eitaa logo
مسار
327 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
730 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
بهای عشق قسمت هفتم 🚚بالاخره ماشین ایستاد. یک نفر از پشت هلم داد. از صورت به زمین خوردم. ناخودآگاه بلند گفتم:«یا ابوالفضل العباس علیه‌السلام»لگدی روانه دهانم شد. آه از نهادم برآمد. چند دندانم شکست و داخل دهانم ریخت. دندان‌ها را همراه خون داخل دهانم روی زمین تف کردم. صداهای درهم و برهم حرف زدن چند نفر می‌آمد. عربی و خشن حرف می‌زدند. موهایم مابین انگشتان دستی گره خورد، سرم را بالا گرفت. روی صورتم آب دهان انداخت و روی زمین کشیدم. آنقدر سرم درد داشت که گمان می‌کردم تا چند دقیقه دیگر می‌ترکد. مقداری جلو رفت، ایستاد، رهایم کرد، حرفی پراند، دور شد. 👣صدای پای دیگری را شنیدم. جلو آمد. زیر کتفم را گرفت و گوشه دیواری نشاندم. چشمانم را باز کرد. کلماتی عربی را می‌جوید و بیرون می‌ریخت. با قنداق سلاحش بر جای جای جسم ناتوانم می‌کوبید. آنقدر زد تا خسته شد، از نفس افتاد و از اتاق بیرون رفت. خوب اطرافم را نگاه کردم شاید راه فراری باشد؛ امّا مگر اینجا کشور خودمان بود که راه را از چاه بشناسم و بتوانم فرار کنم. وسط بیابان داخل اتاقکی گلی گرفتار شده بودم. 🏠سقف اتاق ریخته بود. به نظر می‌رسید سال‌هاست آنجا متروکه بوده است. از سوراخ‌های روی دیوار، نور خورشید به داخل اتاق می‌تابید. شدت گرمای هوا لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. مثل سیل عرق از سر و رویم جاری بود. تمام لباس‌هایم خیس شده بود. حتی باد نمی‌آمد که قدری از گرمی هوا بکاهد. ☀️خورشید درست بالای سرم قرار گرفت. چند اسیر عراقی آوردند و کنار من روی زمین پرتشان کردند. حال و روزشان بهتر از من نبود؛ اما قیافه‌هایی با صلابت داشتند. هیچ ضعفی از خود نشان نمی‌دادند. جوانکی را محافظ ما قرار دادند. هنوز مو به صورتش نروئیده بود. با ایما و اشاره به یکی از اسرا فهماندم که می‌خواهم نماز بخوانم، از او بخواهد دستانم را باز کند. نمی‌دانم به جوانک چه گفت که با صورتی برافروخته به سمتم آمد. لگدی نثارم کرد و با قنداق تفنگش طوری به پهلویم زد که صدای شکستن استخوان‌هایم را شنیدم. چند جمله گفت که فقط کلمه رافضی‌اش را فهمیدم. 💥بر بدن بقیه اسرا نیز با لگد و اسلحه تاخت. کمی عقب رفت. روی تل خاکی که از ریزش سقف آنجا ایجاد شده بود، نشست و چهار چشمی ما را می‌پایید. چند بار چشم‌هایش روی هم رفت. سرش را تکان شدیدی داد. بلند شد مقداری راه رفت و دوباره سر جایش نشست. بالاخره خواب او را برد. 🕋درد داشتم. همانطور که دستانم را از پشت بسته بودند نیت کردم و تیمم کردم. صورتم را به خاک دیوار کشیدم. با خدا راز و نیاز کردم. گفتم:«خدایا منو ببخش که نمی‌تونم تیممو درست انجام بدم. خدایا ازم قبول کن.» 📿نمازم را نشسته و با اشاره چشم و سر خواندم. وقتی لب‌هایم را به هم می‌زدم، احساس می‌کردم دو تکه چوب را به هم می‌کوبند. گاهی هم تراشه‌هایشان بهم گیر می‌کند. ادامه دارد... 🆔 @masare_ir
بهای عشق قسمت هشتم 😴چرت جوانک را صدای تعال تعالی از بیرون اتاق پاره کرد. وحشت زده چشمانش را باز کرد و به اطراف نگاه انداخت. این دفعه با صدای تعال تعال ابو مریم از جا پرید. بلند شد و با سرعت به طرف ورودی اتاق رفت. ما بین چهارچوب ایستاد و حرف‌های دیگری را تأیید می‌کرد. به چهره اسرای عراقی نگاه کردم. صورت‌هایشان برافروخته‌تر و نورانی‌تر شده بود. نمی‌دانم چه می‌شنیدند و درونشان چه می‌گذشت؛ امّا قیافه‌هایشان شبیه کسی بود که آماده روی باند پرواز نشسته و منتظر دستور فرمانده است تا بپرد. تا به فرمانده اثبات کند می‌تواند و از عهده پرواز بر می‌آید. 🧕صدای آسیه درون گوشم پیچید: «نمی‌گم نرو. برو. اما الان نرو. صبر کن بچه‌ها به دنیا بیان بعد برو.» می‌خواستم با او درد دل بگویم. می‌خواستم صدایش بزنم، اما او آنجا نبود. زمزمه کردم: «آه، آسیه، آسیه، آسیه، چطور می‌تونم نرم؟ من تو رو دوست دارم. بچه‌هامونم دوست دارم، اما من دیگه فقط محمد تو نیستم. من عاشق شدم. معشوقم صدایم می‌زنه. چطور می‌تونم جوابشو ندم؟ تو خوب می‌دونی ما برا زندگی ابدالدهر تو دنیا ساخته نشدیم. بالاخره یه روز باید به آغوش معشوق‌مون برگردیم. پس چه دلیلی داره به دنیا بچسبم و به معشوقم پشت کنم؟! نه آسیه، من نمی‌تونم. باید برم. نگران نباش. برا اثبات بندگیم می‌رم. برا اینکه ثابت کنم بندم به اون بندی که خدا گفته و خواسته. نترس آسیه، تنهات نمی‌ذارم. آسیه نگران نباش. رهات نمی‌کنم. فقط تو هم منو رها نکن.» خواستم از فکر آسیه بیرون بیایم. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم گفتم. دهانم را با ذکر «لااله الا الله» معطر کردم. 💦دهانم خشک بود. شر شر عرق می‌ریختم. اما دیگر احساس تشنگی نمی‌کردم. دیگر نسبت به مگس‌هایی که دور و برم پرواز می‌کردند بی‌توجه شدم. همان مرد میانسالی که موهایش را پشت سرش بسته بود، داخل اتاق شد. چفیه قرمز، سفیدی روی سرش انداخته و چند گونی پارچه‌ای دستش بود. گونی‌ها را روی سر هر کس می‌کشید، لگد محکمی هم نثارش می‌کرد. گونی را روی سرم کشید و درست لگدش را نثار استخوان‌های شکسته پهلویم کرد. درد داشتم، خیلی زیاد، اما دیگر برایم مهم نبود. گونی بوی مرگ می‌داد، بوی کینه، بوی تجاوز. 🚚همه را سوار ماشین کردند. ماشین با سرعت می‌رفت و از هیچ چاله و گودالی فروگذار نبود. سعی می‌کرد حتما چرخشی روی ناهمواری‌های جاده داشته باشد. بعد از مدتی ماشین ایستاد. ما را پیاده کردند. گونی‌ها را از روی سرمان برداشتند. وسط میدانی ایستاده بودیم. دورمان خانه‌هایی روستایی بود که جا به جا سوراخ شده بودند، سوراخ‌هایی با اندازه‌های متفاوت. به ندرت خانه سالمی به چشم می‌آمد. ادامه دارد .... 🆔 @masare_ir
بهای عشق قسمت نهم 📢مردی با قد بلند، ریش‌های کوتاه، سبیل از ته تراشیده و موهای وز قهوه‌ای از ماشین پیاده شد. بلندگویی دستش بود. با اشاره بلندگو، ما را در یک ردیف، وسط میدان نشاند. به زبان عربی بلند پشت بلندگو جار زد. در مدت کوتاهی مردم دور ما را گرفتند. شبیه فیلم‌های قدیمی که حکم مجرمان را وسط میدان اجرا می‌کردند، جار می‌زدند، مردم جمع می‌شدند و به تماشا می‌ایستادند تا درس عبرت برای آن‌ها باشد. 👧🏻آرام و زیر لب ذکر می‌گفتم. زبانم به سختی حرکت می‌کرد. دختر بچه‌ای از میان جمعیت جلو آمد. لباس کهنه‌ای بر تن داشت. خاک روی موهای مشکی‌اش نشسته و رنگشان را کدر کرده بود. رد پای اشک مثل جاده‌ای دو طرفه روی صورتش به چشم می‌خورد. بطری آبی را محکم به دست گرفته و نزدیک شد. آن را به طرفم گرفت. درش را باز کرد. نزدیک دهانم آورد. جارچی با بلندگو زیر دست او زد. سیلی محکمی روی صورت کوچک دخترک نشست. صورت دختر، کبود شد. دست، روی گونه‌اش گرفت. گریه‌کنان به وسط جمعیت پناه برد. 🚓از دور دست صدای ماشینی آمد. گرد و خاک به آسمان بلند بود. جمعیت برای تویوتای ارتشی جاده باز کردند. تویوتا کنار ما نگه داشت. مردی که رویش را کامل با سربندی مشکی پوشانده بود از ماشین پیاده شد. پوتین‌های ساقه بلند و نویی به پا داشت. به زحمت دو چشمش دیده می‌شد. کاغذی درون دستش گرفت. دو نفر، کمی کوتاه‌تر از او و با صورت‌های پوشیده دو طرفش ایستادند. لباس‌هایشان سر تا پا مشکی بود. جارچی بلندگو را به مرد وسط داد و گوشی دوربینش را روشن کرد. مرد کاغذ را بالا گرفت و شروع به صحبت کرد. آخر صحبتش به زبان فارسی گفت: «ای ایرانی‌های رافضی کافر، منتظر ما باشید به زودی به ایران خواهیم آمد و بلایی را که اینجا بر سر مردم می‌آوریم بر شما نازل خواهیم کرد و مثل این کفار شما را به قتل خواهیم رساند.» ✨دوستان شهیدم و فرمانده، مقابلم ایستاده بودند. همه یک صدا می‌گفتند: «محمد زود باش. قفس بشکن.» سخنران کلتش را از دور کمرش بیرون آورد. من سر صف بودم. از انتهای ردیف شروع کرد. برای هر نفر یک تیر مایه می‌گذاشت. سر را هدف می‌گرفت. هر کس شهید می‌شد با صدای گروپی زمین می‌خورد. خونش مثل فرش قرمزی زمین را می‌پوشاند. در آخرین لحظات حیاتم فقط ذکر می‌گفتم. یاران شهیدم را می‌دیدم که به استقبالم آمده‌اند. کلت را روی سرم گرفت و شلیک کرد. 