eitaa logo
مسار
348 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
570 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍خواب 💠دخترک روی مبل خوابیده بود، صدای فریاد پدر و مادرش که بالارفت، از جا پرید. نگاهی به اطراف انداخت. مریم، ساک بزرگی روی دست گرفته بود و به سمت در می‌رفت. 🌷مهناز از روی مبل دوان دوان به سمت مادر دوید که ناگهان پدرش سر رسید و دستهای او را گرفت. هرچه مهناز تقلا کرد، زورش به دستهای درشت و قوی پدر نرسید. 🍃 در مقابل چشمانش مریم بی آنکه حتی نگاهش کند، رفت و در را محکم بست. احساس فشار زیادی روی قلبش کرد. بلند بلند گریه می کرد و پایش را روی زمین می کوبید اما مادر رفته بود و پدر بی‌آنکه ذره‌ای به گریه‌های او توجه کند، دستانش را گرفته بود. ☘ آن قدر پا به زمین کوبید که عاقبت از خواب بیدار شد. برای اینکه مطمئن شود خواب است یا بیدار، موهای بلندش را کشید. خبری از سر و صدا نبود. چراغ را روشن کرد. ساعت سه صبح بود. به سمت اتاق خواب رفت. دیشب پدر و مادر، باهم دعوای سختی کرده بودند و مریم گفته بود: « من اینجا نمی مانم.» 🌾مهناز، بی آنکه آخر دعوا را ببیند، خوابش برده بود اما حالا پدر ومادر، کنار هم خواب بودند. نفس راحتی کشید و آرام خودش را کنار مادرش، جا داد. نفس عمیقی کشید و دوباره خوابید. به قلم ترنم 🆔 @masare_ir
✨تا حالا با خودت فکر کردی بعد مرگ چی برات میمونه!؟ 🍃از آسمان که به پایین نگاه کنی هرچی که بالا میری کم کم دیگه آدم ها رو نمیبینی! بالاتر که میری خونه ات رو هم نمیبینی باز وقتی بالا میری کل اون شهر به شکل یک نقطه کوچیک در میاد.. چی موند!؟ جز یک نقطه از کل شهر.. 🌾وقتی از این دنیا بری همه اش محو میشه هیچی نمیمونه! از جسم مادی تو، زندگی مادی تو، چیزی نمیمونه؛ و تنها چیزی که میمونه خودتی و اعمال خودت. 🌺پس چه چیزی باعث میشه آنقدر به خودمون مغرور بشیم!؟؟ چه چیزی باعث میشه بیخود خودمون رو صرف کارهای بیهوده کنیم و به دنیای مادی و نفس ببازیم..!؟ 🌹یادت باشه تو مالک چیزی هستی که مرگ نتونه از تو بگیره! به قلم ساز باران عکس‌نوشته گل‌نرجس 🆔 @masare_ir
روشنگری 💠کسروی با جمع کردن مریدانی کلوپ باهماد آزادگان را پاتوق خود کرده بود. با تأسیس فرقه پاکدینی، پیامبر خود خوانده آنها شده بود. قرآن و مفاتیح را می سوزاندند و به امام صادق (ع) جسارت می‌کردند. 🌾ساعت دو بعد از ظهر بود. سید تک و تنها وارد کلوپ شد. داور مسابقه والیبال را از روی چارپایه داوری پایین آورد و شروع به صحبت کرد: «من آمده ام تا از نزدیک با شما صحبت کنم. اگر بر این گمان هستید که من در اشتباهم و سخن کسروی حق است بیایید و به گفتارم اعتراض کنید و اگر او در اشتباه باشد، سعی می کنیم آگاهش کنیم.» 🍃مباحثه و گفتگو تا ساعت ۷ بعد از ظهر ادامه پیدا کرد. این بحث ها تا دو ماه ادامه یافت. تنها ترین کسی که به آئین پاک دینی معتقد مانده بود، خود کسوری بود. 📚کتاب سید مجتبی نواب صفوی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی، نویسنده: ارمیا آدینه، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم- ۱۳۹۰؛ صفحه ۱۷ عکس نوشته حلما 🆔 @masare_ir
