✨نحوه ی برخورد با کودک دروغگو
🌾والدین باید توجه داشته باشند در مواجهه با دروغگویی کودکان باید آرامش خود را حفظ کنند و از عصبانی شدن، واکنش نشان دادن و عجله کردن خودداری کنند.
🌷برخورد با کودک دروغگو نباید تنها با انتقاد و تنبیه او باشد. به جای آن، بهتر است روی ایجاد ارتباط قوی با کودک، تشویق او به صداقت و دوری از دروغگویی با بازی های نمایشی پرداخت. در نهایت حوصله و صبر بالا در برخورد با کودک دروغگو می تواند مشکل گشا باشد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
به قلم بهاردلها
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍یک لحظه غفلت
🍃چشمهایش روی تن دراز به دراز پدر روی زمین و قوطی جرم گیر گاز و لیوان کنارش چرخ زد. جیغ کشید با دستان لرزان به صورت پدر زد. اشک چشمهایش را تار کرد. مغزش از کار افتاده بود. خودش را به گوشی رساند و چند بار شماره گرفت تا توانست شماره اورژانس را بگیرد. هق هق کنان آدرس خانه را داد.
🌺با چشمهای نیمه باز به تصویر روبرویش خیره شد. اشکهای چشمهایش را با پشت دست پاک کرد. موهای سفید پدر روی گلهای بالش میان گریه لبخند را مهمان لبهایش کرد و او را به دوران کودکیاش برد. کنار گلهای محمدی و رز باغچه نشسته بود، دستهای زبر و گوشتی رویچشمهایش را میشناخت با خنده گفت: «سلام بابا، کِی اومدی؟»
☘_ همین حالا، یِ بوس به بابا بده ببینم.
✨سمیه روی پاهای کوچکش جستی زد و لپ سرخ و آفتاب سوخته پدر را بوسید. صدای چلیکی سر هر دو را به سمت ایوان خانه برگزداند. مادر با لبخند سلام کرد و با صدای بلند سهیل و سجاد را صدا کرد: « بچهها بدویید ، میخوام عکس بگیرم.» سهیل و سینا با صدای خروسی نوجوانی فریاد زنان وارد حیاط شدند. کنار پدر و سمیه ایستادند.
🍃سمیه صورتش پشت گلها رز مخفی شد. روی پنجه پا ایستاد و خودش را به پدر چسباند. چلیک دوربین در ذهنش با صدای پرستار محو شد: «الان حالشون بهتره ولی تو خونه یِ آدم آلزایمری رو تنها نگذارین، خیل خطرناکه اگر نمیتونین...» سمیه با اخم حرفش را قطع کرد: «پدرمه ازش مواظبت میکنیم، هیچوقت تنها نبوده الان هم...»
🌺حرفش تمام نشده بود که سهیل با پلاستیک بستنی گیج و منگ وسط سالن پیدایش شد. چشمهای خونی و خیس سمیه هولش کرد، داد زد: «بابا!...» سمیه خیره به چشمهایش گفت: «به خیر گذشت اما... کجا رفتی؟ وقتی قرار شد تو نوبتت از پیش بابا جُم نخوری.» سهیل با دستهای آویزان و شانههای افتاده سر به زیر انداخت.
#داستان
#خانواده
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir
✨ترس خوب
🍃دربعضی آیات قرآن، آدم را می ترساند. یکی از آیات، این هست: «همه شما در قیامت، تنها و فرادا به نزد ما خواهید آمد.»
🌾خواندن این آیه باعث میشود، انسان یاد قیامت را در خود، زنده نگهدارد و باور کند که لباس، طلا و حتی عنوان و اسم و رسم، او را تا قبر هم همراهی نخواهد کرد. چه برسد به قیامت که به قول امام سجاد، محل اشکار شدن زشتی آدم هاست. برای ابرویمان به پیشگاه خدا دعا کنیم.
#تلنگر
به قلم ترنم
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨راهکار مقابله با تهمتها
🌺اگر بين بسيجيها حرفي ميشد، شهید حسن باقری ميگفت: «براي اين حرفها به همتهمت نزنيد. اين تهمتها فردا باعث تهمتهاي بزرگتري ميشه. اگه از دست هم ناراحت شديد، دو ركعت نماز بخوانيد بگوييد خدايا اين بنده تو حواسش نبود. من گذشتم، تو هم بگذر. اين طوري مهر و محبت زياد مي شود. آن وقت با اين نيروها می شود، عمليات كرد.»
📚 کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۳۰
#سیره_شهدا
#شهید_باقری
عکسنوشته حسنا
🆔 @masare_ir
مسار
2⃣ مرحله دوم مسابقه عیدغدیرخم چجوریه؟ ⭕️ ایدههایی که برامون فرستادید، دسته بندی شدن و توی پست بعدی
📣 یه خبر خوش
🎁هدایای مسابقه #غدیر برای برندهها ارسال شد؛ به جز نگین دُر نجف که پیش من نبوده و ارسالش یحتمل به فردا میفته.
کد رهگیری برای برندهها ارسال میشه که خواستن پیگیری کنن.🙂
اگه نقدی به محتوای کانال دارید با روی خوش پذیراییم.👈🏻 @hosssna64
منتظر مسابقات بعدی باشید.😍
🆔 @masare_ir
✨طلوع خورشید ولایت
🌺مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
و دلهای سرد و بیجان را،گرمای وجود میبخشد.
🌾خبر آمدنش را از نسیم الهی میشنویم و به استقبالش میرویم، روح و جان را صفا میدهیم با الطاف روحبخش جان جانان
و زمزمه میکنیم:
چون گل گلزار صادق پرده از رخ برگرفت
عالم از نور جمالش جلوهى دیگر گرفت
قاسم رسا
🌺یاران آمده نوگل صادق، خیر مقدم گویید و در شادی دوستدارانش همراه شوید. تهنیت و خوشباشی به دوستان و عاشقان حضرت یار،مقدمشان گلباران.
🍃🌺ولادت حضرت موسیبن جعفر مبارک باد🌺🍃
#مناسبتی
به قلم پرواز
عکسنوشتهحسنا
🆔 @masre_ir
✍ از عشق بگو
🌾مریم عاشق شده بود؛ وقتی از عشقش حرف میزد، محبت را در تک تک حرکاتش لمس میکردی. با خنده گفتم: «حالا این آقای همه چی تمام کجا دیدی؟» سرخ و سفید شد و گفت: «تو مسیر دبیرستان مغازه داره.»
🍃مهسا پقی زد زیر خنده: «همون که جلو پسر لاتا وایساد و از دست متلکاشون راحتت کرد؟! » سکوت مریم تأیید کننده حرفش بود. با اخم به مهسا نگاه کردم دوباره گوش وایستاده بود و داشت معرکه میگرفت. با صدایش بچههای دیگر هم کنجکاو شده بودند.
🍃بحث را خواستم عوض کنم که مهسا پوزخندزنان گفت: «مگه دیوانست بیاد خواستگاری تو با اون مشکل پایت.» با صدای بلند گفتم مهسا که مریم به آرامی گفت: «فردا میان خواستگاری.»
🌾مهسا از پشت صندلیاش بلند شد و خیره به مچ پای چرخیده به سمت داخل مریم گفت: «هِ مامانش مشتری آرایشگاه مامانمه و فکر نکنم خبر داشته باشه کجا میره خواستگاری.» به چشمهای کشیده و قهوهای مریم زل زد. خون خونم را میخورد دست روی شانهاش گذاشتم و رویش را به سمت خودم برگرداندم، گفتم: «خود پسره دیده و میدونه مسلما مریم ویژگیهای داره که همه دوست دارن ولی خیلیها ازش محرومن.» من را هول داد: «باشه، میبینیم.»
💫دو روز بعد هر چقدر منتظر ماندم که خودش از خواستگاری بگوید، هیچی نگفت. زنگ آخر که خورد، همین که کلاس خلوت شد، با ذوق پرسیدم: «چی شد؟» از جایش بلند شد: «چی میخواستی بشه، مادرش زنگ زد و گفت که نمیاند خواستگاری و ما به هم نمیخوریم.»
🍃دهانم از تعجب باز ماند. دست بر شانه ام زد: «بلند شو بریم، عشق زمینی ممکنه نصیبم نشه؛ ولی یِ عشق آسمونی دارم که هیچکس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه.»
🌺سرگردان به چشمهایش نگاه کردم: «عشق آسمونی؟» صدای اذان بلند شد. خنده کنان گفت: « بدو بریم که عشقم داره صدام میزنه.»
#داستان
#خانواده
به قلم صبح طلوع
🆔 @masare_ir
✨بهترین غمخوار خداست
💠اگر ناراحتی و غمی سنگین بر دل داری، آدرس درگاه معبود را درست برو و غصههایت را عرضه کن بر یار مهربانت، سنجیدهتر از این است که درهای دیگری را بزنی، ناامید و با دلی شکسته برگردی و سرزنش غیر را تحمل کنی، البته از این آستان هم شاید دست خالی روانهات کنند امّا طعم منت خلقش را نخواهی چشید.
🌾«إنما أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّه
(سورهی یوسف،آیهی ۸۶)
گفت:«من غم و اندوهم را تنها به خدا میگویم (و شکایت نزد او میبرم)
🌺چند قدم جلوتر برو و چنگ بزن بر ریسمانش بلکه مقبول افتادی و دستگیرت شدند.
#تلنگر_قرآنی
به قلم پرواز
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✨دعای کمیل شهید عبدالله میثمی
🍃با یک کمونیست بدعنق هم سلولیش کردند. وقتی آب یا غذا میآوردند، هم سلولیش اول میخورد تا عبدالله نتواند بخورد. نماز و قرآن خواندنش را هم به تمسخر میگرفت.
🌾شب جمعه بود. دلش خیلی گرفته بود. شروع کرد به خواندن دعای کمیل.
دعا که به جمله «خدایا اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی اندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی، چه خواهد شد؟» رسید، دیگر نتوانست تاب بیاورد. به سجده افتاده با هق هق گریه.
🌺سر از سجده که برداشت، دید هم سلولی کمونیست هم به خاک افتاده و زار زار گریه می کند.
📚کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۲۰
#سیرهشهدا
#شهیدعبداللهمیثمی
عکس نوشته حلما
🆔 @masare_ir
✨همکاری و هماهنگی تیمی
☘در خانواده همکاری و هماهنگی بین والدین در تربیت فرزندان بسیار مهم است. ایجاد محیطی امن و محبتآمیز برای کودکان نیازمند همکاری و همزیستی مثبت بین والدین است.
🌾آنها باید به عنوان تیم کار کنند و در تصمیمگیریهای مربوط به تربیت کودکان به توافق برسند. اینطور نباشد که هریک از والدین بخواهد ساز خودش را بزند. مثلا مادر به کودک اجازه ندهد الان بستنی بخورد اما پدر به او این اجازه را بدهد.
🌺با دیدن چنین شرایطی فرزند برای والدین خود ارزش قائل نخواهد بود و یاد می گیرد از این شرایط به هر طریقی که شده به سود خودش استفاده کند.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
به قلم بهاردلها
عکسنوشته گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍دلتنگ
🌾ماریه به قاب عکس دونفرهشان خیره شد، دلش تنگ بود. برای هرچه از جوانی در زندگیش روی قلب و دلش نشسته بود. دلش میخواست مثل جوانیهایش، حبیبش راه را توی کوچه ببندد و بگوید که نمیگذارم بری. باید پیشم بمونی.
دلش میخواست کسی بود که تنهاییهایش را پر میکرد. دلش برای طعم گس عشق، تنگ شده بود. قلبش تند تند میزد و عرق روی صورتش نشسته بود.
🍃صدایی از اتاق کناری شنید، پچپچ بود ولی پر از فریاد بود: «بهت میگم چرا بدون هماهنگی با من این همه آدم دعوت کردی، نمیدونی تا خرخره تو قرضم.» از صدای محسن یاد عصبانیتهایش افتاد؛ دندان بر روی هم فشرده و تمام پیشانیاش پر از خطهای کج و معوج میشود.
⚡️جیغ خروسی شده در گلوی فهیمه را شنید: «تا کی مهمونی رو عقب بندازم، دیگه متلک مینداختن. این همه قرض داریم خرج مهمونی هم اضافه شه.»
اگر دخالت نمیکرد صدای کم کم در حال بلندشدنشان را همه میشنیدند.
☘ماریه در زد و وارد شد. صورتهای سرخ محسن و فهیمه را از نظر گذراند، گفت: «یِ مقدار پول کنار گذاشته بودم، برای مهمونیتون خرج کنین.» محسن سریع و اخمآلود نگاهی به فهیمه انداخت: «نیاز نیست، بهشون زنگ میزنه و میگه خبری از مهمونی نیست.»
🌾فهیمه گارد گرفت و آماده جواب دادن شد که ماریه پیشدستی کرد: «وقتی هم سن و سال شما بودم، از این روزها زیاد داشتیم. دعوا، بحث و قهر داشتیم. چند باری منتم رو کشید و چند باری هم من منتش رو کشیدم ولی بعد دیگه زیر بار هم نرفتیم. کم کم دورمان شلوغ شد. مغرورتر شدیم و سر شلوغ. از هم دور شدیم. چندسال که گذشت، مریض شد، دیگه دیر شده بود، خیلی تلاش کردم تا برایم بماند، اما نشد. روزگار او را از من گرفت. حالا چندسالی است که تنهایی هایم را با خاطرات او پر میکنم. فقط خواستم بگم؛ هیچ کس و هیچ چیز، ابدی نیست. سالهاست به خودم لعنت میکنم که چرا لحظات زندگیمان را با قهر و دعوا از دست دادیم. دلم برایش تنگ شده؛ اما چاره ای نیست.»
🍃محسن و فهیمه دیگر آرام شده بودند، نگاه از ماریه گرفتند به هم خیره شدند. ماریه اشکهایش را پاک کرد و از اتاق بیرون رفت تا باقی اشکهایش را پای عکسها بریزد.
#داستان
#خانواده
به قلم ترنم
🆔 @masare_ir