✍قهرمان من
#قسمت_آخر
🤔قاسم با صدای سایه از تفکرات خود بیرون آمد؛ «بابا ... ! هنوزم منو دوس دارید؟!»
قاسم اینبار به چهرهی وارفتهی سایه چشم دوخت. گویا سالها او را ندیده باشد. یاد روز تولدش افتاد که با نگاه معصومش دلبری میکرد و مهرش در وجود قاسم ریشه میدواند.
⚡️برق چشمان پدر نیز برای سایه تازگی داشت. تا آن روز، از پدر و مادرش فقط دعوای زن و شوهری را در ذهن داشت و بعد از طلاق مادرش و ازدواج دوبارهی قاسم، از صدیقه نامادریاش بدجنسی ساخته بود که مدام سعی میکرد از چنگش فرار کند. در حالیکه او همیشه سایه را دختر بیمادری میدید که نیازمند عشق و محبت است و برایش کم نمیگذاشت.
💝سایه حالا خود را غرق در محبت پدر میدید. دلش میخواست این لحظه هرگز تمام نشود.
جلو رفت و با دستهای لرزانش دست پدر را گرفت و سوالش را دوباره پرسید.
قاسم دست بر شانهی سایه گذاشت؛ «برای خونوادهم جونم رو هم میدم ... تازه میخوام چند روز مرخصی بگیرم بریم مسافرتی جایی، تا حال و هوای همهمون عوض بشه...»
👀تکتک اعضای خانواده را از دم نگاهش گذراند، که مات و مبهوت، ردیف هم، به قاسم زُل زدهبودند. باور اینهمه تغییر پدر برایشان سخت بود. چون قاسم تا آن روز فقط با کارکردن سعی کرده بود پدریاش را ثابتکند. مرتبترین برنامهی زندگیاش به این شکل بود؛ از صبح تا ظهر اداره و بعد از ظهر مسافرکشی.
💫صدیقه و بچهها که غافلگیر شدهبودند، با هم پرسیدند: «جدی میگین؟!».
قاسم شانههایش را بالا انداخت و جوابداد: «من کاملاً جدیام، شما اگه نمیایین! با صدیقه میرم.»
مریم زودتر از همه به طرف عروسکهایش دوید و با دو تا از آنها برگشت: «بابا جون من که آمادهم. بریم.»
صدیقه که قربان صدقهی مریم میرفت رو به سایه و سپیده کرد: «قد این بچهم نیستینا بجنبین دیگه.»
💼چمدانها و لوازم سفر آماده و بار ماشین قاسم شدند. آنقدر ذوق سفر گیجشان کردهبود که مقصد برایشان مهم نبود. صدیقه یادش افتاد از قاسم مقصد را بپرسد.
قاسم که با شوق خانوادهاش احساس شرمندگی را تجربه میکرد جواب داد: «امام رضا قربونش برم همهمونو با هم طلبیده.»
شادی و ذوق بچهها اشک قاسم را درآورد. قاسم رویش را برگرداند تا خانوادهاش اشک او را نبینند.
#داستان
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍️مهربان
🌨صدای باران، از نورگیر آشپزخانه به گوش میرسید. از گوشه اتاق صدای قل قل سماور بلند بود.
🌺 مریم کوچولوی سه ساله، پشت سر هم سرفه میکرد و میلرزید. معمولاً سرما که میخورد مادر جایش را کنار شومینه پهن میکرد، تپش تندقلب و حال بدش، همه را نگران کرده بود، مادر که بیشتر از همه نگران مریم بود، با رفت و برگشت به آشپزخانه و دمنوشهای رنگارنگ میخواست او را سرحال کند. او نگران بود و پولی نداشت که مریم را به دکتر ببرد. زنگ خانه به صدا در آمد. عمو حسین بالای سر مریم آمد و با نگرانی پرسید: «چرا این بچه رو دکتر نبردی؟»
😓مادر تنها با یک جمله جواب داد که نشد... و دستهایش را در هم گره کرد و دیگر هیچ نگفت.
🌸عمو حسین دستی روی سر مریم کشید و تب شدید مریم را حس کرد، با سرعت مریم را در پتو پیچید، بغل گرفت و به بیمارستان برد. بعد از بستری شدن مریم، مادر را راهی خانه کرد و خودش پیش مریم ماند.
🌺فردای آن روز، مریم حالش بهتر شده بود و دکتر او را مرخص کرد. عمو حسین همه کارهای ترخیص را انجام داد و با مریم به خانه برگشت.
🍃بعد از پیاده کردن مریم به مغازه میوهفروشی رفت و با دست پر از میوه و داروهای مریم دوباره پیش آنها برگشت.
🌺عموحسین قبل از خداحافظی، آرام به مادر مریم گفت: «اگه چیزی نیاز داشتید مدیونی خبرم نکنی. داداشم خدابیامرز دستش از دنیا کوتاهه، ولی من که نمردم.»
#داستان
#خانواده
به قلم باران
🆔 @masare_ir
✍هیچ وقت فکرشو نمیکنید
🍃جلوی آینه موهایش را شانه زد. دستی روی قسمتهای کم پشت کشید. موها بین چروک انگشتانش گیر کردند. چند روز قبل دختر همسایه با اصرار میخواست موهایش را رنگ بزند. از او تشکر کرد و با خودش گفت: «مردم دنبال مدل که میگردن، سفیدی موهام تو چشمشون میره.»