✨خجالت نکشید 🌾امروز می‌خواهیم توصیه کنیم؛ خجالت نکشید. 🌷می‌خواهیم بگوییم: خانوم‌ها، آقایان، همسران عزیز از ابراز محبت به همدیگه خجالت نکشید. خانوم‌ها از ابراز نیاز به همسرتون، با زبان و لحن خوش، خجالت نکشید. عکسنوشته ولایت 🆔 @masare_ir
✍شرکت در مسابقه رایگان است 💠لیلا برای اولین دفعه در مسابقه کانالی شرکت کرد. بین او و برنده شدن تنها چند بازدید فاصله داشت، به صفحه گوشی خیره شد، کاغذی از بین سررسیدش کند و اسم افرادی را نوشت که می‌توانستند به او کمک کنند. به امید گرفتن ساعت دیجیتال، بنر را از ادمین کانال گرفت و آن را به دوستانش سپرد. تعداد بازدید بنر در روز پایان مسابقه به بیشترین میزان رسید. بنر را در زمان مقرر به ادمین کانال تحویل داد و قرار شد برای ارسال ساعت، هزینه پستی آن را بپردازد. 🌾گوشه آشپزخانه روی زمین نشست، دست زیر چانه زد و به این اندیشید که چرا وقتی گفته‌اند شرکت در مسابقه رایگان است، هزینه پستی می‌خواهند بگیرند؟! ساعت دو بعد از ظهر حمید از سر کار به خانه برگشت. بوی غذا در محیط خانه پیچیده بود. حمید و لیلا با کمک همدیگر سفره را وسط آشپزخانه پهن کردند. حمید کنار لیلا نشست، زبانی دور لب چرخاند و با ولع به جان بشقاب عدس‌پلو افتاد، اما لیلا هر چند دقیقه قاشقی از برنج را در دهان می‌گذاشت، به زحمت می‌جوید و به زور فرو می‌داد. 🌷حمید قاشقی را که تا نزدیک دهانش بالا برده بود را همانجا ثابت نگه داشت و زیرچشمی نگاهی به لیلا انداخت. دهان بازش را بست، قاشق را پایین آورد و کنار بشقاب گذاشت. دستی روی سبیل‌های نرم و کوتاهش کشید. ابروهای کم پشتش را بالا انداخت و پرسید: «لیلا خانم، بگو ببینم چی شده که درست غذا نمی‌خوری؟ نکنه چیز میز توش ریختی می‌خوای از شر من خلاص شی؟» و بلند بلند خندید. 🍃گره اخم‌های لیلا بیش از قبل درهم رفت: «بیمزه، اگه چیزی توش ریخته بودم که خودم اصلا نمی‌خوردم.» 🌷حمید گونه برجسته و گوشتی لیلا را گرفت و کشید:« پس زودباش بگو چی شده؟» لیلا دست حمید را پس زد. گونه‌اش را مالید:« اه، دردم اومد، چرا اذیت می‌کنی؟» حمید دستانش را دور بازوهای لیلا گره زد و گونه او را محکم بوسید :«حالا یا بگو چی شده یا کلی بوس بهت شلیک می‌کنم. من آماده شلیکم.» ✨لبان درشت لیلا با لبخند از همدیگر باز شدند:«چشم قربان، من تسلیمم، فقط با این حصار دستات نمتونم نفس بکشم چه برسه حرف بزنم.» حمید لیلا را رها کرد و صاف و دست به سینه نشست. خنده را از روی لبانش جمع کرد و گفت:«خب، بفرما چی شده؟» لبان غنچه شده لیلا کمی به اینطرف و آنطرف چرخید: «یادته گفته بودم یه مسابقه شرکت کردم، الان برنده شدم، ولی...» 💠لبخند دوباره روی لبان حمید نشست :«اه، مبارکا باشه، دیگه ولی و اما و اگر نداره که...» لیلا با چهره‌ای درهم حرف حمید را قطع کرد :«چرا داره، گفتن شرکت تو مسابقه رایگانه، حالا میگن برنده شدی، هزینه ارسال بده.» 