eitaa logo
مسار
329 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
730 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍انتظار پوچ 🌺میثم روی سجاده نشسته بود و آل یاسین می‌خواند‌.باخودش فکر می‌کرد باید معامله کند تا جواب بگیرد برای همین دنبال راهی برای دیدن خواب بود، می‌گفت: «چه می‌شود اگر اقلا در خواب امامم را ببینم؟» 🌸برای اینکه به این آرزو برسد ، نذری داده بود، جلسات روضه برگزار کرده بود، اما جواب نمی گرفت. 🍃 در این مدت با افراد زیادی آشنا شد. یک روز محمد، پسرهمسایه، گفت که خواب امام را دیده است. میثم با کنجکاوی پرسید: « چی کار کردی؟» محمد طفره رفت؛ اما وقتی اصرار میثم را دید گفت: «یِ شب تنهایی داشتم خونه می اومدم که چند تا سگ بهم حمله کردن ، همون لحظه به امام متوسل شدم. سگ ها یکدفعه راهشون رو کج کردن . از اون موقع تو همه کارام به امام توسل می کنم و به هر کی بتونم کمک می کنم.» 🌺میثم با پدر بزرگ علی، رفیق فابریکش هم آشنا شد . علی می گفت که پدربزرگش امام زمان را در خوابش دیده، آن هم بعد اینکه مادر هشتاد ساله‌اش را روی دوشش کول کرده و به پیاده روی اربعین برده است. 🌸میثم بعد شنیدن این ماجراها به خودش آمد و متوجه شد دنیای او از همه آدم های اطرافش کوچکتر بوده؛ تازه فهمید هنوز چیزی از انتظار نفهمیده و دیگران شش به هیچ از او جلو هستند‌. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خدای روزی رسان   🌺با سرگیجه های مدوام حالم را روز به روز بدتر بود، حالت تهوع هم امانم را بریده بود.   به اکبر گفتم: «معلوم نیست چه مرضی دامنم رو گرفته.» 🌼 _خوب چرا یک سری دکتر نمیری.   🌺نمی خواستم در شرایط سخت اقتصادی هزینه اضافی دکتر برای خودمون بتراشم. دقیقا چهار ماه بود اکبر بخاطر تعدیل نیرو از شرکت بیرون شده بود. با وجود یک بچه مدرسه ای و این همه هزینه باید حسابی حواسمان راجمع می کردیم که در تهیه نان شب مان نمانیم.   ☘اما بعد از گذشت چند روز حالم بدتر شد به اصرار اکبر راهی مطب دکتر زنان شدم. خانم دکتر دستگاه سونوش را روی شکمم چند باری تکان داد و گفت: «مبارک باشه، خانم شما باردارید تقریبا ۱۰ هفته ای دارید.»   🌺با کلمه شما باردارید، دنیا دور سرم چند بار چرخید احساس کردم سرگیجه ام شدید تر شده بلند فریاد زدم یا حضرت فاطمه. 🌼مطب را سریع ترک کردم، مقداری در کوچه پس کوچه ها قدم زدم. نمی دانستم داستان را چطور برای اکبر بگویم. از این بدتر نمیشد.   بالاخره به خانه رسیدم. آبی به صورتم زدم . لباس هایم را عوض کردم .   🌼 _سلام مریم چی شد؟ دکتر چی گفت؟   🌺 _سلام هیچی، بدبخت شدیم رفت.   ☘اکبر دستی به روی ریش هایش کشید، اخمی به چهره کشید گفت: «خدانکنه ، واسه چی ؟ مگه چته؟»    🌺 _هیچی من سالمم اما حامله ام، دکتر گفت که ۱۰ هفته باردارم. 🌼اکبر دستش را محکم به پیشانی زد گفت: «وای خدای من در این شرایط بچه نه اصلا فکرش را هم نمیشه کرد. باید تا دیر نشده بچه رو سقط کنیم.» 🌺 _وای اکبر یعنی راهی دیگه نیس، اینطوری خدا قهرش میگیره، باید بیشتر فک کنیم. ☘از جایم بلند شدم سریع به آشپزخونه رفتم. خودم رو مشغول پخت و پز کردم باید راهی پیدا میکردیم . 🌺 یکدفعه فکری به ذهنم رسید اکبر را صدا زدم و بهش گفتم: «بیا برو از روحانی مسجد سوال کن ببین چی میگه؟ بهش بگو حکمش چیه سقطش کنیم؟ شاید راهی چیزی باشه ؟» 