✍عکس برگردان
🌺کتاب و دفترهای حمید مثل لشکر شکست خورده در هر گوشه اتاق افتاده بودند. مادر با دیدن وضع اتاق اخم کرد. مریم از اتاقش خارج شد.
🌸مادر با صدای بلند رو به مریم گفت: « اتاقتو بیام ببینم؟» مریم چشمان سیاه کوچکش را گرد کرد. با تکان دادن سرش مادر را به اتاق دعوت کرد.
☘حمید ماشین پلیسش را به ماشین مسابقه ایش کوبید. مادر با صدای بلند گفت:« آفرین همه چیز سرجای خودشه. بدو بیا که جایزتو بهت بدم.»
🌺حمید گردنش را مثل اردک دراز کرد. مادر به آشپزخانه رفت. دو بسته عکس برگردان حیوانات و گل ها به مریم داد.
🌸حمید به خروس نشسته پایین عکس برگردان نگاه کرد. قرار بود بالای دفترش بشیند. خرس سیاهش را با تمام حیوانات جنگل پخش در گل های قالی را یک به یک برداشت و داخل سبد اسباب بازی ها ریخت.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍سایه گذشته
🌺با دستان لرزانش گوشی را روی تلفن گذاشت. اشک، کویر خشک صورتش را آبیاری کرد. دست روی زانویش گذاشت و بلند شد. تیلیک تیلیک صدای زانو و سایش استخوان هایش خم به ابروهایش نیاورد. پشت پنجره قدی ایستاد. در وصله پینه شده با ضد زنگ خانه دیگر رنگ و لعاب پنجاه سال قبلش را نداشت.
☘تن خشک و پوسته پوسته شده درختان باغچه، با وزیدن نسیم بهاری صدای قهقهه خنده سیاوش و سارا را موقع بازی مثل ضبط برای مهری پخش کردند و او را با خود به سال های دور بردند.
🌸در سالن را به هم کوبید و رعشه بر تن شیشه ها انداخت. سارا و سیاوش دو طرف حوض ایستاده بودند و مشت، مشت آب به سوی هم می پاشیدند و تن نازک و برگهای سبز درختان هم از این بزم شادی، تر و تازه می شدند. مهری با صدای بلند گفت: « بستونه ، دوباره چشم منو دور دیدین، برین تو اتاقهاتون به کاراتون برسین، صدا هم ازتون درنیاد.»
🍃سیاوش اخم کرد و به سمت در خانه رفت، در را باز کرد و گفت: « هیچ وقت نیستی، وقتی هم که هستی، همش میگی ساکت باشین و نمیذاری بازی کنیم.» در را به هم کوبید و رفت. سارا مثل موش آب کشیده گوشه حیاط ایستاده بود، با رفتن سیاوش به سمت اتاقش دوید.
🌺مهری روی رگها و استخوانهای بیرون زده دستش کوبید. بعد مرگ رحیم، رفت و آمد بچه ها و نوهها یواش یواش کم و کمتر شد. سارا چیزی برای گفتن با او نداشت. دست به دیوار گرفت و به سمت تختش چرخید، رباط زانویش پاره شد، استخوان هایش روی هم سر خورد و مهری با صورت روی زمین افتاد.
#داستان
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍صف
🌺صدای شکستن شیشه لای چشمهای خمار وحید را باز کرد. فرشاد از میان دندان های بر هم فشرده اش گفت:« خوابیدی؟ تمام زندگیمون داره می گنده، باید همه را بریزیم دور »
🌸وحید گردنش را خاراند و چشم بست، گفت: « چی کار کنم؟ بلند شم مثل تو بشکونمشون» فرشاد صندلی وحید را محکم تکان داد. وحید با چشمهای گرد از جایش پرید و به سمت در مغازه دوید. فرشاد خنده اش را خورد و با صدای کلفت گفت :« نترس زلزله نیومده.»
☘وحید با اخم روی صندلی خودش را رها کرد و گفت: «چته تو، خوابم پرید.» فرشاد مشت روی میز زد و گفت:« یِ نگاه به موادغذایی مونده و تاریخ گذشتمون انداختی، اینجا بازاره و کلی آدم میاد و میره ، چرا هیچی نمی فروشی؟»
🌺وحید به چشم های سیاه فرشاد خیره شد و گفت :« تا موقعی که اونطرف بازاریا هستند ما کاسب نیستیم.» فرشاد به راه باریک و مارپیچ بازار نگاه کرد، گفت:« کدوم مغازه رو میگی؟» وحید پاهایش را روی میز گذاشت و گفت:« وقتی دیر به دیر میای بایدم ندیده باشی، مغازه سر پیچ پایینه، برو ببین. » دوباره چشم هایش را بست.