💫تقویم رومیزی کنار آینه را قدری جا به جا کرد. سرش را نزدیک برد. از روی طاقچه عینکش را برداشت، بدون آنکه آن را روی بینیاش قرار دهد از پشت شیشه عینک تاریخ و مناسبتها را دید. روز ولادت حضرت معصومه علیهاالسلام نزدیک بود. با خودش گفت: «پس بگو دختر ورپریده همسایه میخواست موهامو رنگ بزنه.»
🍀وسمه و مورد و حنا و چند پودر گیاهی که در خانه داشت با هم مخلوط کرد. آب ولرم روی پودرها ریخت. همه را همزد تا خمیر یکدستی درست شد. لباس جلو دکمهداری پوشید، مواد را به حمام برد، آینه کوچکی روبهرویش گذاشت، مواد را برداشت و با احتیاط روی موها و فرق سرش مالید.
🌷یاد دوران کودکیاش افتاد، زمانی که مادرش روی سر او حنا میگذاشت. یاد غرولندهایی که به جان مادر میکرد. دوست نداشت سرش سنگین شود، اما مادر همیشه حتی به فکر رشد و سلامت موهای او بود. آهی از ته دل کشید. نگاهی به صورت چروکیده و مچاله شدهاش انداخت و به کارش ادامه داد.
🌾روز میلاد حضرت معصومه علیهاالسلام لباسهای بیرونش را پوشید. موهای رنگ شدهاش را زیر مقنعه و چادر پنهان کرد. جلوی آینه قدی نزدیک در ورودی سر تا پای خودش را از مقابل چشمان تارش گذراند. با خودش گفت: «سمیه، روزگار جوونی و زیباییات گذشت. دنیات داره به خط پایان نزدیک میشه.»
✨عصایش را از کنار در برداشت، چادر را زیر بغل زد، با کمری خمیده راهی حرم حضرت معصومه علیهاالسلام شد. لنگ لنگان روی فرش قرمز باریک وسط صحن امام خمینی(ره) جلو رفت. لیزی سنگهای کف، بچهها را به وجد آورده بود، میدویدند و سر میخوردند. مادر و دختری گوشه صحن نزدیک ورودی ضریح قسمت خواهران نشسته بودند. دختر حدودا سه سال داشت، پیراهن خاکی رنگ و جوراب شلواری، اندام ظریفش را پوشانده بود.
🌺 پیرزن روبروی در ورودی قسمت برادران رسید، ضریح روبرویش بود. ایستاد، به سمت ضریح برگشت. همانطور خمیده و عصا به دست، نگاهی به ضریح انداخت، چشم بر زمین دوخت و سلام داد. مرد جوانی به سمت زن و دختر بچه رفت. مرد دستان دختر را گرفت و گفت: «رو زمین بشین سرت بدم ببین چه خوبه!»
🍃دختر روی زمین نشست، مرد اشارهای به همسرش کرد، زن بلند شد و دنبال آنها رفت. پدر، دختر را روی زمین میسراند و میرفت. اشک در چشمان پیرزن حلقه زد. با خودش گفت: «این بچه باید نوه تو میبود. خودت نخواستی.» پیرزن چند قدمی جلو رفت، اما فکر رهایش نمیکرد: «خودت گفتی یه بچهام از سرم زیاده. هیچ وقت فکرشو نمیکردی خدا پسر و شوهرتو با هم ازت بگیره.»
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍نعمت خدا
💠تیک تاک ساعت مثل پتک بر سرش میکوبید. با فعال شدن صدای بلندگو آماده حرکت میشد و با شنیدن اسمی غیر اسم خودش، روی صندلیهای سرد و آهنی خود را رها میکرد. گوشیاش زنگ خورد، همسرش محمود بود. اخم کرد و گوشی را جواب داد: « سلام.»
🍃_ سلام، چرا نموندی عصر با هم بریم؟... ولی بهتر شد عوضش زودتر میفهمیم. خیلی خوشحالم. کاش مثبت باشه.
🎋هانیه چشم غره به گوشی رفت: «هر کی ندونه فکر میکنه بچه اولته... »
🌾_ بچه دوست دارم، تو که میدونی.
🍀دردی در شکم هانیه پیچید. دستش را روی شکمش مشت کرد و به زور صدایش را عادی جلوه داد و خداحافظی کرد.
لبخند تا بناگوش زوج کناری، او را به یاد بارداری اولش انداخت. لبخندی مهمان لبهایش شد و به ثانیه نکشیده روی لبانش ماسید. دلش نمیخواست امسال بچه دار شود.
💫خواهرش سمیه کنارش نشست. هانیه دستهای سمیه را گرفت: «سمیه چه کار کنم؟ اگر باردار باشم؟ به نظرت چی بخورم که جنین سقط بشه؟ » سمیه دستش را زیر دستهای هانیه کشید: «چی میگی بیلیاقت. خدا بهت نعمت داده داری میگی چی؟ »
🍀هانیه با پشت دست اشکهای باریده روی گونههایش را پاک کرد: «الان این نعمت رو نمیخوام شاید سال دیگه... » سمیه بازوهای هانیه را گرفت و فشرد: « بیلیاقتیها، خیلیها حسرت یِ بچه دارن و اونوقت تو... هانیه نکنه چیزی خوردی آره؟ »
⚡️هانیه سرش رو تکان داد: « نه هنوز... ولی یِ چیزهایی خریدم.» سمیه بازوی هانیه را بیشتر فشرد: «جنینت زندهست، میخوای بکشیش؟»
🍂_ هنوز روح نداره که...