🌼صدای بهم‌خوردن در متوجه شدم اکبر به خانه برگشته، سراسیمه خودم را بهش رساندم. قیافه درهم رفته اکبر همه چیز را نشان می داد. بازم از روی استرس پرسیدم: «خوب چی شد؟ تونستی باهاش صحبت کنی؟ »  🌺 _اره گفت که سقط گناه کبیره هس، تو هیچ شرایطی نباید سقط کرد، روزی رو خدا میرسونه ما چکاره ایم؟ ☘ _میخواستی بگی بیکاری، دخلمون به خرجمون نمیخوره. 🌺 _همه را گفتم اونم جواب داد: «هیچ کدام از این ها دلیل نمیشه، خدایی که فکر روزی مورچه ها در دل خاک ، ماهی در در عمق دریا ها هست فکر روزی شما هم هست. تازه میگفت: «باید خدا را شاکر باشید فرزند این نعمت بزرگ را به شما هدیه داده. » هر چند میدونم سخته اما حالا دیگه دلم نمیخواد بچه را سقط کنیم. حالا تو‌چی میگی ؟ 🌼حرف های روحانی مسجد به دلم نشسته بود، اما باز ترس و دلهره ای وجودم را فراگرفته بود. بعد از مدتی درگیری ذهنی تصمیمم را باید می گرفتم. بچه هایم را به خدای روزی رسان سپردم. حالا انگار آرامشی وجودم را گرفته بود که مطمئن بودم کسی پشتمان محکم ایستاده و‌ مواظبمان هست. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ گرگ و میش 🌸هوا تاریک روشن صبح بود. صدای خروس خوان گوش را نوازش می داد؛ دام ها در آغل ها به خواب عمیقی فرو رفته بودند. بوی مطبوع نان تازه و دیوارهای کاهگلی باران خورده از روز قبل در فضا پیچیده بود. 🌼بساط صبحانه آماده شد علی بعد از خوردن صبحانه خود را آماده رفتن به چراگاه کرد که ناگهان با صدای زنگوله دام ها بچه ها با اشتیاق و سراسیمه از خواب برخاستند و از پدرشان تقاضا کردند که آنها را با خود به چراگاه ببرد؛ اما پدر و مادرشان نگران بودند که هنگام چرای دام ها دچار غفلت شود و برای بچه ها اتفاقی بیفتد. ☘اما بچه ها قول دادند که در چراگاه اذیت نکنند و از پدرشان دور نشوند، اگر پدرشان نیاز به کمک داشت به او کمک کنند. بعد از قولی که به پدرشان دادند، تصیم گرفت که آن‌ها را با خود به چراگاه ببرد. 🌺هنگامی که به چراگاه رسیدند، در سبزه های باران خورده بازی و شادی می کردند که با پرواز پروانه ها و صدای پرنده ها زییای و شادی آنها دوچندان شد و تصویر زیبایی از عظمت خدا را نشان می داد. 🌸پدرشان مشغول چرای دام ها شد و بچه ها به بازی کردن مشغول شدند در بین بازی ناگهان متوجه شدند که یکی از دام ها نیست و با صدازدن پدرشان او را متوجه نبودن یکی از دام ها کردند. ☘با پدرشان به جستجوی دام رفتند، بعد از چند ساعتی جستجو او را در میان بوته هایی که خود را از ترس گرگ ها پنهان کرده بود پیدا کردند. شتابان به سویش رفتند و او را با خوشحالی از میان بوته ها در آوردند، پدرش از اینکه آن روز بچه ها کمک بزرگی به او کرده بودند، خیلی خوشحال شد، بچه ها نیز خوشحال بودند از اینکه توانسته بودند به پدرشان کمکی کنند. 🌼کم کم نزدیکی های غروب شد که باید به خانه بر می گشتند؛ ولی ناراحت بودند که زود باید بر گردند اما چاره ای به بازگشت نداشتند؛پس همراه پدرشان بر گشتند و از او خواهش کردند که آنها را باز همراه خود به چراگاه ببرد. 🌺پدرشان نیز به آنها قول داد که دوباره با هم به چراگاه بروند. با دام ها راهی خانه شدند. بعد از اینکه به خانه رسیدند، مادرش سفره شام را آماده کرد و اتفاقات آن روز و کمکی که به پدرشان برای پیدا کردن آن دام کرده بودند را برای مادرشان تعریف کردند. مادرشان از اینکه بچه ها به پدرشان کمک کرده بودند خوشحال شد و همگی بعد از خوردن شام و کمی استراحت با قلبی خوشحال به خواب رفتند . 