eitaa logo
مسار
332 دنبال‌کننده
5هزار عکس
546 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✨از یار توانا،یاری همیشگی بطلب 🍃دلت را بسپار به دلدار ازلی و ابدی، از او بخواه این مخزن پربها را جز با محبت خویش، پر نکند. 🌺جز با نور خود نورانی نسازد،هر عشقی و هر نوری غیر از جانب او، ناپایدار است و رو به زوال. چراغی را که ایزد نور داده،کسی یارای خاموشی ندارد. 🌾برای شروع، انجام و پایان کارهایمان همواره از خدا بخواهیم: «وَ اجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِيراً؛ از سوى خود، حجّتى يارى‌كننده برايم قرار ده» (سوره‌ی اسرا،آیه‌ی ۸۰) 🌷برای تمام لحظه‌های زندگی‌مان معبود بی‌همتا را به یاری می‌طلبیم،الها! یار و غمخوارمان باش. به قلم پرواز عکسنوشته سماوائیه 🆔 @masare_ir
✨ آخرین کلام شهید 💠 عبدالمجید سپاسی اهل بیت (ع) را از جان و دل می خواست و سَر و سِرّی با حضرت فاطمه (س) داشت. ذکر «یا زهرا» از لبانش نمی افتاد. وقتی هم که ترکش خورد، ذکر یا زهرا روی لبانش نقش بسته بود و با همین ذکر و با لبخند شهید شد. ☘راوی: سردار نبی رودکی، فرمانده لشکر ۱۹ فجر در دوران دفاع مقدس 📚کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، انتشارات حماسه یاران، بهار ۱۳۹۵، خاطره ۳ عکس نوشته حلما 🆔 @masare_ir
✨اوج وفا 🍃تاریخ مردان زیادی به خود دیده؛ اما تنها یک مرد است که در اوج عظمت، لحظه‌ای از امام زمان خود پیشی نگرفت و در برابر امر و کلام مولایش چون و چرا نکرد. 🌾حضرت ابوالفضل عباس علیه السلام، عبد صالح خدا بود. او تا آخرین لحظه‌ای که زنده بود، هیچ امان نامه‌ای را از جبهه کفر نپذیرفت و لحظه‌ای جریان کفر نتوانست در او نفوذ کند. ابوالفضل عباس علیه‌السلام وفاداری را به اوج رساند و خود را در راه نگهبانی از دین و ولایت فدا نمود. 🏴شهادت حضرت ابوالفضل علیه السلام تسلیت باد.🏴 به قلم صبح طلوع عکسنوشته‌حسنا 🆔 @masare_ir
✨آب 🍃از آسمان آتش می‌بارید.هوا هرلحظه داغ و داغ تر می شد. راحله کنارم نشسته بود. از شدت تشنگی، حرفمان نمی آمد. بچه‌های کوچک تر روی زمین خوابیده بودند.تشنگی امانشان را بریده بود. 💫_تو نمیخوابی فاطمه؟ 🌾_چی؟ 🍃_می‌گم روی زمین نمی‌خوابی؟روی شن ها! 💫_نه. فعلا دارم تحمل میکنم. 🌾ناگهان بغضم ترکید.گریه می‌کردم؛ اما خبری از اشک نبود. دو ساعت پیش پیکر پدرم را دیده بودم. قرار نبود، ببینم؛ اما دیدم.خودم دیدم.دیدم امام خون صورتش را پاک کرد.دیدم که پارچه ای روی سرش کشید. دیدم که دیگر پدرم نبود. 🍃_کاش منم میتونستم برم باهاش... 🍀_با کی؟ 🍁_با بابام.حیف که نمیشه. 💫_چرا نشه؟ 🍃گریه ام نگذاشت جوابش را بدهم. او هم برادرش را از دست داده بود؛ اما من از او کوچک تر بودم و کم طاقت تر. بیست سالش بود و پنج سال از من بزرگ تر. از بیرون خیمه صدای دادوشیون می آمد. از جا برخواستم.لباسم را گرفت. 🍃_نرو فاطمه! اونجا چیزی برای دیدن وجود نداره. اگه هم وجود داشته باشه تو طاقتشو نداری، پس بشین! 🍀لب هایم به هم چسبیده بود، به زور جوابش را دادم. ✨_میخوام برم پیش مامانم. شاید یه کم آب ذخیره کرده باشه. ☘_چی میگی؟! اگه آب داشت که تا حالا بهمون داده بود.مگه نمیدونه داریم از تشنگی می‌میریم؟! 🌾جمله آخرش، بغض غلیظی داشت. جوابش را ندادم. از خیمه بیرون رفتم. از کنار خیمه ها رد می‌شدم که کمتر زیر آفتاب باشم؛ گرچه عملا سایه ای وجود نداشت! داشتم می‌رفتم به سمت خیمه های شرقی. خیمه خودمان آنجا بود. سر راه، مادرم را دیدم که داشت برمی‌گشت. 💫_کجا بودی مامان؟ 🍃_خیمه خودمون. ⚡️زدم زیر گریه. از همان گریه های بدون اشک! 🍃سرم را در دامان گرفت. ✨_خیلی تشنه ته؟ 🌾_مهم نیست.من دیگه نمیخوام زنده باشم. ☘مادرم چیزی نگفت. فقط یک جمله گفت: «عمو عباس میاد...» 💫_اگه نیومد چی؟ 🌾_میاد. 🍂مادر دستم را گرفت و مرا به خیمه ام برگرداند و گفت منتظر عمو بمانم. هنوز داشت صحبت می‌کرد که ناگهان همهمه‌ای از بیرون گوش هامان را پرکرد. طوری که حتی بچه ها هم از جا برخواستند. مادرم بلند شد و پرده خیمه را کنار زد. لحظه ای بیرون را نگریست و دوباره به طرفمان روی برگرداند. 🎋_بچه ها بیرون نیایین.همین جا بمونین. فاطمه، مراقب بچه ها باش.راحله حواست باشه؛ من الان میام. 🍃_عمو عباس اومده؟! ادامه دارد... به قلم نیکو 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز دلتنگی 🍁عجب غم سنگینی است غم جدایی خواهر از برادر! این اندوه جانکاه، تمام کائنات را غصه‌دار می‌سازد،چه رسد به دل زینب؛ امّا چه می‌توان کرد باید رفت، باید جنگید تا حق جان بگیرد و منکَر رَخت از جهان بربندد. 🍂 امروز لشکر بی‌شمار دلتنگی بر سرمان سایه افکنده و با هم زمزمه می‌کنیم: جن و مَلَک بر آدمیان نوحه می‌کنند  گویا،عزای اشرف اولاد آدم است محتشم کاشانی 🖤آری در سوگ بهترین آفریده‌ی خلقت، لباس سیاه بر تن کرده‌ایم تا ارادت قلبی خود را بر برگزیدگان ناب الهی،ابراز داریم. 🏴روز عاشورا بر هواخواهان سیّدالشّهدا و یاران با وفایش،تعزیت و تسلیت باد.🏴 به قلم پرواز عکس نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨خطر پذیری 🍃حاج یونس را دیدم که از وسط عراقي ها با بيسيم چي اش مي آمد. گفتم: «قبله كدام طرف است.» گفت: «همين طور كه نشستي مستقيم.» 🌾بعد از عمليات گله كردم؛ اين طوري كه مي روي توي دشمن ، ممكن است اسير شوي! گفت: «آدم بايد مرد عمل باشد نه شعار. كسي كه بخواهد فرماندهي كند و نيرو حرفش را بپذيرد، بايد خودش عمل كند. » 📚مثل مالك، صفحه ۴۳ عکس‌نوشته حسنا 🆔 @masare_ir
✨کابین 🌾دررابطه با تربیت نوجوان، یک شاه کلید این است که با نوجوان مانند خلبانی برخورد کنیم که به هرکسی اجازه ورود به کابین نمی‌دهد. تنها کسی می‌تواند وارد کابین او شود که فضای فکری هماهنگ با او داشته باشدـ 💠در تربیت مقتدرانه، فرزندان به سمت خطوط قرمز حرکت نمی‌کنند تنها خطوط زرد و مایه تردید هستند که گاهی مشکل ساز می‌شوند. بنابراین خطوط قرمز تربیت برقرار است و پدر ومادر از به اصطلاح گیر دادن‌های مکرر،جلوگیری می‌کنند و از این طریق به کابین خلبان، راه می یابند و در تربیت موفق تر عمل می‌کنند. به قلم ترنم عکسنوشته گل‌نرجس 🆔 @masare_ir
26.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ بترسیم از سالی بدتر از امسال 💢 برا نجات خودمونم که شده همه با هم دست به دعا بلند کنیم. 💯 این نسخه قطعیه برا استجابت دعا ✔️ ملتمسانه خواهش می‌کنم همه بخونیم و از خدا فرج ارواحنافداه رو بخوایم. 🆔 @masare_ir
✨ادامه داستان آب ☘_باید برم بیینم.همین جا بمونین. خواستم دنبالش بروم که راحله نگذاشت. من را مثل خواهرش می‌دانست و هوایم را داشت؛ اما خب گاهی اوقات هم مثل مادرم میشد و سخت گیری می‌کرد. ⚡️_مادرت گفت نریم بیرون. 🔘_خب شاید عمو اومده! 🍃_صبر داشته باش.شاید خطری اون بیرون باشه. ☘یکی از بچه ها از جایش برخاست که برود. راحله به طرفش دوید و جلودارش شد. رویم را برگرداندم. 🍂_چرا نمیذاری بریم؟ما تشنه مونه! 💫یحیی که پنج سال بیشتر نداشت با تمام توانش فریاد می‌کشید: «شاید خطری اون بیرون باشه!» ☘_اگه عمو باشه چی؟! ▪️_اگه عمو باشه ام فاطمه میاد و بهمون خبر میده. ☘زانو به بغل گرفتم. سر و صدا هنوز قطع نشده بود؛ اما اینبار فرق داشت؛ انگار صدای مادرم هم بود.صدا از راه دوری بود. نوع صدا و همهمه را نمی‌شد تشخیص داد. ✨_نکنه واقعا عمو عباس اومده؟ 🍀تا آن لحظه اینقدر احساس خوشحالی نکرده بودم؛ اما حالا پر از انرژی بودم. ناخودآگاه از جایم پریدم و پرده خیمه را کنار زدم. از آنجایی که من ایستاده بودم نمیشد منبع صدا را دید.از پشت خیمه ها راهم را گرفتم که خودم را به حادثه برسانم. 🍁_کجا میری؟ 💫_تو هم بیا راحله.فکر کنم عمو عباسه! بچه ها که انگار از خدایشان بود دنبالم دویدند. 🍁نمی‌دانستم چه شده؛ حتی حدسی هم در ذهن نداشتم. حالا دیگر راحله هم پشت سرم آمده بود.گویا او هم امیدوار بود. امید رسیدن به آب، امید به برگشت عمو! ⚡️_این طرف نیست.باید از اون سمت میرفتیم فاطمه! 🍃چیزی نگفتم. راحله راهش را جدا کرد و از سمت راست خیمه ها رفت.بچه ها هم پشت سرش ریسه شدند.به جز یحیی که هنوز دنبالم می آمد.از شدت تشنگی گریه میکرد؛اما امیدوار بود. _فاطمه، به نظرت عمو اومده؟ 🍁با لبخند جواب یحیی را دادم.از صبح، این اولین باری بود که لبخند می‌زدم. 🌾_فکر می‌کنم اومده باشه. ▪️اشک هایش را پاک کرد و با قدرت بیشتری دنبالم آمد. پنج دقیقه ای که راه رفتیم رسیدیم به خیمه های شمالی. محض احتیاط پشت یکی از خیمه ها پنهان شدیم. سرم را از پشت خیمه بیرون آوردم، امام بود. با چهره ای تکیده و قدی خمیده. به سمت خیمه عمو می‌رفت.حدودا چهل متر با ما فاصله داشت. 🍃_فاطمه چی شد؟عمو اومده؟ 🌾یحیی از پشت سر لباسم را می‌کشید. ▪️_صبر کن. 🏴یعنی عمو داخل خیمه اش بود؟....پس چرا صدایمان نکرده بودند که بیاییم برای تقسیم آب؟مگر نه اینکه عمو آمده بود؟کمی خودم را جلو کشیدم که بهتر ببینم.ناگهان ارتفاع خیمه کم شد.کم و کمتر! و امام از خیمه خارج شد؛ با یک عمود! به قلم نیکو 🆔 @masare_ir
✨پذیرش از جانب دوست 🌾چه زیباست جانان قبولت کند و تمام و کمال پذیرای وجودت باشد غمی نخواهد بود جز دوری از دلدارت. دست دعا بر آستان باصفایش بلند می‌کنیم و می‌گوییم:«معبودا عاشقانه آمده‌ایم و صادقانه تمنای پذیرفته شدن داریم، بپذیرمان و ناامیدمان نکن. 💠«همه درگاه تو پویم،همه از فضل تو جویم.» چرا که شایسته‌ترین درگاه از آن توست خدا 🌷«رَبَّنَا وَاجْعَلْنَا مُسْلِمَيْنِ لَكَ؛ پروردگارا! ما را تسلیم فرمان خود قرار ده!» (سوره‌ی بقره،آیه‌ی ۱۲۸) به قلم پرواز عکسنوشته ولایت 🆔 @masare_ir
✨رعایت حریم پدر و مادر ☘از وقتی فهمیده بودیم که غذای زندان را نمی خورد، پدرش نان می گرفت، خشکش می کردیم و برایش می بردیم. 🌾راضی کردن مسئول زندان آسان تر از راضی کردن عبد الله بود. می گفت: «راضی نیستم شما به زحمت بیفتید». 📚کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره ۲۸ عکس نوشته حلما 🆔 @masare_ir