🍃سمیه دندانهایش را به هم فشرد، اخمهایش را درهم کرد: «الان روح نداره؛ ولی زندهست میفهمی زنده مثل یِ دونه جوانه زده تو دل خاک... میخواهی جون یِ موجود زنده رو بگیری. اصلا می دونی از بین بردنش دیه داره و گناه کبیرهست؟!» سمیه از جایش بلند شد: «محمود خان خبر داره چه خوابی برای بچش دیدی؟»
🌾هانیه با چشمهای تارشده از اشک به سمیه خیره شد. اسمش را از بلندگو شنید. جواب آزمایش به دست روبروی سمیه ایستاد: «تو میگی چی کار کنم؟» سمیه صورت هانیه را بوسید: «تبریک میگم. کاری که باید بکنی اینه که دو دستی نعمت خدا رو بچسبی چونکه اون رو به همه نمیده.»
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
✍گرمای دستانی آشنا
⚡️ابرهای تیره آسمان را پوشاندند. صدای زوزه باد بین درختان بلند پارک میپیچید. مانتو ستاره مثل شلاق با هر وزش باد بر جسم نحیف و لاغر او ضربه میزد. ستاره از پلههای پل هوایی بالا رفت. وسط پل ایستاد. خوشحال بود به شهرشان برگشته. هوای روی پل، آرامتر از پایین بود. ستاره به ماشینهایی که با عجله از زیر پل میگذشتند، خیره شد. یاد حرفهای سعید افتاد. صدای او در گوش ستاره پیچید: «تو و من مثل همیم، هیشکی دوستمون نداره. من کمکت میکنم از اون شوهر ظالمت جدا بشی.»
🍀ماشینی بوق زنان از زیر پل گذشت. صدای بوق ممتدش پل را به لرزه درآورد. یاد التماسهای علی افتاد: «به خدا دوست دارم، اون روز یه حرفی زدی که جوش آوردم و بهت زدم. خودت میدونی من اهل زدن نیستم.»
🍃ستاره حرفهای علی را باور نداشت. حس میکرد علی فرسنگها از او دور شده و آنقدر محو شده که دیگر او را نمیشناسد. به هیچ حرف او باور نداشت. با اولین ضربههای روی صورتش از او متنفر شده بود، نمیتوانست او را ببخشد.
🎋سعید هر روز ساعتها با او ارتباط داشت. از ارتباط مجازی به ارتباط تصویری رسیدند تا اینکه بحث طلاق جدی شد و سعید، ستاره را تشویق کرد تا برای دیدن او به شهر منارستان برود. ستاره از خانه علی به قصد دیدن سعید بیرون رفت. سعید در منارستان بعد از دیدن ستاره او را به خانه خودش برد.
🍀 آن روز ستاره، سعید را بهترین مرد روی زمین میدید. کسی که دوست داشت برای همیشه با او باشد و با او زندگی کند تا مرگش برسد. گربهای از زیر پل خواست بگذرد. چند دفعه جلو رفت و برگشت. مثل ستاره که از تمام زندگیاش گذشت. به پیشنهاد سعید، مهرش را بخشید. دست خالی از شوهرش جدا شد. خانوادهاش طردش کردند. به سعید التماس کرد که با او ازدواج کند.
🍁 سعید، بعد از برگشت از مسافرت به او گفت:« فعلا اگه بخوای یه مدت صیغهات میکنم. کمکت میکنم تا روی پای خودت بایستی و کار گیر بیاری.» ستاره چادرش را در همان سفر اول با سعید، کنار گذاشت. سعید، سیگار تعارفش کرد و او هم چون میخواست به سعید اثبات کند، همه جوره قبولش دارد، دست رد به سیگار او نزد. یک هفته بعد با سعید پای منقل نشست و به فضا رفت؛ به دورترین نقطه آسمان.
⚡️گربه به وسط خیابان رسید. ماشینی با سرعت جلو آمد، گربه خواست مسیر آمده را برگردد که زیر چرخ ماشین گرفتار شد. ماشین بعدی هم از روی او گذشت و رودههای گربه وسط خیابان پخش شد. جان از پاهای ستاره بیرون پرید، روی کف پل ولو شد. چشمانش را بست و عق زد. یاد آخرین حرف سعید افتاد: «من دیگه نمیتونم تو رو اینجا نگه دارم. رفتم خواستگاری، قول اینجا رو هم به یکی از دوستام دادم. میخوای با اون هم خونه بشی؟!»
🍂ستاره سرش را پایین انداخته و از خانه سعید بیرون آمده بود. آواره کوچه و خیابان به یاد روز اولی افتاد که سعید میخواست از خانه بیرون برود. به سعید گفته بود: «تو بری بیرون، منم برمیگردم شهرمون.» سعید لبخندی تمسخرآمیز زد: «اینجا منارستانه، پاتو از اینجا بیرون بذاری، گرفتار یکی میشی بدتر از من.»