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍به خاطر رضای خدا 🌺سال ها پیش لباس سفید عروسی را برای آمدن به خانه شایان انتخاب کرده بودم. با همه ی مخالفت های خانواده ام یک تنه پای همه مشکلاتش ایستاده بودم. شایان با قدی بلند و جسمی لاغر با آن چشم‌های رنگیش از ابتدا واقعا عاشقم شده بود اما بخاطر وضع نامناسب مالیش، خانواده ام با این ازدواج مخالف بودند. با وجود تمام مخالفت ها ۱۰ سال که با کم و زیاد های شایان کنار آمدم. 🌸 سارا و سینا هم زینت زندگیمان شده بودند. اما روزی آمد که ورق این خوشبختیمان برگشت. شایان هنوز ظهر نشده بود از سرکار برگشت، آشفتگی از سروکولش می بارید.   🍃-سلام خسته نباشی شایان جون؟   🌺-سلامت باشی خانم . 🌸-چیزی شده، رنگ به صورتت نیست، چرا زود اومدی خونه؟ ☘-نه چیزی نیست، میخوام برم استراحت کنم.   🌺دنیایی از سوال های بی جواب ذهنم را درگیر کرده بود. اجازه دادم شایان استراحت کند تا شاید حالش جا بیاید و تعریف کند چه اتفاقی افتاده است.   🌸چند ساعت بعد شایان صدایم زد. به داخل اتاق رفتم. کنار دست شایان نشستم.   🍃-بچه ها خوابند نگار جون؟   🌺-اره یک ساعتی هس خوابیدن واسه چی؟ 🌸-میخوام یه چیزی برات تعریف کنم اما دوست دارم تو با اون  قضیه منطقی برخورد کنی نه احساسی. ☘چشم هایم از تعجب و ترس درشت تر شده بود، آب گلویم را قورت دادم گفتم: «چی شده خوب بگو نصف جونم کردی.» 🌺- من من من... 🌸-خوب تو‌چی شایان؟ 🍃-به خدا همش یه لحظه بود، شیطون گولم زد، به خدا قسم خیلی پشیمون هستم. حالم خرابه،تا بهت نگم چی شده وجدانم آروم نمیشه، باید حتما بهت بگم تو هم منو ببخشی تا خدا هم منو ببخشه. 🌺-میگی چی شده یا نه؟ 🌸چند روزی بود یک خانم همش میومد مغازه، حرف های عاشقونه بهم میزد منم چند بار باهاش جدی برخورد کردم اما اون دست بردار نبود تا صبحی که اومد مشتری هم نداشتم به بهونه پوشیدن یک  لباس به رخت کن رفت چند دقیقه نگذشته بود گفت: «آقا شایان لامپ رخت کن روشن نمیشه. » منم رفتم ببینم مشکلش کجاست.  یکدفعه در رخت کن رو باز کرد.   🍃من که حال عجیبی بهم دست داده بود هاج و واج نگاه به صورت شایان می کردم، اشک از چشمانش می بارید صحبت کردنش به شماره افتاده بود. 🌺ادامه داد: لباسی به تن نداشت، من را به داخل رخت کن کشاند من هم یه لحظه شیطان وسوسه ام کرد و دیگه... . 🌸اصلا دیگه صدای شایان را نمی شنیدم فقط لبانش را میدم که مرتب تکان می خورد و چشمانش را که شرشر می بارید.   ☘شایان سعی داشت دستانم را در دست هایش بگیرد و من را بغل کند؛ اما فکر این که امروز کسی دیگه را در آغوش کشیده برایم چندش آور بود. دستم را سریع از دستش بیرون کشیدم. اشک های صورتم را پاک کردم و به زور پاهایم مرا تا آشپزخانه یاری کردند. دلم میخواست یه جای خلوت پیدا کنم و با صدای بلند گریه کنم. فکر این که شایان با من چکار کرده داشت دیونه ام میکرد. شایان التماس و زاری میکرد که او را حتی شده بخاطر بچه ها ببخشم.   🌺فکرهای چندگانه ذهنم را درگیر کرده بود باید به همه می گفتم شایان با من چکار کرده است، شاید این طور انتقامم را ازش می گرفتم، اما نه اینطوری که آبرویمان همه جا می رود. پس باید حداقل به خانواده ام بگویم اما نه آن ها من را بخاطر انتخابم همیشه سرزنش می کنند. پس بدون بیان دلیل به دیگران از شایان جدا می شوم اما نه پس بچه هایم چه می شوند. صدای اذان از مسجد توجه ام را به نماز جلب کرد ، وضو گرفتم و سر سجاده حسابی گریه کردم بعد از نماز از خدا خواستم به من کمک کند بهترین تصمیم را بگیرم. 