🩸برای ثانیه‌ای فکر کردم شهید شدم، اما فشنگش تمام شد. عصبانی کلتش را به سرم کوبید. خون از سرم روی صورتم جاری شد. امام حسین علیه‌السلام و حضرت زینب سلام‌الله‌علیها را صدا زدم. اشک از گوشه چشمانم جاری شد. زیر لب زمزمه کردم: «آقا جان، یعنی منو نمی‌پذیرین؟ هنوز لایق وصال نشدم؟» چشمانم را به زمین دوخته بودم که صدای رگبار تفنگی به گوشم رسید. روی زمین افتادم. ادامه دارد ‍... 🆔 @masare_ir
بهای عشق قسمت دهم ☀️آقای بلند بالا و زیبا رویی کنارم نشست. گفت: «عزیزم درد داری؟» چشمانم را بهم زدم. تبسمی کرد: «چیزی نیس الان خوب می‌شی.» و شروع کرد به دست کشیدن روی بدنم از سر انگشتان پایم شروع کرد. همانطور که دستش را جلو می‌آورد. دردم کم می‌شد. تمام بدنم را دست کشید. از درد خلاصی یافتم. دوستانم دورم را گرفتند. نگاهی به خودم کردم و نگاهی به جسد روی زمین. با تعجب رو به آن آقا و دوستانم پرسیدم: «اگه این منم؛ پس اینکه رو زمین دراز کشیده و مثل آبکش، سوراخ شده کیه؟» 🌺دوستانم با تبسم رو به آقا شدند. او گفت: «این مرکب دنیایت بود. با اون هر جا تو دنیا می‌خواستی می‌رفتی، هر کار می‌خواستی می‌کردی و هر چه می‌خواستی به زبون می‌آوردی. تو امتحانتو خوب پس دادی. دیگه به بدنت نیازی نداری.» هنوز دهانم باز بود. پرسیدم: «جسارتاً شما کی هستین؟» خنده‌ای کرد: «بنده‌ای از بندگان تحت امر الهی، عزرائیلم. منو می‌بخشین باید از حضورتون مرخص بشم و به کارام رسیدگی کنم.» حضرت عزرائیل از جلو چشمانم غیب شد. دوستانم دوره‌ام کردند. همه یک صدا گفتند: «محمد بیا بریم. نمی‌خوای خونه جدیدتو ببینی؟» هنوز نگران بودم: «چرا. اما جسمم چی می‌شه؟ این مرکب مهربونمو می‌باس تنهاش بذارم؟» 📸دوستانم به همدیگر نگاه کردند:«باشه. پس ما فعلا تنهات می‌ذاریم.» آنها که رفتند، بالای سر جسدم ایستادم. داعشی‌ها به جان جسدهامان افتادند. سرها را از تن جدا کردند و روی سینه گذاشتند. کنار ایستادند و از نتیجه کارشان عکس، فیلم و سلفی گرفتند. یکی از داخل ماشین، گالن بنزینی آورد و روی جسدها ریخت. فندک گرفت و آتش زد. همه جسدها سوخت؛ به جز جسد من. هر چه بنزین ریختند، فایده نداشت. فقط چند قسمت کوچک لباس‌هایم آتش گرفت و زود خاموش شد. آنها تعجب کرده و شوکه شده بودند که صدای تیراندازی بالا گرفت. همه پراکنده شدند و هر کدام به طرفی رفتند. مدافعان حرم با نیروی تازه نفس و مجهز حمله کردند. تمام منطقه حلب را آزاد کردند. بسیاری از متجاوزان را کشتند و عده کمی را به اسارت گرفتند. جسدم به دست نیروهای خودی شناسایی شد و به وطن بازگشت. 🏨آسیه از بیمارستان مرخص شد. یک راست به خانه مادر شوهرش رفت. آنجا برایش اتاقی آماده کرده بودند تا راحت باشد. دل توی دلش نبود. محمد از روز اعزام حتی یکبار هم تماس نگرفته بود. چند روز گذشت. پچ پچ‌های اطرافیان کلافه‌اش کرد. چهره‌های غمگین، نگاه‌های ترحم‌آمیز و خنده‌های از روی لب رفته، خبر تلخی در راه داشت. آسیه از هر کس می‌پرسید، جواب درستی نمی‌شنید. شب دوشنبه خواب محمد را دید. از دیدن محمد خیلی خوشحال بود و در عین حال ناراحت که چرا حتی یکبار زنگش نزده. اما محمد خیلی خوشحال و آرام به او گفت: «عزیزم، ناراحت نباش. فردا میام خونه.» ادامه دارد... 🆔 @masare_ir
