eitaa logo
مسار
328 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
730 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍چی بخریم؟ ☘محسن همراه پدر و مادرش برای خرید لباس وارد مغازه‌ای شدند، پدرش موقع خرید لباس به فروشنده گفت: «آخه برادر من،وقتی این همه جنس ایرانی وجود داره، برای چی مشابه خارجیش رو میاری؟ اگه شما نیاوری، مردم هم نمی خوان. مگه شما نمی‌بینی کارگرها بیکارن؟» 🌸مرد فروشنده نیشخندی زد: «مردم براشون مهمه قیافه‌ی لباس خوب باشه اما لباسهای ایرانی این‌طور نیستن. » 🍃محسن دید که پدرش لبخندی زد و گفت: «شما تصمیم بگیر،اراده کن که جنس ایرانی بخری، خودم برات تولید کننده هایی که لباس قشنگ تولید کنن، پیدا میکنم. » 🌺مادر محسن به چشم‌های سرگردان محسن لبخند زد. پدر کارت پرداخت را از فروشنده پس گرفت. پاکت خرید لباس را برداشت و به همراه محسن ومادرش از مغازه خارج شدند. ☘محسن همین‌طور که به مغازه های اطراف نگاه و دست پدرش را به گرمی فشار می‌داد، پرسید: « بابا جون چرا نباید جنس خارجی بفروشه؟»   🌸- این آقا بیشتر جنس‌های مغازش خارجی و تولید چین و ترکیه بود. ازش خواستم کنارش جنس ایرانی هم بیاره. ☘- مگه چه فرقی می‌کنه؟ 🌺- خب پسر گلم هر وقت یه لباس یا هر جنس ایرانی به فروش میرسه همه‌ی کسانی که تو ساخت اون وسیله، دخیل بوده‌اند هم برای آنها ایجاد کار میشه، هم کارخونه‌ها، هم نخ، هم پارچه، میشه ایرانی. این یعنی همسایه‌های ما دیگه بیکار نمی‌مونن و جواد آقا، شوهر خاله ات محسن پسر عمه ات، همه می‌تونن سرکار برن وحقوق بگیرن‌.»   🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
از: خادم المهدی به: مولایش آقا امام زمان سلام سرور عزیزم جانم به فدای شما کمتر ناله بزنید تو را جان مادرت زهرا دیگر از تب و تاب افتاده‌ای. آقا این روزها دلشوره سلامتی شما را دارم تو را به خدا کمتر نوحه سرایی کنید. می‌دانم داغ اباعبدالله هر روز برایتان تازه‌تر شده و جگرتان را به آتش می‌کشد. مولای من کاش و ای کاش ما شیعیان دردی به دردهایتان اضافه نکنیم. ✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 شما هم می توانید به خداوند ، امام زمان و بقیه معصومین علیهم السلام یا شهدا نامه بنویسید و آن را با هشتگ در محیط های مجازی تان منتشر کنید. با نشر نامه هایتان در ثواب ارتباط گیری با انوار مطهر شریک شوید. ارواحنا له الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
✍️بگشا پنجره قلبت 🌸مهربان باش 🍀پنجره قلبت را برای محبت کردن بگشای، محبتی خالصانه و بی‌بهانه؛ مثل خورشید که هر روز طلوع می‌کند و می‌تابد، بر همه چیز و همه کس به طور یکسان. 🌼تو هم مانند خورشید باش نسبت به دیگران. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨اوه! آخرش هیچ؟ 🍃آیت الله العظمی بهجت رحمة الله علیه در ضمن وعده های غذا با اهل خانه می نشست و صحبت می کرد و حرف هایشان را هم گوش می داد. حرف های بی ربط را هم گوش می داد. حتی حرف های تکراری را هم گوش می داد. خیلی کم پیش می آمد که سخنی مورد بی اعتنایی ایشان قرار گیرد؛ مثلا اگر مطلب خیلی بی ربط بود، می گفت: «اوه! حالا ما این قدر وقت صرف کردیم، فکر کردیم چه مطلبی است! آخرش هیچ؟» 📚عبد محبوب، ویژه نامه پنجمین سالگرد رحلت حضرت آیت الله العظمی بهجت، ص42، به نقل از علی بهجت پور، پسر ایشان 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠قدردانی ✅ از والدین خود قدردانی کنید. 🔘 به یاد داشته باشید زمانی که مریض بودید و در تب شدید بستری بودید؟ پدر و مادرت بالینت را ترک نکردند، بی‌ خوابی کشیدند تا سلامتی خود را به دست آورید. 🔘 درسته، این مسئولیت آنهاست و آن‌ ها این مسئولیت را جدی گرفتند. برای از خود گذشتگی‌شان تشکر کنید. 