌شد ساعت‌ها می‌رفت توی حیاط برای خودش قدم می‌زد و به گل‌ها و گیاهانی که پرورش می‌داد می‌رسید. کسی نمی‌دانست توی دلش چه می‌گذرد ولی معلوم بود که دلش خون است! علاقه عجیبی به بچه‌ها و نوه‌هایش داشت. البته که با همه بچه‌ها این‌طور بود. پیش می‌آمد وقتی می‌رفت به گل‌ها و گیاهانش آب بدهد ساعت‌ها با بچه‌های همسایه حرف می‌زد و برایشان قصه می‌گفت. دوست داشتن نوه‌هایش که دیگر جای خود؛ همیشه می‌گفت: «بابا جان! وقتی بچه اذیتت می‌کند دعوایش نکن! با محبت با او حرف بزن!» اصلاً طاقت دیدن اشک بچه‌ها را نداشت. به مال دنیا هم چشمی ندوخته بود. یک واحد مجزا داشت که اجاره داده بود به چند تا بچه یتیم. آنها چندین سال در آن خانه نشستند تا اینکه خانه‌دار شدند و از آنجا رفتند. طی آن همه سال، پدرم اصلا کرایه خانه را زیاد نکرد. برایمان تعریف می‌کرد ما توی جبهه عنوانی داشتیم به نام «شهردار». هرکس شهردار می‌شد باید محیط اطراف را مرتب و تمیز می‌کرد. اگر ظرفی مانده بود می‌شست و یا کفش‌ها را واکس می‌زد. توی خانه به اصطلاح خودش «شهردار» می‌شد و ظرف‌هایی را که شسته نشده بود می‌شست و کمک مادرم می‌کرد. روی مسئله احترام به بزرگتر خیلی حساس بود. حتی بی‌احترامی‌های ناخواسته را هم تاب نمی‌آورد و سریع تذکر می‌داد. طاقت دیدن بی‌عفتی و بی‌بند و باری را نداشت. وقتی خانم‌های بدحجاب را می‌دید در خودش فرو می‌رفت و می‌گفت: «چه جوان‌هایی دادیم! چه خون‌هایی بر زمین ریخته شد و چه سختی‌هایی کشیدیم! آن‌ها در جبهه‌ها به خاطر ناموس رفتند و حالا باید زنان ما اینطور در خیابان‌ها بگردند!» پدرم خیلی رشادت‌ها داشت اما اهل گفتن نبود؛ هرچه هم که برای ما گفته و تعریف کرده با اصرار خودمان بوده است! پدرم گمنام بود و گمنام زندگی کرد و گمنام هم رفت. مثلاً تعریف می‌کرد یک بار که پالایشگاه آبادان آتش گرفته بود هیچکس جرأت نمی‌کرد داخل آتش برود و شیر فلکه گاز را ببندد. اما او روی خودش پتوی خیسی انداخته بود و رفته بود داخل و شیر گاز را بسته بود. هیچکس باور نمی‌کرد او سالم بیرون آمده باشد اما توانسته بود پالایشگاه آبادان را از یک حریق بزرگ نجات دهد. خاطره دیگری که از ایشان دارم مربوط می‌شود به جبهه؛ زمانی که عده‌ای از بچه‌ها زخمی و بدون آب، در خط گیر افتاده بودند و کسی جرأت نمی‌کرد جلو برود و آن‌ها را برگرداند. اگر دیر می‌رسیدند آنها اسیر می‌شدند. او توکل به خدا کرده و آیه‌ی «واجعلنا ...» را چند بار زیر لب زمزمه کرده بود و رفته بود جلو. می‌گفت آن روز هیچ تیر و ترکشی به ماشینم اصابت نکرد. وقتی رسیده بود پیش زخمی‌ها، یکی‌یکی آن‌ها را خوابانده بود داخل ماشین و به آنها آب رسانده و به عقبه برگردانده بود. به همین ترتیب با توکل و شجاعتش، توانسته بود یک گردان را از اسارت نجات دهد. 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌷 هاجر عزیز، با لهجه شیرین اصفهانی‌اش، برای ما از پدر شهیدش اینطور گفت؛ پدری که هنوز هم عاشقانه دوستش دارد: 🎤 پدرم در بیمارستان از دنیا رفت. سه روز آخری که در بخش مراقبت‌های ویژه بود اجازه ملاقات او را نداشتیم. من خیلی ناراحت بودم که دقایق آخر عمرش نتوانسته‌ام کنارش باشم. برادرم هم وقت رفتن بابا نبود. برای کاری رفته بود اصفهان. وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده خیلی گریه و بی‌قراری کرد. قرار شد حالا که آنجاست کارهای تشییع پدر را هماهنگ کند. رفته بود دُرچه در خانه پدری‌ام تا مدارک مربوط را بردارد. خودش می‌گفت: «تنها بودم که یک‌دفعه دیدم بابا کنارم ایستاده. با همان لبخند همیشگی‌اش‌.» با برادرم خداحافظی کرده بودو ... تا برادرم به خودش بیاید دیده بود که دیگر خبری از او نیست. پدرم معنی واقعی لبخند خدا بود. دل رئوف و قلب رقیقش، مهربانی‌های خدا را برایمان معنا می‌کرد. با رفتنش لطمه بزرگی به روح و روان همه ما وارد شد. قبل از مراسم خاکسپاری‌اش، حال بسیار عجیبی داشتم. انگار در اختیار خودم نبودم. رفتم سر خاک شهدایی که اطراف قبرش بودند. آنها را دعوت کردم در مراسم تشییع پدرم شرکت کنند. همان شب، یکی از اقوام نزدیک خواب دیده بود که پدرم با جمعیت زیادی از شهدا، جلوی در ایستاده و از شرکت کنندگان در مراسمش تشکر می‌کند و به آنها خیرمقدم می‌گوید. او ارادت خاصی به شهدا داشت. آخر هم پایین پای همان شهدا دفن شد. شهدایی که یا همرزمش بودند یا از نیروهای زیردستش؛ اما همیشه می‌گفت: «من خاک پای شهدا هستم.» از ارادت عجیبی که به مادرش داشت روی قبر مادرش به خاک سپرده شد و برای همیشه در آغوش او جای گرفت. 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌷 بعد از شهادتش خیلی گریه می‌کردم. از زندگی افتاده بودم. دائم در حال حرف زدن با او بودم و برایش نماز و دعا می‌خواندم. حتی تا ما‌ه‌ها لباس مشکی‌ام تنم بود. به او می‌گفتم تا جایت را نشانم ندهی من لباس عزا از تنم بیرون نمی‌آورم و آرام نمی‌گیرم. بعد از مدتی خواب عجیبی دیدم. خوابی که فکر کردم در واقعیت اتفاق افتاده. بابا کت و شلوار شیکی پوشیده و جوان شده بود. به من گفت: «هاجرجان! چرا اینقدر ناراحتی و بی‌قراری می‌کنی؟! من جایم خیلی خوب است. خیالتان راحت باشد؛ به مادرت هم بگو اینقدر خودتان را اذیت نکنید!» وقتی از خواب پریدم ضربان قلبم خیلی بالا بود. حس عجیبی داشتم‌. اما دلم کمی آرام شد و انگار او آرامم کرده بود. عشق فرزند به پدر یا مادر، وقتی که از دستشان می‌دهی بی‌چاره‌ات می‌کند؛ تازه می‌فهمی چه بلایی بر سرت آمده است!... 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
استاد معتز آقائی4_5859629306476498678.mp3
زمان: حجم: 4.32M
📖 تندخوانی جزء دوازدهم قرآن کریم 🌺🌼💐🌴💐🌼🌺 هر کس در یک آیه از کتاب خدا را کند، مثل این است که در ماه‌هاى دیگر را کرده باشد. ترتیل خوانی استاد معتز آقائی 💐 💐 ثواب تلاوت قرآن هدیه میشودبه روح 🕯 ان شاءالله شفاعتشون شامل حال تک تکمون بشه 🌺🌼💐🌴💐🌼🌺 🕊 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🥀🥀 🌺🌼💐🌴💐🌼🌺
AUD-20220714-WA0022.mp3
زمان: حجم: 8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با صدای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین 💚💚💚💚💚 ╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾ به نیت شهیدقاسم عابدی درچه هدیه میشودبه حضرت امام مهدی(عج) 🕯 ان شاءالله شفاعتشون شامل حال تک تکمون بشه 🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊 🕊 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🥀🥀