🌸فرشاد زیر لب تنبل و بی عرضه ای نثار وحید کرد و رفت. چند متری پایین تر دم مغازه ای مردم پشت به پشت هم ایستاده بودند. سرک کشید، چیزی ندید، به بهانه خرید ایستاد. از مرد لاغر و خمیده جلویی پرسید:« چه خبره؟» مرد بر گشت و گفت:« هیچی، خلق الله وایسادن خرید می کنن.»
☘فرشاد ابرو بالا انداخت و گفت:« این همه مغازه مگه مجبورین دم این مغازه صف بکشین؟» مرد به سر تا پای فرشاد نگاه کرد و گفت:« بله از ما بهترون می تونن برند از مغازه هایی که دوبل و سوبل رو قیمتشون می کشند خرید کنند، ما هم میایم از با مرام و خوش انصافا خرید می کنیم ، تو این دوره زمونه که همه مار خوردند و افعی شدند و دنبال دزدی و کلاه گذاشتن سر مردمند، این بنده های خدا منصفانه می گیرند و زیادم میدند.»
🌺 مرد کیسه اش را دست به دست کرد، نگاهی به جمعیت و ساعتش انداخت و از صف خارج شد. فرشاد کم مانده بود، شاخ در بیاورد، پرسید:« پس کجا داری میری؟» مرد با لبخند گفت: « نوبم نمیشه، میرم بعد نماز میام.» فرشاد نیشخند زد و گفت:« نمازت دیر نمیشه، ولی اگه بری فکر نکنم چیزی بمونه که بتونی بخری.»
🌸مرد گفت:« میمونه چون صاحب مغازه هم میره نماز.»
#داستان
#مهدوی
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خوشمزگی
🌺توی دلش صدای غر زدن هایش بلند بود:« دوباره خوشمزگیش گل کرد تا مجلس رو گرم دید و چشمها به سمتش خیره شد، باز شروع کرد.»
🌸 کف دستانش و پشت کتف هایش به قطره های عرق نشست. مدام گوشه ی لباسش را مرتب می کرد و خودش را مشغول نشان می داد. هر وقت نگاه بقیه متوجه او نبود، ذره ذره کناره ی ناخنش را می جوید. قهقه ی دیگران که به هوا رفت، او هم لبخندی مصنوعی به لب هایش نشاند. در دلش بیشتر و بیشترحرص خورد.
🍃شوهرش هم بی خیال می گفت و می خنداند. سرخوش، پوست میوه را با چاقو می گرفت و تعریف می کرد. آنقدر تعریف می کرد و غرق حرف می شد که پوست کندن میوه نیم ساعتی طول می کشید.
🌺 انگار نه انگار که این همه دم گوشش توصیه کرده بود. تذکر داده و با هزار دلیل راضی اش کرده بود. حتی آن وقت که شوهرش موهای کم پشتش را جلوی آینه شانه می کرد و او هم روسری رنگی مهمانی اش را مرتب گره می زد هم یادآوری کرد: «مرد یادت نره، باز نری توی گود خاطراتت و هی بگی و بگی و ما رو ضایع کنی و همه رو به ریش ما بخندونی! اصلا خوشم نمیاد من و بچه هات رو جلوی بقیه مسخره میکنی.»
🌺حمید هم بی توجه ابرو بالا انداخت و جواب داد: «خانوم من کجا مسخره کردم. اصلا کسی چیزی نمی فهمه. اینها همه شوخیه.»
🌸- چرا، خیلی هم خوب می فهمند. پسرت نوجون شده،حساسه، فکر می کنه داری مسخره اش می کنی جلوی بقیه.
🍃حمید با لبخندی جواب داد: «باشه خانم. اصلا از بدی چیزی نمی گم. شوهر بامزه داری. اصلا قدر نمی دونی.»
🌺منیره نخندید. به تندی نگاهش کرد: «میخوام صد سال از خوبی هامون هم نگی، اونقدر مثلا طناز می شی که یادت می ره دیگه چی به چیه. آخه همه چی رو که جلوی بقیه تعریف نمی کنن. جزییات خونه رو فاش نمی کنن.»
🌸حمید از سر اجبار و کلافه جواب داد: «باشه خانم ، باشه.»