🔘هر فرصتی که پیدا می کنید، از آن ‌ها تشکر کنید و بگذارید آن‌ ها بفهمند که دوست‌شان دارید. ✅ به والدین خود، با این کار احترام گذاشته‌اید. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ نبض مادر 🌿صدای گریه در سرش می‌پیچد. سرش سنگین شده و به زور آن را با خود می‌کشاند. تلو تلو خوران خود را به کنار مبل شکلاتی رنگ می‌رساند. گوشی را برمی دارد و شماره ای را می‌گیرد. چندین بار اشتباه می‌گیرد تا درست شود. 🌸 با لکنت زبان می‌گوید: «اَ اَ اَ ل ل و... اورژانس... لطفا ی ماشین... نه! مُ مُ رده. » گوشی را که می‌گذارد تازه متوجه اشک هایش می‌شود که جلوی پیراهنش را تر کرده است. از پشتِ پردهِ اشک، به سختی خواهرش سمانه را می‌بیند، در حال تنفس مصنوعی به مادر هست. در دل به سمانه غُر می‌زند. صدایِ درونش را می‌شنود که با حرص می‌گوید سمانه خانم تا حالا کدوم گوری بودی؟! ☘سرش را به روی زانوهایش خم می‌کند. دستانش را دو طرف سر می‌گذارد. یاد خانه روستایی می‌افتد، همان خانه‌ای که مادر عاشقش بود. آخر هفته به آنجا می‌رفت. برای اینکه به بچه‌ها خوش بگذرد خودش را به آب و آتش می‌زد. شروع می‌کرد از قدیمی‌ها می‌گفت، از خاطرات و خوشمزگی ها و سوتی های اول زندگی با بابا، از مسافرت‌ها و تجربه‌هایش و... 🌺 با صدای زنگ خانه، خاطراتش پاره می‌شود. آیفون تصویری را برمی دارد. آمبولانس است. دو نفر با جعبه کمک‌های اولیه وارد خانه می‌شوند. سمانه کنار می‌رود. غبارِ غم و اندوه، صورتش را پوشانده. یکی از پرستارها علائم حیاتی مادر را چک می‌کند. به همکارش می‌گوید: «نبضش می‌زنه، ضعیف می‌زنه. » باناباوری به آن‌ها نگاه می‌کند و بغضش می‌ترکد و گریه‌اش پاره پاره می‌شود. گریه‌هایی که با خنده همراه شده است. چشمان سمانه طوفانی شده و لبهایش می‌لرزد. او هم بغض دارد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️چه شبی است امشب▪️ 🏴هنگامه رنج و غم و ماتم شده امشب گریان، زغمى دیده عالم شده امشب💔 پایان شب آخر ماه صفر است این یا آنکه ز نو ماه محرّم شده امشب از داغ جگر سوز نبى سیّد ابرار نخل قد زهرا و على خم شده امشب 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 شهادت پیامبراکرم صلی‌الله علیه‌و‌آله‌وسلم بر همگان تسلیت 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️آخرین لبخند ▪️آه چـه دشـوار اسـت بــرای فـاطمه، شنیـدن داستان فراق و چه ساعات اندوهناکی‌ست این ساعات آخر. اُنـس و دلبستگـی فــاطمه بـه پـدر و پـدر به او بی‌مانند است.فاطمه اُم‌ابیـها و پاره تن پیـامبر صلی الله علیه وآله است. ▪️رواست آسمان و زمین، عرشیان و فرشیان از این غم و اندوه خون بگرینـد. روز تنهایـی و آغاز غُربت زهرای‌مرضیه‌ست. ای رسـول مهربانــی‌ها دختـرت را دریــاب. نگاهـی به سرور بانوان دو جهان بینداز . بیــا و اشک‌هـای دو دیـــده‌اش را پـاک کـــن و دل شـکستـه‌اش را تسلی ده. ▪️چه خوب تسلایی بر قلبش بود مژده‌ای که در گـوشش خوانـدی! « فــاطمـه جان ناراحت نباش تو اولین کسی هستی که به من ملحق می‌شوی.» و چـه لبخند دلنشینـی بـر چـهره‌ نـاراحـتش نشاندی! 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨دل پر شراره مردی که غربت است همه‌ سوگواره‌اش ریزد تمام عمر ز دل‌ها شراره‌اش از کوچه‌ي شب است هر آنچه کشیده است سبزی صورت و جگر پاره پاره‌اش تابوت زخم‌هاي‌ تنش را نهان نمود دنیا ندید ان بدن پر ستاره‌اش قاسم که مرد عرصه جنگاوری شده باشد نمایشی ز جهاد هماره‌اش بخشید با کرامت سبزش هر آنچه داشت این است راه عشق نباشد کناره‌اش باید که ساخت گنبد وی را در آسمان باید که کرد دست ملک را مناره‌اش عمری که در مدینه‌ي غم خانه کرده است تنها نسیم بانی بر یادواره‌اش شعری سروده‌ام به هوای بقیع او شعری که بود غربت و غم استعاره‌اش مهرداد قصری‌فر علیه‌السلام بر همگان تسلیت 🆔 @tanha_rahe_narafte
