eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
⛔️حق الناس می تونه همون اشکایی باشه که امام زمان(عج)😔 به خاطر می ریزه :) سلام ای غریب تر از جدت علی(ع)😓 ❤️ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🕊🖤 ما‌ڪہ‌نرفتیمـ ولے‌رفتہ‌هاش‌مـیگن‌↓ وقتـے‌برسے ... دیگه‌جلو‌‌چشمات‌اینجورے‌میشـہ ! همینقـدر‌ ... (:" همینقدر... 💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_چهارم گاهی اينقدر رسم و رسومات دست و پاگير می شوند، که پشيمان می شوی. به نظرم
- با علی سر مصطفی بحث کرديد؟ - آقا مصطفی. مادر خنده شيرينی می کند و من بی خيالی را در پيش می گيرم. - تو که اينقدر هوادارش هستی، پس چرا خواهانش نيستی؟ اين بار بغض می کنم. مادر تکيه گاه عاطفی خوبی است. - نمی دونم... منتظر و ساکت می ماند. - می ترسم. از زندگی و آينده ای که اينقدر مبهمه. اون هم با مردی که نمی شناسمش. خيلی می ترسم. می دونم که همه زندگی ها مبهمه. چون هزار گره و پيچ توی آينده پيش می آد که آدم الآن اصلاً اطلاعی ازش نداره؛ اما حداقل شما، بابا، علی، سعيد و مسعود رو می شناسم که سرنوشتم رو کنارشون بنويسم. ولی يه مرد ديگه با يک فرهنگ ديگه، يک ايده و يک فکر ديگه. خيلی می رسم. - حرفت درسته ليلی جان؛ اما تمام گفت و گوها و رفت و آمدها و تحقيق ها و توسل ها برای همينه که آدم نزديک ترين به خودش رو پيدا کنه. ولی اينکه شبيه هم و يکسان باشيد خيلی دور از انتظاره. غير از اينه که دوتا خواهر و برادر که توی يک خونه هستند شبيه هم نمی شوند؟ چه برسه به دو تا غربيه. اين توقع بی جاييه. مادر دستمال کاغذي را از روی ميزم بر می دارد و می گيرد مقابلم. بر می دارم و اشکی را که نمی دانم کی سر ريز شده پاک می کنم. - ليلاجان! هر کسی عيب و نقصی داره که مخصوص خودشه، اما وقتی ازدواج می کنی تمام تلاشت که وقف خودت می شده حالا تقسيم بر دو میشه. محبت هم که دو برابر می شه، اگر صبر و تدبير هم چاشنی اش بکنی آن وقت می تونی عيب ها رو طلا کنی. طرف مقابلت هم دقيقا همين طور. اين يه رونده تو زندگی. می دونی اتفاق مبارک اين وسط چيه؟ سرم را به علامت منفی تکان می دهم و مادر می گويد: - بعد از ازدواج ديگه به خاطر محبت به وجود آمده، با اختيار خيلی از بدی هات، خلقياتت، روحياتت رو کنار می گذاری. اون هم با ميل و رغبت. اينه که پروانه می شی. آينده رو هم که هيچکس خبر نداره و برای همه مبهمه. بسته به خودته که چه طور بسازيش. کمی جا به جا می شود و ادامه می دهد: - من نمی گم آقامصطفی رو انتخاب کن؛ اما واقعاً بهترين همسفر بين تمام اون هايی که ديدم ايشونه. اصرار علی هم برای همينه. علی بِهِت نگفته، اما اينا هر روز با هم تماس دارند. خيلی هم ارتباط ديداريشون زياد شده. چند باری با علی حرف زدم، تجزيه و تحليل خوبی از روحيات شما دو تا داره. کاش قالی ام رنگ ديگری داشت! قرمز چه قدر چشم را اذيت می کند. يادم باشد برای جهيزيه ام سبز بخرم. دوباره رفته ام سراغ آينده ای که از آن فرار می کنم. واقعاً اگر دوست ندارم که قدم در آينده ام بگذارم، چرا خيالاتم و روح و فکرم برايش برنامه می چيند، با دقت تنظيم می کند، کم و زياد می کند. اين برايم عجيب است. فرار رو به جلو. سياست مدارها هم گاهی تيترهايی درست می کنند که فقط از عقل چپ بشر در می آيد. فراری که من از ترس آينده مبهمم دارم، رو به آينده دارد که دلم می خواهد به آن برسم و فکرم برای بهتر شدنش به کار افتاده است. سرم را که بلند می کنم مادر رفته است و چشمانم می سوزد. دفترم را از روی ميز بر می دارم و می نويسم: زمان تو را همراه خودش می برد چه بخواهی چه نخواهی. هر چند می توانی تنظيمش کنی و اين تنظيم بسته به دست تو، به فکر تو، به تلاش توست. من مجبورم که روحيات جوانی ام را داشته باشم، اما می خواهم اين روحيات را در قالبی بريزم که زيباتر از آن نباشد. «انسان مجبورِ مختار است که بايد تلاش کند در فصل بهار و زمين حاصل خيز و سرسبزش بتازد، وگرنه دچار کويری می شود پر از برهوت. با روز های سوزاننده و شب های منجمد کننده اش و می سوزد و خاکستر می شود و بر باد می رود. خدايا در اجبار جوانی که به من دادی، کمکم کن تا همراهی برگزينم که مرا سوار بر اسب راهوار کند و تا نزد تو بياورد. مرا دوست خود بدار و دريابم.» °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_پنجم - با علی سر مصطفی بحث کرديد؟ - آقا مصطفی. مادر خنده شيرينی می کند و من بی