🌸شایان همیشه مرد خوبی بوده هر چند این اشتباهش خیلی بزرگ است، اما بخاطر رضای خداوند، بچه ها و حفظ آبرویم‌ میتوانستم ببخشمش، خودش هم که حسابی پشیمان بود و همه چیز را اقرار کرده بود. 🍃دست هایم را سر سجاده بالا گرفتم و گفتم: «خدایا بخاطر رضای تو بخشیدمش تو‌ هم مواظب زندگیم باش و گرمی و‌محبتش را دوباره در دلم بیانداز.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بیقرار 🌺مینا دلش می تپید.بی قرار کودک بود که در کوچه پس کوچه های بزرگ شهر، گم شده بود وحالا بی نشانی وتلفن، درجایی که او نمیدانست، گریه کنان ایستاده بود. همیشه همینطور بود گاوها باهم برایش می زاییدند و حالا مریضی بر تخت بیمارستان داشت و کودک گمشده ای در گرگ آباد. 🌸هرچه بیشتر می گشت، کمتر می یافت. کفش هایش پاره، کلافه اش کرده بودند. طاقتش تمام شد. دولنگ کفش پاره اش را درآورد و پا برهنه، چهار خیابان را برای بار چندم، طی کرد.هرچه ذکر بلد بود و به ذهنش می‌رسید، خواند. «اِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، وَلا ناسینَ لِذَکْرِکُمْ» به ذهنش خطور کرد. ☘اشک خشک شده به چشمانش دوید؛اقای من فرزندم... من که از اول او را برای شما میخواستم. 🌺ذکر می‌گفت وکوچه‌گز می‌کرد واشک می‌ریخت.یک دفعه یادش آمد با۱۱۰ تماس بگیرد تماس گرفت و مشخصات داد. بیست دقیقه بیشتر نگذشته بود که تلفن به صدا درآمد. 🌸_خانم پسرشما در کلانتری است. هرچه سریعتر مراجعه کنید. ☘سریع به کنار خیابان رفت ،ماشینی دربست گرفت و آنقدر گریه کرد که مرد مهربان راننده برایش آب خرید تا کمی آرام بگیرد. 🌺دقایقی بعد ماشین کنار کلانتری ایستاد. به درون کلانتری پرواز کرد. پسرک با دیدن مادرش، دوید وخودش را در بغل مادرش انداخت. 🌸مینا اندکی بعد سر بر زمین گذاشت و سجده شکر به جا آورد. برای بارهزارم به اوثابت شد که:«اِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، وَلا ناسینَ لِذَکْرِکُمْ.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
مجموعه داستان ماجراهای امین و دوچرخه🙆‍♂️🚲 ✍️بهترین انتخاب 🙆‍♂️امروز چرا دوچرخه پرجنب و جوش نیست ؟ چرا اون گوشه حیاط کز کرده و تکون نمی خوره ؟ برم باهاش حرف بزنم تا از دلش باخبر بشم. 🚲 ا دوچرخه خوشگل ِ من! نبینم سگرمه هات تو هم باشه؟ چی شده ؟ چرا از اون قسمت تکون نمی خوری؟ 🙋‍♂️ امین جون دل خوشیم به چی باشه؟ اینجا که هستم تنهای تنهام! قبلنا حداقل تو روزی چند بار بهم سرمی زدی باهام حرف می زدی؛ ولی این سه روز که مسافرت بودی خیلی اذیت شدم. 🙎‍♂️ خوش رکابِ من! می خواهی از تنهایی درت بیارم و چند تا دوست خوب برات انتخاب کنم؟ 🚲آخ جون اگه این کار رو بکنی خیلی خوب میشه! شاد وسرحال میشم. 🙎‍♂️البته باید کمی صبور باشی تا من انتخابای درستی بکنم تا باهات کنار بیان اذیتت نکنن! 🚲 امین جون مگه اون هم انتخابیه؟ 🙎‍♂️ پس چی فکر کردی؟ خود تو رو من وقتی از هر جهت مطمئن شدم، انتخابت کردم و خریدم. اونارو هم باید برم تو پارک دوچرخه سوارا، چند تا خوب رو انتخاب کنم و بعد قرار بزارم باهاشونٰ، هفته ای یکی دو بار بریم با دوستات باشی. 🚲 ای وَل امین، خوشم اومد. 🙎‍♂️ به قول بابا و مامان ما باید در انتخاب همه چی دقت کنیم، تا خدا کمک کنه و انتخاب درستی داشته باشیم و پشیمونی به بار نیاره! 