💫ستاره به خودش فحش داد. دست روی زمین گذاشت و ایستاد. از نردههای پل بالا رفت. دستانش را باز و خودش را به آغوش باد سپرد. چشم به راه ماشینی بود تا از روی او رد شود، اما پاهایش درون نردهها گیر کرد. مثل پر کاهی در هوا معلق ماند. ناگهان دستی پاهای او را گرفت و بالا کشید. گرمای دستانی آشنا را حس کرد. روی پل نشست. سرش را بالا گرفت، در تاریکی شب، صورت پیر شده علی را دید.
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صدف
🆔 @masare_ir
✍لیوان آبی
🍃در اتاقش را به هم کوبید. صدای جیغهای کر کنندهاش از پس دیوار گوشهای مهسا را خراشید. با اخمهای گره کرده از جایش پرید و در اتاق را باز کرد، فریاد زد: « جیغ نزن وگرنه تمام اسباببازی هایت را میبرم و به میلاد میدم.»
🌺سینا به ویترین کمدش نگاه کرد. ماشین، هواپیما، خرس قهوهای و... در طبقات مختلف به او خیره شده بودند و به او التماس میکردند که آنها را به دست میلاد اسباب بازی نابود کن ندهد. ولی سینا لیوان مریم را میخواست. با لبهای آویزان به مادر نگاه کرد. این بار با جیغ به خواستهاش نرسیده بود.
✨چشمهای سیاه کشیده اش را به مادر دوخت. اشک در چشمهایش جمع شد. از میان در مریم خندان با لیوانش را دید. اشک از گوشهی چشمهایش جاری شد و با بغض گفت: « لیوانو میخوام.» ته دلش میخندید، این روش همیشه جواب می داد؛ مادر هر چه دست مریم بود را گرفته و به او میداد و بعد بغل و بوس مادر هم نصیبش میشد.
💫مریم صورت آماده گریه سینا را میشناخت، لبخند روی لبش ماسید. لیوان را پشت کمرش برد. کمی به این طرف و آن طرف هال نگاه کرد. جایی برای مخفی کردن لیوان آبی دوستداشتنی اش نبود. به سمت اتاق مادر و پدرش دوید قبل از اینکه صدای مادر بلند شود و بگوید: «مریم بیا لیوانو بده به داداشت که داره گریه میکنه.» نمی خواست شکست بخورد. آخرین کشو لباسها را باز کرد. دستش را تا انتها داخل برد؛ لبه کشوی بالایی ساعدش را خراشید. اخم کرد ولی آخ نگفت. لیوان را جاساز کرد.
🌾آرام و پاورچین از اتاق بیرون آمد. با صدای مادر از جا پرید: «هرجا قایمش کردی، بردار بیار. نمیبینی داداشت گریه میکنه.» مریم بغض کرد، پایش را روی زمین کوبید: « مال خودمه، بهش نمیدم.» مادر سینای گریان را روی پایش نشاند و نوازش کرد، با اخم به مریم خیره شد و داد زد: « اعصابمو بهم نریز، وردار بیار.»
🍀مریم با پشت دست اشکهایش را پاک کرد، خیره به دست نوازشگر مادر شد: « تو فقط سینا رو دوست داری؛ هر چی میخواد بهش میدی حتی وسایل من.» هق هق کنان ادامه داد: «میخوام برم خونه عزیز، دیگه هم برنمیگردم، میخوام بچه عزیز بشم. تو هم پیش سینا جونت بمون.» مهسا هاج و واج با چشمانش مریم گریان را تا اتاق دنبال کرد. هیچ وقت چنین جملاتی از مریم نشنیده بود. با به هم خوردن محکم در اتاق؛ گویی آتش گرفت. سینا را روی مبل نشاند، خواست به سمت اتاق مریم برود، ولی ایستاد: «چی کار کردم که بچم اینطوری فکر میکنه؟»
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
✍شاهد
🍃سرش را روی بالش جابهجا کرد، صدایی به گوشش رسید؛ خوابش می آمد، بیتوجه چشمهایش را به هم فشرد. با صدای گرومپ گرومپ از جایش پرید. ساختمان سه طبقه بود و دوازده شب این همه سروصدا در آن بعید بود.
⚡️کورمال، کورمال سمت در رفت. گوشش را به در خانه چسباند. صدای داد و هوار از طبقه بالا میآمد. شوهرش شیفت بود. با تردید مانتو بر تن کرد و آرام، آرام از پلهها بالا رفت. رامین، پسر گردن کلفت صاحبخانه با یک مرد قد بلند و چهارشانه دیگر پشت در خانه همسایه ایستاده بودند و با مشت و لگد به در میکوبیدند.
☘در خانه ناگهان باز شد و هاشم میان در ظاهر شد: « چتونه این وقت شب؟ » رامین یقه پیراهن هاشم را گرفت: « بهت میگن از خونه پاشو، باید زود تخلیه کنی، حالیته یا حالیت کنم.» هاشم دستش را روی دستهای ماهیچهای او گذاشت و با فریاد گفت: «به تو ربط نداره، دستت رو بردار وگرنه بد میبینی...» حرف هاشم تمام نشده بود که رامین، هاشم را با زور به داخل خانه هل داد و رفیقش هم وارد خانه شد.
