🚴🏻♂️خوش رکاب
🍃_سلام خانم خونه خوبی؟ امروز نمیدونی چه حس قشنگی دارم.
🌸_چرا، چی شده؟دیدم از لحظه ای که از در حیاط آمدی تو بچه ها دورت کرده بودن، حالا چی گفتن که باعث خوشحالی وحس خوب اقامون شدن؟
🍃_از دست تو خانم خونه.
🌸_زود تند ،سریع،شروع به تعریف کن ببینم موضوع چی بوده.
🍃_چشم بانو الان میگم.در حیاط رو تا باز کردم ،بچه ها آمدن استقبال ،گفتم حتما یه خبری شده، آخه پسرمون خیلی اضطراب داشت.بهم گفت: بابا دعوام نکنی ها، 🚴🏻♂️لاستیک خوش رکابم ترکیده ، میشه برام تعمیرش کنی؟
🌿_منم گفتم، چه جوری ترکیده؟ یکدفعه دخترمون به خاطر اینکه ابوالفضل استرس داشت، شروع به تعریف کرد.
🌺_ابوالفضل داشته تو کوچه با 🚴🏻♂️خوش رکاب دور میزده، پسر همسایه هم با حسرت نگاهش می کرده. ابوالفضل هم طاقت نیاورده، دلش سوخته که اون پدر نداره تا براش دوچرخه بخره، دوچرخه خودش رو داده تا اون دور بزنه ، مثل اینکه همون موقع تایر ترکیده ...
🍃_منم بغلش کردم و فشردمش، گفتم: «آفرین بابا چه مردی شدی شما، بامرام.» فردا میبرمش یه دوچرخه نو براش میخرم به خاطر کار خوبش، یکی هم میخرم برا پسر همسایه که با هم بازی کنن. نمیدونی خانم از اینکه اینجوری باهاش حرف زدم چه حس خوبی دارم.
🌸_ آفرین بر پدر و پسرم، شما نمونه آید . افتخار می کنم به شما.
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#بهقلمخادمالمهدی
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍سرچشمه تمام زیبایی ها
🌹 پروردگارا
🌸زیبایی هایت همتایی ندارد.
🌷چگونه ستایشت نکنیم؟
🌻 حال اینکه هر آینه می نگریم .
🌺 چشمانمان قابلیت توصیف تو و زیبایی هایت را ندارد .
🌼 ای سرچشمه تمام زیبایی های عالم
✨ ای پروردگار من و پروردگار همه
❤ دوستت دارم .
#صبح_طلوع
#بهقلمخادمالمهدی
#عکسنوشتهآلاله
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ طفل دلبندش
🌺دل توی دلش نبود، نگرانی درتمام وجودش هویدا بود.
از استرس قلبش تند به سینه می کوبید. خدا را در دل صدا می زد تا جواب آزمایش مثبت باشد. بدن طفلش به دارو جواب دهد تا پزشک قید عمل جراحی را بزند. فقط یک مادر می دانست او چه می کشد.
✨با خدا و امام زمانش عهدی بسته و بر سر عهد و قرارش مانده بود. طبق همان قرار هر روز بعد از اینکه طفل دلبندش می خوابید به سراغ اتاق های دیگر می رفت. به تازه مادران، آموزش فرزند داری می داد. تب کودکان را پایین می آورد. لباس هایشان را عوض می کرد. از هیچ کاری دریغ نمی کرد.
خستگی برایش معنا نداشت. تمام ده روزی که در بیمارستان بود با عشق و محبت در کنار طفل دلبندش و کمک به مادران دیگر گذرانده و ته قلبش شیرینی زیبایی نشسته بود.
🍀 وقتی نوبت او شد، آزمایش را به دست پزشک سپرد. تمام حواسش را جمع کرد. لحظه ای چشمش، خط اخمی در ابروان پزشک را شکار کرد که لبخندی بر روی لبهای پزشک نشست و گفت: تبریک می گم جواب آزمایش مثبت است.
#مهدوی
#داستانک
#بهقلمخادمالمهدی
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍روسری
🌺- دختر گلم هیچ میدونی وقتی ما چادر میپوشیم چه قدر حضرت زهرا خوشحال میشه؟چه قدر برامون دعا میکنه؟ اصلن میدونی چه زحمت هایی برای اسلام کشیده؟میدونی چه قدر اذیتش کردن؟ میدونی الان که به سن تکلیف رسیدی باید موهاتو از نامحرما بپوشونی که حضرت زهرا خوش حال بشه؟ تا منم بگم چه دختر خوبی دارم.
🍃- مامان چرا اسما که به سن تکلیف رسیده هنوز موهاشو نمی پوشونه ؟تازه با بلوز وشلوار هم میاد بیرون؟
🌸-خوب گلم شاید بهش کسی چیزی در مورد حجاب و حضرت زهرا و سختی هاش نگفته. تازه موقع به سن تکلیف رسیدن اسما هم مدرسه بسته شد، جشن تکلیف نگرفتن که عمو روحانی بهشون بگه.
🍃- وای مامان چه قدر خوبه که شما به من یاد دادید. میشه فردا بر م خونه اسما بهش منم یاد بدم؟ حرف های شما رو بهش بگم ؟ حیفه حضرت زهرا ازش ناراحت باشه.
🌺- آفرین دخترم. فکر خوبیه ، فردا اجازه داری بری . ولی صبر کن یه روسری هم به عنوان هدیه براش بگیریم که شما براش ببری و از حجاب بهش بگی، چه طوره دخترم؟
🍃- وای مامان جونم از این بهتر نمیشه.
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#بهقلمخادمالمهدی
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍راهی کربلا
🌸راهی بود راهی کربلا ، اصلاً باورش نمیشد هزینه راهش رسید. با خودش میگفت:« من که هزینه راهمو نمی تونم، جور کنم؛ ولی بزار زبونی بگم میرم. خدا رو چه دیدی؟ شاید آقا طلبید و ما هم راهی شدیم.»
🍃آنقدر گفت و گفت که هزینه راه با وام حوزه جور شد. خوشحال بود که بالاخره اربعین میتواند پیاده زائر کربلا باشد.
🌺چمدان را بست و رفت برای خداحافظی از اقوام. مریم سختی زیادی کشیده بود. سختی تمام زندگی روی دوشش بود. حالا به استراحت روحی نیاز داشت.
🍃همین که پدر شوهرش از سرکار آمد با شوخی دستش را بوسید و گفت: «ما که رفتیم. شما هم ما رو حلال کنید.»
🌸هنوز لبخند بر لب داشت که پدر شوهرش او را سرزنش وار نگاه انداخت و گفت: «کجا به سلامتی؟ می رم، می رم، همیشه خدا تو سفری ، فکر هزینههای زندگیتون نیستی؟! همش آماده رفتنی.»
🍃بغض گلوی مریم را گرفت؛ ولی چیزی نگفت. به پدر شوهر نگاه کرد، در دلش گفت: «خدایا جای پدر خودمه نباید جوابش رو بدم.» هیچ نگفت و رفت؛ ولی دلش شکست.
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#بهقلمخادمالمهدی
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ امتحان
🌺از این طرف خانه به آن طرف میرفت. سری به آشپزخانه زد و مجدد با سبدی میوه به حال برگشت. به طرف مرد خانه رفت که تازه از سر کار برگشته بود.
🌸 همین که سبد میوه را روبه روی مرد خانه گذاشت، صدای گل پسرش ابوالفضل جان بلند شد.
🍃_ اِ، مامان، بیا دیگه! الان امتحانم شروع میشه، میدونی که آقای موسوی زیاد به ما وقت نمیده. تازه میگه اگه سر همون 45دقیقه جوابا رو تو پی وی نفرستید دیگه قبول نمیکنه، گروه رو هم برا چند دقیقه بیشتر باز نمیذاره، میگه هر سوالی دارین توی همون زمان بپرسین. مامان جان بگو الان من با این استرس چه جوری امتحان بدم؟ مامان!
🌺_جان مامان، گل پسرم چرا این جوری میکنی؟ یه امتحان ارزش این همه استرس رو که به روح پاکت وارد میکنی نداره.
🌸_مادر من، پس میگی چه کار کنم؟
🍃_ابوالفضل جان، عزیز دل مامان، پنج تا صلوات به نیت پنج تن بفرست که اول آروم بگیری تا شروع امتحان منم کنارت هستم. نگران نباش عزیزم. الان زیر شعله گاز رو کم میکنم، میام پیشت تا امتحان شما گل پسر تموم بشه غذا هم آمادست. چه طوره؟
🌺_اِ، مامان گلم، میایی؟
🌸_بله که میام. در خدمت گل پسرمونم هستم. اول همه سؤالات رو با هم مرور میکنیم هر جا اشکال داشتی تا گروه بازه، شما اشکال خودت رو از آقای موسوی بپرس، بعد که سؤالات تموم شد یه بسم الله میگی و شروع به جواب دادن میکنی. چه طوره گل پسرم؟
🍃_وای مامان. عالی، اصلنشم هر موقع شما کنار من باشی ها، همه چیز عالی میشه، دیگه اصلنم استرس ندارم، دورت بگردم.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#بهقلمخادمالمهدی
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ ایستاده
🌺دستان پینه بستهاش را با کمی روغن نباتی چرب کرد. بعضی از ترکهای دستش امانش را بریده بود. الکل را برداشت و کمی زخمهایش را ضدعفونی کرد. لبش را از درد به دندان گرفت؛ ولی کنار این درد، درد قدیمی و کهنهاش بیشتر به چشم میخورد.
🌸یادش به روزی افتاد که در کارخانه مشتی برای خودش کسی بود و احترامی داشت؛ ولی با مرگ مشتی و تقسیم کردن اموالش مجبور شد به دست فروشی روی آورد؛ آن هم در سرمای شدید همدان، حتی قدرت خرید یک جفت دستکش را نداشت. دستانش به خاطر سرما ترک برداشته و زخم شده بود.
🍃 پشت در ایستاد. دلش نمیخواست وارد خانه شود؛ پاهایش گز گز میکرد. دیدن سعید درد از پا به قلبش دوید. سعید کتش را پوشید و جلوی اکبر ایستاد، گفت:پول بده، میخواهم بروم.
🌺_سعید جان پسرم چند بار به شما گفتم که بیا برویم کمپ ترکت بدهم .
🌸_اَه آقا جان گفتم که میآیم؛ ولی حالا وقتش نیست. تو را خدا آقا جان درد دارم هرچه پول داری بده تا مواد بگیرم، الانهاست که اعصابم خرد شود.
🍃اکبر دلش نیامد فرزند ناخلفش را عاق کند؛ همیشه در درگاه خدا دست بالا میگرفت و برایش دعا میکرد. با خودش زمزمه میکرد:اکبر، خدا این پسر را برای آزمایش تو فرستاده، حواست باشه رفوزه نشی.
🌺هیچ پدری نمیتوانست همچین پسری را تحمل کند؛ ولی اکبر آقا ایستاده بود و تا به هدفش نمی رسید، دست بردار نبود.
آدم نیمه راه نبود که صورت مسأله را پاک کند او ایستاده بود پای فرزندی که امید داشت یک روز به خواست خدا راه را پیدا میکند.
#داستان
#ارتباط_با_والدین
#بهقلمخادمالمهدی
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍محبت
🌺مریم محبت میخواست. یک عمر در زندگی سختی کشیده بود، ولی دریغ از یک گوشه چشمی از محبت.چه روزها که تا شب برای زندگی شان تلاش کرده بود.ولی شوهرش ذره ای محبت خرجش نمی کرد.
🌸فکر و ذهنش خوش گذراندن با دوستانش بود. جمعه به جمعه کوه و فوتبالش ترک نمیشد. مریم فقط به ساک ورزشی حسام خیره میشد. حسام میدید ؛ ولی کار خودش را می کرد.
🍃مریم از هر راهی وارد شد که گرمی زندگی را حفظ کند. از محبت کردن به کسی که قدرش را نمی دانست، دریغ نمی کرد.همیشه با خودش می گفت روزی می شود که به عشق من اعتراف می کند.
🌺قلب حسام را گویی غباری از غفلت گرفته بود.تا اینکه مریم بیمار شد. زندگی روی دیگرش را به حسام نشان داد. مریم دیگر صبر و تحمل قبل را نداشت.بهانه جو شده بود. بی تابی می کرد، خسته شده بود دائم بهانه می گرفت.
🌸ولی حسام تازه به دوست داشتن همسرش پی برده بود. تازه فهمیده بود که باید همسرش را آرام کند.او را در آغوش کشید، پیشانیش را بوسید. سر مریم را بر روی سینه اش گذاشت و با جملاتش آرامش را بر تن خسته و رنجور او ریخت.
#داستان
#همسرداری
#بهقلمخادمالمهدی
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌺تو را دوست دارم، به دلایلی:
دوست داشتن را پروردگارم به من آموخته و من در این دوست داشتن تجلی محبت پروردگارم را میبینم. قلب من، امانتی از جانب پروردگارم است که به ودیعه در اختیارم نهاده.
✨هزاران حدیث برایم آورده و برایم به واسطه فرستادگانش توصیه کرده که این قلب را سیاهش نکنم.
من تمام سعیم را می کنم تا حرمت نگه دارم. تا بنده نالایقی نباشم.
💫آری، تو را دوست دارم برای اینکه قلب و محبت من، تجلی از مهر الهی است و دوست داشتن تو به خاطر محبتی است که پروردگارم در قلب من جای داده. به تو محبت میکنم و میدانم او نیز به من محبت خواهد کرد.
#صبح_طلوع
#بهقلمخادمالمهدی
#عکسنوشتهکوثر
@tanha_rahe_narafte