✍️رنگین کمان
🌈رنگهای زرد، قرمز،آبی و هفت رنگ رنگین کمان بالای سر مهناز میرقصیدند و میچرخیدند. مهناز غوطه ور میان رنگها دست مادرش را رها کرد. زینب نگاهی به مهناز انداخت و زیر سایه آسمان چتری بازار، لباسها را زیرورو کرد.
🌸مهناز روی سایه رنگین کمان بپر بپر کنان به سمت دیگر بازار رفت؛ زینب به مغازهدار گفت که لباس دیگری بیاورد.
🌺خم شد تا لباس آبی رنگ را روی تن مهناز اندازه کند. با دیدن جای خالی مهناز، لباس را روی بقیه لباسها انداخت. به راست و چپش نگاه کرد. اثری از مهناز نبود.دنیا روی سرش آوار شد. قلبش مثل پتک بر دیوار سینه اش کوبید.
🌹خانم درشت هیکلی از کنارش رد شد، دست او را گرفت، با ناله پرسید:« خانم یِ دختره پنج ساله ندیدن با لباس... لباس سفید و شلوار مشکی؟» زن با تکان دادن سر زینب را تنها گذاشت. زینب چند قدم به سمت راست رفت و با صدای بلند گفت:« یِ دختربچه ندیدین؟» بغض گلویش را گرفت. اشک از چشمان سیاهش جاری شد و به سمت چپش دوید و میگفت:« خانم، آقا! یِ دختر بچه ندیدین؟»
🍀مهناز سایه رنگها را دنبال کرد تا رسید به جایی که جز سایه سیاه خودش سایهای نبود. پشت سرش را نگاه کرد، مردم با لباسهای رنگارنگ با سرعت از سویی به سوی دیگر میرفتند. دوباره روی سایه رنگها قدم گذاشت؛ ولی اینبار چشمان کشیده و قهوه ای رنگش روی آدمهای رنگارنگ میچرخید، لبانش لرزید:«مامان! » میان سیل جمعیت رفت و با امواج جمعیت همراه شد.
🌼صدای مامان گفتن هایش با هق هق گریه گره خورد و نگاههایی را به سمتش کشاند.صدای گریه مهناز به گوش میثم رسید، شاخکهایش فعال شد. چشم های جستجو گر و چرخ زن روی جیب های مردم خود را به سمت صورت خیس مهناز چرخاند. آرام آرام به سمت مهناز رفت و جلوی پایش نشست، گفت: « چرا گریه میکنی؟ » مهناز با چشمان درشت شده و پر از اشک به او خیره شد. کلامی از میان لبانش خارج نشده بود که میثم او را از روی زمین بلند کرد، گفت: « می برمت پیش مامانت.»
🌸صدای مادرش در گوشش پیچید:« با مردای غریبه حرف نزن و هیچ جا نرو.» بغضش را قورت داد، دست و پا زد، جیغ کشید. همه سرها به سمت آنها برگشت. برخی بی توجه گذر کردند و برخی دیگر چند ثانیه به آنها خیره شدند.
🌺میثم دست روی دهان مهناز گذاشت و با لبخند گفت:« مامانشو میخواد.» با قدمهای تند، جمعیت را شکافت. استخوان فک و صورت مهناز میان دست میثم فشرده می شد. قلب مهناز مثل قلب گنجشک گرفتار شده میان دستان گربه می زد؛ اما دست از جیغ کشیدن با تمام وجود بر نداشت.
🌹صدای فریاد :«بچمو کجا میبری؟ بگیرینش.» باعث شد میثم سکندری بخورد، تا به خودش بیاید. مشتی به صورتش خورد و مهناز از میان آغوشش بیرون کشیده شد.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍مثل ماه
🌺مادر داشت با چرخ خراب و سیاهش، روی تخت چوبی حیاط، برای نوه ی دختری اش، لباس می دوخت. می ترسید حالا دیگر دیسیپلین خانوادگی آنها، اجازهی پوشیدن چادر را به آنها ندهد.
🌸بالاخره دختر و نوه اش ، زنگ در را زدند و وارد حیاط کوچک خانه شدند. مهسا شال نیمه ای روی سر داشت و رژ کم رنگی روی لب کشیده بود.مادرش هم مثل همیشه مانتوی جلو بازی پوشیده بود. باشالی که کم کم از سرش می افتاد.
☘پیرزن استغفرالهی قورت داد. سلام کرد.