🍂صدای جیغ سمیه و سمیرا، زن و دختر هاشم، دستهای لرزان عاطفه را روی دکمههای گوشیاش لغزاند و شماره پلیس را گرفت.» گوشی را قطع کرد و به سمت در خانه آنها رفت. رامین و رفیقش به جان هاشم افتاده بودند و تا میخورد او را میزدند. سمیه لباس رامین را میکشید و او را میزد تا شوهرش را نزند؛ سمیرا با لباس خانه و موهای پریشان گوشه دیوار کز کرده و اشک میریخت.
🎋عاطفه با دستهای لرزان و چشمهای بارانی شروع به فیلم گرفتن کرد و داد زد: «تمامش کنین، الان پلیس میاد.» صدای عاطفه نه ولی آژیر پلیس رامین و رفیقش را آرام کرد. به سمت در برگشتند. با دیدن عاطفه با چشمهای خط و نشان کش به سمت در و عاطفه خیز برداشتند و فریاد زدند: « حسابت رو میرسیم.» عاطفه جیغ کشید، از در بیرون پرید و به سمت پلهها دوید.
🌾نفهمید چطور پلهها را پایین رفت و در خانه را باز کرد. با دیدن پلیس نفس راحتی کشید. چند دقیقه نگذشت که کوچه پر از جمعیت شد. پلیس رامین و رفیقش را برای ورود غیر مجاز به عنف گرفتند؛ ولی مدام انکار میکردند و میگفتند که هاشم و خانوادهاش دروغ می گویند. حواسشان به عاطفه بود و مدام به او چشم غره میرفتند.
💫عاطفه آب گلویش را قورت داد، با خودش گفت: «میخواین من رو بترسونین تا دهنم رو ببندم، کور خوندید.» کنار افسر پلیس رفت و فیلمی را که گرفته بود، نشان داد و رو به آن دو به پلیس گفت: «من دیدم، تو دادگاه شهادت هم میدهم.» سمیه میان گریه و آرام کردن سمیرا، لبخندی بر لب نشاند.
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
✍بیگُدار
🍃در بستهی اتاق مینا، آه از نهادش بلند کرد. با صدای بلند گفت: «بیا بیرون با هم میوه بخوریم.» صدایی نشنید؛ دوباره حرفش را تکرار کرد. مینا با چشمهای ماتم زده میان در ایستاد: «حال و حوصله هیچکاری ندارم، کاری به کارم نداشته باشید.»
⚡️اکرم خودش را از تک و تا نینداخت: «حوصلت میاد سرجاش ، یِ ذره از اون اتاق بیایی بیرون.» شعله های خشم از چشمهای مینا زبانه میکشید، ناخنهایش را در کف دستش فرو کرد،فریاد گونه گفت: « میشه دیگه برام تصمیم نگیری و مجبور به کاریم نکنی. وضعیت حالام همش تقصیر شماست.» به داخل اتاق برگشت و در را به هم کوبید.
🍀اکرم بغض کرد، چند ماه پیش جلو رویش مجسم شد. مهرداد پسر برادر شوهر عمهاش چند باری پا پیش گذاشت و چند نفر را واسطه کرد. اکرم از عمهاش درباره او پرسید و عمه هم از اوضاع خوب اقتصادی و تحصیلاتش گفت و اینکه ظاهر مناسب و جایگاه اجتماعی خوبی دارد. شنیدن این اوصاف اکرم را خوشحال کرد.
💫اکرم درباره مهرداد با آب و تاب برای شوهرش عباس تعریف کرد: «یِ خواستگار همی چی تموم برای مینا پیدا شده، بگم بیاند. نمی دونی عمهام چیا میگفت دربارش همه چی داره، خونه، ماشین و... تازه تحصیل کرده هم هست و سری تو سرها داره.» عباس به چهره پر از انرژی اکرم نگاه کرد و گفت: « بذار تحقیق کنم بعد... » اکرم اخم و تخم کرد: « حتما باز با پسر داداشت میخوای مقایسهاش کنی. بابا جان پسر داداشت خوب ولی من اون رو و شبیه به اون رو برای دخترم نمیپسندم.»
🌾عباس موهای سپیدش را چنگ زد: «من چی کار اون دارم، باید برم تحقیق ببینم پسره چطور آدمیه... » اکرم میان حرفش پرید: « نیاز نیست بابا، خیلی خوبه.» با همین دست و فرمان دهان مینا را هم بست و بساط عقد را سریع راه انداخت ؛ اما دو ماه نگذشت که مینا و مهرداد به یک مهمانی دوستانه دعوت شدند. مینا با لباسزیبا و پوشیده وارد مهمانی شد؛ اما در آن مهمانی خبری از پوشیدگی نبود.
🍁 مینا با دیدن اوضاع و روابط آزاد زن و مرد در همان ابتدای مهمانی از مهرداد خواست تا آنجا را ترک کنند؛ ولی مهرداد با خنده گفت: «همهی مهمونیهامون همین شکله و تو هم باید یاد بگیری مثل همین خانمها با لباس باز بگردی.» مینا هاج و واج به مهرداد خیره شد، حرفهایی که شنیده بود را نمیتوانست باور کند. هنوز از شوک حرفها خارج نشده با پهن شدن بساط مشروبات و مواد، دنیا دور سرش چرخید. آن مجلس را با بغض و اشک ترک کرد. بعد آن افسرده گوشه خانه کِز کرد، نمی دانست چه کند نه راه پس داشت نه را پیش؛ بی گدار به آب زده بود و حالا گرفتار باتلاق شده بود.