✍بهای عشق قسمت یازدهم 🛏 آسیه به سختی از روی تخت بلند شد. پیراهن بلند صدری بارداریش را کمی بالا گرفت تا زیر پایش نرود. از اتاق بیرون رفت. مادر محمد با چهره‌ای گرفته به دیوار آشپزخانه تکیه داده بود. آسیه با لبخند گفت: «مامان، مژده بده. محمد دیشب به خوابم اومد. گفته امروز می‌آد.» مادر محمد مثل جعبه مهماتی که آتشش بزنند، منفجر شد. نتوانست جلو خودش را بگیرد. فهیمه فوراً خودش را جلو مادر انداخت: «چه خواب خوبی دیدی آبجی. می‌شه کاملشو برام تعریف کنی؟» 🧕آسیه دست به کمر به طرف دیوار رفت، به آن تکیه داد و روی زمین نشست. اشک از گوشه چشمانش جاری شد: «شما خیلی وقته یه چیزیو از من پنهون می‌کنین. چرا راستشو بهم نمی‌گید؟! من طاقت شنیدنشو دارم. محمدم شهید شده؟ درست می‌گم؟ امروزم جسدشو میارن.» فهیمه جلو رفت. سر آسیه را در آغوش گرفت: «آبجی جونم گریه نکن. محمد شما رو به من سپرده. اگه خدایی نکرده چیزیتون بشه، من چه جوابی به خان داداشم بدم؟!» 💦آسیه با گریه گفت: «آخه شما چطور راضی می‌شین من یه عمر حسرت آخرین دیدار شوهرم به دلم بمونه؟ وقتی محمدم رفت، حضرت زینب رو به عباسش قسم دادم که اگه محمدم شهید شد از خدا بخواد جسدشو به من برگردونن.» فهیمه صورت خیس آسیه را بوسید: «باشه آبجی جونم. باشه. می‌بریمت تا حسرت آخرین دیدار به دلت نمونه و یه عمر از ما کینه به دل نگیری.» 🖤فهیمه و مادرش لباس‌های مشکی‌شان را پوشیدند. هیچ کدام از لباس‌های مشکی آسیه اندازه‌اش نبود. مادر محمد یکی از لباس‌هایش را به آسیه داد و گفت: «امتحان کن شاید اندازه‌ات باشه.» آسیه لباس را پوشید. دور شکمش اندازه و بقیه‌اش گشاد بود. تلخندی بر لب آسیه نشست: «کاچی به از هیچی. ممنونم» 🚙برادر محمد با ماشین دنبالشان آمد. همه سوار شدند و به طرف محل مقرّر رفتند. داخل محوطه تابوتی، وسط حسینیه روی زمین بود. همه با سرعت جلو رفتند. آسیه توان قدم برداشتن نداشت. پاهایش سنگین و خشک شدند، او را همراهی نمی‌کردند. آسیه هر چه تلاش کرد قدم از قدم بردارد، نتوانست. به نظرش آمد بین او و محمد فرسنگ‌ها فاصله ایجاد شده است. هر کسی به طریقی مشغول راز و نیاز با جسم بی جان محمد بود. هیچ‌کس متوجه آسیه نشد. فهیمه همانطور که اشک از چشمانش جاری بود، دور و برش را نگاه کرد. وقتی آسیه را ندید، سر برگرداند. آسیه مثل چوب، نزدیک در ایستاده و جلو نیامده بود. فهیمه بلند شد. به طرف آسیه رفت: «آبجی جونم، پس چرا جلو نمی‌آی؟» آسیه مات و مبهوت نگاهش کرد: «چیزی نیس. فقط می‌شه کمکم کنی؟ فک کنم پاهام خوابشون برده.» ادامه‌دارد ... 🆔 @masare_ir
بهای عشق قسمت دوازدهم قسمت آخر 🇮🇷فهیمه با دستمال آب بینی‌اش را گرفت: «باشه آبجی.» او زیر کتف آسیه را گرفت و آرام آرام در حالی که پاهای آسیه روی زمین کشیده می‌شد، جلو رفت. به تابوت رسیدند. آسیه سنگین نشست. تا زیر گردن محمد داخل کفن و پنبه پیچیده شده بود. آسیه دستش را روی صورت محمد کشید. دهانش را کنار گوش محمد برد و آرام زمزمه کرد: «عزیزم، من غیر شما کسیو اینجا نداشتم، نه مادری، نه پدری، نه خواهر و برادری. گفتم صبر کن بچه‌ها به دنیا بیان بعد برو. اما صبر نکردی.» 🦋آسیه آهی کشید: «می‌دونم پروانه شده بودی و می‌خواستی بهای عشقتو بپردازی، ولی می‌دونستی که منم طاقت دوریتو ندارم. چرا تنهام گذاشتی؟ می‌شه منم با خودت ببری؟» فهیمه جمله آخر آسیه را اتفاقی شنید. اخم‌هایش را در هم برد: «زن داداش این چه حرفیه به داداش می‌زنی؟ اگه خدای نکرده شمام نباشی، پس کی بچه‌هاتونو بزرگ کنه؟» فهیمه بازوی آسیه را فشرد: «بعد چارده سال بچه‌دار شدین حالا می‌خواید از زیر بار مسئولیت تربیتش شونه خالی کنین؟ داداش رفت، شما که هستی. دیگه از این حرفا نزنیا ناراحت می‌شم.» ✨فهیمه، آسیه را بلند کرد. آسیه التماس می کرد: «بذار کنار محمد بمونم.» بلند داد زد: «محمدم یادت باشه روز قیامت شفیعم بشی.» به در حسینیه نرسیده بودند که درد بر تمام وجود آسیه مسلط شد. آسیه مچاله شده را با ماشین برادر شوهر به بیمارستان رساندند. او همان روز زایمان کرد. دو دختر و یک پسر به دنیا آورد. 🌱محمد، اسم فاطمه و زهرا را در همان زمان بارداری انتخاب کرده بود، اما بر سر اسم پسر هر کس نظری می‌داد. مادر محمد می‌گفت: «محمد بذاریم.» پدرش مخالف بود و می‌گفت: «اسم پدر رو نباس رو پسر گذاشت. علی می‌ذاریم.» آسیه روی اسم عباس نظر داشت و فهیمه حسن. یک شب قبل از اینکه شناسنامه‌ها را برای بچه‌ها بگیرند. آسیه خواب محمد را دید که گفت: «بیا خونه کارت دارم.» ☀️آسیه صبح به فهیمه گفت: « بیرون کاری برام پیش اومده. می‌تونی یه ساعت بچه‌ها رو نگه داری تا برگردم؟» فهیمه قبول کرد. آسیه به خانه‌شان برگشت. در را باز کرد. روی تمام وسایل گرد و غبار فراق نشسته بود. آسیه قرآن روی طاقچه را برداشت، گرد رویش را گرفت، روی تخت نشست، یک صفحه از قرآن را خواند، آن را بست. همین که خواست آن را سر جایش بگذارد، از بین قرآن کاغذی روی زمین افتاد. آسیه آن را برداشت و خواند: «سلام عزیزم، وقتی نذرم قبول شد و تو باردار شدی، خواب دیدم خدا به ما سه تا کوچولوی خوشگل داده و اسمشون زهرا، فاطمه و حسینه. چون تو سونوگرافی گفتن بچه‌ها دو تا دخترن. مطمئن شدم سومی پشت خواهراش ایستاده، می‌خواستم زودتر بهت بگم، اما موقعیتش پیش نیومد. از طرف من روی هر سه‌شونو ببوس.» 🆔 @masare_ir
✍پسرک تنها 🍃علی تنها در میان باغی بی‌هدف پیش می رفت و پایش را به سنگ‌ها می‌زد. همین طور که پیش می‌رفت ناگهان خود را در جلوی کلبه ای با در چوبی کهنه‌ای دید. هوا سرد بود و خورش یواش یواش پشت کوه‌ها می‌رفت. به خودش جرأت داد. جلو رفت و در را باز کرد. صدای ناله‌ی در ضربان قلب علی را چند برابر کرد. آب دهانش را قورت داد و دوباره در را هُل داد. از جرز در وارد کلبه شد. 🍂 تارهای عنکبوت اطراف پنجره را گرفته بود و خاک همه جا را پوشانده بود، اجاقی آن سو تر قرار داشت که چند چوب نیم‌سوخته آن را روشن نگه داشته بود، چند ظرف کوچک در گوشه کلبه روی زمین افتاده بود، جلوتر رفت قدم هایش را با ترس بر زمین می گذاشت. 💫 چشمش به جسم لاغر زنی افتاد که بر روی تخت با لباس های کهنه و پاره خوابیده بود؛ کمی جلوتر رفت در کنار تخت او نشست با تعجب به او نگاه کرد، با خودش فکر کرد: « چرا تنهاست، خانواده او کجاست؟» در همین فکرها بود که گلنساء خودش را بر روی تخت جابه جا کرد که یکدفعه دستش به علی خورد؛ از خواب پرید، وحشت زده به علی نه ساله نگاه کرد، گفت: «تو کی هستی، اینجا چه کار می کنی؟» 🍁 چشم‌های علی بارانی شد، فین فین کنان گفت: «وضع مالیمون خوب بود؛ اما مادرم مریض شد. پدرم هر چه داشتیم خرج دکترش کرد؛ ولی فایده نداشت و مادرم فوت کرد. من و پدرم تنها ماندیم. پدرم بی حوصله و عصبی شد. مدام مرا کتک می زد... » گریه‌های علی تبدیل به هق هق شد. گلنساء چشم‌های نمناکش را پاک کرد. چشمش به رد زخم‌های کهنه و تازه روی دست و صورت علی افتاد. دلش گرفت، گفت: «با همسرم زندگی می کردم و با هم حصیر می بافتیم به شهر می بردیم و می فروختیم؛ اما یکدفعه همسرم بیمار شد و فوت کرد. الان... من تنهام، می تونی پیش من بمونی، از تو مواظبت می کنم.» 🍃علی لبخند زد. گلنساء نیرویی تازه یافت از جایش بلند شد؛ شروع به تمیز کردن کلبه کرد و از بیرون چوب آورد آتش را روشن کرد، او خوشحال به این سو و آن سو می‌رفت. قابلمه روی اجاق گذاشت تا بعد مدت‌ها غذای گرم درست کند. 🆔 @masare_ir
✍قهرمان من 🍃ساعت‌ها بود که مقابل پنجره‌ی اتاق ایستاده‌بود. این‌طور به نظر می‌آمد که به فضای پارک روبروی خانه و بازی بچه‌ها زل زده است. اما سایه فقط به تصویر محو خود در قاب پنجره چشم می‌دوخت و به گذشته‌ی نزدیک و تلخش فکر می‌کرد. دختری شر و شور که زمانی پر از تحرک بود، حالا مدت‌ها بود که زندگی‌اش فقط به همین زل زدن‌های بی‌اراده‌ ختم می‌شد. 🍀دیگر درِ اتاقش را قفل نمی‌کرد، چون دیگر کسی نبود که بخواهد حرف زدن با او را از پدر و بقیه پنهان کند. صدای کوبیدن در، در سرش پیچید اما از بی‌حوصلگی حتی حرکتی نکرد تا ببیند چه کسی وارد اتاق می‌شود. مثل مرده‌ها بی‌تحرک ایستاده‌بود. صدیقه چند بار صدایش کرد: « سایه جان بیا بریم سر سفره. دخترم بابات اصرار داره با هم غذا بخوریم. نذاشت غذات رو بیارم » ⚡️سایه مدت‌ها بود غذایش را در اتاق می‌خورد تا کمتر جلوی چشم پدرش باشد. پشت ظاهر آرام و بی‌خیالش، دلی پر از تلاطم داشت و غُد بودنش اجازه نمی‌داد با کسی درد دل کند. 💫سپیده بعد از مادرش وارد اتاق شد و در گوشش گفت: « شما برین من میارمش. » صدیقه چشم‌هایش را به نشانه‌ی ناراحتی و افسوس باز و بسته کرد و در حال بیرون رفتن از اتاق می‌گفت: « به خدا مثل دخترام برام عزیزی. » 🍃سپیده وقتی بی‌تفاوتی سایه را دید با عصبانیت دست‌ها را به کمر زده، لب‌هایش را به هم چسباند و دندان‌هایش را به هم فشرد. نفس عمیقی کشید و با قیافه‌ای جدی به طرف سایه رفت. او هنوز رو به پنجره ایستاده‌بود. سپیده از پشت، دو طرف شانه‌هایش را گرفت و به طرف خود چرخاند. سایه سرش پایین بود و قطره‌ی اشکی مانند تکه‌ای الماس در گوشه‌ی چشم‌های عسلی و درشت او برق می‌زد. سپیده با نوک انگشتانش، اشک را از گوشه‌ی چشم او گرفت و چند دقیقه‌ای به چشم‌های پف‌کرده‌ی او زل زد. ادامه‌دارد ... 🆔 @masare_ir
✍️قهرمان من 🎇حالا دیگر سپیده نیز مانند سایه، کنار پنجره‌ای با قاب آهنی ایستاده‌بود که شیشه‌های ترک‌خورده‌ و پرده‌ی ضخیم و رنگ و رو رفته‌اش گویای وضع مالی پایین خانواده بود. ⚡️در آن لحظه سپیده به این فکر می‌کرد که دختر یک پدر زحمت‌کش و معتقد را فقط کینه و لج‌بازی‌های احمقانه‌اش می‌تواند این‌گونه تا مرز بدبختی ببرد که آخر سر، از خجالت پدر، روزها خود را در اتاقی شش در چهار حبس‌ کند که در آن با دو خواهرش هم‌اتاقی می‌شد. گوشه‌ای از آن اتاق را هم ردیف رختخواب‌‌های خانواده اشغال‌کرده و جای یک نفر را می‌گرفت. 😓سایه از خجالتش مدام مراقب بود هر موقع پدر در خانه نیست برای رفتن به دستشویی و انجام کارهای ضروری‌ از اتاق بیرون بیاید. سپیده با عمیق‌شدن در چشم‌های سایه دلش‌ گرفت. پدر همیشه می‌گفت: «این بچه، تندی و زیاده‌خواهی‌ را از مادرش به ارث برده، به کم راضی نیست و با حقوق کارمندی من، زندگی رو جهنم خودش می‌دونه.» 💥برای این‌که حال و هوای خواهرش را عوض کند، با لبخندی نمکین گفت: «واای آبجی بزرگه! چشات چقد قشنگ بودنا، من تا حالا توجه نکرده‌ بودم.» سایه با شنیدن این جمله‌ انگار خاطره‌ی دردآوری یادش افتاده‌ باشد، دستش را جلوی دهانش گرفت و هق هق گریه‌اش بلند شد و منتظر پرسیدن سپیده نماند: «اون مرتیکه‌ی نامرد هم همیشه اینو می‌گفت. دیگه باورم شده‌بود که به خاطر خودم دوستم داره ...» 😩سپیده ابروهایش را در هم کشید. لب‌هایش را به نشانه‌ی اعتراض کش داد و در حالی که دستش را دور گردن او حلقه می‌کرد گفت: «ای بابا! این‌که نمیشه عزیزدلم! با هر چیز کوچیکی یاد گذشته‌ بکنی! اصن ... اصن دیگه حق نداری تو این اتاق تنها بمونی.» کمی مکث کرد و با پوزخندی در گوشه‌ی لبش ادامه داد: «خودتم که می‌خواستی نامردی بکنی ...» 👀بعد چشمهایش را درشت‌ کرد و دست بر چانه‌ی سایه گذاشت: «ببینمت! از شکنجه‌های مامان من می‌خواستی دربری؟! یا انتقام طلاق مامانت رو از بابا بگیری؟! » سایه فشاری روی قلبش احساس کرد، آه عمیقی کشید: «سپیده! دیگه هیچ‌کس تو این خونه منو نمی‌خواد، حتی بابا ... » وسط حرف‌هایش، چهره‌ی خجالت‌زده‌ی پدر در کلانتری از ذهنش رد شد که دانه‌های عرق بر پیشانی‌اش صف بسته‌ بود و او مدام با پشت دست آن‌ها را پاک می‌کرد. 🍁در حالی‌که با یادآوری آن لحظه‌ی تلخ، عرق سردی بر تنش نشسته‌ بود، رو به سپیده گفت: «یه جا خونده‌ بودم که گاهی وقتا یک برگ زرد هم می‌تونه یک درخت رو خم کنه، اون روز به اون جمله خندیدم. ولی تو کلانتری، بابا رو دیدم که چطور برگ زردی مث من خمش کرده‌ بود ...» ادامه‌دارد ... 🆔 @masare_ir
✍قهرمان من ⚡️سپیده مثل همیشه عجولانه وسط حرف خواهرش پرید و با لحنی که شوخی و جدی‌اش معلوم نبود، گفت: «دیووونه! ... بقیه رو نمی‌دونم ولی من حتی بیشتر از مریم دوستت دارم ...» و خاطره‌ای از ذهنش گذشت. خود را جمع و جور کرد و ادامه‌داد؛ «وااای اگه مریم کوچولو بفهمه با همون دندونای نصفه و موش‌خورده‌ش پوستمو می‌کنه.» 😂هر دو با این حرف سپیده زدند زیر خنده. سایه بعد از مدت‌ها داشت می‌خندید و این برای سپیده زیباترین صحنه‌ی روزهای اخیر بود. با صدای جیرجیر در، هر دو به سمت در برگشتند. هیکل درشت قاسم چارچوب در را گرفته‌بود. از قیافه‌ی گرفته‌اش می‌شد حال دلش را فهمید. با دیدن او خنده مثل پرنده‌ای که با احساس خطر، از لانه‌اش بپرد، از صورت و لب‌های سایه پرید. 🚪چهره‌ی تکیده‌ی پدر، او را شوکه کرده‌بود. پدر در این مدت خیلی پیر شده‌بود. چشم‌هایش گود افتاده، چروک‌های دور چشمش بیشتر و خط خنده‌اش عمیق‌تر شده‌بود. بی‌اختیار سرش را پایین انداخت و خود را پشت سپیده کشاند تا کمتر در دید پدر باشد. قاسم چشم به زمین دوخته‌بود. یکی از دستانش را مشت کرده‌ و دست دیگرش را به چارچوب در تکیه داده‌بود. با عصبانیت، از پشت سبیل‌های ضخیمش با صدایی که انگار از ته گلویش بیرون می‌آمد، گفت: «انگاری فقط پیش من که هستین خنده‌تون نمیاد ...» ☘سایه همچنان سرش پایین بود و چشم‌هایش را از گل‌های قالی نمی‌گرفت و انگشت‌های پاهایش را روی هم سوار و پیاده می‌کرد. سپیده با شیطنت، در حالی که ادای تته پته کردن را درمی‌آورد رو به پدر کرد و دست‌هایش را به هم کوبید و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، با بی‌خیالی گفت: «قربونت برم باباجون! من شمردم دقیقاً بیست و پنج روزه که درِ این اتاق رو نزدین ... من که دارم ذوق‌مرگ‌ میشم ... تو چی سایه؟!» فکر پول‌های بی‌زبانی که سایه با تهدید و تُخس‌بازی از پدر می‌گرفت و به گفته‌ی خودش برای روز مبادا پس‌انداز می‌کرد، اجازه نمی‌داد مستقیم به چشم‌های پدر نگاه‌کند. 💦با سقلمه‌ی سپیده از جا پرید و قطره‌ای اشکی بر روی پایش افتاد. سپیده خم شده و دهانش را به گوش سایه نزدیک کرد؛ «اگه من جای تو بودم نمی‌ذاشتم بابا دست خالی از اتاق بره بیرون.» وقتی دید سایه هاج و واج نگاهش می‌کند با لب‌های نازکش ادای بوسه درآورد و بدون این‌که پدر متوجه شود دستش را کشید و ول کرد و با چشم و ابرو او را به طرف پدر هدایت کرد. 📿بیرون اتاق، صدیقه با دلهره ایستاده‌بود و تند تند ذکر می‌گفت و نگران بود که باز دعوایی اتفاق بیفتد. ادامه‌دارد ... 🆔 @masare_ir
✍قهرمان من 🍀قاسم انگار جز همان یک جمله حرفی برای گفتن نداشت. دستش را از چارچوب در برداشت و سبیلش را تابی داد و خواست به هال برگردد. سایه که داشت از جرأت خود ناامید می‌شد با تشر سپیده جانی گرفت و به دنبال پدر دوید و با زبانی که انگار تازه به حرف افتاده، بریده‌بریده شروع به حرف‌زدن کرد؛ «با ... بابا ... تو رو خدا نگام کن بابا ...» و دیگر نتوانست ادامه‌دهد و بی‌اختیار به پای پدر افتاد و شروع به بوسیدنشان کرد. های‌های گریه‌هایش اشک همه را درآورده‌بود. 💥قاسم که انتظار چنین حرکتی را نداشت، وقتی داغی لب‌های دخترش را روی پاهایش احساس کرد، ناخودآگاه خم شد تا او را آرام کند، اما دردی در وجودش پیچید و آخِ بلندی گفت و دست به کمرش برد. صدیقه و سپیده قدمی به طرف او برداشتند تا کمکش کنند. اما او دستش را به نشانه‌ی این‌که چیز مهمی نیست بلند کرد. درد کمرش عود کرده‌بود اما به روی خود نیاورد. در حالی که اشک می‌ریخت و شانه‌هایش می‌لرزید، به زحمت خم شد و با دست‌های درشتش، بازوهای نحیف سایه را محکم چسبید و او را بلند کرده و در آغوش گرفت. 🤔یادش نبود آخرین بار کی او را بغل‌کرده، بوسیده و نوازشش کرده‌است و این‌گونه خود را شرمنده‌ی بچه‌هایش می‌دانست. آرام کردن سایه کار آسانی نبود. فقط می‌توانست هر از گاهی او را از آغوشش جداکرده، با کف دست اشک‌های او را پاک کند. 💦سپیده می‌دانست هیچ‌کس تحمل دیدن اشک‌های پدر را ندارد. برای پایان دادن به این صحنه‌ی دردناک، در حالی که دماغش را بالا می‌کشید، بی‌فکر خود را نزدیک پدر رساند و با خشمی ساختگی ابروهایش را تا به تا بالا انداخت؛ «حسودیم شد بابا! منم بغل می‌خوام ...» 🍽 یک لحظه همه ساکت شدند. مریم که تا آن لحظه از سر سفره بلند نشده‌بود و مشغول خوردن بود، قاشق را زمین گذاشت. لقمه‌ را فرو داده، دنباله‌ی حرف سپیده را گرفت و با زبان کودکانه‌ای که به حرف‌های بزرگ عادت کرده‌بود گفت: «منم می‌خواام، مثل این‌که من ته تغاری‌تونم ها !» 😂با حرف او قاسم با صدای بلند خندید. دستانش را بازکرد تا هر سه دخترش در آغوشش جای بگیرند. هنوز ذکر از لب‌های صدیقه نیفتاده‌بود، با خوشحالی نفس عمیقی کشید و دست‌هایش را بالا گرفت؛ «خدایا شکرت که همه‌چی داره ختم بخیر میشه» سپس رو به قاسم کرده و سعی می‌کرد با چشم و ابرو چیزی را به او یادآوری کند. ادامه‌دارد ... 🆔 @masare_ir
✍قهرمان من 💔کسی دلش نمی‌خواست در آن لحظه که تلفیقی از زیبایی و دل‌شکستگی بود، یادی از گذشته‌هایی بکند که بدون محبت پدرانه‌ی او سپری شده‌ بود. همان زمان که پدر، دوست‌ داشتن خانواده را فقط در کارکردن و پول درآوردن، خلاصه کرده‌ بود. همیشه می‌گفت: «دوییدن به دنبال نان بر همه‌ چیز ترجیح دارد.» 👀قاسم وقتی بالا و پایین رفتن چشم و ابروی صدیقه را دید، با تعجب پرسید: «چی شده خانم؟!» صدیقه انگشتش را بر لب‌ گذاشت و گفت: «قاسم آقا! مث این‌که یادت رفت خبر خوبتو به بچا بگی!» قاسم دستش را بالا برده و بر پیشانی‌اش زد: «آخ! راست میگیا ... از کلانتری زنگ زدن، پسره رو لب مرز گرفتن، مثل این‌که وقتم نکرده پولایی رو که از دخترای مردم گرفته، خرج کنه.» 😇سپیده با خوشحالی دست‌هایش را به هم کوبید؛ «آخ جوون! چه خبر خوبی!» سایه که دیگر از آغوش پدر جدا شده ‌بود با شنیدن این خبر اشک‌هایش را پاک‌ کرده، چشم‌هایش را به زمین دوخت و این بار روان‌تر از دفعه‌ی قبل شروع به حرف‌زدن کرد: «می‌خوام ببینمش.» 🤝صدیقه جلو آمد و دست‌های سایه را در دستش گرفت و با آرامشی آمیخته با محبت گفت: «قربونت برم دخترم برا چی می‌خوای این‌کارو بکنی؟! تازه حالت داره بهتر میشه ...» سایه که تا آن روز با غرور و غُدبازی‌های بی‌جا اجازه نداده‌ بود صدیقه به او نزدیک‌ شود و برایش مادری کند. لطافت مادرانه‌ای را در نفس‌های او احساس می‌کرد و با کلمات محبت‌آمیز او جان می‌گرفت؛ «مامان صدیقه! من باید ببینمش.» 💦با شنیدن کلمه‌ی «مامان» اشک در چشم‌های صدیقه حلقه‌زد. از سر ذوق بی‌اختیار سایه را بغل کرد و محکم فشار داد: «خدایا! امروز چه روز خوبیه! » قاسم در حالی که سعی می‌کرد شادی‌اش را پنهان‌کند دستی بر سر سایه کشید؛ «تا قبل از روز دادگاه نمیشه. مرتیکه‌ی خوش اشتها شاکی زیاد داره. البته اگه لازم نباشه اجازه نمی‌دم ببینیش.» 🏃‍♂یاد حرف‌های سرگردی افتاد که در کلانتری، قضیه‌ی فرار ماهرانه‌ی سامان را تعریف کرده‌بود. سامان با هم‌دستانش جلوی دبیرستان‌ها، دخترهای تنها و افسرده را شناسایی می‌کردند و با ریختن طرح دوستی، آن‌ها را تحریک می‌کردند با تهدید به خودکشی، از پدرهایشان پول بگیرند تا کارهای خروج از کشور را برایشان انجام دهند. البته این قسمتش فقط برای فریب آن‌ها بوده. با شکایت چند خانواده، پلیس ردشان را می‌زند و به سایه می‌رسند و فکر می‌کنند سایه هم‌دست آن‌هاست. ⛓آخرین روزی که سامان با سایه قرار داشته، زیرکانه دیرتر سرقرار می‌آید تا مطمئن شود کسی مواظب سایه نیست. یکی از هم‌دستانش را جلو می‌فرستد و پلیس که از نیامدن سامان مطمئن می‌شود، سایه و هم‌دست سامان را دستگیر می‌کند و سامان فرار می‌کند. ادامه‌دارد ... 🆔 @masare_ir