هر دو جواب سلام دادند. کنار مادر نشستند. کمی بعد، مادربزرگ با یک دنیا عشق، چادر زیبایی را که برای نوهاش دوخته بود، نشان داد و گفت:«مهسا جان بیا ببینم این چقدر به چهرهات می آید.»
🌺مهسا چهره اش را درهم کرد و نگاه به مادرش انداخت که به دروغ و بدون آنکه نظر واقعیش باشد،مشغول تعریف از چادر وقربان صدقه رفتن مادرش بود.
🌸_قربون دستت برم مادر چرا زحمت کشیدی.چقدر قشنگه.
☘مهسا گفت:«کجایش قشنگه؟ مامان جون دستتان درد نکند اما من چادر نمی پوشم.همین شال را هم از ترس مامان میپوشم.»
🌺زهره، لبهایش را گزید؛ ولی مهسا بی توجه به مادرش، مادر بزرگش را نوازش کرد و گفت:«مامان جون. چرا زحمت کشیدی؟! من چادر دوست ندارم ولی شما خیلی قشنگ دوختیش!»
🌸پیرزن که انگار به چیزی که می خواست رسیده بود، زهره را که مشغول جیغ و داد سر مهسا بود ساکت کرد و گفت:«خب مامان جون!قربون صداقتت برم.میشه بخاطر من گاهی وقتا سرت کنی؟ البته اگه به نظرت قشنگه!»
☘_آخه مامان جون...
🌺بعد برای اینکه مادربزرگ را ناراحت تر نکند با بی میلی گفت: «چشم. بذار اصلا یک بار سرم کنم. شمام ببینی.»
🌸 بلند شد و چادر را روی سر انداخت و دستهایش را از میان آستینش بیرون آورد.
از دوخت تمیز چادر تعجب کرد، گفت: «اصلا میدونی چیه مامان جون. من از شلختگی چادر بدم میاد ولی شما اینقدر تمیز دوختیش که عاشقش شدم، حتما میپوشم؛ البته قول نمیدم موهام همش تو باشه .»
☘مادر بزرگ از جا پرید و مهسا را درآغوش کشید و قربان صدقهی قد و قامت مهسا رفت که حالا میان چادر مشکی مثل ماه میدرخشید.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️آن مرد خواهد آمد
🌺هر روز پدر نسترن سرکار میرفت و مادرش مشغول نظافت منزل میشد. روزهای خوب کودکی او در کنار عروسکش سپری شد.
🌸هر روز نسترن با عروسک و دوستانش در کوچه بازی میکرد. یکی از روزها که نسترن با دوستان کوچکش در نزدیکی خانهشان مشغول بازی با عروسکش بود، پرندههای سیاه غول پیکر در آسمان پیدا شدند و شروع به بمباران کردند.
☘️نسترن جیغکشان عروسکش را برداشت و دوید. مادرش با شنیدن صدای مهیب انفجار فریاد زد:«یا صاحب الزمان به فریاد برس.»
او بدون کفش به سمت در حیاط دوید و فریاد زد:«نسترن، دخترم کجایی؟»
🌺نسترن، در آغوش مادرش پرید. مادر، نسترن را به آغوش کشید و به زیرزمین برد.
🌸نسترن از تاریکی زیرزمین به خود لرزید، جیغ کشید و گفت:«همه جا تاریکه. من میترسم.»
☘️مادر، نسترن را به خود فشرد و گفت:«آروم باش! نترس عزیزم من کنارتم.»
🌺نسترن با گریه گفت:«میترسم، تاریکه.»
🌸مادر زیر لب اسرائیل و همه ظالمان را لعن کرد. به نسترن گفت:«با من تکرار کن تا آروم بشی، الغوث الغوث یا صاحب الزمان»
#داستان
#مهدوی
#به_قلم_آلاله
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️نوازش
🌺موهایش را اسیر انگشتانش کرد و آنها را چنگ زد. از پشت تارهای موهایش رد ماست را در طبقات یخچال دنبال و به سطل ماست رسید. شانهاش از درد سابیدن کف آشپزخانه، در و دیوار خانه تیر کشید. با صدای بلند گفت:« فهیمه، فهیمه! »
🌸فهیمه با قدمهای کوچکش روی کاشیهای سفید و خنک آشپزخانه پا گذاشت. مینا ابروهایش را درهم برد و با صدای فریادگونه گفت:« چند دفعه بگم تو یخچال چیز نخور، نمیفهمی، نه؟» دستمال نمدار به سمت فهیمه پرت کرد:« بردار، پاکش کن.» فهیمه به صورت گر گرفته اش خیره شد، دستمال را از روی انگشتان پایش برداشت. با دستان کوچکش لکههای ماست را به هم وصل و جادهای سفید ایجاد کرد.
☘️مینا نفس عمیقی کشید و داد زد:« نکن، نکن، گند زدی به یخچال.» دستمال را از دست فهیمه کشید. تنهای به او زد و او را از مقابل در یخچال کنار زد، گفت:« برووو، فقط بروووو.» فهیمه آرنج دست چپش را میان انگشتانش فشرد و با قدمهای آرام از آشپزخانه رفت.
🌺چند دقیقه بعد صدای گریه حمید بلند شد. مینا مثل نارنجک که ضامنش کشیده شده، به سمت اتاق پا تند کرد. حمید را از گهواره اش بلند کرد. سرش را روی شانهاش گذاشت تا آرام شود.
🌸فهمیه کنار کمد ایستاده و به صورت سرخ و خیس حمید در بغل مادرش و دستهای نوازش گرش خیره شد. مینا با چشمان شعله ور به فهیمه نگاه کرد، لبانش آماده رگبار بود که صدای سلام محمد از درگاه اتاق، حواسش را از فهیمه پرت کرد. مینا جواب داده نداده، دهان به شکایت فهیمه باز کرد:« این دخترهی سرتق... »
☘️محمد ابرو بالا انداخت و رو به لبهای لرزان فهیمه گفت:« خوشگل بابا مواظب داداشش بوده که یکدفعه داداش گریه کرده دیگه، بیا بغل بابا ببینم.» فهیمه خیره به لبان خندان پدر شد که محمد او را از زمین بلند کرد و گفت:« دختر بابا همیشه مواظب داداششه، مگه نه؟»
🌺فهیمه خیره به صورت پفدار حمید، سرش را میان گردن پدر مخفی کرد و آرام گفت:« دیگه مواظبشم.»
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍یک استکان چای
🌺مهلا زیر نور آفتاب تابیده شده در ایوان دراز کشیده بود. مادرش حیاط را آب و جارو میزد.
🌸اکرم برای استراحت روی فرش رنگ و روی رفتهی ایوان نشست. به صورت با طراوت مهلا نگاه کرد.
☘مهلا با گوشی مشغول تمرینهای کلاس مجازی بود. با دیدن سایه مادر، سرش را بلند کرد قامت مادر را با دقت دید. قامت رعنای مادرش مچاله و کوتاه شده بود.
🌺درخشش جوانی پوستش از بین رفته بود. زحمت بزرگ کردن مهلا به تنهایی و با کارهای سخت، پوست صورتش را سخت و پرچین کرده بود.
🌸در لحظهای همهی اینها در ذهن نوجوان مهلا پیچید. ناگهان از حالت خوابیده برخاست. پاهایش را جمع کرد. به آشپزخانه رفت. چایی خوش رنگ و عطری برای مادر در استکان کمر باریک مورد علاقه او ریخت. همراه با توت خشک با لبخند جلوی مادر گذاشت. بعد روی پاهای او بوسه زد.
☘اکرم مهلا را با تعجب نگاه کرد. ذوق زده شد و او را در آغوش گرفت. مهلا گفت:«مامان منو ببخش که به خاطرم مجبور شدی اینقدر سخت کار کنی و جوونیت رو به پام بریزی. قول میدم روزی بتونم زحماتتون رو جبران کنم.»
🌺اکرم دلش غنج رفت. موهای مشکی دخترش را نوازش کرد. او را محکم در آغوش گرفت و گفت: «همین که میدونم حواست هست، یه دنیا برام ارزش داره. عاقبت بخیر شی دخترم.»
🌸خورشید از لای برگهای درخت انگور برای آن دو چشمک زد. اکرم چایش را برداشت. همینطور که در نگاه زلال مهلا خیره بود، آن را با شوق سرکشید.
#داستان
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
🕊 دو بال برای پرواز
❤️عشق محمد و فاطمه، عشقی معمولی نبود، آن ها نسبت به هم همانند دو بال بودند برای پرواز. بنابراین از شنیدن عیوبشان از زبان یکدیگر نه تنها ناراحت نمیشدند؛ بلکه لبخند شادی به هم هدیه میدادند.
🌺 همین شیوه زندگیشان سبب شده بود عشقشان روز به روز نسبت به هم بیشتر و بیشتر شود؛ عشقی شیرین و پایدار ، عشقی برای رسیدن به معبود حقیقی و راستین عالم که از رگ گردن به آنها نزدیک تر بود.
🌸عشق شان عاملی بود بر نعم العون فی طاعه الله، هدفشان یار خاص امام زمان ارواحنافداه شدن بود، آن هم نه سرباز ؛ بلکه فرمانده ای برای سپاهیانش.
🌼محمد برای رسیدن به هدفش به سوریه میرفت و فاطمه هم برای مدتی کوتاه همراهیاش می کرد. مدتی آنجا بودند که با همسر سردار همدانی فرمانده محمد و دو دخترش در دمشق، آشنا شدند.
🍀یک روز مانده به برگشتشان به ایران، فرمانده محمد به او مرخصی داد تا در کنار همسرش باشد، با پیشنهاد فاطمه به حرم بانوی دمشق اسوه عشق و پایداری رفتند. پا به درون حرم که گذاشتن یکدفعه صدای تیربار و جیغ فضای حرم را پر کرد.گروهی از داعشی حرم را به محاصره خود درآورده بودند و هر کسی که قصد ورود به حرم داشت، از دم تیر می گذراندند.
🌷محمد برای پاسداری از حرم تا رسیدن نیروی کمکی، با تعداد معدودی از زائرین تا پای جان مقاومت کردند، مقاومتی ستودنی که مانع سقوط صد درصدی حرمِ ناموس خدا شد؛ ولی در آخرین لحظات توسط تک تیرانداز به شهادت رسید. فاطمه بلافاصله خود را به او رساند، تک تیرانداز که هنوز به دنبال هدفی میگشت برای شکار شدن، او را نیز مورد اصابت قرار داد، فاطمه هم روحش با روح محمد به آسمان پرگشود.
✨حالا هر دو در جوار قرب الهی منتظر ظهور منتقم خون خدا هستند.
#داستان
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍فوتبال
🌺محمد خودکارش را به سمت احمد پرتاب کرد. فرهاد روی میزها دوید و روبروی میز معلم پایین پرید، گفت:« امروز با تیم محله بالا بازی داریم، کی میاد؟»
🌸محمد، احمد و چند نفر دیگر از بچهها با داد و فریاد گفتند:« من،من میام.» سعید هم در پایان داد و فریاد بچهها گفت:« منم میام.»
☘فرهاد نیشش را باز کرد و زد زیرخنده:« بچهها لایی خور هم میخواد بیاد بازی.» کلاس ترکید و روی هوا رفت. سعید به لب و دندانهای باریک و کلفت، ریز و درشت بچهها زل زد؛ دندانهایی که دلش میخواست با مشتش خورد و خاکشیر کند.
🌼فرهاد میان خنده گفت:« تو اگه بری تو تیم محله بالا بزرگترین لطف رو به ما کردی، لایی خور.» دوباره بچهها با خنده و قهقهشان روی اعصاب سعید خط کشیدند.
🌸سعید با مشت گره کرده به سمت فرهاد رفت که در کلاس باز شد. سعید نگاهی به قامت آقای رحیمی انداخت و از کنارش مثل برق گذشت. اشک ریزان از مدرسه بیرون رفت.
🌺چند ساعت در خیابانها گشت و خسته به خانه برگشت. سر به زیر از جلوی پدر و مادرش گذشت. مریم با دیدن صورت سرخ و بی حال سعید پرسید:« چی شده؟» سعید مکثی کرد؛ ولی چیزی نگفت. رحیم روزنامهاش را تا زد و به سعید خیره شد.
☘سعید زیرچشمی به پدرش نگاه کرد و راه افتاد. رحیم گفت:« هر روز با ادبتر میشی.» خرمن گر گرفته وجود سعید با کبریت پدرش آتش گرفت، گفت:« آره هر روز با ادبتر میشم. اینم بدونید لایی خور و بدرد نخورم.»
🌺رحیم روبروی سعید ایستاد و گفت:« پس دوست داری القابیو که بهت میدند، برای همین جارشون می زنی؟!» سعید ابروهایش را به هم گره زد و لبهایش را به هم فشرد تا زیر گریه نزند. رحیم دستهایش را روی شانههای سعید گذاشت :« بدو لباستو عوض کن بیا تو حیاط تا خودم یادت بدم چطوری لایی نخوری و لایی بزنی، بدو پسر، من رفتم.»
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ زود دیر میشود
🌸صدای فاطمه از پشت سیمهای تلفن پچپچگونه به گوش مجید رسید:« مادر چرا سر بهم نمیزنی؟ » پژواک دلتنگی صدا، چشمان دوندهاش روی جملات پرونده را ثانیهای متوقف کرد؛ اما صدای ارباب رجوع به چشمهایش فرمان دویدن دوباره داد. آرام گفت:« مادر من سرم شلوغه، به هیچکاری نمیرسم به بهار و سهند بگو بیان دیدنت.»
🌺قلب فاطمه مثل کاغذ باطله میان کلمات مجید مچاله و له شد، میان سینه سرفههای آماده فریاد را خفه کرد و با گفتن خداحافظ، سرفهای دزدانه بیرون پرید. مجید شنید. اخمهایش در هم رفت؛ خواست بگوید که خوبی؟ ولی بوق آزاد، کلامش را بند کشید. صدای ارباب رجوع اخمش را هم با خود برد.
🌼فاطمه بدن لرزانش را با پتو قنداق پیچ کرد و حرفهای مجید را کنار حرفهای بهار و سهند ردیف و با بغض و سرفه قورتشان داد. با زبان لبان ترکخوردهاش را تر کرد تا تشنگی را فراموش کند؛ اما تشنگی خاطره نبود که به فراموشی بسپارد. چند روز تب و سرفه جانی در بدن آب رفته از بیماریاش نگذاشته بود. بلند شد تا به آشپزخانه برود. چشمهایش سیاهی رفت و اتاق دور سرش چرخید،دومین قدم را برنداشته، افتاد.
☘️زن میانسالی از خط عابرپیاده عبور کرد و مجید خیره به ناکجا را متوجه خود کرد. صورت سفید و کشیده زن مجید را به یاد مادرش انداخت و صدای مادرش در گوشش پیچید. مجید روی فرمان کوبید و نگاهی به ساعتش انداخت. تمام مویرگهای سرش تیر میکشید؛ دلش میخواست به خانه برود و دوش بگیرد؛ اما قبل از سبز شدن چراغ راهنما، دور زد.
🌸 به در خانه مادرش رسید، چند بار زنگ خانه را زد؛ ولی مادر در را به رویش باز نکرد. هزار فکر به مغزش هجوم آورد. تمام جیبهایش را گشت تا کلید خانه پدری را بیابد. از حیاط خانه مثل برق و باد گذشت. صدا زد:« مامان! کجایی؟» خودش را به اتاق مادر رساند. چراغ را روشن کرد و فریاد زد:« یا حسین!»
🌺خنکی و زبری خاک میان مشتش در کنار بوی گلاب هر چند دقیقه مجید را از خاطرات دوران کودکی به زمان حال بر میگرداند. چشمه خشکیده چشمانش با دیدن نام مادر روی اعلامیه فوت جوشید و شوره زار صورتش را آبیاری کرد. خورشید در حال غروب و وزش باد پاییزی قادر نبود تن رسوب کرده در خوابگاه ابدی مادرش را تکان دهد.
#داستان
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍لب تشنه
🍃کویر لبهای چاک خورده اش را بر هم مالید. سپاه دشمن گرداگردش نیزه و شمشیر به دست ایستاده بودند. هر چند دقیقه از پس گرد و غبار، چهره غبار گرفته حسین علیهالسلام بر بلندای ذوالجناح در میان اسبهای فراری و تنهای افتاده بر زمین باعث میشد سپاهیان آل زیاد دندان بر هم بسایند؛ شمشیر میان انگشتان بفشارند و دوباره چندین نفره به سویش حمله کنند. شمشیر حسین علیه السلام صاعقه وار بر پیکرشان می نشست و آنها را مثل برگ بر روی زمین میریخت. خورشید شرمسار میتابید. قطرههای عرق از کوهسار تن حسین علیهالسلام سرازیر شده بود و دریای وجودش را میخشکاند.
☘صدای گریه کودکان و شیون زنها، چشمهایش را به سمت خیمهگاه دعوت کرد. قامت خمیده تکیه گاه و همراه همیشگیاش، زینب سلام الله علیها از میان خیمه نمایان شد؛ میان دستهایش نوزاد، فریاد العطش میکشید. قلب حسین علیهالسلام پاره پاره شد. نیمنگاهی به ورودی خیمه انداخت؛ ندیدن رباب، گره اخمهایش را باز کرد.
🌱چند روز قبل رباب در کنار زینب سلام الله علیها و مردان هاشمی و غیر هاشمی ایستاده بود. حسین علیه السلام به شترهای جهاز شده و اسبهای زین شده اشاره کرد و گفت:« هرکس قصد دارد نفس خویش را در راه ما قربانی کند و آماده ملاقات با خداست، با ما حرکت کند.» رباب لبخند بر لب نشاند. علی اصغر را در آغوش گرفت و دستهای کوچک سکینه را میان انگشتهایش فشرد، همراه با زینب سلام الله علیها به سمت شترها حرکت کرد. حسین علیه السلام خیره به قدمهای آنها در دل دوباره این سخن خود را تکرار کرد:« من خانه ای را دوست دارم که سکینه و رباب در آن باشند. دوستتان دارم و تمامی دارایی ام را به پایتان می ریزم و ذرهای از این سخنم برنمیگردم.»
🌾زینب سلام الله علیها به او نزدیک شد: «حسین جانم، فرزندت تشنه است. رباب شیر ندارد تا او را سیراب کند.» حسین علیه اسلام دوباره نگاهی به سرا پرده خیمه انداخت. تکههای قلب پاره پاره شدهاش به سینهاش نیشتر میزدند. علی اصغر را بغل کرد، صورت سرخ و لبهای چاک چاک علی اصغر، قلب حسین علیه السلام را آتش زد، بر پیشانیاش بوسه زد. حسین علیه السلام ، علی اصغر گریان را بر روی دستهای خود بالا برد و رو به سپاه تا بن دندان مسلح آل زیاد گفت:« ای مردم! پیروان و اهل بیتم را کشتید و تنها این کودک باقی مانده است که از تشنگی لبانش را بر هم میزند، او را با جرعه آبی سیراب کنید.»
🍃تکان دست و پای کوچک علی اصغر و صدای گریهاش قطع شد. حسین علیه السلام خیره به گردن افتاده علیاصغر، او را پایین آورد و جلوی دیدگان خیسش گرفت. خون از زیر تیر فرورفته در گردن علی اصغر جاری شده بود. حسین علیه السلام دستش را زیر خون جاری گرفت؛ با چشمان تر به خیمه خیره شد. خون جمع شده میان دستش را به آسمان پاشید و گفت:« پروردگارا چه آسان است آنچه در محضر خدا بر من وارد میشود.» صدای شیون زنها بلند شد و از خیمه بیرون رفتند. پاهای رباب سست شد. اشک از چشمانش جوشید. علی اصغرش به جای سیراب شدن در خون خودش غلتیده بود.
#داستان
#همسرداری
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
دیدار یار
🌸حوصلهاش حسابی سر رفته بود. انگار خورشید خیال رفتن به خانه را نداشت. کنترل تلوزیون را یک دور بالا و پایین کرد اما هیچ شبکهای دلش را به دست نیاورد. سری به یخچال زد شاید حوصلهاش را طعم دار کند، اما طعمی به مذاقش خوش نیامد. سمت اتاق رفت. جلوی کتابخانه پدرش ایستاد و نگاهی از بالا تا پایین انداخت. چشمانش را بست و با انگشت اشاره روی کتابها راه رفت. خواست یکی را شکار کند تا درمان کلافگیاش باشد.
🌺«دیدار یار» نام کتابی بود که قرعه مطالعه به نامش درآمد. عنوان کتاب به اندازهای جذاب بود که مرضیه را تسلیم خود کند. جلدش را برانداز کرد و پشت میز تحریر نشست. قیج و ویج صندلی چوبی، آهنگ بیکلامی بود که در فضای اتاق پیچید.
🌸با تصور یک رمان عاشقانه کتاب را باز کرد. اما نه خبری از لیلی و مجنون بود، نه شیرین و فرهاد!! داستان عاشقانههایی بود که لحظات دیدار با آخرین حجت الهی را به تصویر کشیده بود. هرچند آن چیزی نبود که فکرش را میکرد، اما خیلی برایش جذاب بود، روایت دلدادگی کسانی را بخواند که فرصت بینظیر دیدار گل نرگس را داشتند.
☘️داستان تشرف علی بن مهزیار، این یار اهوازی را انتخاب کرد. همو که از فراق معشوقش؛ مهدی زهرا، ۱۹ مرتبه بار سفر عشق بست اما موفق به ملاقات نشد. دیگر با خود عهد بست دست از سفر بردارد؛ اما در آخرین لحظاتی که کاروانهای حج، تمرین لبیک میکردند، در خواب به او گفتند بار بردار که این دفعه به آرزویت میرسی! هرچند هنوز هم توشه امیدش خالی بود، ولی دلش طاقت نیاورد...
🌸همه چیز برای مرضیه جذاب بود تا جایی که یک صحبت از امام افکارش را بهم ریخت. به محض این که علی به خیمه امام وارد شد، حضرت فرمودند: «بالاخره رسیدی علی! بیست سال است منتظرت هستیم!!!»
🌺مرضیه برگشت تا دوباره داستان را بخواند! نکند اشتباه متوجه شده! مگر علی ۱۹ مرتبه به عشق دیدار حضرت حجت، به حج نرفته بود؟ پس چرا امام... .
#داستان
#مهدوی
#به_قلم_معراج
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍شیر در قفس
🌺پچپچهای سارا و سعید مثل متّه، مغزم را سوراخ میکرد. دستمالی به سرم بسته بودم و در تاریکی اتاق سعی میکردم آرامش را برای لحظاتی به خودم هدیه دهم.
🌸از اول صبح، چشمانم دنبال واژهها روی صفحه لبتاپ دویده بود و حالا سردرد اجازه استراحت نمیداد.
🍃چندبار در نقش مادری مهربان به بچهها گفتم ساکت شوند، تا در کُمای ثانیهها کمی ذهنم را با رنگ خواب، نقاشی کنم؛ اما فایده نداشت. خیلی هم غیر طبیعی نبود؛ بچهها صبح میخوابند و وقتی آفتاب بساطش را حسابی وسط آسمان پهن میکند، دیگر خواب به چشمشان حرام میشود و زبانشان به کار میافتد. دیگر طاقتم تمام شد!
🌺-فقط دعا کنید از اتاق بیرون نیام. یه کاری میکنم حرف زدن یادتون بره!
🌸نفهمیدم چطور شد که دیگر صدایی نشنیدم... وسط جنگل چهکار میکنم! چقدر همه چیز ترسناک است. صدای زوزه گرگها از یک طرف و فضای تاریک بین جنگلهای انبوه از سوی دیگر، وحشتی از جنس دشنههای خون آلود، در دلم ایجاد کرده بود. بوی وحشیگری از همه جا به مشام میرسید. صدای خروشان آب توجهم را به سمت خودش جلب کرد. از تشنگی، دنبال صدای آب به راه افتادم.
🍃 رودخانه خروشانی از وسط جنگل میگذشت. کنار آب رسیدم. سرم را پایین آوردم که آب بنوشم، با جیغ بنفشی خودم را به گوشهای پرت کردم. این دیگر از کجا پیدایش شد!
🌺قلبم با تمام توان خودش را به سینهام میکوبید. هرقدر این طرف و آن طرف را نگاه کردم خبری از شیر نبود. آهسته آهسته با سر زانوهایم دوباره خودم را کنار رودخانه رساندم. به محض اینکه سرم را نزدیک آب آوردم، تصویر شیر را دوباره دیدم. این بار سریع سرم را برگرداندم تا پشت سرم را ببینم؛ اما نه! خبری از شیر نیست.
🌸کم کم احساس کردم توهم زدهام. سعی کردم به خودم مسلط باشم. چشمانم را بستم، دستم را داخل آب بردم و یک مشت آب برداشتم. نزدیک صورتم آوردم تا بنوشم، صورت شیر در آینهی آبِ کفِ دستم به تصویر نشست. دستانم را از هم باز کردم تا دیگر شیر را نبینم.
🍃از خوردن آب منصرف شدم. دستان خیسم را به صورتم کشیدم تا حس خنکی آب، گرمای ترس را از صورتم بشوید... یا خدا!!! چرا این طوری شدم. آرام و با احتیاط همه صورتم را لمس کردم.
🌺- نه! این صورت من نیست. یعنی اصلا صورت انسان نیست! نکنه... برو بابا! مگه فیلم تخیلیه! حتما دیوونه شدم... ولی پس اون عکس شیر...!
🌸با ترس و لرز سرم را روی آب رودخانه گرفتم. چشمانم را باز کردم. جیغ زدم و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.
🍃- مامان! مامان! بیدار شو! داری خواب بد میبینی.
🌺این صدای سارا بود که میشنیدم. شُکر خدا که خواب بود. همین امروز استادمان میگفت: «عصبانیت در انسان مانند شیر در قفس است. اگر درِ قفس را بازکنید معلوم نیست چند نفر را پاره پاره میکند! »
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_معراج
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍سوزن شکسته
🌺مثل همیشه جلوی تلویزیون لم داده بود. صدای مادر که با تلق و تلوق چرخ خیاطی ملودی خستگی را مینواخت به گوشش رسید:« پاشو یه دست به این ظرفا بزن. از صبح تا شب فقط وقت تلف میکنی! یادت میاد آخرین بار کِی گردگیری کردی! والا الان با این همه خاک که روی وسایل نشسته میشه یه خونه ساخت! »
🌸- باشه! حالا تا شب وقت هست. دنیا که به آخر نرسیده! اگه گذاشتی به دل خوش یه فیلم ببینم! اَه.
🍃- به خدا من یه نفرم! مگه چقدر جون دارم! یه دستم به خیاطیه! یه دستم به آشپزی! هم باید حواسم به داداشت باشه، هم کارای بابات رو انجام بدم. والا منم آدمم، آهن که نیستم!
دلم خوشه دختر دارم کمک حالم باشه! هر روز باید سر شستن چهار تیکه کاسه و بشقاب باهاش کَلکَل کنم.
🌼عاطفه کنترل را گوشهای پرت کرد و غُرغُر کنان به سمت آشپزخانه رفت. هنوز به ظرفشویی نرسیده بود که صدای جیغ مادر او را به سمت اتاق کشاند.با دیدن انگشت خونی مادر، به تِته پِته افتاد. خشکش زده بود. نمیدانست چکار باید بکند.
🌺- چرا خشکت زده!؟ برو اون بتادین رو با یه ظرف بیار. یه تیکه پارچه سفید هم پیدا کن ببندم روش. میترسم ازجا بلند شم سرم گیج بره! اعصاب که برام نذاشتید. نفهمیدم چی شد سوزن چرخ رفت تو دستم. خدا رحم کرد سوزن نپرید تو چشمم!
🌸عاطفه به آشپزخانه رفت. صدای بازوبسته کردن درِ کابینتها نشان میداد نمیداند بتادین کجاست!
🍃-عاطفه پس چی شد! رفتی از داروخونه بگیری؟ یعنی به درد هیچ کاری نمیخوری!
🌺بالاخره در کشویی که داروها را نگهداری میکردند بتادین را پیدا کرد. یک کاسه بزرگ و مقداری پنبه و دستمال هم برداشت و سراغ مادر رفت. آمنه خانم محکم روی ناخنش را گرفته بود تا خونش بند بیاید.
🌸به محض این که دستش را برداشت تا عاطفه بتادین بریزد، قطرات خون در کاسه، قلب عاطفه را شکست. از دست خودش عصبانی بود. با ناراحتی گفت: «قربونت برم! زنگ بزنم اورژانس! نکنه سوزن توش مونده باشه!»
☘آمنه خانم که رنگ پریدهاش، آینه ضعفش شده بود گفت: «نه مادر! فکر نکنم. روش رو ببند فعلا! یه کم دل دل کردنش آروم بگیره.»
🌺چند روزی گذشت. انگشت آمنه خانم سیاه شده بود و دیگر تحمل دردش را نداشت. عاطفه با هزار مصیبت مادر را راضی کرد که عکسی از دستش بگیرد و به اورژانس ببرند. عاطفه درست حدس زده بود. سوزن داخل انگشت شکسته بود. پزشک اورژانس با نگاه به نتیجه رادیولوژی سری تکان داد و گفت: چند روزه!؟ حسابی عفونت کرده! باید بری اتاق عمل!
🌼تمام بیمارستان دور سرش چرخید. انگار اتاق عمل اسم رمزی بود برای زمین گیر کردن عاطفه!
🌺چشمانش را که باز کرد، مادر با انگشت باند پیچی شده روی سرش را نوازش می کرد! تکانی به خودش داد. تا خواست حرفی بزند، آمنه خانم گفت: «چقدر کم طاقتی دختر! عمل قلب باز که نبود. انگشتم یه مهمون ناخونده داشت، بیرونش کردن. به این میگن عمل سرپایی! یه ربع هم بیشتر طول نکشید! والا تو الان یک ساعته خوابی!!»
🌸آمنه خانم دستش را بالا آورد و چرخی به آن داد و با لبخند ادامه داد: «البته این مهمون ناخونده دزد هم بود! عصب دستم رو با خودش برد! الان دیگه این انگشتم فلج شده!»
☘عاطفه نگاهش را زیر ملافه پنهان کرد تا آسمان ابری چشمانش، غم مادر را بیشتر نکند.
#داستان
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_معراج
🆔 @tanha_rahe_narafte