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
✍دارت
🍃نشانه گرفت، چشم چپش را بست تا دقیق تر ببیند. دستش را عقب برد و با تمام قدرت آن را پرتاپ کرد. تیر وسط سیبل خورد؛ جستی زد و گفت: «بردیم، بردیم.»
⚡️صدایی از اطرافش نشنید. به کنار خود نگاه کرد. سعید دست به سینه با اخم به سیبل خیره بود. سحر لبخند زنان به مادر نگاه میکرد؛ یکدفعه از جایش پرید: «بردیم هورا، بردیم.» سعید صدایش را کلفت کرد: «نخیر، قبول نیست. دو نفر به یِ نفر بود.»
🌾سحر چشم غرهای به سعید رفت. پایش را روی زمین کوبید: «خودت گفتی.» دست مادرش را گرفت: «مامان ببین جر زنی می کنه.» مادر روی موهای طلایی سحر دست کشید. دستش را دراز کرد، شانه سعید را گرفت و او را کنار سحر کشاند. خود را همقدشان کرد. چشمهای قهوهای اخمآلود سعید و سحر را طواف کرد و گفت: «داداشت راست میگه ما دو نفر بودیم؛ برای اینکه بازی منصفانه بشه وقتی بابا اومد یِ دور دیگه هم بازی می کنیم، باشه؟»
🍀چشمهای سحر و سعید همراه لبانشان خندید. آخ جون گویان به اتاقهایشان رفتند. مادر قد راست کرد. نگاهش دور سالن چرخ زد با دیدن اسباب بازی بچهها با صدای بلند گفت: «بچه ها اسباب بازی ها میگند مهمونی تموم شده ما رو ببرین خونه .»
💫بچهها مشغول جمع کردن اسباببازی ها شدند. مادر به ساعت نگاه کرد. زمان آمدن مرد خانه بود. به اتاق رفت. موهایش را شانه کرد و به خود عطر زد. با شنیدن صدای تیک در خانه، بچه ها را صدا زد: «بچه ها بابا اومد.» صدای دویدن بچهها لبخند بر لبش آورد. پدر سلام او را میان هیاهوی بچه ها جواب داد.
🍃سعید دست راست پدر را گرفت: «بابا بیا دارت بازی کنیم، باهم شکستشون میدیم.» سحر دست چپ پدر را گرفت: «نخیر من و بابا .»
🎋پدر هاج و واج به سعید و سحر نگاه کرد. ۸ ساعت کار تمام بدنش را کوفته بود. ابروهایش را درهم کرد با صدای بلند گفت: «چیه از راه نرسیده، بازی بازی درآوردین.»
🍃دست هایش را از میان دستان بچه ها بیرون کشید. سعید و سحر ساکت ایستادند. پدر کتش را درآورد و خودش را روی مبل پرت کرد. چشمهایش را بست. بچه ها با لب های آویزان به مادر خیره شدند. مادر با سر به بچه ها اشاره کرد تا بروند. آنها آرام و بی صدا به سمت اتاقهایشان رفتند.
🌾مادر سینی چایی را روی میز گذاشت، گفت: «خدا قوت، چایی بخور تا خستگیت رفع شه.» پدر در حال چایی خوردن سنگینی نگاه مادر را احساس کرد. رویش را به سمت او برگرداند. صورت خندان مادر مثل مسکن از خستگی اش کم کرد. گردنش تیر کشید با آخ گفت: «گردنم گرفت.» مادر فورا به پشت مبل رفت، گردن پدر را ماساژ داد. عضلات سفت شده گردنش با گرمای دستان مادر نرم شدند. مادر گفت: «بچهها کلی ذوق داشتن که باهات بازی کنن.»
💫بعد چند دقیقه ماساژ گردن شوهرش به آشپزخانه رفت. بچه ها را صدا زد تا سفره را بچینند. سعید و سحر بدون حرف زدن سفره را چیدند. دور سفره همگی نشستند و شام خوردند. پدر به صورت سحر و سعید نگاه کرد، سر به زیر و درهم بودند. سعید زودتر غذایش را تمام کرد. بشقابش را برداشت تا به آشپزخانه ببرد. پدر گفت: «دارتو بیار.» سعید ایستاد. به چیزی که شنیده بود، شک کرد. به چهره خوابآلود پدر نگاه کرد: «چی؟» سحر مثل فنر از جایش پرید و به سمت اتاق رفت. صدایش از اتاق آمد که فریاد می زد: «بابا ما دو تا باهم.»
#داستان
#خانواده
#به_قلم_صبح_طلوع
🆔 @masare_ir
✍شرکت در مسابقه رایگان است
💠لیلا برای اولین دفعه در مسابقه کانالی شرکت کرد. بین او و برنده شدن تنها چند بازدید فاصله داشت، به صفحه گوشی خیره شد، کاغذی از بین سررسیدش کند و اسم افرادی را نوشت که میتوانستند به او کمک کنند. به امید گرفتن ساعت دیجیتال، بنر را از ادمین کانال گرفت و آن را به دوستانش سپرد. تعداد بازدید بنر در روز پایان مسابقه به بیشترین میزان رسید. بنر را در زمان مقرر به ادمین کانال تحویل داد و قرار شد برای ارسال ساعت، هزینه پستی آن را بپردازد.