🤲نماز شكر📿 🔰 هر وقت حاجی از منطقه به منزل می آمد، بعد از اینکه با من احوال پرسی می کرد، با همان لباس خاکی بسیجی به نماز می ایستاد. یک روز به قصد شوخی گفتم:تو مگر چه قدر پیش ماهستی که به محض آمدن، نماز می خوانی؟ نگاهی کرد و گفت: هر وقت تو را می بینم ، احساس می کنم باید دو رکعت نماز شکر بخوانم.» 📚 سیره پیامبرانه شهدا، نویسنده: رضا آبیار ناشر :مرکز پژوهشهای اسلامی صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران،ص۸۵ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔴 خاطرات آلبومی 💠 گاهی مواقع افراد نسبت به همسر خود کینه یا دلخوری پیدا کرده و نمی‌توانند به راحتی همسر خود را ببخشند. 💠 در اینگونه مواقع یکی از چیزهایی که حالتان را تغییر می‌دهد و می‌تواند دل‌خوریتان را از بین ببرد این است که نقاط مثبت همسر و یا خاطرات خوشِ با هم بودن را مرور کنید. 💠 مثلا به آلبوم عکس یا فیلمهایی که مربوط به لحظات خوش شما بوده است نگاه کنید تا بهانه‌ای برای نرم شدن دلتان شده و عاملی برای برقراری ارتباط دوباره و تازه گردد. 🆔@tanha_rahe_narafte
✍ خرابه‌های هول انگیز 🚢 کشتی غرق شد . آب او را به ساحل برد. به هوش که آمد خود را در جزیره‌ای دوراُفتاده دید. لباس‌های تنش را نگاه کرد همان‌ها که ناخدای کشتی به او هدیه داده بود. اطرافش را با دقت از زیر نظر گذراند. به جز وسایلی که آب با خود آورده بود، کس دیگری را در آن جا ندید. می‌خواست بلند شود، بدنش درد می‌کرد. کمی دورتر از خود عصایی را دید که آب آن را با خود به ساحل آورده بود. خودش را به عصا رساند به آن تکیه داد و به سختی روی پای خود ایستاد. باید خود را به جایی می‌رساند تا شب در امان باشد. 🏞 از وسط جزیره با ترس و لرز عبور کرد. نزدیک غروب شده بود و او هنوز در حال راه رفتن بود. جزیره به انتها رسید. از راه دور چشمش به قلعه‌ای اُفتاد که میان خرابه‌های هول‌انگیزی بود. چاره‌ای نداشت باید خود را به قلعه می‌رساند. هر قدم که برمی‌داشت کوهی از سنگینی بر تمام وجودش می‌نشست. درد از مغز استخوان سرش به کف پایش کشیده می‌‌شد. وارد قلعه شد. دیوارهای قلعه تَرک برداشته بود. سقف آن هم در حال فروریختن بود. به دیوار تکیه داد و عصا را کناری گذاشت. چشمان خسته‌اش روی هم رفت. 💥بعد از مدتی با صداهای اطرافش بیدار شد. چشمانش از دیدن صحنه روبرویش گشاد شد. اشباح و ارواحی را می‌دید که هر کدام به کاری مشغول هستند. یکی از روح‌ها که متوجه بیداری او شد، خود را به سرعت به او رساند تا زودتر از دیگران او را به تسخیر خود درآورد. پیرمرد که متوجه نقشه شیطانی او شد، عصای خود را برداشت و آن را محکم بر سر روح کوبید؛ ولی عصا از وسط بدن او گذشت و به او آسیبی نرساند. بقیه روح‌ها هم نگاهشان به سوی او کشیده شد. همه با نگاه و خنده تمسخرآمیز و شیطانی به سوی او آمدند. خنده‌های ارواح در ساختمان قلعه پیچید و ترس بیشتری به دل او انداخت. 🌺 کاری از دستش برنمی‌آمد. شروع به جیغ زدن کرد، که با تکان شانه‌هایش چشمانش را باز کرد. عرق از پیشانی و صورتش راه اُفتاده و بدنش یخ کرده و می‌لرزید. همسرش را دید که با لیوانی آب، بالای سر او نشسته و می‌گوید: «انگار خواب بد دیدی» ☘پیرمرد به اطرافش نگاه کرد و نفس راحتی کشید. خوشحال شد که همه آن‌ها خوابی بیش نبود. 🌸- پاشو پاشو ! کمی آب بخور حالت خوب شه. 🍃پیرمرد با دیدن صورت مهربان زنش خندید. همراه گرفتن لیوان، قربان صدقه‌ او رفت. صورت پیرزن سرخ شد. کف دست راستش را بر پشت دست چپ زد. لب‌هایش را به دندان گرفت: « اِوا خاک تو سرم، نکنه جن زده شدی؟!» پیرمرد همچنان می‌خندید و قربان صدقه می‌رفت. 🆔 @tanha_rahe_narafte