🍃دوباره پایان قصه همان شد. مهمانی تمام شد. از خانه میزبان بیرون آمدند. تا در ماشین شان نشستند ، بحث و جدل آغاز شد.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_شاهد
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خوش تیپ
☘زیر سایه ی درخت انگور، روی یک فرش نازک نشسته بودند. سمیرا با لبخندی ساختگی به زهرا میگفت:« ببین زهرا جون من تو رو دوست دارم، برای خودت میگم، زمون این حرفا دیگه گذشته، تو همه چیز زندگیت را شبیه دهه شصت کردی. الان باید ماهی چند صد تومن خرج آرایشگاه و زییاییت کنی.باید کمی روسریت رو عقبتر بدی و رنگهای جذابتر بپوشی. الان دیگه قدیم نیست که از کنار مردها ساده و بدون گرم گرفتن رد شی. تو الان صاحب شوهر و چند تا بچه ای، اینطور پیش بری دیگه هیچ کس سمت اونها نمیاد، از ما گفتن بود.»
🌺زهرا که بیشتر از دلشکستگی، متعجب بود گفت:«یعنی میگی بهخاطر اینکه بچه هام رو دستم باد نکنن باید دینم رو کنار بگذارم؟ خب شاید یِ روز، همه مردم بی دین شدن، من هم همینطور باید بشم؟»
🌸دسته ای از موهای مش کرده اش ، را با تکان سر به گوشهی صورت کنار زد،گفت: «سمیرا جون؛ یعنی میگی بخاطر زمانه، باید اهل بگو بخند با نامحرم یا چت کردن باشم؟ یا برای بهروز بودن، پیشونیم رو پروتز کنم تا بچه ها اخمم را نبینن؟! در عوض همه مرا بهروز و خوشگل ببینن؟!!»
☘سمیرا که انگار باورش شده بود بالاخره منبر رفتن هایش جواب داده، باشوق در چشمهای زهراخیره شد؛اما زهرا کمی بعد دستها و ناخن های کاشته شده و لاک دار سمیرا را در دستهایش نوازش کرد وگفت:«نه سمیرا جون! نه عزیزم، من برعکس تو عقیده دارم علی رغم همهی این طبیعی شدن گناهها و بی سرو ته بودن فضای مجازی ، هنوزم میتونم زهرای پاک و معصوم قدیم باشم. فقط به عشق شوهرم آرایش کنم و تو خیابان حریم قائل باشم، حالا اگر قراره مارک دهه۶۰ای بهم بخوره ایراد نداره. مهم شوهرمه که برایش به خودم میرسم و اونهم راضیه. دهنت را شیرین کن، بفرما میوه.» بعد سیب و پرتقالی در بشقاب گل گلی چید و جلو سمیرا گذاشت.
#داستان
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️ ماجراهای امین و دوچرخه
💫چقدر قشنگ می خونی؟
خوش رکاب:🚲
امین جون می بینم خوشحالی و چشات از خوشحالی برق می زنه!
امین: 🙆♂️
خوش رکاب تو نمی دونی چقد انتظار این کلاسو کشیدم! تا اینکه امروز امام جماعت مسجد گفت: هر کی دوست داره بیاد ثبت نام کنه. تابستون کلاسشو داریم.
خوش رکاب:🚲
این چه کلاسیِ که تو اینقد مشتاقی؟
امین:🙎♂️
خوش رکاب بزار از اول برات تعریف کنم تا بفهمی چرا خوشحالم؟ چند ماه پیش یِ پسر بچه هم سن و سال من، اومد مسجد محله مون برای قرائت قرآن. وقتی شروع به خوندن کرد از بس قشنگ می خوند همه ساکت شدن و با خوشحالی گوش می دادن و بعضیام گریه می کردن. خود منم خیلللی کیف کردم. بعدا فهمیدم اسمش عباسِ. عباس، هم کل قرانو حفظ بود و هم با صوت قشنگ می خوند.
خوش رکاب:🚲
آفرین به عباس! خب حالا این ماجرا چه ربطی به کلاسی داره که می خوای ثبت نام کنی؟
امین:🙎♂️
ادامه شو گوش کن می فهمی. وقتی عباس خوندنش تموم شد، و بزرگترا بهش تبریک و احسنت گفتن، اومد پیش ما هم سن و سال هاش. ما هم گفتیم خوش به حالت چقدر قشنگ می خونی؟ عباس گفت: شما هم می تونید مثل من بخونید، فقط باید کلاس برین. اتفاقاّ استاد عباس همراش بود و امام جماعت مسجد ازش قول گرفت با بچه های مسجد کار کنه.
خوش رکاب:🚲
وای امین! چقد خوشحالم. تصور می کنم زمانیو که تو تند تند رکاب می زنی و همزمان قرآن می خونی. منم از شنیدن قرآن با صوت قشنگت لذّت می برم.
#ماجراهای_امین_و_دوچرخه
#داستان
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دلتنگی
🌼زهرا دلتنگ بود. نمیدانست چطور خودش را سرگرم کند. هر چه فکر کرد راهی به ذهنش نرسید.
🍃مادرش که در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود، کلافگی او را دید. دستش را گرفت. او را کنار خودش نشاند.
🌸_چی شده مادر، چیزی میخوای؟
🌺_نه.
☘_ مادر، خب چی شده؟
🌼_دلم گرفته.
🍃مادر همه چیز دستش آمد.
🌺_ راستی یادم رفته بود، پاشو تا با همدیگه خونهی معصومه خانوم بریم با دختراش بازی کنی.
🌼در راه بستنی خریدند و به خانهٔ معصومه خانوم رفتند. چند ساعت بعد، وقتی به خانه برگشتند، زهرا شاداب از همنشینی با گروه همسن و سال و حرف زدن با مادرش، تمام غصهاش را فراموش کرد.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍فیس و افاده
🕰تیک تاک ساعت میان هیاهوی سکوت نیمه شب مثل پتک بر سر نسیم می کوبید. دقیقه به دقیقه به ساعت نگاه میکرد و عقربهها را دنبال میکرد. پشت پنجره می رفت و به در خیره می شد. دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. به گوشی خیره شد، تماسهای بی پاسخ امیدش را به او بریده بود. به خودش دلداری داد:« میاد، دیر نکرده، حتما میاد.»
📚روبروی کتابخانه ایستاد، کتابی برداشت. شاید با خواندن کتاب دقایق زودتر بگذرند. خطوط مشکی را دنبال کرد، لابه لای خطوط مشکی ذهنش به بعدازظهر قدم گذاشت و خط اخم میان ابروهای نازک نسیم را عمیق کرد.
☀️خورشید از حیاط خانه هنوز پا بیرون نگذاشته بود که نسیم مانتو سبز و با لبههای ریش ریشش را پوشید و مقابل آینه ایستاد، کرم روی صورتش مالید و زیر لب غر زد: « باز باید فیس و افاده مادر و دخترو تحمل کنم . فیس و افاده طبق طبق ... »
🌸یکدفعه در آینه میثم را با اخمهای گره کرده دید. میثم با صدای آرامی گفت:« نظرت درباره مادر و خواهرم اینه؟! واقعا که... »
🌺قلب نسیم لرزید ولی زبانش محکم چرخید:« بله نظرم همینه پرمدعا و پر از فیس و افادند جفتشون و خودتم خوب می دونی که حقیقت داره.»
☘میثم دندانهایش بر هم فشرد. انگشتانش را میان کف دستش فشرد. رعد وبرق وار مقابل نسیم ایستاد. جثه کوچک نسیم زیر سایه قامت و هیکل چهارشانه میثم لرزید. میثم فریاد زد:« پس بهتره خونشون نری و پسرشونم نبینی.»
#داستان
#همسرداری
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍اول مامان جون
😊محمد با چشم های سبزش، به صورت سفید و چروکیده مادرش نگاه کرد. مادر، لثه هایش را روی هم سابید و قربان صدقه محمد رفت:«مادر مواظب خودت باش...»
🐥مینا میان بابا محمد و مادر بزرگ نوک پا بلند شد، عین طوطی تکرار کرد:«بابا! برم؟ بابا...»
🐇 اما کسی به حرف هایش توجهی نکرد. مانند خرگوش از جایش پرید تا او را ببینند و دوباره گفت:«بابا! بابا...»
😠محمد اخم هایش را درهم کرد، با چشم هایی خط و نشان کشان، به مینا خیره شد و با صدایش دل مینا را لرزاند، گفت:«هیچ وقت وسط حرف بزرگ ترها نمی پری، فهمیدی؟»
😔 مینا سرش را پایین انداخت. چیزی درونش خرد شد و لبه های تیزش به قلبش نیشتر زد.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️گلدان
🌺صدای تق و شکسته شدن چیزی زهره را از آشپزخانه به هال کشاند. تکه های لاجوردی گلدان از گوشه دیوار تا وسط فرش کرم رنگ پخش شده بود. زهره با اخم به مینا نگاه کرد.
🌸مینا در خودش جمع شد، انگشتهایش را در هم پیچید. زهره فریاد زد: « گلدونی که دوستش داشتمو واسی چی شکوندی؟ » مینا با بغض گفت:« می... میخواستم بیارمش پایین بازی کنم که یهو از دستم ول شد، شکست.»
☘️زهره مثل گرگ زخمی نعره زد:« بازی، بازی. دو دقیقه یِ جا آروم بشین. خستم کردی، هلیا مثل تو پنج سالشه؛ ولی یِ جا میشینه با اسباب بازیاش ساکت بازی میکنه؛ تو چی؟ عین گربه از درو دیوار خونه بالا میری. دیگه حق نداری با وسایل خونه بازی کنی، فهمیدی؟ مردم بچه دارن ، ماهم بچه داریم.»
🌺هق هق گریه مینا بلند شد و صورتش از اشک تر شد. زهره بدون توجه به گریه مینا گفت: « واسه من آبغوره نگیر، من مثل بابات نیستم که لوست کنم. برو تو اتاقت، زود باش.»
🌸مینا با دستهای کوچکش اشکهایش را پاک کرد و به اتاقش رفت. خودش را روی تخت انداخت. سرش را لای ملافه کرد و گریست تا خوابش برد.
☘️عصر از خواب بیدار شد. ساکت و آرام روبروی تلویزیون نشست و برنامه کودک نگاه کرد. روز بعد و روزهای بعد مینا بی سر و صدا پای تلویزیون می نشست و برنامه کودک نگاه میکرد. خنده مهمان لبهای زهره شده بود و دیگر سر و صدا، اسباب و اثاث بازی مینا گوشه گوشه خانه پخش نبود.
🌺یکی از این روزها خواهرش و هلیا به خانه آنها آمدند. در حال خوردن چای از هر دری صحبت میکردند که صدای جیغ هلیا بلند شد. هر دو به سمت اتاق مینا دویدند. مینا بالای سر هلیا با اخم ایستاده بود و عروسکش را میان انگشتانش میفشرد. زهرا به سمت هلیا رفت و او را بغل کرد. زهره داد زد:« چی کارش کردی؟» مینا با ابروهای گره کرده به چشمهای مادرش نگاه کرد و گفت:« اسباب بازی هامو بهش نمی دم، نمیخوام باهاش بازی کنم.»
🌸زهره به سمت مینا رفت و اسباب بازی را از دستش کشید، قبل از اینکه حرفی بزند. زهرا دستش را گرفت و از اتاق بیرون برد. هلیا به بغل روی مبل نشست و گفت:« با این بچه چی کار کردی؟» زهره با چشمهای گرد گفت:« من!» زهرا سرش را تکان داد و گفت:« نه پس من. کی تو این خونه از صبح تا شب با این بچست؟ مینا، مینای شاد همیشگی نیست، چی شده؟» زهره به جای خالی گلدانش روی دکور خیره شد.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍هدیه تولد
🌺بعد از پختن ناهار روی تخت دراز کشیدم، چشمانم را بستم، نفس عمیقی کشیدم، میخواستم در روز تولدم ذهنم را از هر چیزی که آزارم می دهد پاک کنم. کم کم احمد باید از راه می رسید. احمد هیچ وقت تولدم را یادش نرفته بود، بی صبرانه منتظر بودم ببینم چه هدیه ای برایم خریده است.
🌸با صدای چرخش کلید دلم یکدفعه ریخت. دستی بر روی صورتم کشیدم و به سالن رفتم.
☘_سلام احمد جون خسته نباشی؟
🌺_سلام خانم خانما، تو هم خسته نباشی، یه چای دبش به ما می دی؟
🌸_چشم تا شما آبی به سروصورتت بزنی آماده هست.
☘هدیه ای در دستان احمد نبود، اصلا چیزی هم نگفت ، نکند این بار تولدم را یادش رفته.
غرق در همین افکار بودم که با دو چای کنار دست احمد، روی مبل نشستم.
🌺احمد چای را برداشت و از من خواست تا چشمانم را ببندم، چشم که باز کردم دو جعبه کادو که با قلب و ستاره به من چشمک میزد، قند در دلم آب کرد. حالا خیالم راحت شد که احمد مثل تمام این سالها، حواسش به من هست.
🌸_تولدت مبارک باشه عزیزم، دوتا کادو برات گرفتم یکیش چیزی هست که تو دلت میخواست داشته باشی، یکیش هم چیزی هست که من دلم میخواد تو داشته باشی البته هر وقت خودت هم خواستی.
☘دل تو دلم نبود ببینم یعنی چی هستند :« وای! همون ساعت مچی که دوست داشتم. تو بی نظیری احمد!
🌺_مبارکت باشه! البته این ساعت تو دستای تو بی نظیره!
🌸کاغذ، کادو دوم را باز کردم، لحظه ای جا خوردم چادر مشکی دوخته شده ای بود.
همین طور مات و مبهوت از احمد دوباره تشکر کردم و می خواستم برای چیدن میز ناهار به سمت آشپزخانه بروم.
☘_لیلا جون چطوره به مناسبت تولدت برای شام بیرون بریم؟
🌺_خیلی خوبه.
🌸خورشید جایش را به ماه و ستاره ها داده بود، احمد در سالن منتظر من بودم که آماده بشوم. هدیه احمد را روی دستم بستم، که چشمم به هدیه دیگرش گره خورد، احمد دوست داشت من چادری باشم اما این را هیچ وقت برایم اجبار نکرده بود، اینبار که هدیه تولدم، چادر خریده بود حتما بیشتر از قبل دلش می خواهد خانمش چادری شود.
☘با صدای احمد :«زود باش خانم چکار میکنی؟» افکارم را در ذهنم جمع و جور کردم. من هم دلم می خواست احمد را خوشحال کنم اما احمد چادری شدن من را به انتخاب خودم گذاشته بود.تصمیم را گرفتم چادر را به سر انداختم و وارد سالن شدم.
🌺برق در چشمان احمد از خوشحالی جرقه می زد :« قشنگ بودی خانم ، قشنگ ترم شدی.»
🌸با این جمله احمد هر دو بلند زیر خنده زدیم و صدای خنده هایمان در هم گره خورد.
#داستان
#همسرداری
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بینا
🌺قرص آبی، زرد و صورتی روی شیشه کدر رنگ میز ریخت . یکی یکی آنها را در دهانش گذاشت و به زور آب قورت داد. بوی خورشت فسنجان داخل خانه ۸۰ متریشان پخش شده بود. ساجده به عقربههای ایستاده روی ساعت ۴ خیره شد. صدای قار و قور شکمش، او را راهی آشپزخانه کرد. آب خورشت کم شده بود، شعله را خاموش کرد.
🌸صدای در خبر آمدن مهران را به گوش ساجده رساند. ثانیه ای ابرو و لبانش گریان شدند؛ اما سریع شانه لباس یاسی رنگ معطرش را صاف کرد و با نشاندن گل لبخند بر لب، به سمت هال رفت. مهران سرش را به پشتی مبل تکیه داده و چشمهایش را بسته بود.
☘ساجده صدایش را صاف کرد؛ اما مهران چشم نگشود. ساجده به صورت سبزه و کشیده به خطوط ریز کنار لب و چشمهایش مهران خیره شد. با صدای بلند سلام کرد. مهران چشمهای سیاهش را گشود و زیر لب سلام گفت. ساجده گفت:« تا لباساتو عوض میکنی ناهارو میکشم.»
🌺مهران به سمت اتاق راه افتاد و گفت:« من خوردم.» سر ساجده تیر کشید، صورتش سرخ شد و گفت:« چند بار گفتم، اگه بیرون چیز میخوری بهم خبر بده تا برای حضرت والا منتظر نمونم.»
🌸مهران ایستاد و همانطور که پشتش به ساجده بود، گفت:« خستم، حوصله بحث ندارم.» راه افتاد. ساجده محکم روی ریمل چشمهایش و رژ لبش دست کشید. با صدای لرزان و بلند گفت:« من خستم، همه کار کردم و میکنم که منو ببینی ولی... اصلا میدونی روانپزشک میرم و قرص رنگارنگ میخورم... »
☘زیرچشمها و گونههایش خط باریک و پهن سیاه ریمل پخش شد. آب دهانش را قورت داد، مقابل مهران رفت:« ببین، به خاطر تو خودمو رنگ و لعاب میدم و نمی بینی، نمی بینی، نمی بینی... من بیشتر از تو خستم.» هق هق گریهاش را به زور در میان گلو خفه کرد و به سمت اتاق رفت.
#داستان
#همسرداری
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @tanha_rahe_narafte