eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
112 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : پانزدهم✨💥 دو روز بعد، زنگ تفریح اول، توی حیاط مدرسه نشسته بودم هنوز منیژه نیامده بود. چشمم به در مدرسه 🌸بود و دستم زیر چانه‌ام، منتظرش بودم تا بیاید. بعد از کمی منیژه با عینکی که روی چشمش بود وارد مدرسه شد. خیلی تعجب 😳کرده بودم بدو بدو رفتم طرفش و نفس نفس زنان ازش پرسیدم: «سلام... خوبی؟» گفت: «ممنون.» گفتم: «پس این عینک چیه زدی رو چشمات؟»🤔 لبخند زد و سری تکان داد. گفتم: «با کی رفتی دکتر؟» گفت: «اون روز که مربی بهم گفت برو برا معاینه، بابام که از مغازه برگشت بهش گفتم. اونم منو برد پیش چشم پزشک👨‍⚕» چون می‌دانستم بعضی از همکلاسی‌ها ممکن است با حرف‌هایشان او را اذیت کنند، دستش را گرفتم و در گوشش گفتم: «ناراحت نیستی که عینکی شدی؟»🤔 با آرامش خاص و همیشگی‌اش محکم گفت: «نه اصلاً، راضی‌ام🙏 به رضای خدا.» هاج و واج به صورتش نگاه می‌کردم هیچ جوابی نداشتم جوابش خیلی برایم بزرگ بود.»🌺 من صورت پروین را بوسیدم و گفتم: «منیژه حرف‌هاش به دل همه می‌شینه تو که دوستش هستی بهتر از من با اخلاقش آشنایی.» پروین که رفت توی‌ اتاق پیش دخترها، یک لحظه به فکر فرو رفتم و زیر لب🌸 گفتم: «از بچگی همین‌طور بوده.» بعد از ناهار سفره را که جمع کردیم از سر ظهر تا نزدیکای غروب 🌟درس خواندند. خانه خواهرشوهرم دیوار به دیوار ما بود. وقتی پروین نمی‌رفت خانه می‌آمد دنبالش، آن روز توی حیاط بودم و لباس می‌شستم. بچه‌ها 💫هم گرم صحبت بودند. زنگ در که به صدا در ‌آمد، به منیژه گفتم: «فکر کنم عمه اومده دنبال پروین.» منیژه از جایش بلند شد همان‌طور که قدم برمی‌داشت و مداد را در دستش می‌چرخاند، به پروین گفت: «به عمه می‌گم اجازه بده شبم 🌜اینجا بمونی.» رفت و در را باز کرد خواهر شوهرم وارد حیاط شد. آمد کنارم ایستاد، دست‌هایم را به لباسم گرفتم و خشک کردم. تعارفش کردم به داخل خانه. گفت: «ممنون این دختر شده مهمان همیشگی‌تان!»☺️ به پشت سرش، جایی که بچه‌ها نشسته بودند نگاه کرد گفت: «انگار خیال نداری بیای خانه، پروین!» پروین ساکت بود و چیزی ‌نمی‌گفت و تند و تند وسایلش ✅را جمع ‌می‌کرد. از چهرهٔ بچه‌ها معلوم بود توی دلشان خدا خدا می‌کردند حرف ما طول بکشد. خواهرشوهرم پشت سر هم پروین را صدا می‌زد. منیژه آمد پیش ما، چادر عمه‌اش را گرفته بود و از او می‌خواست ☺️پروین بیشتر پیشش بماند . با اصرار منیژه و من بالاخره راضی شد، بچه ها از خوشحالی بالا و پایین می‌پریدند. 🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : شانزدهم✨💥 شب که شد منیژه زیرانداز را از توی حیاط جمع کرد. آن شب 🌙هوا خیلی خوب بود، رفتند پشت‌بام، کمی‌که گذشت رفتم توی‌حیاط و ایستادم دم راه پله که صدایشان کنم بیایند پایین ✨صدای حرف زدنشان را که شنیدم کنجکاو شدم از پله‌ها رفتم بالا و ایستادم پشت در چوبی پشت‌بام و نگاهشان می‌کردم. زیرانداز را انداخته بودند و رویش دراز کشیده بودند. به آسمان پر ستاره 🌟نگاه می‌کردند و باهم حرف می‌زدند. منیژه از آرزوهایش می‌گفت و من گوش می‌دادم. می‌گفت: «خیلی دلم می‌خواد درسم که تموم شد برم سر کار، بعد ازدواج 🌺کنم یه ازدواج خوب! بچه دار بشم و بچه‌های خوبی تربیت کنم که سرباز امام زمان(عج) بشن و ...»🌷🕊 با خودم گفتم: «چه آرزوهای قشنگی! خدایا همهٔ جوونا رو عاقبت بخیر کن.» پروین خنده‌اش گرفته بود و به منیژه گفت: «ای بابا! تو فعلاً ستاره‌ها⭐️ رو بشمار نمی‌خواد تو فکر آینده‌ات باشی.» منیژه گفت: «دارم جدی می‌گم پروین! حالا تو از آرزوهایت بگو؟»⚡️ وقتی منیژه اصرار ‌کرد که از آرزوهای پروین بداند پروین با تعجب گفت: «چه می‌دونم! به اینا فکر نکرده بودم!» این خنده ☺️سر حرف و شوخی‌شان را باز کرد. من از پله‌ها پایین آمدم. تا دیر وقت حرف زدند و خندیدند. تا وقتی که خوابشان برد.😴 همیشه دوست ‌داشتم دخترهایم در راه دین اسلام رشد کنند و پذیرای حجاب 🧕و عفاف شوند. در دورانی که داشتنِ حجاب جرم تلقی می‌شد، تأکیدم به حفظ حجابشان بود. بهترین و پوشیده‌ترین👌 لباس‌ها را برایشان انتخاب می‌کردم و می‌دوختم. برای مشتری‌هایم هم همین‌طور، فقط سفارش لباس‌های پوشیده را می‌گرفتم.🌸 این شد که در زمان طاغوت، آن‌ها را از کودکی با پوشش یک زن مسلمان آشنا کردم و آن‌ها هم با این اعتقاد بزرگ شدند. هیچ‌وقت بدون روسری و لباس مناسب در محیط‌های عمومی تردد نداشتند.🍃🌸🍃 ادامه دارد ...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 از سلوک و مکتب حاج قاسم سلیمانی 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
❤️عاشقانه های شهید باکری…❤️ 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖 حمید_و_فاطمه… ﺷﺎﻳﺪ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ لحظه هایی ﻛﻪ با ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ… نمازای دو نفره مون بود…❤️ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑﻬﺶ ﺍﻗﺘﺪﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ…❤ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺗﺎیی…💚💛 کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ…💛💚 ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮﻧﻴﻢ… چقد ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻴﻪ… ﻛﻪ ﺩو نفر…💗 ﺍﻳﻨﻘﺪه همو ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ…💗 منطقه که میرفت… تحمل خونه بدون حمید…💗 واسم سخت بود… وقتی_تو_نباشی_چه_امیدی_به_بقایم…؟ این_خانه_ی_بی_نام_و_نشان_سهم_کلنگ_است… میرﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺩﺧﺘﺮﺍ… ﻳﺎ ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺣﻤﻴﺪ ﻳﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ…. ﺑﻌﺪ ﻣﺪتی که برمیگشت… واسه پیدا کردنم،همه جا زنگ میزد… میگفتن:"بازم حمید،ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ..💜 ﺯﻭﺩ ﭘﻴﺪﺍم میکرﺩ… ظرف ﺩﻭ،ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ… ولی من ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺳﺎله که… گلی_گم_کرده_ام_می_جویم_او_را…💔 ﺍﮔﻪ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻦ ﭼﻪ قشنگی ای ﺗﻮ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎست… ﻛﻪ خیییلیی ﺑﻬﻤﻮﻥ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺷﺖ… ﻣﻴﮕﻢ :"💛 …عشق...💛 عجیب_درد_عشق_و_عاشقی_مانند_افیون_است.. که_هر_جا_لذتی_باشد_درون_درد_مدفون_است… ﻭقتی ﺟﻮﻭﻧﺎی الان میگن ﻛﻪ ﻧﻪ… ﺍصلا ﺍﺯ ﺍﻳﻦ خبرا نیست… از حرفشون خیلی ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ میشم… ﭼﺮﺍ ﻣﻔﻬﻮﻡ عشقو درک نمیکنن…؟! ﺍﻻﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃ ﺑﻴﻦ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮو… خیییلیﺑﮕﻦ ﺍﻳﺪﻩ ﺁﻟﻪ…! تو تقسیم کار خونه ست… ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﺍﻳﻨﺠﻮﺭی ﻧﺒﻮﺩ… ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻫﺮ کسی ﺯﺭنگی میکرد… ﺗﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻪ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ یکی ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻛﻨﻪ… این در حالی بود… که قبل ازدواج…💝 ﺗﻮ خونه بهم میگفتن… ﺁﺷﭙﺰﻱ ﻛﻦ… میگفتم ﺁﺷﭙﺰ میگیرم… میگفتن ﻛﺎﺭ ﻛﻦ… میگفتم ﻛﻠﻔﺖ میگیرم… ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میگفتن،ﻳﻪﺟﻮﺍﺏ تو آستینم ﺩﺍﺷﺘﻢ… ﺑﺎ ﺣﻤﻴﺪ که ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩم… ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎﻭﺭﺗﻮﻥ ﻣﻴﺸﻪ ﻳﺎ ﻧﻪ… حتی ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻟﺒﺎسای ﺣﻤﻴﺪ ﻟﺬﺕ میبردم…❤ 💚خانم امیرانی،همسر شهید حمید باکری💚 🍃💐اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ💐🍃 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❇️سرباز وفرار از زن بی حجاب خاطره ای از شهید برونسی http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : هفدهم✨💥 در دوران دبیرستان منیژه🌸، داشتن نوعی یونیفرم، الزامی بود و می‌بایست تمامی دانش‌آموزان آن را تهیه می‌کردند و می پوشیدند. این مدل یونیفرم، لباس پوشیده‌ای 🌿نبود و چیزی بود که منیژه از آن تنفر داشت. خود من هم با ‌چنین پوششی مخالف بودم. روز اول با پوششی کامل🌹 به مدرسه رفت، وقتی به خانه آمد با دیدن چهره‌اش فهمیدم از چیزی ناراحت شده. سلام کرد و رفت توی اتاق با همان لباس‌ها نشست و تکیه داد به دیوار، سرش را گذاشته بود روی زانوهایش، چیزی نمی‌گفت. 😔رفتم کنارش نشستم و دستم را بردم زیر چانه‌اش سرش را بلند کردم. چشم‌هایش از اشک سرخ😭 شده بود. با بغضی که ته گلویش مانده بود، زد زیر گریه و گفت: «من دیگه مدرسه نمی‌رم.» با تعجب گفتم: «چرا؟!»🤔 گفت: «امروز، خانم مدیر کلی جلو بچه‌ها سرم داد زد و بهم گفت: باید از قانون لباس فرم پیروی کنی. اگه دیدم فردا هم با این لباسا اومدی اصلاً اجازه نمی‌دم بری کلاس!»🧐 دستش را گرفتم و گفتم: «بلند شو ببینم، دختر من گریه نمی‌کنه.»👌 هرجوری بود از دلش درآوردم. به او گفتم: فردا خودم میام باهات مدرسه» صبح زود منیژه بیدار شد تا به مدرسه برود. من هم چادرم را سر کردم و باهم راه افتادیم به مدرسه✨ که رسیدیم منیژه اتاق مدیر را به من نشان داد. وقتی وارد اتاق شدم، مدیر پشت میزش بود و معلمان هم روی صندلی‌ها با آن لباس‌های به قول خودشان فرم شاهنشاهی نشسته بودند و هیچ کس را تحویل نمی‌گرفتند. حتی حاضر نبودند جواب سلاممان 😔را بدهند با هم حرف می‌زدند و میوه تعارف می‌کردند.🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️