🍃حمید دستی به صورت کم مویش کشید و گفت: «خب، گفتن شرکت رایگانه، نگفتن که جایزه رو رایگان ارسال می‌کنن. حالام فدای سرت، مگه هزینه ارسال چقدره؟ از حساب من بکش.» چند روزی گذشت. لیلا مردد بود که هزینه را بپردازد یا نپردازد. وقتی اسکرین پست اولین جوایز را در کانال گذاشتند، لیلا با خودش گفت: «حتما دروغ نیست و راسته، حالا می‌پردازم تا خدا چی بخواد.» 🌾هزینه ارسال را از حساب حمید کشید و رسیدش را برای ادمین کانال ارسال کرد. وقتی حمید به خانه برگشت، بدون هیچ حرفی با چهره‌ای درهم فرورفته پرسید: «از حسابم پول کشیدی؟» لیلا با چشمانی گشاد شده، سرش را به نشانه تأیید پایین آورد. صورت و چشمان حمید سرخ شد: «چرا بدون اجازه من از کارتم پول کشیدی؟» اشک در پلک پایینی چشمان درشت لیلا جمع شد، با بغض گفت: «خودت گفته بودی بکش.» 🌷بلندی صدای حمید بالاتر رفت :«من کی گفتم از حسابم پول بکش؟ به هوای اینکه صد تومن ته حسابم مونده، رفتم خرید. حالا که کارت کشیدم میگه؛ موجودی شما کافی نیست.» اشک روی گونه‌های لیلا جاده کشید. آهسته گفت:«خودت برا هزینه پست مسابقه گفتی از حسابت بکشم.» _باید با من هماهنگ می‌کردی. میدونستی که کمتر پنجاه تومن بکشی، پیامش برام نمیاد. 🌺لیلا جواب دادن را بی‌فایده دید. عذرخواهی کرد و ساکت روی مبل گوشه پذیرایی نشست. چند ساعت بعد نزدیک غروب آفتاب، حمید کنار او نشست. صورتش را بوسید: «هر وقت خواستی پول از حسابم بکشی، بهم اطلاع بده، حساب آبروی منم بکن. حالا لباساتو بپوش بریم بیرون.» 🍃لیلا لباس‌هایش را پوشید و همراه حمید بیرون رفتند. او چند هفته پیام‌های کانال را دنبال کرد و از ادمین‌های کانال پیگیر جایزه‌اش شد، اما بالاخره یک روز وقتی مخاطب‌ها و کانال‌ها را چک می‌کرد، هیچ اثری از کانال ندید و در پروفایل تمام ادمین‌های کانال نوشته شده بود: «حساب کاربری حذف شده.» به قلم صدف 🆔 @masare_ir
سلام و شب بخیر بر همگی✋🏻 🎁 اگه دوست دارید شرایط مسابقه رو بدونید با انگشتتون بزنید روی 👈🏻 مسابقه و با مطالعه پستی که براتون باز میشه و پست بعدش با مسابقه آشنا بشید. 📌پ.ن: تا برای دیده شدن مطالب مرتبط با مسابقه، تو کانال، مطالب همیشگی بارگزاری نمیشه. إن‌شاءالله بعد از عید با همون روند قبل در خدمتتون خواهیم بود.😊 🆔 @masare_ir
💫 نور هدایت دوباره موسم شاديِ شيعيان آمد پدر بزرگ امام زمان رسيد از راه عليرضا خاكساری 🌹مژده‌ ای عاشقان راه ولایت و امامت خبری مسرّت بخش در گوش‌ها نواخته شده، یک ستاره‌ی پر نور دیگر در حال قدم‌گذاری به آسمان جهان هستی است. خبر کنید زمینیان و ملکوتیان را که در جشن میلادش شادی کنند و بهره‌مند از صفای حضورش شوند. ☀️این خلق برگزیده با وجودش، به محفل دل‌هامان نور و گرما می‌بخشد و سکّان کشتی هدایت را در دست می‌گیرد تا خلق را به ساحل سعادت برساند. 🌺خوش به حال روزگار چه موجود عزیزی را در آغوش می‌گیرد! 🌸خوش آمد گل و زان خوش‌تر نباشد🌸 ولادت دهمین اختر تابناک بر شیفتگان راهش خجسته باد💐 به قلم پرواز عکسنوشته سماوائیه 🆔 @masare_ir
خیر مقدم به عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند💐 📣توجه توجه📣 🔶 مسابقه بزرگ غدیر به مناسبت بزرگداشت ایام عید غدیر 🔶یه فرصت عالی برای شما عزیزان🌹 🎁 همراه با جوایز ارزنده 🎁 1⃣نفر اول نگین متبرک حرم امام حسین علیه‌السلام 2⃣نفر دوم سنگ مرمر متبرک حرم امام علی علیه‌السلام 3⃣نفر سوم نگین دُرّ نجف 4⃣5⃣6⃣ نفر چهارم تا ششم هر کدام یک شاسی بزرگ رو میزی طرح حدیث ولایت 🌺برای شرکت تو مسابقه🌺 فقط لازمه در کانال عضو بمونید و از ادمین مسابقه بنر بگیرید👇 ادمین @hosssna64 📌 نکته: اجرایی کردن ایده‌های مسابقه هم امتیاز جدا داره بزنید روی👈🏻 لینک و ایده‌ها رو ببینید و اگه چند نفر تعداد بازدید بنرشون یکسان باشه و مثلا اون دو نفر، هر دو حداقل یکی از ایده‌ها رو هم اجرا کرده باشن، بینشون قرعه انداخته میشه و اگر یکی فقط ایده رو اجرا کرده و عکس و اسکرین فرستاده باشه، جایزه بدون قرعه به او می‌رسه.🙂 🆔 لینک کانالمون👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2064711763C8f09583edd
مسار
2⃣ مرحله دوم مسابقه عیدغدیرخم چجوریه؟ ⭕️ ایده‌هایی که برامون فرستادید، دسته بندی شدن و توی پست بعدی
سلام بر همگی✋🏻 برای شرکت تو مسابقه و رقابت برای به دست آوردن هدیه فقط تا شب مهلت دارید.☺️ 📌نکته مهم: برای ارسال جوایزتون هزینه پستی نمی‌گیریم. اینم یه مزیت دیگه نسبت به مسابقات کانالای دیگه.😉 قبلا گفتیم الانم مجدد تکرار می‌کنم، جوایز روز ولادت امام کاظم علیه‌السلام برای برنده‌های مسابقه ارسال میشه.😇 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨سر چشمه‌ی ولایت 🌾ندای من کُنتُ مولاه را می‌شنوی؟ انگار خبر تازه‌ای تیتر رسانه‌های کائنات شده، برخیزید و آماده‌ی پذیرفتن آگهی شوید نکند خواب غفلت بر شما چیره شود و ماجرا را نشنیده بگیرید! 🌺هر که من مولای اویم پس علی مولای اوست. 🌾چه عباراتی دل‌‌خواه‌تر از این که: آهنگ گوش‌نواز تکمیل دین و نعمت ولایت را دریافت کرده‌ای! 🌹غدیریان مبادا حاضران خبر به این مهمی را به غایبان نرسانده باشند!؟ 💫سنگ‌هاى زیربناى اسلام سه چیز است: نماز،زکات و ولایت که هیچ یک از آنهابدون دیگرى درست نمى‌شود. امام صادق"ع" 🌺🍃غدیر را دریابیم و جزءِ غدیریان شویم ✨عید پربرکت نعمت امامت و ولایت بر شیعیان حضرت مولا علی"ع" گوارا باد. به قلم پرواز عکس‌نوشته گل‌نرجس 🆔 @masare_ir
✨جلوه‌ای از محبت به حضرت زهرا (س) 🍃یک روز مانده بود به عملیات بیت المقدس. شهید محمد جعفر نصر اصفهانی رفته بود حمام برای غسل شهادت. آمد گردان با هم، هم صحبت شدیم و آخر سر رساندمش. 🌺 تا حرکت کردیم گفت: «روضه حضرت زهرا بخوان. تا شروع کردم حالش بارانی بارانی بود.» خواست پیاده شود گفت: «اگر من شهید شدم، روز قیامت شهادت بده که من برای حضرت زهرا (س) گریه کردم.» راوی: غلام رضا رمضانی 📚کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، خاطره ۶ به نقل از کتاب راز شکست قله سپید، ص ۱۲۶ عکس نوشته حلما 🆔 @masare_ir