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍🏻نوشته: فاطمه شعرا ۱۴۰۳/۱۱/۲ 🖌🎨نقاشی دیجیتال: مطهره‌سادات میرکاظمی 🎞تدوین و تنظیم: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: مریم شهرامپور 💻🖼طراحان جلد: الهام رسولی، لیلا غلامی 🕯 🍎🍏 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🕯 📚 قرار آخر دل خویش را قوی کرده بود که در این لحظه سخت، از هم فرو نپاشد. با دستان لرزانش، پتو را کنار زد. پیکری بی‌سر روبرویش بود. یاد قرار آخرشان افتاد: «مادرجان! برای آنکه بتوانی مرا تشخیص دهی نامم را روی بدنم می‌نویسم.» سراسیمه جستجو کرد! نمی‌خواست این لحظه را باور کند؛ اما نام پسرش روی سینه و کف دست پیکر به وضوح خودنمایی می‌کرد. «نادرقلی غفوری فرزند مصطفی» این بدن بی‌سر، نادرقلی بود. جوان رعنا و باغیرت مادر، نه تنها دلخوشی مادر، بلکه قلب تپنده لشکر بود. از این پس، داغ عظیمی بر سینه مادر سنگینی می‌کرد. داغی که در سال‌های بعد، با رفتن شیرمرد دیگرش سوزان‌تر هم می‌شد. همانطور که بدن نادرقلی را با اشک‌هایش شستشو می‌کرد صدایی در گوشش پیچید: «مادرجان! نگران من نباش. می‌روم خرمشهر را آزاد کنم. افتخارم این است که در گروه چمرانم؛ فرمانده‌ای شجاع و پیشرو دارم که در کارش عقب نشینی نیست.» نمی‌دانست چهار روز بعد، باید فتح خرمشهر را بدون نادرقلی جشن بگیرد. ✍🏻نوشته: فاطمه شعرا ۱۴۰۳/۱۱/۲ 🍎🍏 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🕯 اواخر فروردین سال ۶۱، پانزده روز به مرخصی آمد. مادر بزرگش از دنیا رفته بود. پیراهن مشکی که مادر برایش خریده بود به تن کرد. ظاهر امر رفتن برای همدردی را نشان می داد، اما خدا عالم است شاید برای وداع با اقوام و زادگاهش به این سفر آمده بود! پس از آن، سراغ دوست صمیمی خود رفت. پیراهن مشکی را از تن به در آورد و آن را به دوستش هدیه داد. به او وصیت کرد و قولی مردانه گرفت که این پیراهن در نزدش امانت بماند؛ اگر بازگشتی در کار بود امانت را تحویل دهد وگرنه آنقدر این پیراهن در تنش بماند تا پاره شود. ظهر آن روز بهاری، نادرقلی بدون پیراهن و با زیرپوش وارد خانه شد. سریع از پله‌ها به اتاق بالا رفت. هراس به جان مادر افتاد تاب نیاورد. جگر گوشه‌اش را صدا زد. نادر به احترام مادر پایین آمد. مادر به چشمانش خیره شد؛ سراغ پیراهن مشکی را گرفت! در جوابش گفت: «آن را امانت داده‌ام. مبادا به روی دوستم بیاورید. اگر از سفر بازگشتم خودم تحویل می‌گیرم وگرنه... 🍎🍏 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🕯 نادر در میان خانواده بازهم از آشوب دلش سخن به میان آورده بود. زن دایی‌اش رو به نادر گفته بود: «دلبندم به کنار دریا برو تا روحیه ات شاداب شود.» با لبخندی تلخ گفته بود: «در خرمشهر خون به پا شده! در آبادان دختران هتک حرمت می‌شوند! آن وقت من برای هواخوری به کنار دریا بروم؟! واقعا نمی‌دانم چه بگویم!» شب هنگام نادر و مادر با هم به خانه آمدند. مادر برای عزیزکرده‌ی خود تشک و لحاف پهن کرد و از نادر خواست استراحت کند. نادر با دیدن این صحنه دلش به درد آمد به یاد همرزمان خود افتاد. صحنه بر روی زمین خوابیدن، زیر باران خیس شدن، آماده‌باش بودن، برایش تداعی شد. از مادر خواست این رختخواب نرم را جمع کند تا او بتواند مانند دیگر رزمندگان بر روی زمین بخوابد. پدر و مادر هم به تبعیت از فرزند، از آن شب به بعد بر روی زمین می‌خوابند تا همواره به یاد فرزندان غیور این سرزمین باشند. 🍎🍏 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid