eitaa logo
مسار
364 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
563 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️خورشید صداقت مدینه غرق صفا شد💫 ز روی حضرت‌صادق دمید عطر محمد🌹 ز بوی حضرت‌صادق (موید) 🌱خبر آمد خبری در راه‌ است، خبری که قند در دل‌ها آب می‌کند و انتظار لحظه‌ی وصال را شیرین‌تر. ✨اهالی آسمان و زمین در دادن خبر آمدنش از هم سبقت می‌گیرند، خود را آماده‌می‌کنند برای دیدار ششمین نور محمدی. کودکی از جنس نور، قدم به عالم زمینیان می‌گذارد و زمین و زمان را با گام‌های مبارکش متبرک می‌نماید‌ تا با سند صداقتش، ناراستی‌ها را باطل کند و باعلم بی‌پایانش بت جهالت را بشکند؛ 💡 اما کوردلان، نور خیره‌‌ کننده‌اش را باور ندارند و برای‌ خاموش‌کردنش از هر راهی وارد می‌شوند و او از تلاش بی‌وقفه برای اثبات علم‌الهی خویش دریغ نمی‌کند و مونس دل‌های رمیده از معنویت گشته‌است. 🎉ولادت مولود بی‌مثال آل محمد(ص) امام‌ صادق علیه‌السّلام بر تمام عالمیان خجسته‌باد. علیه‌السّلام 🆔 @masare_ir
✨الهامات و عنایات در سیره رزمندگان اسلام 🍃در عملیات والفجر مقدماتی فرمانده یکی از گروهان ها بودم. شب همه نیروها آماده اعزام به منطقه عملیات بودند. دچار مسمومیت شده بودم. درد شکم و سرگیجه داشتم. ☘️ پشت خاکریزی رفتم خطاب به خدا گفتم: «خدایا! بنده خوب تو آیت الله دستغیب گفته اگر انسان دوست و مخلص خدا باشد، هنگام مریضی با یک حمد حالش خوب می شود. آبرویم در خطر است. نه کسی بیماری ام را باور می کند و نه به دکتر دسترسی دارم.» 🌾شروع به خواندن سوره حمد کردم. با اتمام حمد آن بیماری هم تا آخر جنگ سراغم نیامد. ارداتم به آیت الله دستغیب دو چندان شد. راوی: حمید شفیعی 📚 رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، صفحه ۸۱ 🆔 @masare_ir
✍️فاتح قلب‌ها 🌱نسیم سحری به یمن قدوم مبارک پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله در ماه خجسته ربیع الاول در گوش جهان می‌خواند: ای «خُلقٍ عَظیم» و ای «رَحمَةٌ لِلعَالَمین»! ای بهترین و کاملترین اسوه راستین بشریت! میلادت بر جهان هستی مبارک.» ☀️ نبی مکرم اسلام با کردار کریمانه‌ در طول ۲۳ سال نبوت توانست، دل‌های گمراه بسیاری را شیفته‌ی مکتب اسلام کند. هنوز هم در طول تاریخ بشریت، رسول‌‌الله‌ صلی‌الله علیه وآله با جنگ و قدرت نمایی جهان را فتح نکرده است؛ بلکه با مهرورزی فاتح قلب‌‌هاست. 🤲خدایا! با مهر نبوی قلب‌های مسلمانان را نورانی بگردان. 🎉میلاد پیامبر نور و رحمت گرامی باد. صلی‌الله‌علیه‌وآله 🆔 @masare_ir
✍️وقت و بی‌وقت 🍃اولین باری که او را دیدم، پیش‌دستی کردم و به او سلام دادم. دستم را هم به سمت سامان دراز کردم؛ ولی با بی‌اعتنایی، سری تکان داد. همین‌قدر سرد و بی‌روح. دستم میان زمین و آسمان آویزان ماند. آهسته آن را سرجایش برگرداندم. نمی‌دانم جواب سلام دادن هم خرج دارد که این تکه گوشت را در دهانش به حرکت در نیاورد؟! ارتباط بین من و او همان چند لحظه کوتاه باقی ماند و دیگر ارتباطی شکل نگرفت! ☘️ولی با رضا بیست سالی می‌شود که رفیقم. خوب به یاد دارم در اولین برخورد، همان وقت که درب کلاس را باز کردم، زودتر از من سلام و احوالپرسی کرد. خودش را با گرمی معرفی کرد. کنارش برای من جا باز کرد. همان اولِ کار، قاپ ما را دزدید. 🌾حالا که فکر می‌کنم می‌بینم شروع ارتباط بسیار مهم است. همان سلام ابتدای کلام؛ به قول لایف‌استایلی‌ها برخورد و مواجهه اول بسیار مهم و تأثیرگذار است. ✨روز جمعه کنار باغچه حیاطمان نشسته بودم در انتظار آمدن رضا تا با او به کوه بروم. لحظه‌ای به یاد امام اُفتادم. آخرین بار کی با او روبرو شده‌ام؟! آیا در برخورد اول، سلام گرمی به او داده‌ام؟ حال خوشی به من دست داد. امیدوار شدم به جواب گرمی که امام در پاسخ سلامم داده است. 💫در حال و هوای خودم بودم که صدای در را شنیدم. رضا پشت در بود. در مسیر راه برای او از تصمیمم گفتم. می‌خواهم شروع کنم؛ هر صبح و شب، وقت و بی‌وقت بگویم: «السلام علیک یا صاحب الزمان؛ ادرکنا» 🆔 @masare_ir
✍️حواس‌پرتی یا برادری؟! 💡‏بعضی وقت ها اسراف از حد حواس پرتی و ندونستن و نفهمیدن فراتر میره. اونجاست که دیگه اسراف معادل هست با اهمیت ندادن، با ندیدن، با کفران نعمت🤭. این بریز و بپاش، باعث میشه یه عقد اخوت 📝حسابی با شیطون ببندیم. و سوگند به لحظه‌ای که شیطان به برادری گرفته شد!😁 ✨«إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كَانُواْ إِخْوَانَ الشَّيَاطِينِ وَكَانَ الشَّيْطَانُ لِرَبِّهِ كَفُوراً.»؛ «اسرافکاران برادران شیاطین هستند و شیطان در برابر خدای خویش ناسپاس است.» 📖سوره اسراء، آیه ۲٧ 🆔 @masare_ir
✨احترام به دوست 🍃مرتضی بیشتر برایم پدر بود تا برادر. زمستان بود و هوا خیلی سرد. مرتضی برایم یک کت خرید. ☘️فردایش که رفتم مدرسه. دیدم پسر خادم مدرسه بدون لباس گرم بود و می لرزید. کت را به او دادم. مرتضی از این که دیگر پول نداشت برایم کت بخرد، ناراحت بود. هر طور که بود یک بلوز ارزان برایم خرید. 🌾آن اوایل هم که رفته بودیم قم. یک شب نان گیرمان نیامد. مرتضی برای من یک چهارم سنگک با یک سیخ کباب خرید و خودش انار خورد. 📚مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نویسنده: میثم محسنی، صفحه ۱۶ 🆔 @masare_ir
