eitaa logo
مسار
418 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
560 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨به‌ خاطر دوست 🍃حسن سرش درد می‌کرد برای کارهای خیر. اگر دوستانش در کاری فرو می ماندند، به حسن مراجعه می‌کردند. ☘️یک ماشین پی کی داشت. یک باره نمی‌دانم چه بلایی سرش آمد. بعد از شهادتش فهمیدیم آن را فروخته هزینه زایمان همسر یکی از دوستانش کرده است. راوی: مهدی قاسمی دانا؛ برادر شهید 📚مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۶۱ 🆔 @masare_ir
✍️سایه‌ی عرش 🌱گوشش را در خدمت پدر و مادر قرار داد. نگاه محبت‌آمیز چشمش را نذر نگاه به پدر و مادر کرد. 🌱اعضاء و جوارحش را در برآورده‌شدن خواسته‌های پدر و مادر به کار گرفت. 🌱صدای بلند را بر روی پدر و مادر حرام کرد. 🌱پرخاش و تندی زبان را، در برابر پدر و مادر قفل زد. 🌱خواهش‌های نفسانی را در مقابل فرمان پدر و مادر زندانی کرد. 💡همه‌ی این کارها را از زمانی شروع کرد که چشمش به روایتی در کتاب بحارالانوار خورد: ✨عنْ الصّادِقِ عليه السلام قالَ: بَيْنا مُوسَى بْنِ عِمْرانَ يُناجى رَبَّهُ عَزَّوَجَلَّ اِذْ رَأى رَجُلاً تَحْتَ عَرْشِ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ فَقالَ: يا رَبِّ مَنْ هذَا الَّذى قَدْ اَظَلَّهُ عَرْشُكَ؟ فَقالَ: هذا كانَ بارّا بِوالِدَيْهِ، وَلَمْ يَمْشِ بِالنَّمَيمَةِ.* امام صادق عليه‌السلام فرمود: هنگامى كه حضرت‌موسى عليه‌السلام‌مشغول مناجات با پروردگارش بود، مردى را ديد كه در زير سايه عرش الهى در ناز و نعمت است، عرض كرد: خدايا اين كيست كه عرش تو بر او سايه افكنده است؟ خداوند متعال فرمود: او نسبت به پدر و مادرش نيكوكار بود و هرگز سخن چينى نمى كرد. 📚 *بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۶۵. 🌹ثواب‌یهویی: برای رفتار خود در برابر پدر و مادر، ترازوی سنجش با اندازه‌گیری‌های دقیق و حساب‌شده، قرار دهیم. 🆔 @masare_ir
✍️آب‌تنی 🍃نور خورشید روی آب دریا سکه های طلایی ریخته بود. موج ها آرام به ساحل سر می زدند و به خانه خود بر می گشتند. سعید، وحید و مریم روی زیر انداز کنار پدرو مادرشان نشسته بودند. ☘️سعید با سر به وحید اشاره کرد. وحید رویش را برگرداند و به دهان پدر خیره شد. پدر از دوران کودکی خود تعریف می کرد: « اون زمونا حرف حرف بزرگترا بود. یازده سالم بود، همسن سعید، بابام گفت که باید کار کنین تا قدر پولو بدونین، برای همین از بچگی من و عموتونو برد سرکار... » ⚡️سعید با نوک انگشتان پایش به وحید زد. وحید بالاخره تسلیم شد. پدر وقتی دید هر دو بلند شدند، حرفش را نیمه کاره رها کرد و رو به آنها گفت: «بچه ها تو آب نرید.» بچه ها باشه گویان به سمت دیگر ساحل دویدند. 💫سعید پس کله وحید زد و گفت: «چرا تکون نمی‌خوردی؟» وحید پس سرش را ماساژ داد: «چته بابا داشتم خاطره گوش می‌دادم، حالا می خوای چی کار کنی که بلندم کردی؟» سعید لباسش را از تنش در آورد و گفت: « زود باش بریم آب تنی.» وحید خیره به سعید گفت: «بابا گفت نریم.» سعید دست وحید را گرفت و به سمت دریا کشید: «این همه راهو نیومدیم که فقط دریا رو ببینیم، بدو که آب تنی تو این هوای گرم می‌چسبه.» ☘️وحید به سمت پدر و مادر نگاهی انداخت و بعد به آبی دریا. سعید درون آب رفت و شروع به آب بازی کرد. وحید هم دل به دریا زد. بدنش با اولین تماس آب لرزید و مو به تنش سیخ شد. سعید شنا کنان از ساحل فاصله گرفت.سرش را از آب بیرون آورد و گفت: « بیا دیگه اینقدر ترسو نباش!» وحید هم خودش را به سعید رساند و جلوتر رفت. 🍃عضله پای وحید گرفت و نتوانست پایش را تکان بدهد. بدنش سنگین شد و زیر آب رفت. سعید سرش را از زیر آب بیرون آورد تا به وحید نشان دهد که از او جلو زده است؛ اما صدای فریاد وحید و دست هایش که آب ها را به هوا می‌پاشید، جلو چشم‌هایش نقش بست. 🌾لحظه‌ای مات و متحیر به صحنه روبرویش نگاه کرد تا خواست به خودش بجنبد دیگر وحید را ندید. ناخودآگاه اشک از چشم هایش جاری شد و فریاد زنان به سمت وحید شنا می‌کرد. چیزی از کنارش با سرعت گذشت. سعید گریان و با چشمان تار به سمت وحید شنا کرد.نمی دانست چه چیزی از کنارش عبور کرد؛ ولی ترس به دلش راه نداد با سرعت شنا کرد. لحظه ای سرش را از آب بیرون آورد تا نفس بکشد،صدای سرفه های وحید را شنید. پدرش را دید که سر و سینه وحید را بیرون از آب گرفته بود. 🎋 در ساحل، پدر سینه وحید را ماساژ می داد تا آب های خورده را برگرداند. سعید مثل موش آب کشیده بالا سرشان ایستاد. وحید با سرفه های شدید آب های خورده را برگرداند. 💫پدر دست وحید را گرفت، بلندش کرد و از کنار سعید بدون اینکه نگاه کند، گذشت. سعید پشت سرشان راه افتاد و با صدایی که پدر بشنود، گفت: « ببخشید.» پدر با اخم برگشت و به سعید نگاه کرد: «ببخشید! اگه غرق میشد، فایده ای داشت؟» سعید با چشمان اشکی به وحید خیره شد. 🆔 @masare_ir
✍️مثل شیطان 😈شیطان وقتی خود را بالاتر از انسان دید محکوم به رسوایی و دوری از خداوند شد. 👤انسان هم وقتی زبان باز می‌کند و به خاطر بالاتر دیدن خود، عیب هم‌نوعش را بازگو کرده و موجب رسوایی او می‌شود، قطعاً از رسوایی و دوری خداوند در امان نیست❗️ ✨ويْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ ؛ وای بر هر عیبجوی هرزه زبان. 📖سوره‌ی هُمزه، آیه‌ی۱ 🆔 @masare_ir
✨میوه گران 🍃عبدالحمید در نوجوانی هم ساده زیست بود. شلوار پوشیدنش هم خلاف مُد آن زمان بود. سعی می‌کرد طوری زندگی کند که رنج محرومان را از یاد نبرد. ☘️خیار گران شده بود. دانه‌ای پنج قران. عبدالحمید یک خیار را برداشت و چهار تکه کرد و به هر کس یک تکه داد. می گفت: «درست نیست ما خیار دانه ای پنج قرآن بخوریم و عده ای نداشته باشند.» 📚دیالمه، نویسنده: محمد مهدی خالقی و مریم قربان زاده، صفحه ۲۳ 🆔 @masare_ir
✍️می‌خواهی محبوب باشی؟ 💢همسران نباید به بهانه‌ی راحتی و حوصله نداشتن😪 در خانه لباس‌های کهنه و شلخته بپوشند. 💡همانگونه که به ظاهر خود در جامعه اهمیت می‌دهید و برای آن هزینه می‌کنید، برای لباس👕 داخل خانه هم باید چنین باشند. 😊می‌شود با کمترین هزینه، لباس‌های شیک و تمیز در خانه پوشید. لباسی که در عین زیبا بودن، راحت هم باشد. ‼️پوشش نامناسب در خانه و مرتب و تمیز نبودن، از عشق و محبت بین همسران می‌کاهد. 🆔 @masare_ir
✍️به‌خاطر زندگی 🍃خانم‌های محله هر روز دم درِ خانه‌ی فخری دورهمی دارند. دورهمی‌ای با محوریت فخر فروشی، چشم و هم‌چشمی و رد و بدل کردن اخبار ریز و درشت! ☘️البته سخنران جمع همان فخری است. خب حق هم دارد. بالاخره اوست که اجازه داده تا همایش دم درب خانه‌ی او باشد! تا چند نفر جمع می‌شوند شروع می‌کند: «نمی‌دونید اکبر آقا چه دکوری‌هایی آورده، عااالی!! من که دلم نمیاد نخرم . از همسرجان پول گرفتم امروز میرم سراغشون. دکوری‌هام دیگه دِمده شدن... راستی بازار، عجب جنسایی آوردن، یکم برا بعضیا گرونه، ولی خیلی شیک‌ان... » ☘️مریم رشته‌ی کلام را از دستش می‌رباید: «راست می‌گی فخری جون؟! من یه مدت سرم شلوغ بود از همه‌چی بی‌خبر موندم. رفتنی منم خبر کن باهم بریم» 🎋سارا که علاقه‌ای به این دورهمی‌ها ندارد و ناچار میان این جمع قرار گرفته‌، با هر جمله‌ی نیش‌داری، دنیا روی سرش خراب می‌شود. مریم با حالت خاصی می‌پرسد: «سارا خانم چی شده به ما افتخار دادی؟! حتما پول اجاره رو آوردی! چه به موقع! کلی خرید دارم...» 💫_با خودتون کار داشتم. فخری سریع سر خم می‌کند و در گوش بغل‌دستی‌اش پچ‌پچی می‌کند. سارا برای این‌که نشنود اندکی از جمع فاصله می‌گیرد و منتظر مریم می‌ماند. مریم‌جون محله، خرامان و سرخوش به سمت سارا می‌رود: «چه‌کاری میتونی با من داشته باشی به‌غیر دادن اجاره؟؟» 🍂_می‌خواستم بگم که همسرم مدتیه کارشو از دست داده می‌دونم چند روزم گذشته ولی اگه ممکنه ... 🍁مریم طبق عادت، وسط حرفش می‌آید: «ای بابا ماه پیشم که همین بود، منم لازم دارم، تا کی می‌خواین عقب بندازین؟! » ☘️_باورکنید دستمون خالیه، طفلی حمید همه‌ی تلاششو می‌کنه. موقتاً بی‌کاره، دوباره برمی‌گرده سرکار. از شرمندگی شما در میایم. ⚡️_باشه، فقط این‌بار رو مهلت می‌دم اونم فقط به‌خاطر این‌که اینقد به فکر شوهر و زندگیتی. 🍃مریم‌ علی‌رغم اینکه شوهر خود را از ولخرجی به ستوه آورده بود و ظاهراً متکبر به نظر می‌رسید، علاقه‌ی خاصی به زنانی داشت که با کمبود مالی همسرانشان، صبورانه گذر ایام می‌کنند. شاید چون خودش این خصلت را با وجود ۳۰‌سال زندگی مشترک، هنوز نتوانسته‌ بود در خود ایجاد کند. ✨سارا در را با کلید باز می‌کند. حمید از جا می‌پرد و با هول و نگرانی می‌پرسد: «ساراجان چی شد؟! راضی شد؟! ... » سارا آهی می‌کشد و لیوانی آب به دست حمید می‌دهد: «آره عزیزم! آروم باش. می‌ترسیدم بین خانوما آبروریزی بشه ولی خیلی آبرومندانه، مهلت داد. نگران نباش همه‌چی درست می‌شه. تا تو کارت جور بشه من بیشتر سفارش می‌گیرم و بیشتر خیاطی می‌کنم تا این بحرانم بگذره.» ☘️_ممنونم سارا جان که همیشه با همه‌ی شرایطم کنارمی 🌾سارا لبخندی را چاشنی نفس عمیقش می‌کند و سر بلند کرده، خدا را شکر می‌گوید. 🆔 @masare_ir
✍️صبر حسینی 💡صحنه‌هایی از نهضت عاشورا در طول تاریخ جاودانه‌ شده است. پایداری در لحظاتی سخت و دشوار که همچون آموزگاری درس صبر و شکیبایی می‌دهد. 🔅حضرت در سخت‌ترین لحظات، مقابل دشمن می‌ایستد و خطبه می‌خواند؛ زیرا حضرت می‌داند که خدا او را در سختی‌ها می‌بیند. 🥀زمانی که امام حسین علیه‌السلام روی دست، کوچک‌ترین سربازش ـ علی اصغر ـ را به خون آغشته می‏‌بیند می‌فرماید: «هون علیّ مانزل بی انّه بعین اللّه‏ تعالی.»؛ « این مصیبت بر من آسان است، چرا که در محضر خداست.»* 📚*بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۴۶ 🆔 @masare_ir
✨ انتخاب شغل 🍃محمود از آرزوهای شغلی‌اش کمتر حرف می‌زد. یک باری که در بسکتبال مقام آورده بود، بهش گفتم: «در بسکتبال مقام آوردی و به ما نگفتی، نکند می خواهی ورزش کار شوی؟» ☘️گفت: «دوست دارم شغلی داشته باشم که رضای خداوند در آن باشد و بتوانم دست آدم های فقیر را بگیرم.» راوی: پدر شهید 📚 نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی، نویسنده: اشرف سیف الدینی،صفحه ۱۱، خاطره شماره ۴ 🆔 @masare_ir
✍️تربیت‌احسن 💢برای تربیت فرزندش زمان نمی‌گذارد. اوقات فراغتش را سرگرم وبگردی💻 و دریافت تربیت‌های اینترنتی ناهنجار و انتقال آن به فرزندش هست. در عین حال دوست‌ دارد فرزندش از نظر ادب و نزاکت بهترین باشد و در همه‌جا بدرخشد✨. هر وقت کم‌ می‌آورد تکیه‌کلام همیشگی‌اش را می‌گوید: «مردم بچه دارند، من هم بچه‌دارم.» مادرش 🌱که این رفتار او را می‌بیند، نگران با او حرف میزند: «تو به وقت برداشت، همونی رو درو میکنی که قبلا کاشتی.» پیامبراکرم (ص) برای بچه‌ی مردم شدن اینو به ما گوشزد میکنه : ✨ "أدَّبوا أولادَکم عَلی‌ثَلاث خِصالٍ: حُبَّ نَبِیِّکم و حُبَّ أهلِ بیتهِ و قراءَهِ القرآن ؛ فرزندانتان را بر سه پایه و خصلت تربیت کنید: محبت پیامبرتان، محبت اهل‌بیت او و قرآن.» 📚کنزالعمال، ج ۱۶، ص ۴۵۶ 🆔 @masare_ir
✍️شربت بهارنارنج 🍃بغضی غریب، راه گلویش را بسته بود. وقتی که شنید دوستی که هر روز با او سر یک نیمکت می‌نشست را دیگر نمی‌بیند، شوکه شد. چهره محمدرضا از جلوی دیدگانش یک لحظه هم محو نمی‌شد. ☘️انگار همین دیروز بود نگاهش کرد و گفت: «پیمان میای با هم ریاضی بخونیم؟!» ریاضی را دوست نداشت؛ برایش غول ترسناکی‌ بود که حالش را خراب می‌کرد. با شنیدن حرف محمدرضا، خوشحالی وجودش را فراگرفت. نگاهی به صورت او کرد، تا مطمئن شود جدی می‌گوید. 🎋از آن روز به بعد، ساعاتی از روز را با هم ریاضی می‌خواندند. صبر و حوصله‌ی محمدرضا، او را به وجد می‌آورد. هر جا که نمی‌فهمید، تشویق‌ها و راهنمایی‌هایش او را به تلاش وا‌می‌داشت. درس ریاضی دیگر برایش شیرین ‌شده بود. ✨وقتی به خانه‌ آن‌ها می‌رفت. بوی بهارنارنج، هوش از سرش می‌برد. روی تخت چوبی می‌نشستند. مادر محمدرضا، شربت بهارنارنجِ خنک و دلچسب را که می‌آورد؛ از خجالت سرش را پایین می‌انداخت و تشکر می‌کرد. 💫مادر او با لهجه‌ی شیرین شیرازی می‌گفت: «الاهی سَر گَردِت بِشم (بشوم)!»* چقدر محمدرضا شبیه مادرش بود. مهربان، خوش‌اخلاق و باادب. وقتی نتیجه امتحان ریاضی آن ترم را دید، محمدرضا بیشتر از او ذوق‌زده و خوشحال شد. 🌾مرور خاطرات با او حالش را بدتر می‌کرد. نتوانست خودش را آرام کند. راهش را به طرف حرم کج کرد. پای خود را جای پاهای محمدرضا ‌گذاشت. با عجله خود را به شبکه‌های ضریحِ شاهچراغ رساند. دست‌های خود را در آن قلاب کرد. یک دلِ سیر، اشک ریخت. آرام شد. صدای اذان در حرم پیچید. *اين دعا را به عنوان قربان صدقه و بيش‌تر خطاب به کودکان گويند. يعنی الاهی دور سرت بگردم، بلا گردانت شوم. 🆔 @masare_ir
✍️مدد فرشتگان ❌در جنگ بین دو جبهه حق و باطل هیچ گاه نباید دچار ترس و عقب نشینی شد؛ باید با نیروی تقوا و بدون لجاجت به مقابله با دشمن پرداخت چرا که تنها راه نجات، داشتن نیروی تقوا و توجه و توکل به قدرتی بالاتر همچون خداوند است. ⚡️خداوند نیز نیروهای غیبی و مدد فرشتگان را به یاری سربازان الهی می‌فرستد تا در این مسیر پیروز گردند. ✨«بَلَىٰ ۚ إِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا وَيَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هَٰذَا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلَافٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُسَوِّمِينَ؛ بلی اگر صبر و مقاومت پیشه کنید و پرهیزکار باشید، چون کافران بر سر شما شتابان بیایند خدا پنج‌هزار فرشته را با پرچمی که نشان مخصوص سپاه اسلام است به مدد شما می‌فرستد.» 📖آیه ۱۲۵ آل عمران 🆔 @masare_ir