دستی از بالای سرم می آيد. چنان جيغ می زنم که او هم می ترسد. علی است. خودش را جمع و جور می کند و با خودکارش زير نوشته ام می نويسد: - آمين؛ و خدايا تو خودت می دانی اين خواهر ترسوی مجبور در زمانه با اختيار خودش دارد همراه نازنينی را رد می کند. تو عقلش بده که رد نکند. ای خدا، من با اجازه تو به مصطفی می گويم امروز ساعت چهار زنگ بزند و تو به عقل اين خواهر من کمک کن تا اين بنده خوبت را اينقدر سر ندواند. دوباره آمين. چنان سريع می رود که فقط می رسم حلاجی کنم علی چگونه مثل جن بالای سرم بوده و خوانده و نوشته است. نگاه به ساعت می کنم. يک ربع به چهار است. صدای فريادم در خانه می پيچد می دوم سمت آشپزخانه تا مادر را پيدا کنم و علی را منصرف؛ اما نيست. هيچکس نيست. گوشی را بر می دارم. شماره مادر را می گيرم. وقتی صدای همراهش بلند می شود می فهمم که جا گذاشته. دستپاچه شماره علی را می گيرم، جواب نمی دهد. مستأصل می نشينم. پنج دقيقه مانده به چهار؛ و من از بوی خورشت سبزی که غذای شام است و از سکوت خانه مشوّش می شوم و از تنهایی که با صدای تلفن به هم می خورد کلافه ام. آنقدر به شماره نگاه می کنم که قطع می شود. دوباره زنگ می خورد. تپش قلبم با صدای زنگ بالا و پايين می رود. چرا اينطور شده ام؛ قرارم با عقلم اين نبود. تلفن دوباره قطع می شود؛ يعنی تعريف های علی و پدر، صحبت هايم، فکر هايم، جواب هايش باعث شده که نسبت به او حسی پيدا کنم. بار سوم است که زنگ می زند. دستم کمی می لرزد. تقصير قلبم است. وصل می کنم. صدای گرم مصطفی که سلام می کند و احوالپرسی، مرا به خود می آورد. دست و پايم را جمع می کنم و روی ميز می نشينم. فکرم را آزاد می کنم و می گويم: - رسیدن به خير. - سلامت باشيد. انشاالله پدر به سلامت برگردند و البته همه بر و بچه های جنگ سالم باشند. دلم می خواهد ببينم چگونه مديريت می کند اين همه جوان و نوجوانی را که به اردو می برد. با آن ها هم همينطور آرام و مهربان است يا... حسودی ام می شود. گاهی انسان حسّ دنيا خواهی اش را ترجيح می دهد به همه انسانيت. فقط خودش را می بيند و آسايشش را. اما جوانی که از چند روز تعطيلی و يا حقش می گذرد تا صرف ديگران کند، حتماً آرمان بلندی دارد. حس می کنم هر قدر من خودخواهانه فکر می کنم، مصطفی آزادانه زندگی می کند. از همه قيد و بندها رها شده و حالا ده گام جلوتر است. وقتی دو سه بار صدايم می کند، می فهمم که چند لحظه ای نبوده ام. - بد موقع زنگ زدم، حالتون خوبه؟ دست و پايم را آزاد می کنم و سرم را بالا می گيرم تا نفسی بکشم. - خوبم، ببخشيد، چند لحظه ای حواسم پرت شد. ساکت است. حتماً منتظر است که من سؤالاتم را بپرسم، همه چيز يادم رفته جز خودخواهی هايم. - راستش سؤال خاصی ندارم. فقط در مورد درس و کار و آينده چند کلمه ای حرف داشتم که شما تو صحبت هاتون با پدر و علی جواب داده بوديد. حالا که فکر می کنم می بينم همون جوابا کافی بود علی يه کم عجله کرد، يعنی اينکه... پوقی می کنم. با ته خنده می گويد: - متوجه شدم که اين تماس درخواست شما نبوده و اجبار برادر زورگو بوده. من رو هم مجبور کرد زنگ بزنم. هرچند من استقبال کردم و منتظر بودم. لبخندم کش می آيد. لبم را گاز می گيرم و چشمم را می بندم. ادامه می دهد: - اما اگه حرفی باشد، هر وقت... در خدمتم. شماره که داريد؟ شماره را هر بار که زنگ زده بود يا پيام داده بود، به کل پاک کرده بودم. يک جور کار روانی روی خودم برای اينکه درگيرش نشوم، اما نمی دانستم اجبار زمان و شرايط، ناخودآگاه کار خودش را می کند. پناه می برم به آب سردی که تمام وجودم را بشويد و آرامم کند. کاش آبی پيدا کنم تا فکر و روحم را بشويم. يک فرچه بخرم تمام زوايای اين مغز درب و داغان را با فرچه پاک کنم. حتماً تا حالا پر از گل و لای و خيالات و اوهام و افکار غلطم شده است که اينقدر تاريکم. از حمام که بيرون می آيم، در حياط باز می شود. همان طور که روسری را دور موهايم می پيچم نگاهم مات در می ماند. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_ششم دستی از بالای سرم می آيد. چنان جيغ می زنم که او هم می ترسد. علی است. خودش
فرياد خوشحالی زدن، کم ترين عکس العملی است که از ديدن پدر نشان می دهم. در آغوش خسته اش پناه می گيرم و پدر با روسری موهايم را می پوشاند و می گويد: - سرما می خوری عزيز دلم! می بوسمش، صورتش را، پيشانی اش را، دستانش را و گريه می کنم. سی روزی شد که رفته بود. همانطور که شماره مادر را می گيرم، زير کتری را روشن می کنم. حواسم نيست که گوشی اش را جا گذاشته است. در يخچال را باز می کنم و ميوه در می آورم و شماره علی را می گيرم. جواب که می دهد فقط با خوشحالی خبر را می دهم. صبر نمی کنم حرفی بزند. ميوه ها را توی بشقاب می گذارم و دوباره شماره علی را می گيرم. با خنده می گويد: - مامان پيش منه. داريم می آييم. بشقاب ميوه را مقابل پدر می گذارم. دست و رويش را شسته و لباس عوض کرده است. چقدر پير شده. دارد تمام می شود. دوباره می بوسمش. شماره مسعود را می گيرم. وقتی بر می دارد، صدای سعيد را می شنوم که می گويد: - بياييم برای بله برون؟ با تندی می گويم: - سلامت کو؟ پسره بيادب! می خواستم خبر اومدن بابا رو بدم که ديگه نمی دم. فرياد شادی اش را می شنوم. پدر گوشی را می گيرد و با دو پسرش گرم صحبت می شوند. البته اگر مسعود بگذارد سعيد حرفی بزند. ميوه پوست می کنم و در بشقاب پدر می چينم. پدر دل پسرها را می سوزاند از محبت من. بلند می شوم و برايش چای سيب و هل دم می کنم. صداي درِ خانه می آيد. پدر تماس را قطع می کند و به استقبال مادر می رود که تندتر از علی و ريحانه در را باز می کند و داخل می شود. لحظه زيبای ملاقاتشان را از دست نمی دهم. دلم می خواهد مثل مادر، عاشق پدر بشوم. پدر چندين بار سر مادر را می بوسد. نگاه هايشان به حدی قشنگ و پر حرف است که... آخرش يک روز رمان اين دو تا را می نويسم. علی خم می شود و دست پدر را می بوسد. می روم سمت آشپزخانه، مثلاً بايد با علی قهر باشم، اگر که بگذارد. می آيد پيشم و مشغول کمک کردن می شود، بدون اينکه به روی خودش بياورد. وقتی سينی را بر می دارم، يک شکلات باز شده توی دهانم می گذارد. بعد روسريم را می کشد روی صورتم و می گويد: - موهاتو خشک کن سرما نخوری، فردا شب بله برونه خوب نيست مريض باشی. شکلات تلخ است و بزرگ و من نمی توانم جوابش را بدهم. چای را تعارف می کنم. ريحانه در گوشم می گويد: - زنگ زد؟ الآن جوابت چيه؟ - زنگ زد اما من جوابی ندادم، علی از خودش حرف درآورده. پدر تعريف شرايط را می کند. - از هفتاد و دو ملت ريختن توی سوريه و دارند می کشند و آواره می کنند. از فرانسوی و آلمانی و انگليسی بگير تا عربستانی و... همه شون هم يه پا قاتلن و جانی. اصلاً يه ذره انسانيت، هيچ، هيچ. يه اوضاع غريبی راه افتاده. مردها رو می کشن، زن ها رو می برن و می فروشن. صدای اذان که بلند می شود، بی اختيار اشک توی چشمانم حلقه می زند؛ يعنی آينده يک ميليارد و خورده ای مسلمانی که با هم متحد نيستند و به دست حکّام ظالم و آمريکايی روزی چند ده نفرشان کشته می شوند چيست؟ همانطور که وضو می گيرم فکر می کنم به تعداد کم مسلمان ها و تعداد زياد دشمنان شان. بعد از نماز سر از سجده بلند می کنم و از خدا می خواهم خودش صلاح مرا تعيين کند. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_هفتم فرياد خوشحالی زدن، کم ترين عکس العملی است که از ديدن پدر نشان می دهم. در
بيرون نمی روم و می مانم. نمی دانم چه قدر فکر می کنم. چه قدر حرف ها را زير و رو می کنم. چه قدر خودم را، زندگی ام را، گذشته و آينده ام را، دوست داشتنی ها و آرمان هايم را، توانمندی ها و نيازها و ويژگی های روحی و اخلاقی ام را زير و رو می کنم تا بلکه برای رد کردن روزنه ای پيدا کنم. ضربه ای که به در اتاق می خورد سرم را از روی قرآن بلند می کند. خدا به من وعده نزول رحمتش را داده است. در که باز می شود قامت پدر لبخند را روی لبم می نشاند و از جا بلندم می کند. دوستش دارم. به جای من سر سجاده می نشيند. رو به رويش می نشينم. بی حرفی قرآن را از من می گيرد و صفحه ای را که انگشت من نشانه آن بوده نگاه می کند. لبخند را که روی صورتش می بينم سرم را پايين می اندازم. - مبارکه بابا. واقعاً مصطفی رحمته برای زندگيتون. از هجوم خون به صورتم گرم می شوم. پدر قرآن را روی پايش می گذارد و دستم را می گيرد؛ و می گويد: می خوام قبل از اينکه قطعی بشه باز هم يه فرصت ديگه برای فهميدن هرچه که مجهول ذهنته داشته باشی. زنگ می زنم و می گم که فردا بريم برای بازديدشون. علی وارد اتاقم می شود. نيشش تا بناگوش باز است. صدای کل کشيدن ريحانه از بيرون می آيد. اصلاً نگاهش نمی کنم. کتاب بر می دارم و می گويم: - برو بيرون. و کتاب را باز می کنم. هيچ نمی بينم. نه حالات علی را و نه نوشته های کتاب را. صدای قه قه اش بلند می شود. کتابم را می گيرد و می چرخاند و دوباره می دهد دستم. - عروس ضايع. کتاب پشت و رو خوندنم عالمی داره ها! و می خندد. نمی توانم لبخندم را جمع کنم. - بعد هم قرار شد به جای فردا شب الآن بريم خونشون. چون فردا شب مهمانی دعوتند. پاشو آماده شو. نيم ساعت وقت داری تا من شيرينی و گل بگيرم. نمی دانم به افتضاح کتاب پشت و رويم بخندم يا به خبر رفتن آنجا عکس العمل نشان دهم. کاش پدر نيامده بود. دوباره افتاده ام به پاک کردن صورت مسئله، مادر به دادم می رسد. برايم شربت می آورد و هيچ کمکی هم در انتخاب لباس نمی کند. فقط در آغوش خودش می گيردم و چند بار می بوسدم. اين هم شد آرزو که پدر مادرها دارند! می خواهند عروسی بچه شان را ببينند. بگذار بچه دار بشوم برايش آرزو می نويسم بيست... هنوز آماده نشده ام که علی با سر و صدا می آيد. آهنگ ديرين ديرين پلنگ صورتی چه ربطی به برنامه امشب دارد را نمی دانم. در اتاقم را دوباره چهارتاق باز می کند. صدای پدر می آيد به اخطار: - علی اينقدر به دخترم استرس وارد نکن. کم نمی آورد. نابرادری را هم تمام می کند: - من و استرس. ملا صدرا پناه عاطفی جامعه است. اين خودش مشکل داره پدر من. کتاب دستش گرفته که مثلا داره می خونه. اونم در چه حالتی. پشت و رو. صدای خنده مادر و ريحانه بلند می شود. - تازه ملاصدرا ناجی اش شده. شما تصور کن مفاهيم اون کتاب پشت و رو وارد مغز عروس می شد. ديگه چه تضمينی، نه واقعا چه تضمينی برای سعادت يک زندگی مشترک نوپا بود. خود کرده را تدبير نيست. چقدر هشدار دادند علی را اذيت نکنم. چه زود آدم به آدم رسيد. امشب حال خوبی ندارم. از فردا بايد بشينم يک سياست کلی برخوردی بريزم. فردا که سه تايشان با هم جمع بشوند، من رسماً نابود شده ام. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_هشتم بيرون نمی روم و می مانم. نمی دانم چه قدر فکر می کنم. چه قدر حرف ها را زير
اينکه خانه شان کدام خيابان و کدام کوچه بود نفهميدم. اينکه ورودی خانه چه شکلی بود اصلاً نديدم. در فضا سير نمی کردم اما درست هم نمی ديدم؛ فقط اين را ديدم که خودش در را باز کرد. خانه قديمی ساز که حياطش جلو بود. پدر را در آغوش کشيد و با علی دست داد و روبوسی کرد. مقابل مادر سر خم کرد و به من تعارف حضور زد. مادرش چند بار بوسيدم. خانه ساده ای داشتند. کنار مادر روی پتو نشستم و تکيه دادم. خودش چای آورد مقابلمان، تعارف کرد، برنداشتم. برايم گذاشت. ميوه هم خودش آورد و اين بار تعارف نکرد. گذاشت مقابلمان و مادرش برايمان چيد، مردها افتاده بودند روی بحث سياسی. مادرم و مادرش هم حرفی برای گفتن پيدا کردند. پس خواهرهايش کجايند؟ سرم را بالا آوردم تا نگاهم چرخی در اتاق بزند. روی ديوارها قاب خطاطی تذهيب شده به چشمم آمد. مادرش نگاهم را ديد و گفت: کار آقا مصطفی است. لبخندی می زنم. از صميميت بيش از اندازه علی و مصطفی احساس خطر می کنم. چرا؟ نمی دانم. دوست ندارم در حصارشان گير بيفتم. چه فکرهای چرت و پرتی می آيد سراغ آدم. مادرش بشقاب ميوه ای که پوست کنده را بالا می گيرد و مجبور می شوم کمی بخورم. دلم می خواهد برويم، هرچند حس خاصی می گويد چه خوب که آمديم. حتماً تا برگرديم سعيد و مسعود هم آمده اند. سرم را خم می کنم، پدر در تيررس نگاهم قرار می گيرد. با چشمم خواهشم را می گويد. به پنج دقيقه نشده بلند می شود برای خداحافظی. تا دم در همراهمان می آيند. مادرش کادويی می دهد دستم که سنگين است. می گويد: مصطفی جان! دلش می خواست اين را خودش بدهد که خُب انشاءالله کادو های بعدي. کاش علی اين جمله را نشنيده بود. هنوز از پيچ کوچه نگذشته بود که شروع کرد: - باز کن ببينم مصطفی جان چی داده. اصلاً مصطفی جان بی جا کرده هنوز محرم نشده هديه داده. حق نداری باز کنی. يک مصطفی جانی بسازم ازش. بهش خنديدم پر رو شده. حالا باز کن ببينم چی داده اين جان جانان اگر قابل نيست همين جا دور بزنم پدر مصطفی جان را در بيارم. گريه ام گرفته بود از بس که خنديدم. پدر اصلاً حاضر نيست دفاع کند. اسباب نشاط خاندان شده ام. می زنم به پررويی. هرچه می گويد باز نمی کنم. خانه هم يک راست می روم توی اتاق و در را قفل می کنم. هرچه علی پشت در شاخ و شانه می کشد محل نمی گذارم. قيد شام را هم می زنم. اشتهايم به صفر رسيده است. کاغذ کادويش سياه قلم است. چسب هايش را آرام باز می کنم. قاب خطاطی است که بيت شعرش را حتما خودش به نستعليق نوشته: مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم امضای پايين نوشته اش «فدا» است. روسری ليمويی بزرگ و حاشيه گلداری هم هست به همراه تسبيح تربت. نتيجه که معلوم است از قديم، از کوچکی، من هميشه حسرت خور زمانی در گذشته بوده ام که در آن جزو غايبان بودم و نتوانستم کاری بکنم. هميشه هم با حسرت با خودم عهد بسته ام که پای ياريشان بمانم و گفته ام: اي کاش که من بودم و ياريتان می کردم. من، مصطفی، پدر، مادر، علی، سعيد و مسعود بر عهدمان هستيم. دنيای ما همين يک حرف است. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
◆|🍁🧡 بِـــســمِ رب الــعـــشق 🧡🍁 |◆
💌 | روزی که گذشت ‌... °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💛 』 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
بچہ‌شیعھ✌️🏻 باید‌ٺوموقعیت‌هایہ‌زندگیش🖇🍃 خودش‌بہ‌خودش‌بگہ:⇩ +اگہ‌حاج‌قاسم‌بود‌چیڪار میڪرد؟!🤔 … °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
••• ‏چـرا آمریکا به ایران حملہ نمیکنه تا از دست جمهورےاسلامی نجاتمون بده؟ همونجوری‌ڪه‌مردم‌عراق‌لیبۍوافغانستان‌رو‌نجات‌داد و الان این سه ڪشور فوق پیشرفته هستند! فقط یه ڪوچولو جنگ داخلۍ، تجاوز، فرزند نامشروع، نابودۍ زیرساخت، حمله ناتو و تجزیه براشون اتفاق افتاده ڪه طبیعیه! 🤨 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
حال‌روزالانمون‌یڪ ڪم‌داره،تادنبال‌ بگرده به‌مرحله‌ای‌رسیدم‌ڪه ... °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
واسه‌من‌حاج‌کمال‌پیداکنید😄بشدت‌به‌حاج‌کمال‌ماجرای‌نیم‌روزتواین‌احوالاتم‌نیازدارم‌تا‌یه‌تشربهم‌بزنه‌و‌حساب‌کاروبده‌دستم🙃 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_نهم اينکه خانه شان کدام خيابان و کدام کوچه بود نفهميدم. اينکه ورودی خانه چه شک
آن سر دنيا، مبينا و حميد خوشحالی می کنند. اين سر دنيا سه برادر که از بس دست زدند و مسخره بازی درآوردند، ديوانه ام کرده اند. دنيا چه قدر کوچک است و دل ها چه زود خوشی را با ناخوشی جا به جا می کنند! قرار است امشب بيايند و مسعود چه آتشی که نمی سوزاند. مبينا قول می گيرد که با ارتباط اينترنتی در مجلس حاضر باشد و سعيد مسئولش است. دلشوره دارد می کشدم. سه پسر، مثل سه دختر کمک مادر می کنند؛ از شستن حياط گرفته و جارو و شيشه پاک کردن و خريد. دلشوره تبديل می شود به حالت تهوع و افت فشار. تقصير بی اشتهايی دو سه روزه ام است. ريحانه پرستارم می شود. علی هم مدام از فرصت حُسن استفاده ميکند و می آيد توی اتاق به بهانه سر زدن به من با خانمش هم کلام می شود. اصلاً هم مراعات نمی کند که خانواده اينجا زندگی می کند. وقتی اعتراض می کنم، می گويد: - تو مريضی انقدر حرف نزن. مسعود عينک دودی به چشم مدام در خانه راه می رود. به در و ديوار می خورد. می گويد: کلاس کار است. اگر همين اولش جوجه رو دم حجله نکشيد ديگر اميدی نيست. زنگ در که به صدا در می آيد، مسعود با همان عينک می رود سمت در. سعيد يک پس کله ای می زند و عينک را می گيرد. به اتاقم پناه می برم. صدای خنده همه بلند می شود. مادر، روسری و چادر رنگی نویی می دهد و ريحانه می گويد: - امشب رنگت کرم است. شيری خوشگل پاشو بيا. پنجره را باز می کنم و چند نفس عميق می کشم، فايده ندارد. هم گرمم است، هم نفس کم دارم. مادر مصطفی بغلم می کند و می بوسدم. مادربزرگش هم آمده و دو خواهرش. خيلی حواسم به حرف هايشان نيست. البته لبخندی گوشه لبم نگه داشته ام. حالا فلسفه نقاشی فرانسوی را فهميدم. مواقع هيچی و پوچی به درد می خورد. وقتی پدر می گويد: - ليلاجان! می فرمايند هر چی که شما مهريه بگی همان. تازه يادم می آيد که مهريه هم هست. حالا چه بگويم. تجارت که نمی خواهم راه بيندازم. دختر هم که خريد و فروش نمی شود. يک قراردادی برای عزت مندی است و عزت من که پول و ملک نيست. همه ساکت اند چرا؟ اين را از دستی که به پهلويم می خورد می فهمم. ريحانه است. - همون چهارده سکه. صدايم اينقدر يواش است که زن ها هم به زور می شنوند. مادر مصطفی بلند می گويد. مردها هم صلوات می فرستند. من که سر بلند نمی کنم، پدر مصطفی يک حج عمره و يک کربلا هم تقبل می کند و می گويد: حاج آقا حالا که شما مهر را کم گرفتيد ما هم توقع داريم قبول کنيد در جهيزيه سهمی داشته باشيم. بقيه اش ديگر به من ربطی ندارد. فقط ريحانه بغل گوشم گزارش لحظه به لحظه می دهد. از شيطنت های مسعود و پچ پچ های علی و مصطفی و اينکه نمی دانم چه می شود همه متفق القول می شوند تا نيمه شعبان، يعنی دوازده روز ديگر جشن عقد بگيريم؛ و پدربزرگ من که می گويد: - اگر امشب يک صيغه محرميت بخوانند تا توی اين دوازده روز برای رفت و آمد و خريد و آزمايش فردا راحت باشند خيلی خوب است. دارم از تب می سوزم. ديگر طاقت نمی آورم. آرام بلند می شوم و به اتاق پناه می برم. علی دنبالم می آيد. پنجره باز را می بندد و می گويد: - سرما می خوری. حالت خوبه؟ علی دوباره برگشته به قبل از آمدن مصطفی؛ مهربان و همدل. - ليلی جان، پدر بايد دوباره بره. عجله اش برای کارها هم سر همينه. صيغه فقط محرمتون می کنه تا دوازده روز ديگه که عقد باشه. بالاخره که بايد اين چند روز رو بريد برای خريد و کارها. محرم باشی بهتره يا نامحرم؟ توی حرف زدن و رفت و آمد راحت تر و آروم تری. باشه؟ ريحانه با يک ليوان شربت می آيد. مثل هميشه بوی گلابش آرامم می کند. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_دهم آن سر دنيا، مبينا و حميد خوشحالی می کنند. اين سر دنيا سه برادر که از بس دس
بله را که می گويم هنوز ده دقيقه ای نگذشته که قرار می شود عروس و داماد با هم صحبتی داشته باشند. درجا کنار گوش مادر می گويم: - اگه يک بار ديگه اين حرف زده بشه من جيغ می زنم. مادر لبش را گاز می گيرد و هيچ نمی گويد. پدر صدايم می زند. بلند می شوم و تا نگاه می کنم مصطفی را کنار پدر می بينم؛ يعنی حتی فرصت يک جيغ هم نمی دهند. پدر جلو می آيد، علی هم. از خجالت مثل انار له شده ام. حالا پدر را چطور راضی کنم از خير اين ملاقات بگذرد. علی می گويد: - اتاق ما به هم ريخته است. مسعود که نفهميدم کی آمده بود جلو، می گويد: - اِ چرا آبرو می بری برادر من. خودش مگه اتاق نداره؟ بره اون جا. پدر می گويد: - اتاقتون که تميز بود. علی می گويد: - بود تا اين دو تا نيامده بودن. الآن بايد با چشم مسلح جای پا پيدا کنی و راه بری. مسعود می گويد: - اِ دوباره بد حرف زد! وقتی دو تا مهندس معماری هستند توقع چی داری؟ - حتما جوراب و زير شلواری و کلاه آفتابی هم جزو لوازم معماری تونه؟ خنده ام می گيرد؛ مثلا من محور بحثم. می خواستم اعتراض کنم، ولی اصلاً اينجا من مطرح نيستم. پدر نمی ايستد که حرفی بزنم. در اتاقم را باز می کند و منتظر من و مصطفی می شود. چی فکر می کردم چه شد. يک بار که مادر داشت سخنرانی گوش می داد شنيدم که می گفت: می خواهی بدانی خدا هست يا نه، از اين بفهم که تو تدبير ميکنی حسابی و مفصل، او با تقديرش تدبيرهايت را به هم می زند. پدر که در را به هم می زند، يادم می آيد اين جمله اميرالمؤمنين(ع) بود و من در صحنه تقدير الهی، خلاف علاقه تدبيری ام مقابل مصطفی ايستاده ام. آرام می پرسد: - خوبی شما؟ سرم را پايين می اندازم و می گويم: - خوبم. الحمدلله. نگاهی به ميزم می کند و تابلو و هديه هايش را می بيند. کنار ميز می ايستد و می گويد: - می گم تا ده بشماريم، مأمور معذور می آيد. حرفش تمام نشده در می زنند و سر علی داخل می شود. خنده مصطفی و من چشمان علی را گرد می کند. آب آورده است. مصطفی پارچ آب را که می بيند بلندتر می خندد. علی با حيرت نگاهم می کند. جوابی که از من نمی گيرد رو می کند به مصطفی که می خواهد پارچ آب را بگيرد. - قضيه چيه؟ خدا خيرت بده بعد از چند روز اخم خواهر ما رو باز کردی. مصطفی به زور پارچ و ليوان را از دست علی می کشد و می گويد: - برو کم اذيت کن. - نکنه به من می خنديد؟ - مگه از جونمون سير شديم. علی می رود، مصطفی می نشيند روی زمين. به فاصله عرض يک فرش دوازده متری می نشينم مقابلش. آزاد شده است در کلام و نگاه، خجالت می کشم از نگاه های پر از محبتش که سرازير کرده است. - روسری را پسنديديد؟ نگاهم می رود تا روسری روی ميز. - رنگش خيلی شاده، زحمت کشيديد. - به دل من اگر بود می خواستم هرچه می بينم براتون بخرم؛ اما خُب معذوريت چند وجهی داشتم. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_یازدهم بله را که می گويم هنوز ده دقيقه ای نگذشته که قرار می شود عروس و داماد ب
هر چه تلاش می کنم حرف بزنم نمی شود. می خواهم از سفرش بپرسم که بپرسم؟ بپرسم؟ نمی پرسم. تا آخری که هست خودش مجلس گرم کن بزم دونفره مان است. بعد از رفتن شان نفسی می کشم و فرار می کنم توی اتاقم. به ثانيه نکشيده که می آيند؛ يعنی اين سه تمام انرژی شان را نگه داشته اند برای اذيت من. هرچه بلدند می خوانند و دست می زنند. اين بساط دوازده روز می خواهد ادامه پيدا کند؟ آخرش هم سرود جمهوری اسلامی را می خوانند و اميدوارم که بروند. مادر دسته گل نرگس و مريم شان را می آورد توی اتاقم و روی ميز می گذارد. مسعود جعبه شيريني که آورده اند را باز می کند و پدر چايی به دست به جمع پسرهايش می پيوندد. متحير نگاهشان می کنم؛ حالا می فهمم اينها به پدرشان رفته اند. ريحانه می گويد: انگشتر نشانت کو؟ انگشتر نشانم کو؟ اول کمی فکر می کنم تا بفهمم انگشتر چيست و نشان يعنی چه؟ به ساعتی تغيير هويت داده ام. دستانم را بالا می آورم و نشان ريحانه می دهم. شوخی ها و حرف و حديث ها و تحليل ها که تمام می شود؛ علی می رود ريحانه را برساند؛ اما سعيد و مسعود می مانند. گوشی ام را بر می دارم که ببينم از غروب آفتاب تا اين موقع در چه حالی است. سه تا پيام. بی هيچ پيش فکری بازش می کنم. مصطفی است. سه پيام ظرف همين يک ساعتی که رفته اند. نگاه ساعت می کنم يک نيمه شب است. سعيد غر می زند. - خاموش کن. نورش اذيت می کنه. نور صفحه را کم می کنم تا پيام ها را بخوانم: - سلام بانوی من. اگر باورم داری می گويم دلتنگت شده ام. قلبم ضربانش بالا می رود. - ممنون که پذيرفتی همراه ادامه زندگيم باشی. تازه می فهمم که قلب محل رفت و آمد خون است. - کشيده جذبه چشمانت، مرا به خلوت بيداران. اگر توانستيد از دست سه برادر رهايی پيدا کنيد، حال و حولی داشتيد، بدانيد منتظر پيامتان هستم. می مانم چه کنم. سرم را بلند می کنم. هر دو بيدارند. مسعود دارد خبرهای گروه را می خواند، سعيد هم دارد تايپ می کند. آن وقت به نور گوشی من گير می دهند. می نويسم: - «تشکر بابت محبت ها. اميدوارم به آينده.» خشک تر از اين جوابی نداشتم که بدهم. وقتی می فرستم پشيمان می شوم. بلند می شوم و می روم سمت آشپزخانه. اينجا خلوت تر است. پيام می آيد: « زنده ايد؟ گفتم شايد بايد بيايم نجات تان بدهم.» آره جان خودش! عامل همه دردسرهايم است. همه اهل خانه را هم طرفدار خودش کرده، آن وقت مرا فيلم می کند. پيام می آيد:« خوابيدند؟ علی رسيد؟» زود از آشپزخانه می روم بيرون که رو در روی علی می شوم. گوشی ام را پشت سرم می گيرم. - اِ چرا بيداری؟ صبح زود بايد بلند بشی. - با اين دو تا مزاحم گوشی روشن چه طور بخوابم؟ می آيد و با قلدری خودش هر دو تا را می برد. می ماند مصطفی که پيام می دهد: - «بخواب خانمم. فردا اذيت می شی. خواهشاً مراقب خودت نيستی، مراقب بانوی من باش.» *** شب شيرين که تمام شود، لحظه های خيالاتی است که برای خنثا کردن اين شيرينی ها تمام زمان مرا پر می کند. گاهی فکر می کنم بايد همه چيز را با نگاهی نوانديشانه بررسی کنم؛ اما می ترسم. هميشه تغيير کردن و متفاوت شدن برايم ترس داشته است. يکی از اساتيد می گفت: عمر کوتاه و آرزوی درازت را مستقل و عاقلانه مديريت کن، نه اين که ديگران تو را مديريت کنند. اگر می خواهی متفاوت از ديگران باشی، درست فکر کن و فکرهای کوتاه ديگران را برای خودت تابلو نکن. تا خود خود صبح خوابم نمی برد. هرچه که بلد بودم خواندم، اما فايده نداشت. حالا با اين حال زار و نزار بايد آزمايش هم بروم. لباس می پوشم. تازه خوابم گرفته است. ده دقيقة ديگر بايد بروم. اين فشار خواب، ديشب که تشنه اش بودم کجا بود؟ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_دوازدهم هر چه تلاش می کنم حرف بزنم نمی شود. می خواهم از سفرش بپرسم که بپرسم؟
دوست دارم بخوابم ساعت ها؛ اما دنيا افتاده روی دور تندش. منتظر من هم نمی ماند. نمی دانم قبلاً هم به همين سرعت می گذشت يا نه. خوب که زير و رو می کنم می بينيم گذر زمان ثابت است و آن هم طبق سنت خودش دور تند تند تند، ولی اينکه من در آن حس های متفاوت دارم، دقيقاً به خاطر همين حال و هوای خودم است که يک ساعتش کش می آيد به اندازه ده ساعت؛ و گاهی مثل حالا چنان تند می گذرد که حد ندارد. عصر که از خواب بيدار می شوم حسّ خرس پاندا بودن را دارم. صداهای بيرون متوجهم می کند که مهمان داريم. مانده ام که بروم يا دوباره بخوابم. نگاهم به ساعت می افتد که در اين بی حوصلگی من دوباره کند شده است. علی که می آيد خوشحال می شوم که الآن تعيين تکليف می شود. _چند دقيقه صبر کن تا همسايه برود بيا بيرون برات کباب درست کنم. لبش را جمع می کند و سری تکان می دهد به شيطنت: - من دوماد شدم هيچکی تحويلم نگرفت چرا؟ چون غش نکردم. حالا ببين پدرجون برات چه کار کرده. شير پسته، کباب، جگر... متکايم را که بلند می کنم، فرار می کند و در را می بندد. همراهم را بر می دارم چند تا پيام دارم. يکيش هم مصطفی نيست. در همان لحظه پيام می آيد. مصطفی است. باز می کنم: - سلام خانمم، بهتريد انشاءالله؟ تماس بگيرم؟ و شکلکی که ترجمه اش التماس است. دارم فکر می کنم چه جوابی بدهم که همراهم خاموش و روشن می شود. هنوز اسمی برايش انتخاب نکرده ام. تماس را وصل می کنم: - سلام بانو! چون سکوت نشانه رضايته من تماس گرفتم. از نگرانی حالتون اصلاً متوجه نشدم چی پيام دادم. از دست علی بايد سر به بيابان بگذارم. حالا دوزاری ام می افتد که چرا الآن پيام داده است. - بايد پارازيت بندازم روی موج بی بی سی خونه مون! خنده اش چنان پرصداست که من را هم به خنده می اندازد. - مهمون داشتيد؟ تعجب می کنم يعنی آنتن اين را هم مخابره کرده است. سکوت می کنم. - آخه الآن دوتا خانم از منزلتون اومدن بيرون. با گنگی محاسبه ای می کنم و آرام می گويم: - پشت دريد؟ - پشت در که نه، اما عقب تر توی ماشينم. براتون معجون گرفتم. زحمت نيست بياييد دم در بگيريد، يا اينکه به علی بدم؟ راستش قرار دارم. فقط خواهش می کنم بخوريد. اين ديگر نوبر است. تا يک هفته خوراک مسخره بازی های علی می شوم. هم زمان با خداحافظی و سلام برسانيدها و استراحت کنيدها و چشم گفتن من، زنگ خانه هم به صدا در می آيد. از پنجره نگاه می کنم به علی که در را باز می کند و با مصطفی بگو و بخند. خيلی دلم می خواهد حرف هايشان را بشنوم. سينی را که به دست علی ميدهد، دو تا مشت هم حواله بازوی علی می کند و پشت دستی که جلوی ناخنک علی را می گيرد. حتماً علی دستش انداخته که دو تا مشت کمش است، بايد به جای من موهايش را هم می کند. حالا با اين مصيبت چه کار کنم؟ سعی می کنم حالت دفاعی ام را تبديل به بی تفاوتی تهاجمی کنم. درِ اتاقم بدون اجازه با ضربه ای باز می شود. روی سينی دسته کوچک گل نرگس است و ظرف زيبای معجون و پاکت نامه ای که جواب آزمايش است. زودتر از علی می گويم: - ياد بگير، ياد بگير اين ريحانه بنده خدا چه گناهی کرده گير توی بی احساس افتاده. می روم سمتش و سينی را می گيرم. - اينجوری نگام نکن، يه ذره اش رو هم به تو نمی دم. علی می خندد. می خندد و روی در اتاقم ضرب می گيرد و می خواند: - معجون خوب آورديم، دخترتونو برديم. معجون خوب ارزونی تون، دختر ترشيده مال خودتون. فرار می کند. همه می آيند اتاق من و عجيب اين که علی چهار تا قاشق هم آورده. - يعنی چی؟ اين را می گويم و پدر می گويد: - من بی گناهم ولی بدم نمی آد ببينم دومادم چه سليقه ای داره؟ سينی معجون وسط اتاق می نشيند و اگر دير بجنبم تمام می شود. خجالت را کنار می گذارم و من هم مشغول می شوم. يک شاخه گل نرگس را هم برای خودم می گذارد و بقيه اش را روی سر مادر گلسر می کند. لذت رنگ های دنيا را می برم. رنگ آبی و سبز و زردش را. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_سیزدهم دوست دارم بخوابم ساعت ها؛ اما دنيا افتاده روی دور تندش. منتظر من هم نمی
- زندگی يک رنگ نيست. رنگين کمان است. چهارگوش هم نيست. دايره است. مصطفی اين را می گويد. توی ماشين هستيم برای خريدن حلقه. حرفش را برای خودم تصوير می کنم خوشم می آيد از تعبيرش؛ اما منتظرم منظورش را بگويد. - قوس و قزح دلربايی داره. بين فضای آفتابی و بارانی محشری است. می گويم: - اما همه رنگ های زندگی مثل رنگين کمان روشن نيست. بعضی وقت ها رنگ تيره هم داره. دنده عوض می کند و آرام زمزمه می کند: - اما وسعت رنگين کمان را داره. از اين سر دنيا تا آن سر دنيا کشيده می شه. هرکسی می تونه قلم مو برداره و بالا پايين رنگ ها رنگ مورد علاقه خودش رو بزنه. از وسعتش استفاده کنه. دليلی نداره که در فضای کوچکی، خودش رو مجبور و محصور کنه و بعد هم غصه بخوره. با انگشتر عقيقم بازی می کنم. عجله ای برای رسيدن ندارد. آهسته می راند. می دانم که اين بحث را شروع کرده تا مرا به حرف بکشد، اما نمی توانم بفهمم دقيقاً منظورش چيست. - خيلی وقت ها می شه يکی قلم مو دست می گيره و بالا و پايين رنگين کمون زندگی رو رنگی می زنه که خودش می خواد. تو هم مجبور می شی تحمل کنی. موتوری مقابلمان است که از فرصت خلوتی خيابان استفاده می کند و با اينکه دو ترکه سوارند، تک چرخ می زند. هينی می کشم و دستانم را مقابل دهانم می گيرم. مصطفی سرعت کم ماشين را کمتر می کند و می گويد: - ای جان! جوونيه و همين کيف و حالش. با صدايی خفه همانطور که نگران نگاهشان می کنم، می گويم: - اين عين بی عقليه. مگه مجبورن اينطوری جوونی کنن؟ مصطفی توی تيم من نيست. راحت نگاهشان می کند و راحت می گويد: - هر وقت کسی اجباری رنگی به رنگين کمانت اضافه کرد، منفعل نگاهش نکن، يک تدبيری به خرج بده تا قوس و قزحش رو، جای اون رو، ميزان رنگش رو و ترکيب بالا و پايينش رو خودت انتخاب کنی. منظورم اينه که در عين هر اجباری يک زاويه هايی اختياری هم بازه. بستگی به خود آدم داره. موتور راست می شود روی دوچرخ. نفس راحتی می کشم. مصطفی دنده عوض می کند و سرعت می گيرد و از موتور جلو می زند. هم زمان برايشان چند بوق تشويقی می زند. دو جوان خوششان آمده، خودشان را می رسانند به ماشين و يکی شان می گويد: - نوکرتيم. مصطفی می خندد: - آقايی. چرا اين کفه؟ - وارديم، بی خيال. اين مدل مصطفی را تصور نمی کردم. چه لوطی هم حرف می زند. سرعت را کمتر کرده تا حرفش را بزند می گويد: - بی خيالی رو عشقه، اما جوونی هم حيفه. جوان راننده اخم می کند و پشت سری اش با تلخندی می گويد: - اين کاره ای داداش يا نه؟ دستان مصطفی ستون می شود به بالای در و می گويد: - موتور پرشی باشه آره، با اينا حال نمی کنم. جوان دستانش را مشت می کند و يکه ای بلند برای مصطفی می کشد که همه می خنديم. مصطفی آدرس جايی را می دهد برای اين کارهای به قول خودش پرشور جوانی و توصيه کلاه کاسکت. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_چهاردهم - زندگی يک رنگ نيست. رنگين کمان است. چهارگوش هم نيست. دايره است. مصطفی
ديگر رسيده ايم. قبل از پياده شدن می گويد: - حواسم باشد بحث رنگين کمان مان نصفه نماند. قبل از پياده شدنم می گويم: - اما من همه رنگ هايش را دوست ندارم. نمی دانم می شنود يا نه. دنبال حلقه آمده ايم و نمی خواهم که حلقه بشود اسباب زحمتم. وقتی حلقه کوچک و ظريفی انتخاب می کنم، رد می کند، بايد توجيهش کنم؛ صبورانه ايستاده تا نظرم عوض شود. مغازه های بعدی حلقه ظريف و طلايی رنگی به دلم می نشيند؛ اما قبل از اينکه نشانش بدهم می گويم: - می دونيد عيب حلقه های بزرگ چيه؟ تيزتر از آن است که ترفندم را نفهمد. با لبخند می گويد: - کدوم رو انتخاب کرديد؟ تمام مقدمه هايی را که توی ذهنم چيده ام حذف می کنم و رک می گويم: - راستش من دوست دارم حلقه ام هميشه دستم باشه. حلقه های سنگين و بزرگ خيلی ها رو ديدم، حلقه شون رو گاهی دست نمی کنند چون کلافه شون می کنه. خُب چه کاريه، اين هم قشنگه، هم ظريف. حلقه تکی که توی جا انگشتری جلوه نمايی می کند را نشان می دهم. طلا فروش می آورد. سبک است و شيک. مصطفی حرفی نمی زند و می گذارد به دل خودم. سرويس هم همانجا بر می داريم. - تمام معادله های معمول رو به هم می زنيد. سرويس پر از توپ های کوچک فيروزه ای است. رنگ آبی و طلايی جلوه قشنگی پيدا کرده است. می گويم: - معادله ها رو آدم ها خودشون می نويسن و بعد هم به جامعه تحميل می کنن. مهم اينه که آدم خودش مجهول معادله قرار نگيره. درِ ماشين را برايم باز می کند. وقتی می نشينم دستش را بالای سقف می گذارد و خم می شود. بعد از مکث کوتاهی می گويد: - من شيفته همين معادله نويسی تون هستم. ولی جداً بانو من مجهول ايکس هستم يا ايگرگ؟ منتظر است تا جواب بدهم. نگام را می دزدم و می گويم: - شما چند مجهولی هستيد. نگاه عميقی می کند که باعث می شود سرم را پايين بيندازم. قد راست می کند و در را می بندد. پيش خودم فکر می کنم که همه انسان ها هم معلوماند، هم مجهول. می شود با معلومات به راحتی حل مجهول کرد. فقط متحيرم از جنگ و دعواهايی که کار راحت را سخت می کند. مصطفی سوار نمی شود و من رد قدم هايش را می گيرم که بر می گردد سمت طلا فروشی و بعد از مدتی دوباره با پاکتی در دست از مغازه بيرون می آيد. سوار که می شود، پاکت را می گذارد روی چادرم و می گويد: - ببينيد همين بود يا نه؟ اول پاکت حلقه و سرويس را باز می کنم هر دوتايش هست. پاکت بعدی را باز ميکنم و جعبه کوچکی را در می آورم. ساکتم و دوست دارم اجازه بدهم ذهنم هرچه می خواهد حدس بزند؛ اما او هم ساکت مانده که اين کار مصطفی يعنی چه؟ بر می گردم و نگاهش می کنم. چشم از خيابان بر می دارد و نگاه و لبخندی که چرا بازش نمی کنيد؟ جعبه را باز می کنم. دستبندی که نگين های فيروزه دارد. از کجا مکث چند ثانيه ای مرا روی ويترين ديده بود؟ می گويد: - رنگ فيروزه ای رنگين کمان را که دوست داريد؟ بقيه اش مهم نيست. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
4_6043963027873597523.mp3
1.72M
••• 🔰 عادی شدن غیبت امام زمان...⁉️🔰 👈عجب‌دردیست؛ بےدردۍ؛ ڪه به جانمان‌افتاده است...😔 ⁦🎙️⁩ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
❤️🌱 وقتی‌بی‌تابی‌ من را می‌دید، مۍگفت:بسیار خب!شهادت لیاقت‌مۍخواهد،پس‌خودت را ناراحت‌نڪن.سرش‌را،خم می‌ڪردومی،گفت:اصلاً با‌هم شهیدمۍشویم و می‌خندید. من‌خیلی‌به امیر‌وابسته بودم وهمیشه‌ازاین‌دوری‌ڪه،شرایط ڪارش‌ایجاب‌می‌ڪرد،ناراحت‌ بودم.حتی‌زمانی‌ڪه‌داخل‌خاڪ‌ خودمان‌به مأموریت‌می‌رفت امڪان‌نداشت‌دو ساعت‌از هم‌ بی‌خبر باشیم.همیشه‌یا زنگ مۍزد یا پیام‌می‌دادڪه‌حالش خوب است و نگرانش نباشم. 🌿 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3