🌾گوشه آشپزخانه روی زمین نشست، دست زیر چانه زد و به این اندیشید که چرا وقتی گفتهاند شرکت در مسابقه رایگان است، هزینه پستی میخواهند بگیرند؟! ساعت دو بعد از ظهر حمید از سر کار به خانه برگشت. بوی غذا در محیط خانه پیچیده بود. حمید و لیلا با کمک همدیگر سفره را وسط آشپزخانه پهن کردند. حمید کنار لیلا نشست، زبانی دور لب چرخاند و با ولع به جان بشقاب عدسپلو افتاد، اما لیلا هر چند دقیقه قاشقی از برنج را در دهان میگذاشت، به زحمت میجوید و به زور فرو میداد.
🌷حمید قاشقی را که تا نزدیک دهانش بالا برده بود را همانجا ثابت نگه داشت و زیرچشمی نگاهی به لیلا انداخت. دهان بازش را بست، قاشق را پایین آورد و کنار بشقاب گذاشت. دستی روی سبیلهای نرم و کوتاهش کشید. ابروهای کم پشتش را بالا انداخت و پرسید: «لیلا خانم، بگو ببینم چی شده که درست غذا نمیخوری؟ نکنه چیز میز توش ریختی میخوای از شر من خلاص شی؟» و بلند بلند خندید.
🍃گره اخمهای لیلا بیش از قبل درهم رفت: «بیمزه، اگه چیزی توش ریخته بودم که خودم اصلا نمیخوردم.»
🌷حمید گونه برجسته و گوشتی لیلا را گرفت و کشید:« پس زودباش بگو چی شده؟» لیلا دست حمید را پس زد. گونهاش را مالید:« اه، دردم اومد، چرا اذیت میکنی؟» حمید دستانش را دور بازوهای لیلا گره زد و گونه او را محکم بوسید :«حالا یا بگو چی شده یا کلی بوس بهت شلیک میکنم. من آماده شلیکم.»
✨لبان درشت لیلا با لبخند از همدیگر باز شدند:«چشم قربان، من تسلیمم، فقط با این حصار دستات نمتونم نفس بکشم چه برسه حرف بزنم.» حمید لیلا را رها کرد و صاف و دست به سینه نشست. خنده را از روی لبانش جمع کرد و گفت:«خب، بفرما چی شده؟» لبان غنچه شده لیلا کمی به اینطرف و آنطرف چرخید: «یادته گفته بودم یه مسابقه شرکت کردم، الان برنده شدم، ولی...»
💠لبخند دوباره روی لبان حمید نشست :«اه، مبارکا باشه، دیگه ولی و اما و اگر نداره که...» لیلا با چهرهای درهم حرف حمید را قطع کرد :«چرا داره، گفتن شرکت تو مسابقه رایگانه، حالا میگن برنده شدی، هزینه ارسال بده.»
🍃حمید دستی به صورت کم مویش کشید و گفت: «خب، گفتن شرکت رایگانه، نگفتن که جایزه رو رایگان ارسال میکنن. حالام فدای سرت، مگه هزینه ارسال چقدره؟ از حساب من بکش.» چند روزی گذشت. لیلا مردد بود که هزینه را بپردازد یا نپردازد. وقتی اسکرین پست اولین جوایز را در کانال گذاشتند، لیلا با خودش گفت: «حتما دروغ نیست و راسته، حالا میپردازم تا خدا چی بخواد.»
🌾هزینه ارسال را از حساب حمید کشید و رسیدش را برای ادمین کانال ارسال کرد. وقتی حمید به خانه برگشت، بدون هیچ حرفی با چهرهای درهم فرورفته پرسید: «از حسابم پول کشیدی؟» لیلا با چشمانی گشاد شده، سرش را به نشانه تأیید پایین آورد. صورت و چشمان حمید سرخ شد: «چرا بدون اجازه من از کارتم پول کشیدی؟» اشک در پلک پایینی چشمان درشت لیلا جمع شد، با بغض گفت: «خودت گفته بودی بکش.»
🌷بلندی صدای حمید بالاتر رفت :«من کی گفتم از حسابم پول بکش؟ به هوای اینکه صد تومن ته حسابم مونده، رفتم خرید. حالا که کارت کشیدم میگه؛ موجودی شما کافی نیست.» اشک روی گونههای لیلا جاده کشید. آهسته گفت:«خودت برا هزینه پست مسابقه گفتی از حسابت بکشم.»
_باید با من هماهنگ میکردی. میدونستی که کمتر پنجاه تومن بکشی، پیامش برام نمیاد.
🌺لیلا جواب دادن را بیفایده دید. عذرخواهی کرد و ساکت روی مبل گوشه پذیرایی نشست. چند ساعت بعد نزدیک غروب آفتاب، حمید کنار او نشست. صورتش را بوسید: «هر وقت خواستی پول از حسابم بکشی، بهم اطلاع بده، حساب آبروی منم بکن. حالا لباساتو بپوش بریم بیرون.»
🍃لیلا لباسهایش را پوشید و همراه حمید بیرون رفتند. او چند هفته پیامهای کانال را دنبال کرد و از ادمینهای کانال پیگیر جایزهاش شد، اما بالاخره یک روز وقتی مخاطبها و کانالها را چک میکرد، هیچ اثری از کانال ندید و در پروفایل تمام ادمینهای کانال نوشته شده بود: «حساب کاربری حذف شده.»