✍️آراسته بودن 💫پیمان زناشویی بستیم که با هم یکی شدن را تجربه کنیم، غم‌ها و شادی‌هایمان را تقسیم نماییم. بانو چقدر تنها شده‌ای در حریم دیار خودت، کمی به روح و جسم خود بیندیش و فضای دلت را معطّر کن به زیبایی‌ها و اندیشه‌ی نیکو. 🍁واقعاً ما زنان در فضای خانه‌ی خود، به تنها چیزی که فکر نمی‌کنیم خودمان هستیم، شب و روز مشغول نظافت منزل، رسیدگی به امور روزمرّه ایم، از خویش غافل شده‌ایم و حتی یادمان رفته است که وجود داریم و حقّی بر خود. 🌱ظاهرت را آراسته کن تا جذّابیت وجودت به چشم شریک زندگیت رخ نماید و بیشتر دلبسته‌ات گردد. مردان عاشق زنانی هستند که به خودشان اهمیت زیادی می‌دهند. 💡این واقعیت زندگی است که نادیده گرفتن خود برابر است با نادیده گرفته شدنت، خود را هرگز فراموش نکن تا مهم جلوه‌گر شوی. ✨رسول خدا"ص"روزی فرد ژولیده‌ای را دیدند و فرمودند:"مِنَ الدِّینِ اَلْمِتْعَۀَُ وَ إِظْهارُ النِّعْمَۀِ" بهره‎مندی از لذّت‎ها و آشکار نمودن نعمت،جزءِ دین است. 📚*فروع کافی، ج ٦، ص ٤٣٩. 🆔 @masare_ir
✍️فرشته‌ای به نام عشق 🍃تمام خانه‌ را بهم ریخت ظرف‌های دم دستش را شکست‌. داد و بیداد می‌کرد. همسرش فاطمه را کتک می‌زد. یکی انگار در سرش داد می‌زد: «مهمات چی شد برادر. بچه‌ها دارن پر‌پر میشن.» ☘️صدای خمپاره و توپ. گوشهایش را می‌گیرد. صداها مدام کم‌رنگ می‌شوند. اندکی بعد آرام شده کناری نشست. فاطمه نزدیکش شد تا دست خونی او را ببندد‌. محسن گریه می‌کرد. 🍂_چرا گریه می‌کنی عزیزم؟ 🎋_آخه ببین چه بلای سر تو خونه زندگی آوردم. کاش منم همون موقع شهید شده بودم. ✨دوباره شروع کرد گریه کردن. ☘️ _مگه دست تو عزیز من، بزار منم تو اون دردی که می‌کشی سهیم باشم تنها تنها ثواب جمع نکن.» و بعد لبخند زد. 🌾محسن لبخندی می‌زند و اشک‌هایش را پاک می‌کند: «کاش وقتی حالم بد تو هم بری تو اتاق پیش بچه‌ها.» ☘️فاطمه لبخند محزونی می‌زند: «من مشکلی ندارم. ان‌شاءالله تو هم زود خوب میشی.» فاطمه نمی‌خواست بگوید می‌ترسم به خودت صدمه بزنی. 🆔 @masare_ir
✍️قابل اعتمادترین به همه اعتماد کردیم😶 حتی اونی که می‌خواست سرمون کلاه🧢 بذاره! به تویی که قابل اعتمادترینی بی‌اعتنایی کردیم😔. دوست داشتی دلمون بهت گرم باشه. ببخش که حواسمون نبود💔... 🌱چه کفایت‌کننده است اعتماد به تو! ✨إنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ؛ خدا توكّل كنندگان را دوست مى دارد.* 📖*سوره‌آل‌عمران، آیه۱۵۹. 🆔 @masare_ir
✨غذای کم و زور زیاد 🍃علی آقا بسیار کم غذا بودند و توصیه هم می‌کردند که بچه کم غذا بخورند و بقیه نیروی شان را از تلاوت قرآن بگیرند. خودش هم این گونه بود. ☘️با اینکه لاغر بود و وزنش به ۵۵ کیلو هم نمی‌رسید؛ اما قدرتی فوق‌العاده داشت. در شب عملیات والفجر ۳، نردبانی پنج متری داشتیم و باید با خودمان جهت عبور از موانع می بردیم. بچه از بردنش خسته شده بودند. علی آقا با اینکه بی‌سیم به پشتش بسته بود، نردبان را برداشت و سه کلیومتر آن طرف تر، تحویل بچه های معبر داد. راوی: حمید شفیعی 📚رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی،صفحه ۹۷ 🆔 @masare_ir
✍️بازی 🌱اگر می‌خواهی کودکی شاد، سرحال و سلامت داشته باشی و روح و جسمش را تقویت نمایی؛ برنامه ریزی کن و برایش وقت بگذار. 💧کودک بدون بازی و سرگرمی مانند ماهی بدون آب است که زندگی برایش ناممکن می‌شود.برای رشد اجتماعی کودک، یا با او بازی کن و یا مشوقش باش برای بازی با همسالان. 💡 برداشت محصول خوب و مطبوع، زمان و حوصله‌ی زیادی می‌طلبد. «کارشناسان تعلیم و تربیت، برای بهبود ناراحتی‌های عاطفی کودک، بازی را تجویز می‌کنند تا انرژی‌اش را تخلیه نماید. بازی و تفریح، وسیله‌ای مطمئن برای شناسائی استعدادهای کودکان است. 💢بسیاری از سرگرمی‌ها، بهتر از نظم و ترتیب ابداعی ما که مجبورشان می‌کنیم مطابق خواسته‌ی ما انجام دهند و آمیخته با امر و نهی است،کودک را مطیع نظم و انضباط می‌کنند.»(۱) از کودک بخواه که اتاقش را خودش مرتب سازد که هم نظم را یادش می‌دهی و هم سرگرمش می‌کنی. 📚۱-رسول آذر،بازی و اهمیت آن در یادگیری،ص ۱۵ 🆔 @masare_ir
✍️آرامش‌گم‌شده 🍃سر حال نبودن برای حلما موردی عجیب بود. حرف‌هایی که دیروز به پدر گفته بود، به روحش سوهان می‌کشیدند و آرامش همیشگی‌اش را ربوده بودند. ☘️ کتاب و دفتر زیادی در کوله‌ نداشت؛ اما بر دوشش سنگینی می‌کرد. وارد خانه شد؛ همین‌که خواست کوله‌ را گوشه‌ای پرت کند، متوجه نگاه زیر چشمی پدر شد. سرش را پایین انداخت. سلامی کرد و به طرف اتاقش به راه اُفتاد. 🌾صدای مهربان پدر به گوش رسید: «حلما بابا! یه لحظه صبر کن من و مادرت باهات کار داریم.» راهی ‌را که رفته بود برگشت و روبروی پدر ایستاد: «بله باباجون، چه‌کارم دارید؟» ✨پدر با لحنی آرام و شمرده شروع کرد. استرس حلما کمتر شد. خوب گوش ‌داد ببیند پدر چه می‌گوید: «یادته دیروز از نمره علوم ازت پرسیدم؟» عرق روی پیشانی حلما نشست. صورتش سرخ شد. بقیه‌ی حرف پدر را نشنید. 🍃 با صدای پدر به خود آمد: «با توام حلما حواست هست بابا! گفتی چند گرفتی؟» سر به زیر با لکنت زبان گفت: «ب ب بابا پووونن زده.» ⚡️پدر برگه را روی میز گذاشت. گفت: «مامانت امروز وقتی اتاقت رو مرتب می‌کرد، اتفاقی این برگه‌رو زیر تخت دید.» چشمان قهوه‌ای حلما از اشک خیس شد. پدر دستی روی سر حلما کشید. با همان صدای آرام گفت: «چرا دروغ گفتی؟» 💫حلما با صدای بُغض‌‌آلود گفت: «ترسیدم دعوام کنی!» مادر که تا آن لحظه ساکت بود نگاهی از روی مهربانی به او کرد و گفت: «اگه راستشو می‌گفتی خیلی بهتر بود؛ می‌دونی واسه یه دروغ کوچولو همش باید دروغ بگی!» ✨حلما آهسته لب زد: «قول می‌دم دیگه دروغ نگم.» مادر صورتش را بوسید. پدر او را به آغوش کشید و اشک‌هایش را پاک کرد. بعد از رفتن حلما، محدثه رو به همسرش رضا کرد و گفت: «خوب شد باهاش حرف زدیم تا بفهمه دروغ گفتن مارو بیشتر ناراحت می‌کنه تا نمره‌ی کم.» 🆔 @masare_ir