🙆‍♂️ راستی خوش رکاب چند روز دیگه انتخابات ریاست جمهوری کشورمونه خیلی دوست داشتم منم می تونستم شرکت کنم ولی سنِ من کمه! 🚲اشکال نداره چشم روی هم بذاری تو هم بزرگ می شی؛ ولی امین جون ما می تونیم به کمک هم، بریم بین مردم تشویقشون کنیم تا آمار شرکت کنندگان بالا بره. 🙎‍♂️آره راست می گی! چه فکر خوبی! منم موافقم از همین فردا کارمون و شروع می کنیم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قرض 🌺مائده از دست مادرش ناراحت بود. آخرین لباسی که دلش خواسته بود را مادر نخریده بود ودل او شکسته بود. دلش میخواست داد وبیدادکند‌ در اتاقش نشسته بود پشت میز تحریر قهوه ای رنگ وبا دسته‌ی عینکش بازی می‌کرد. 🌸مادر استکان چایی را برایش دم اتاق آورد، تقه ای‌ به در زد و وارد شد.مائده هنوز هم ناراحت بود میخواست بی اعتنایی کند که مادر عینکش را از دستش گرفت، کنار صندلی ایستاد و سر پایده را بالا آورد: «دختر قشنگم تو دیگه بزرگ شدی باید بدونی آدم هرچیز که بخواد را نمی‌تونه داشته باش آن هم بعد از اینکه این همه خرید کردیم.تا حالا فکر کردی آیا همه زندگی مثل ما دارن؟دلت می‌خواد مثل برادران شیطونت باشی؟» ☘_نه دلم نمی‌خواهد اما آن لباس... آن را باید می خریدید من عاشقش بودم. 🌼_ایرادی نداره گلم صبر می‌کنیم. وقتی پول توجیبی‌هات، به خرید آن رسید برات می‌خرم. 🌺_تا آن موقع تمام شده 🌸_خوب بهت قرض می‌دهم تا اون رو بخری. ولی بعد از آن تا یکسال آینده، خبری از لباس نیست، قبول؟ ☘_باشد مامان جون. واقعا قرض می‌دین؟ 🌼_بله. 🌺_حالا چایت را بخور.بعد هم بیا کمک کن تا سفره را بچینیم. 🌸مائده، عینکش را به چشم‌زد ، آبناتی در دهان، گذاشت و با قورت قورت بلند درحالی که به مادرش لبخند می‌زد، چای را فرو داد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍اشک حسرت   🌼در حال مرتب کردن اتاقم بودم که صدای زنگ گوشی مرا به سوی خود کشاند. صدای گرم زهرا دوست صمیمی ام موسیقی گوشم شد. 🌸-سلام، زهرا جون خوبی عزیزم؟ ☘_سلام ممنون مینا جون، اگه خونه هستی خواستم یک چند ساعت هانیه رو بیارم پیشت.آخه وقت دکتر دارم باباشم تا شب سرکاره. 🌺_باشه عزیزم حتما بیارش، تو راهیمون چطوره؟ 🌸_اونم خوبه خدا را شکر، کاری نداری عزیزم فعلا خداحافظ.  ☘یک ساعت نگذشته بود که صدای زنگ آیفون مرا ذوق زده به در خانه رساند. 🌼زهرا دختر نازش را به من سپرد و با عجله رفت. هانیه با آن چشمهای درشت و موهای بور و زبان شیرینش خودش را در بغل من انداخت و مدام می گفت: خاله مینا دلم خیلی برات تنگ شده بود. 🌸 من هم او را محکم در آغوش کشیدم. همینطور که دستانش در دست هایم بود، انگار مرا سوار ماشین زمان کردند و به گذشته ها بردند. ☘من و زهرا هر دو خواستگار داشتیم. فکر این که زهرا می خواست با فرهاد که مردی کارگر بود، نه خانه داشت و نه  ماشین ازدواج کند، برایم قابل قبول نبود. حتی نمی خواست همسرش چیزی بابت جشن عروسی هزینه کند. می خواستند با رفتن به ماه عسل زندگی مشترکشان را آغاز کنند. مگر میشه آدم عروسی نگیره؟ مگر میشه سرویس طلا نخره؟! مگر میشه با یک‌مرد کارگر زندگی کرد؟! هزاران مگر مگر دیگر بود که آن روزها حسابی ذهنم را درگیر خودش کرده بود. هرچه به زهرا می گفتم که فرهاد تو را خوشبخت نمی کند، گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. می گفت: «مهم عشق  و علاقه هس که ما به هم داریم مابقی را خداوند جور میکنه.» 🌺از همان دوران دانشگاه قرار گذاشته بودیم که روز عروسی مان یک روز باشد. اما او خیلی زود به فرهاد جواب مثبت داد و الان واقعا خوشبخت هست. اما من در گیرو دار تجملات زندگی، یکی پس از دیگری خواستگار هایم را رد می کردم. حالا هم که دیگر کسی برایم تره خورد نمی کند. 🌸_خاله مینا خاله مینا من آب می خوام. ☘ به خودم آمدم هانیه را محکم در آغوش کشیدم اشکهای حسرت و اشتباه گذشته از چشمانم مثل باران بر شیشه پنجره دل شکسته ام می ریخت. اگر آن روزها من هم اینقدر سختگیری نکرده بودم حالا دختر خودم را در آغوش می کشیدم.   🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ کیسه زر 🌺غرغرهایش از پشت دیوارهای کاهگلی عبور کرد و به گوش عمران رسید. اخم هایش را درهم کرد:« باز شروع شد.» 🌸خش خش پای حمیرا روی حصیر را شنید. به تیغه دیوار تکیه داد:« آخه تو چیت کمتره از رحمانه؟ » عمران از جایش بلند شد و اتاق را ترک کرد. ☘حمیرا در پناه سایه ایوان ایستاد با صدای بلند گفت:« چرا به اون اتاق سر نمی زنی، از چی فرار می کنی؟ بیا ببین.» 🌺 عمران عبایش را روی شانه هایش صاف کرد. حمیرا دستش را کشید و به سمت اتاق برد:« ببین این اوضاع پسرمونه، مثل ی ِتیکه گوشت اینجا افتاده، برو لوشون بده و با پولش بچه را از این فلاکت نجات بده .» 🌸 عمران به پاهای لاغر و استخوانی پسرش نگاه کرد. چشم دزدید. دستش را از قفل انگشتان حمیرا بیرون کشید و با قدم های تند از در چوبی خانه خارج شد. ☘میان بازار پر سر و صدا خودش را به پرسیدن قیمت اجناس سرگرم کرد. ذهنش را به دیدن رنگ های خوش رنگ پارچه ها دعوت می کرد تا از نقش بستن تصویر آزاردهنده دو سال اخیرش فرار کند. از کوچه ای به کوچه دیگر رفت. جلوی عمارت ایستاد. چند قدم به سمت عمارت پیش رفت. جرینگ، جرینگ سکه ها در گوشش صدا کرد. قدم های بعدی را محکم برداشت. آب گلویش را قورت داد. با دستان خیس از عرق عبایش را صاف کرد. سنگینی عبایش پاهایش را لرزاند . با خودش گفت:« چه می کنی، خیانت؟» 🌺 نگهبان دم عمارت با چشمان سیاهش به او زل زده بود و دسته شمشیرش را می فشرد. عمران آرام چرخید، از کوچه های باریک مثل باد گذشت. چند بار مسیرش را عوض کرد تا مطمئن شود کسی تعقیبش نمی کند. خیره به پیچ کوچه در را کوبید. به محض باز شدن در به دورن خانه پرید. نامه ها را از جیب عبایش بیرون آورد و به مرد سپیدموی مقابلش گفت:«این نامه های مردم را به دست امام برسانید.» 🌸مرد، نامه ها را گرفت. عمران خیره به صورت پر نور مرد لحظه دستگیری‌اش را تجسم کرد. مرد با گفتن لقمه نانی مهمان من باشید، عمران را به خود آورد. عمران سر به زیر انداخت، باید می رفت. دعوت مرد را نپذیرفت، خواست بگوید که لیاقت این کار را ندارد. هنوز دهان باز نکرده، مرد کیسه ای به دست عمران داد و گفت:« این کیسه را به دستم رساندند و گفتند که امام این را برای تو داده اند و گفتند به کارت ادامه بده.» ☘ بدنش لرزید. با دستانی بی جان کیسه را گرفت و درش را باز کرد، برق سکه های زر در چشمانش نمایان شد. لبخند بر لبش نشکفته، خشکید. او می خواست ، یاران امام را لو دهد. میان گفتن و نگفتن ، پذیرفتن و نپذیرفتن مانده بود که مرد دست بر روی شانه اش گذاشت و گفت:« برو، امام به همه چیز آگاهه.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️اولین روزه ماه رمضان 🌺زهرا کوچولوی نه ساله با چادر سفید پر از گل های صورتی زیبایش دو برابر شده بود. نمازش را که تمام کرد رو به مادرش گفت: «مامان جون چند روز دیگه ماه رمضون هس؟ خیلی خوشحالم، امسال برا اولین بار روزه بهم واجب شده. خانم قاسمی مربی پرورشیمون می گفت: وقتی ما روزه می گیریم خدا خیلی خوشحال میشه من میخوام حتما خدا رو خوشحال کنم.» 🌸مادر آب گلویش را قورت داد، دستی بر سر زهرا کشید و گفت: «مامان الهی قربونت بشه هنوز چند روزی دیگه مونده. آفرین دختر گلم که دوست داره روزه بگیره.»زهرا چادرش را از سرش بیرون آورد، بالا و پایینی پرید و به سمت اتاقش رفت. 🌼مینا زن همسایه که در حال خوردن چایش بود گفت:« لیلا خانم نکنه بذاری دخترت روزه بگیره ، طفلکی کوچیکه، ضعیف هم که هس؛ حالا وقت بسیاره خدایی نکرده بچه مریض میشه.» ☘️لیلا با لبخندی پرمعنا گفت: «والا چی بگم مینا خانم، به سن تکلیف که رسیده خودش هم خیلی ذوق داره روزه اش رو بگیره.» 🌺مینا همین طور که از جایش بلند می شد ادامه داد: «خودش نادونه، عقلش نمیرسه تو که مامانش هستی نباید بذاری روزه بگیره، از ما گفتن بود ما که رفتیم.» 🌸هلال ماه رمضان در آسمان نمایان شده بود. ذوق و شوق روزه گرفتن را می شد در چشمان زهرا دید. لیلا مانده بود این وسط چکار کند حرف های آن روز مینا خانم و برخی دیگردوستان ذهنش را حسابی مشغول کرده بود. شک و تردیدی وجودش را احاطه کرده بود . بعد از یک ساعتی با خودش کلنجار رفتن و‌مشورت با پدر زهرا، بالاخره تصمیم گرفت او را بیدار کند، تا امتحان کند و روزه اش را بگیرد؛ شاید واقعا توانش را داشته باشد. موقع افطار زهرا دست هایش را بالا برد و گفت: «خدایا اولین روزه مرا قبول کن. مادر لبخندی زد و‌ خدا را شکر کرد که تصمیم درست را گرفت و خداوند توانایی روزه گرفتن را به دخترش داد.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍به نفع خودم   🌺هر جور شده بود باید همه نگاه ها را معطوف خودم می کردم. انگار دلم میخواست همه فقط به من توجه کننند.تخت خوابم شده بود پر از لباس هایی که یک به یک در آزمون همراهی با من برای جشن تولد رد شده بودند.   🌸بالاخره پس از چند ساعت درگیری لباس قرمز آستین توری دلم را برد.صدای مادرم از آشپزخانه که می گفت: « دختر بلند شو بیا کمک بده از صب داخل اتاق چکار می کنی.» مرا به سوی سالن کشاند. 🌺_خوب مامان جون دارم آماده میشم، این دیگه سوال داره، میگی داری چکار میکنی؟! ☘_آخه پوشیدن یک دست لباس این قدر معطلی داره؟ هنوزم که آماده نیستی! زود باش بابات رفته هدیه تولد فائزه رو‌بخره، الان میرسه باید بریم.   🌸خودم را با جعبه های رنگی هفت قلم آرایش کردم، حتما با این تیپ و آرایش دل همه مردهای مهمانی را می برم.  🌺چرخش کلید درب خانه آمدن پدر را خبر می داد. خواستم سریع از اتاق بیرون بروم و به پدر سلام کنم اما یک لحظه تصویر خودم را آئینه درب اتاق دیدم و از خودم خجالت کشیدم.   ☘حالا چی کار کنم، بابام که همیشه میگه معمولی بگرد نه با قیافه های... اصلا به اون چی ربطی دارد؟ من اختیار خودمو دارم، بچه که نیستم. 🌺بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن خودم را به سالن رساندم.   🌸_سلام باباجون، برای فائزه چی گرفتی؟ ☘دل تو دلم نبود، پیش خودم گفتم:« الان میزند تو ‌دهنم با این قیافم.» 🌺بابام نگاهی به من انداخت. لبخندی مهمان لبانش کرد و گفت: «سلام دختر بابا، براش یک عروسک بزرگ گرفتم. بشین تا مامانت آماده میشه یه چایی با هم بخوریم. »   🌸_ای به چشم الان دو تا چایی میریزم. ☘_دخترم نمیدونی تو مغازه کنار اسباب بازی فروشی چه خبر بود؟   🌺_چه خبر بود؟ شلوغ بود؟ 🌸_تا دلت بخواد شلوغ بود، مردم از زن و مرد جمع شده بودند اما نه برای خرید ؟ ☘_پس چی ؟ 🌺_دعوا، مسئله ناموسی بود.   🌸_اوه، چه هیجان انگیز. خوب چی شده بود؟ ☘_آقای فروشنده با یک خانمی تو مغازه با هم بودند که یکدفعه خانمش میرسه، میبینه اینا با هم دوست هستند. خانمه گریه می کرد، می گفت همش تقصیر خودمه وقتی من با این وضع آرایش میام تو‌خیابون، یه نفر دیگه هم میخواد با یه وضع بهتر از من بیاد و شوهرم رو گول بزنه. همیشه فک میکردم این اتفاقات برای ما نیست، واقعا از ماست که بر ماست. 🌺تازه فهمیدم پدرم میخواهد غیرمستقیم به من بفهماند این تیپ ‌و وضع قیافه نه تنها به نفع دیگران نیست بلکه به نفع خودم هم نیست. در دلم احساس شرم کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. سریع از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم.   🌸_مینا زود باش دوباره که رفتی تو اتاقت، بابات تو‌ماشین منتظره.   ☘سریع مانتوی یشمی رنگم را روی لباسم پوشیدم، چند قلم از آرایش صورتم را کم کردم.  همه این کارها را به نفع خودم انجام دادم چرا که اگر من امروز از این راه اشتباه، در فکر جذب مردان نامحرم باشم، ممکن است فردا زنان دیگر از همین راه اشتباه، به فکر جذب مردان محرم من باشند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍تلنگر   🌻نگاهم را به اطراف انداختم. هر که را دیدم، از هر سلیقه، هر رنگ ، نژاد و هر وضعیت اقتصادی لباسشان یکدست و یک رنگ بود. نوبتی راهی اتاق می‌شدیم. نوبتم  رسید. پسر کوچکم تا من را با این لباس دید، مثل ابر بهار شروع به باریدن کرد.   🍀- منم می‌خوام همراه مامانم باش. مامان تو رو خدا منم ببر.   🌸مادرم را می‌دیدم که سعی در آرام کردن پسرکم داشت.  خواستم لحظه‌ای برگردم و پسرکم را در آغوش بکشم که شاید آرام شود اما چنین اجازه ای به من ندادند. 🌼ابتدا من را روی تختی خواباندند. بعد از چند لحظه من را وارد جایی تنگ و تاریک کردند. جایی پر از سر و صداهایی نامأنوس. لحظه‌ای عمیق به فکر فرو رفتم. حس عجیبی داشتم. ترسی تمام‌ وجودم را احاطه کرده بود. کاش همین الان می‌شد از این‌جا رهایی پیدا کنم. پسرک عزیزم لحظه‌ای از جلوی نظرم کنار نمی‌رفت.  همین هفته پیش درخواست‌هایی از من داشت و من هر روز آن‌ها را به عقب می‌انداختم. 🌺- مامان جون منو پارک می‌بری؟ باهام بازی می‌کنی؟   ☘- حالا کار دارم، یه روز دیگه. 🌼کاش با همسرم امیر خوش اخلاق‌تر برخورد می‌کردم، چرا همیشه خودم را طلبکارش می‌دانستم.   🌺-مریم جون وایسادی لطفا یه لیوان آب بده. ☘-خودت برو بخور، مگه کلفت گرفتی؟ 🌸 کاش دل کوچک مادرم را هیچ وقت نشکسته بودم. ☘-دخترم، مریم میشه امروز بیای منو‌ ببری دکتر؟ 🌼- نه مادر، خودت تاکسی بگیر برو، من سرم شلوغه.   🌺 کاش به دوستم دروغ نگفته بودم. کاش با ارباب رجوعم به احترام بیشتر برخورد کرده بودم. خانواده همسرم را کاش مثل خانواده خودم تکریم می کردم. هزاران ای کاش دیگر از ذهنم گذشت. من چقدر از خدای خودم دور شده بودم که متوجه این همه اشتباه نشده بودم.   ☘دکتر دکمه دستگاه ام آر آی را خاموش کرد. 🌼-خانم می‌تونید از تخت بیاین پایین. الحمدلله مشکل خاصی نیست. با یه عمل کوچیک رفع میشه. 🌺همه چیز مثل حس یک مرگ بود، تلنگری برای من که به خودم بیایم.  🆔 @tanha_rahe_narafte