#داستان
به قلم صدف
🆔 @masare_ir
✍یک لحظه غفلت
🍃چشمهایش روی تن دراز به دراز پدر روی زمین و قوطی جرم گیر گاز و لیوان کنارش چرخ زد. جیغ کشید با دستان لرزان به صورت پدر زد. اشک چشمهایش را تار کرد. مغزش از کار افتاده بود. خودش را به گوشی رساند و چند بار شماره گرفت تا توانست شماره اورژانس را بگیرد. هق هق کنان آدرس خانه را داد.
🌺با چشمهای نیمه باز به تصویر روبرویش خیره شد. اشکهای چشمهایش را با پشت دست پاک کرد. موهای سفید پدر روی گلهای بالش میان گریه لبخند را مهمان لبهایش کرد و او را به دوران کودکیاش برد. کنار گلهای محمدی و رز باغچه نشسته بود، دستهای زبر و گوشتی رویچشمهایش را میشناخت با خنده گفت: «سلام بابا، کِی اومدی؟»
☘_ همین حالا، یِ بوس به بابا بده ببینم.
✨سمیه روی پاهای کوچکش جستی زد و لپ سرخ و آفتاب سوخته پدر را بوسید. صدای چلیکی سر هر دو را به سمت ایوان خانه برگزداند. مادر با لبخند سلام کرد و با صدای بلند سهیل و سجاد را صدا کرد: « بچهها بدویید ، میخوام عکس بگیرم.» سهیل و سینا با صدای خروسی نوجوانی فریاد زنان وارد حیاط شدند. کنار پدر و سمیه ایستادند.
🍃سمیه صورتش پشت گلها رز مخفی شد. روی پنجه پا ایستاد و خودش را به پدر چسباند. چلیک دوربین در ذهنش با صدای پرستار محو شد: «الان حالشون بهتره ولی تو خونه یِ آدم آلزایمری رو تنها نگذارین، خیل خطرناکه اگر نمیتونین...» سمیه با اخم حرفش را قطع کرد: «پدرمه ازش مواظبت میکنیم، هیچوقت تنها نبوده الان هم...»
🌺حرفش تمام نشده بود که سهیل با پلاستیک بستنی گیج و منگ وسط سالن پیدایش شد. چشمهای خونی و خیس سمیه هولش کرد، داد زد: «بابا!...» سمیه خیره به چشمهایش گفت: «به خیر گذشت اما... کجا رفتی؟ وقتی قرار شد تو نوبتت از پیش بابا جُم نخوری.» سهیل با دستهای آویزان و شانههای افتاده سر به زیر انداخت.
#داستان
#خانواده
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir
✍ از عشق بگو
🌾مریم عاشق شده بود؛ وقتی از عشقش حرف میزد، محبت را در تک تک حرکاتش لمس میکردی. با خنده گفتم: «حالا این آقای همه چی تمام کجا دیدی؟» سرخ و سفید شد و گفت: «تو مسیر دبیرستان مغازه داره.»
🍃مهسا پقی زد زیر خنده: «همون که جلو پسر لاتا وایساد و از دست متلکاشون راحتت کرد؟! » سکوت مریم تأیید کننده حرفش بود. با اخم به مهسا نگاه کردم دوباره گوش وایستاده بود و داشت معرکه میگرفت. با صدایش بچههای دیگر هم کنجکاو شده بودند.
🍃بحث را خواستم عوض کنم که مهسا پوزخندزنان گفت: «مگه دیوانست بیاد خواستگاری تو با اون مشکل پایت.» با صدای بلند گفتم مهسا که مریم به آرامی گفت: «فردا میان خواستگاری.»
🌾مهسا از پشت صندلیاش بلند شد و خیره به مچ پای چرخیده به سمت داخل مریم گفت: «هِ مامانش مشتری آرایشگاه مامانمه و فکر نکنم خبر داشته باشه کجا میره خواستگاری.» به چشمهای کشیده و قهوهای مریم زل زد. خون خونم را میخورد دست روی شانهاش گذاشتم و رویش را به سمت خودم برگرداندم، گفتم: «خود پسره دیده و میدونه مسلما مریم ویژگیهای داره که همه دوست دارن ولی خیلیها ازش محرومن.» من را هول داد: «باشه، میبینیم.»
💫دو روز بعد هر چقدر منتظر ماندم که خودش از خواستگاری بگوید، هیچی نگفت. زنگ آخر که خورد، همین که کلاس خلوت شد، با ذوق پرسیدم: «چی شد؟» از جایش بلند شد: «چی میخواستی بشه، مادرش زنگ زد و گفت که نمیاند خواستگاری و ما به هم نمیخوریم.»
🍃دهانم از تعجب باز ماند. دست بر شانه ام زد: «بلند شو بریم، عشق زمینی ممکنه نصیبم نشه؛ ولی یِ عشق آسمونی دارم که هیچکس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه.»
🌺سرگردان به چشمهایش نگاه کردم: «عشق آسمونی؟» صدای اذان بلند شد. خنده کنان گفت: « بدو بریم که عشقم داره صدام میزنه.»
#داستان
#خانواده
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir