eitaa logo
مسار
343 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
577 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
مسار
بسم‌الله الرحمن الرحیم با تمـام مـداد رنگـی هـای دنـیا بـه هـر زبـانی که بـدانی یـا نـدانی! خـالی
سلام همراهان گرامی🌺 برای شرکت در تنها تا فردا ساعت ۶:۰۰ صبح فرصت دارید.🔔 برای شرکت در چالش اولین‌ خاطرات دل انگیز دلبندتان را که در ذهن‌تان مانده برای ادمین ارتباطات: @Rookhsar110 همراه عکس دلبندتان(فرستادن عکس اختیاری است) ارسال بفرمایید.💌 منتظر شما هستیم تا هدایای ما نیز روزی شما گردد.🎁 🆔 @masare_ir
✍انتخاب 📱این‌همه توی گوشی توی گروه‌ها و کانالا چرخ می‌زنی، لایک می‌‌زنی، بازارسال می‌کنی ... 💞وقتی همسرت سرکاره یه کوچولو وقت بذار هرازگاهی پیام‌های عاشقانه براش بفرست! 😍شوق و اشتیاقش رو برای اومدن به خونه زیاد کن! 💡زن می‌تونه خونه رو محل آرامش خودش و خونواده‌ش قرار بده یا محل عذاب! انتخاب با خودته بانو! 😎 🆔 @masare_ir
✍شب مهتاب 🌾پنجره باز بود. پرده حریر تکان می‌خورد. تو فکر و خیال غوطه می‌خوردم. با صدای مادرم که گفت: «چشم حتما... من امشب به حاج آقا میگم.» به خودم آمدم. از پشت پرده‌ی پنجره اتاق نگاهی به حیاط انداختم. راضیه خانم، زن همسایه تشکر و خداحافظی کرد. می‌خواستم از اتاق برم بیرون و از مادر بپرسم: «موضوع چیه؟» ☘ولی خجالت کشیدم. می‌دانستم مادربزرگم خواهد گفت: «وای! خدا مرگم بده... چشم‌ها رفته مغز سر... دختر که این قدر پررو نمیشه تو باید الان هزار رنگ بشی.» ✨این تجربه را از اولین خواستگاری که برایم پیدا شده بود به دست آوردم. وقتی که یکی از دوستان مادرم از من برای برادرش خواستگاری کرد. مادرم برای عزیز جون ماجرا را تعریف می‌کرد با کنجکاوی پرسیدم: «مامان کی؟» آن وقت بود که سرزنش عزیز جون حسابی پشیمانم کرد. 🍃تازه فهمیدم این جور وقت‌ها باید خجالت بکشم و به روی خودم نیاورم. از حرف‌های مادرم و عزیز جون چیزی دستگیرم نشد؛ فقط از لابه‌لای حرف‌های آن‌ها چند بار اسم سعید به گوشم خورد. 🌾صدای پای عزیز جون که آهسته روی کاشی‌های حیاط کشیده می‌شد و این‌که گفت: «یا نصیب و یا قسمت، تا خدا چی بخواد.» مرا به فکر انداخت؛ اما فوری سرم را پایین انداختم که یعنی دارم خیاطی می‌کنم. عزیز جون از پنجره سرکشید و گفت: «مهتاب! ننه جانماز منو ندیدی؟» احساس کردم می‌خواهد سر از احوال من دربیاورد؛ چون جانماز عزیز جون همیشه توی اتاق خودش بود. 💫آهسته گفتم: «نه... عزیز جون.» سنگینی نگاه دقیق عزیز جون را حس می کردم و برای فرار از آن فوری گفتم: «میخواین جا نمازتون رو بیارم؟!» 🎋_نه... میرم تو اتاق خودم نمازم رو می‌خونم. 🍃شب مادرم وقتی سفره شام را جمع کرد به پدرم گفت: «امروز راضیه خانم اومده بود برا امر خیر.» 🍀_خب... چی گفتی؟! 🌾_قرار شد شما اجازه بدین. 🌺_بذار اول نظر مهتاب رو بپرسم بعد میگم. من سعید رو خوب می‌شناسم،؛ اما نظر مهتاب مهمه. 🆔 @masare_ir
✍هدیه‌ی خدا 🌱دخترم خدا خیلی تو رو دوست داره. وقتی گفته نماز بخون؛ یعنی دوست داره صداتو بشنوه. می‌خواد مدال افتخار🎖 دوست خدا بودن رو بهت هدیه بده. 🎁مبارکت باشه هدیه‌ خدا. 🆔 @masare_ir
📚روحیه جهادی شهید عماد مغنیه 🍃آن روزها در روستا گروهی داشتیم به نام «جوانان مومن طیردَبّا». نوجوانان ۱۰ تا ۱۵ ساله بودیم. یک روز تصمیم گرفتیم مسجد روستا را نقاشی کنیم اما نه پولی داشتیم و اعتباری. ☘چهار روز بعد عماد با رنگ و وسایل نقاشی آمد پیشمان و گفت: «این هم وسایل نقاشی دیگر منتظر چه هستید؟» 🌾بعدا فهمیدیم چهار روز را در یکی از باغ‌های پرتقال کارگری کرده و پول رنگ و وسایل نقاشی را خریده است. کار پرتقال چینی برای بچه‌های آن سن و سال، یک روزش هم کار طاقت فرسایی بود. 📚کتاب ابو جهاد؛ صد خاطره از شهید عماد مغنیه، نویسنده: سید محمد موسوی، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: اول؛ ۱۳۹۶؛ خاطره شماره ۴ 🆔 @masare_ir
✍دریا‌ی بی‌کران 🤚السلام علیک یا فاطمة الزهراء 🌎امروز در جهان خاکی روزی به یادماندنی‌ست. روزی که نگین درخشان عصمت! گل طاها!🌹 یاس نبی! عصاره‌ی وحی و نبوت متولد شد. تولدی که به عالم آبرو داد.💫 💞همه عالم مجنون اویند؛ چون که او لیلای خلقت هست. خطاب به حضرت مادر بگوییم: ای کوثر رسالت! ای گلِ خدیجه بانو! از مقام و منزلت شما گفتن؛ همچون قطره‌ای از دریاست.🌊 دریایی که پاره‌ای از تن ختمی رسل است. 🌿پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه و آله و اهل بیت مطهرش؛ همانند شاخ و برگ یک درخت و مکمل یکدیگرند. ✨پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمود: «ابنَتي فاطمةُ سيّدةُ نِساءِ العالَمينَ.»؛ «دخترم فاطمه سرور زنان عالم است.»* خدایا! به برکت مولود خدیجه بانو و رسول اکرم علیهماالسلام، نفحه‌ای از کوثر ولایت را بر جان و زندگی‌مان جاری بفرما. 🎉ولادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها، روز زن، روز مادر، مبارک باد❤️ 📚*میزان الحکمه، ج ۱، ص ۳۱۵ 🆔 @masare_ir
✍در پناه ما هستی 🍃نرگس روزهای جمعه پای ثابت دعای ندبه در مهدیه بود. آن روز صبح ساعت پنج صبح را نشان می داد، نرگس سراسیمه از خواب برخاست. نگاهی به ساعت انداخت، نگاهی به اطرافش کرد، مات و مبهوت مانده بود. دستی به پیشانی اش کشید، عرق از رویش می ریخت؛ یعنی ممکن است. آب دهانش را قورت داد یعنی من؟ ☘دوباره به فکر فرورفت، اشک قطره قطره از گوشه چشمانش سرازیر شد و تا نزدیکی چانه اش رسید و صدای هق هقش بلند شد، مادرش از خواب برخاست سراسیمه خود را به اتاق نرگس رساند و گفت: «چی شده؟ چرا گریه می کنی؟» 🌾نرگس هق هق کنان گفت: «خواب دیدم در صحرای سر سبزی هستم، راه را گم کرده بودم نمی دانستم اینجا کجاست همین طور پیش می رفتم، با خودم ناله می کردم اینجا کجاست؟ من اینجا چه می کنم؟ کسی نیست کمک کند؟» ✨ناگهان صدایی زیبا مرا به سوی خود فرا خواند، همین طور که به دنبال آن صدا می رفتم، به خیمه ای زیبا و بزرگ رسیدم که در آن قرآن و کتاب‌های تاریخی بود، فردی زیبا رو را دیدم که بر روی صورتش نور بود واز زیبایی چون ماه می‌درخشید، هنگامی که مرا دید به داخل تعارف کرد، من وارد شدم از من پذیرایی کرد و گفت: «نگران نباش در پناه ما هستی، ما حواسمان به دوستانمان است.» 🍃مادر حین شنیدن خواب، همراه با نرگس شروع به گریه کرد. هر دو دعای فرج امام زمان(عج) را در هوای روحانی سحر خواندند و به سمت مهدیه حرکت کردند. 🆔 @masare_ir
بسم‌الله الرحمن الرحیم سلااااام😍 🎉امروز قرعه‌کشی چالش انجام شد. به هر یک از بزرگواران 🧕کلاته، حسینی، 🙋‍♂اعتمادی و خلیلی 💳 مبلغ پنجاه هزار تومان هدیه دادیم. 📝متنای چالش از فردا تو کانال بارگزاری میشه. و اما بعدی😎 میلاد امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام نزدیکه. یعنی روز پدر💁‍♂ این دفعه برنامه، از پدرتونه. برامون بنویسید اولین‌باری که دستشون رو بوسیدید، چه حسی داشتین .🤔 اگه دوست‌داشتید، میتونید از این لحظه برامون عکس📸 بگیرید و بفرستید. زمان ارسال تا روز میلاد امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام هست. 🌱ان‌شاءالله نگاه مهربان امیرالمؤمنین علیه‌السلام دستگیر زندگی‌تون باشه. 💡 به تعدادی از شرکت کنندگان به قید قرعه هدایایی تقدیم میشه. ✅ لطفاً فامیلی‌تون رو قبل از متنای ارسالی بنویسید و متنا رو برای ادمین ارتباطات ارسال بفرمایید.👇 ادمین ارتباطات: @Rookhsar110 🆔 @masare_ir
°بسم_الله° ✍بی‌ثمر 🌱گاهی اوقات برای تهذیب نفس و هدایت به تمام منابع رجوع می‌کنیم و یا دستورات ریز و درشت افراد مختلف را می‌شنویم، اما باز هم اعتراض داریم که چرا به هدف مطلوب یا جایی که باید برسم نمی‌رسم. 💢 وقتی که این دستورات را فقط می‌شنویم و به دنبال آن عملی نیست، و یا هر طور که دوست داریم عمل می کنیم و در شهوات غوطه‌ور می‌شویم که به هدایت نمی رسیم! 💡 برای رسیدن به هدایت باید با شهوات مختلف که چشم قلب و باطنمان را می‌بندد مخالفت نماییم، آنگاه بهترین راه‌های هدایت در جلوی پایمان گذاشته خواهد شد. ✨امام على عليه ‏السلام: «الرُّشدُ في خِلافِ الشَّهوَةِ؛ هدايت، در مخالفت ‏با شهوت است.» 📚بحار الأنوار: ج۷۸ ، ص۵۳ ، ح۸۷ 🆔 @masare_ir
✨تلاش علمی شهید محمد علی رهنمون 🍃هوای اهواز خیلی گرم بود. خوابگاه دانشگاه کولر یا پنکه نداشت. با رهنمون می‌رفتیم تو راهرو پشت در اتاق اساتید که کولر گازی داشت، می‌نشستیم درس می‌خواندیم. 🌾محمد می‌گفت: «اگر قرار باشد آدم درس بخواند، هر طوری شده می خواند.» 📚کتاب یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد رضا پور، ناشر: روایت فتح،تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۲۳ 🆔 @masare_ir
✍کدوم قالب بهتره؟ 💡خیلی مهمه با چه قالبی با همسرت حرف بزنی. یه‌وقت می‌گی: مبل‌رو بذار اون طرف پذیرایی!🧐 یه‌وقت می‌گی: نظرت چیه مبل‌رو بذاریم اون طرف پذیرایی؟☺️ یا می‌گی: می‌شه کمک کنی مبل‌رو بذاریم اون‌طرف پذیرایی؟!😇 🌱‌به‌جای استفاده از قالب دستوری، شما می‌تونی از قالب خواهشی و مشورتی استفاده‌کنی! 💞ببین کدوما اقتدار مرد رو حفظ می‌کنه؟ همون رو استفاده‌کن تا محبوب اون بشی. 🆔 @masare_ir
✍زندگی به همین سادگی! 🍃صدای تلویزیون خانه را پر کرده بود، اما بیننده‌ای نداشت. بچه‌ها سر یک مداد شمعی، در حال دعوا بودند. پری هم به‌خاطر آن‌همه سر و صدا درِ اتاق را بسته و مشغول گزارش دادن‌ روزمره‌ به خواهرش بود، دقیقه‌شمار گوشی‌اش حدود چهل دقیقه را نشان می‌داد. ☘ یک‌دفعه با بالاتر رفتن صدای بچه‌ها از اتاق بیرون آمد و شاکی از اینکه نگذاشتند گزارش‌هایش را کامل کند، فریادی بر سرشان کشید؛ اما بچه‌ها عین خیالشان نبود و آن مداد شمعی بیچاره هم وسط دعوایشان دیگر ریز ریز شده‌بود. ✨پری کلافه و بی‌توجه، به دنبال کنترل تلویزیون بود تا صدای آن را قطع‌کند. دخترش داد‌ زد: «ماااماااان ...» پری که با جیغ او آشنا بود فکرکرد باز موهای او لای انگشتان برادر گیر کرده و در حال کشیده‌ شدن است. اما ادامه‌ی آن جیغ، شاهکار دیگری از مادر را رو می‌کرد. غذا روی گاز ته گرفته و در حال سوختن بود. دیگر ناهاری در کار نبود و علت دیگری بر علت‌های کلافه‌ بودنش اضافه شده‌ بود. 🌾«ای وااایِ» بلندی گفت و دودستی بر سرش کوبید. بچه‌ها دیگر دعوا را رها کرده و مشغول تماشای کلافگی مادر بودند. یک صدا باهم گفتند؛ «واااای باز گشنه‌پلو» بعد زدند زیر خنده. پری که کلاً عاصی شده‌ بود خواست عصبانیتش را به‌ نحوی خالی‌ کند ماهیتابه‌ای برداشت و به دنبال بچه‌ها افتاد. دخترش در حال فرار گفت: «مامان هنوز گاز رو خاموش نکردی!» 🍃 پری به طرف گاز برگشت. دیگر چیزی نمانده‌ بود که خود ظرف هم آب‌ شود. فضای آشپزخانه پر از دود شده‌بود. در همین حال حمید از در وارد شد و با دیدن فضای جنگ‌زده‌ی خانه، زد زیر خنده: «بازم که بهمون حمله‌‌شده، چرا منو خبرنکردین بیام کمک؟!» ⚡️ بچه‌ها که با طبع شوخ پدر آشنا بودند با خنده به طرف پدر دویدند. پری با حالت شرمندگی بدون هیچ حرفی روی زمین نشست. حمید برای این‌که بچه‌ها حرفش را نشنوند کمی جلوتر آمد و آهسته، با حالت شوخی و جدی گفت: «چرا نشستی خانم؟! بلند شو یه فکری برا ناهار بکن من گشنه پلو نمی‌خورما.» 🎋پری که در تشخیص شوخی و جدی حرف حمید مانده‌بود، هول شد و چَشمی گفت و مثل یک خانومِ حرف‌ گوش‌کن بلند شد و ماهیتابه را روی گاز گذاشت و سراغ یخچال رفت که حمید سر رسید: «خدا روشکر که همیشه غذای یدکی تو یخچال داریم، بچه‌ها بیاین نیمرومون از دهن نیفته.» 🌾بچه‌ها طوری بار آمده‌ بودند که در کنار پدر و مادر، حتی نان خالی هم برایشان لذیذترین غذای دنیا بود. قبل از این‌که خوردن را شروع‌ کنند، حمید خدا را شکر کرد. پری از همسر و بچه‌هایش عذرخواهی‌ کرد و بچه‌ها که زیاد متوجه بالا و پایین زندگی نبودند فقط می‌‌خندیدند. 🆔 @masare_ir