eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : سی و دوم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان 🕊 چاره‌ای جز این نداشتم، نمی‌شد تنهایی به سرخس بروم. معلوم نبود سید تا کی بستری است که خانۀ سیدحسن بمانم. پیشنهادش را بالاجبار پذیرفتم. بعد از ساعتی با سید خداحافظی کردم و از آسایشگاه بیرون آمدم. به سمت خانۀ سیدحسن راه افتادم. سیدحسن نبود. جاری‌ام گفت: «سیدحسن سرکلاسه. ظهر میاد.» وقتی آمد گفتم: «اجازه نمیدن پیش سید بمونم، میخوام برگردم فرگ. فقط یک زحمت بکشین با من بیاین سرخس تا خونه رو تخلیه کنم.» گفت: «خب همین‌جا پیش ما بمونید به سید هم نزدیک‌اید هر وقت بخواین می‌تونید بهش سر بزنید.» گفتم: «آخه کار یکی دو روز که  نیست. معلوم نیست چقدر طول بکشه. الان نزدیک یک ساله که محمد تو بیمارستان بستریه، نمی‌دونم از این به بعد چند روز، چند ماه یا چند سال طول می‌کشه...» صبح روز بعد با سیدحسن و جاری‌ام به سرخس رفتیم و شروع کردیم به جمع‌ کردن وسایل، وسایل زیادی نداشتیم. صاحب‌خانه و چند نفر دیگر از همسایه‌ها برای کمک آمدند. تا شب همه چیز را جمع و صبح روز بعد به سمت کاشمر حرکت کردیم. هم ناراحت بودم و هم خوشحال؛ناراحت به‌خاطر دوری از سید و خوشحال به‌خاطر نزدیک‌ شدن به سمیه، بیشتر از یک ماه بود که ندیده بودمش. نزدیک ظهر بود که به کاشمر رسیدیم و از آنجا به فرگ رفتیم. قبل از رفتن خبر داده بودیم که می‌خواهیم راه بیفتیم. بیشتر از یک سال بود که روستا را ندیده بودم. آخرین بار، یک ماه به مجروحیت سید بود. آن موقع هم زمستان بود. آن‌قدر برف باریده بود که نمی‌شد داخل کوچه‌ها راه رفت. زمستان که می‌شد از اول تا آخرش برف و باران می‌بارید. به هر سختی که بود، ماشین نیسان جلو در خانۀ پدرشوهرم رسید. قرار بود دوباره به همان خانه‌ای برویم که زندگی مشترک‌مان را در آن آغاز کرده بودیم . ادامه دارد ....... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : سی و سوم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان 🕊 سمیه را بغل کردم دقایق زیادی سرش را روی شانه‌ام گذاشته بود. دلم برایش یک ذره شده بود. همان بلوز و شلوار و کلاهی را به تن داشت که در بیمارستان بافته بودم. مدام می‌گفت: «بابا... بابا...» همه آمدند تا وسایل را پیاده کنند. من زودتر از بقیه داخل اتاق رفتم تا روح‌الله سرما نخورد. یک چراغ نفتی از قبل روشن کرده بودند تا اتاق گرم شود. گوشه گوشه‌اش برایم خاطرات سید را زنده می‌کرد؛ خاطرات همان روزهای اولی که هنوز جنگی در کار نبود و با آرامش کنار هم زندگی می‌کردیم. دقایقی را با خاطرات سید سر کردم. کم‌کم وسایل را آوردند و شروع کردند به گذاشتن هر کدام در گوشه‌ای ، خیلی زود فرش را پهن کردند و سایر وسایل را چیدند. همه سعی می‌کردند به من روحیه بدهند تا جای خالی سید را حس نکنم، اما چگونه می‌توانستم بدون او زندگی کنم؟ او در شهر غریب با این وضعیت جسمانی، تک و تنها چه می‌کرد؟ آیا کسی بود که لیوان آبی به دستش دهد؟ یا اگر گرسنه‌اش شد غذا را در دهانش بگذارد؟ یا وقتی مدفوع می‌کرد، شلوارش را عوض کند؟ اینها سؤالاتی بود که ذهنم را به خود مشغول کرده بود. چند روز بیشتر تا نوروز 1363 نمانده بود. مادرشوهر و خواهرشوهرهایم مثل سال‌های گذشته شیرینی و قطاب و تافتون درست کرده بودند و داشتند آخرین خانه‌تکانی‌ها را انجام می‌دادند تا مهیای سال جدید شوند. این دومین نوروزی بود که باید بدون سید سرمی‌کردم. سال گذشته در جبهه بود و امسال روی تخت آسایشگاه. روز اول سال مصادف بود با تولد دوسالگی سمیه، در این دو سال فقط چند روز پدرش را دیده بود، نمی‌دانستم این فراق کی به وصال خواهد رسید. مثل سال قبل، آن سال هم حال و هوای عید نداشتم. مادربزرگ سمیه قبل از عید برای سمیه و روح‌الله لباس نو خریده بود. همان‌ها را تن‌شان کردم. خودم هم همان لباس‌های قبل را که شسته بودم، پوشیدم. مثل همیشه، روز اول عید خانۀ پدرشوهرم پر می‌شد از مهمان. هر کس که می‌آمد، اول سراغ سید محمد رامی‌گرفت  و حالش را می‌پرسید. سرگرم مهمان‌ها که می‌شدم، کمی از دردم یادم می‌رفت، اما فقط برای دقایقی و باز دوباره یاد سید می‌افتادم. قبل از تحویل سال با آسایشگاه تماس گرفته و با او صحبت کرده بودم. می‌گفت که خوب است، نگرانش نباشم؛ اما چه‌طور می‌شد نگران نباشم؟ ادامه دارد ...... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : سی و چهارم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان 🕊 موتور جنگ همچنان روشن بود و وارد چهارمین سال خود شده بود. در این یک ‌سالی که سید مجروح شده و در بیمارستان بستری بود، خبرهای جنگ را هم دنبال می‌کردم. تقریباً همۀ مردم ایران از عملیات و اتفاقاتی که می‌افتاد باخبر بودند. گاهی اوقات که ایران به موفقیتی می‌رسید، داخل بیمارستان هم شیرینی پخش می‌کردند و گاهی اخبار ناراحت‌کننده‌اش همه را غمگین می‌کرد. در این یک سال عملیات‌های والفجر دو، سه، چهار، پنج و شش نیز انجام شده بود که تقریباً می‌شد گفت با موفقیت همراه بودند؛ برعکسِ عملیات والفجر یک، که سید در آن مجروح شد و موفقیت‌آمیز نبود. اوایل، هفته‌ای یک‌بار برای ملاقلات سید به مشهد می‌رفتم، اما هر چه بیشتر می‌گذشت فاصلۀ ملاقات‌ها بیشتر می‌شد. از کاشمر به مشهد فقط یک اتوبوس وجود داشت که آن هم عصرها راه می‌افتاد. من مجبور بودم زودتر از روستا راه بیفتم. تا یک ماشین پیدا می‌شد و مرا به شهر می‌آورد، حداقل یک‌ساعتی طول می‌کشید. با وجود دو بچۀ یک‌ساله و دوساله، این کار برایم خیلی سخت بود. به همین دلیل، هر دو سه هفته یک‌بار به سید سر می‌زدم. دلم برایش تنگ می‌شد اما چاره‌ای جز این نداشتم. مشهد هم که می‌رفتم، فقط یکی دو شب خانۀ سیدحسن می‌ماندم. دلم نمی‌خواست آنها را هم به زحمت بیندازم. موقعِ اذیت‌ کردن بچه‌ها بود. دوتایی با هم، خانه را شش خانه می‌کردند. برای همین پا روی دلم می‌گذاشتم و کمتر به دیدن سید می‌رفتم . تابستان از راه رسیده بود. شش ماهی می‌شد که سید در آسایشگاه بود و من در روستا. یک روز که برای ملاقاتش رفته بودم، پزشکش گفت: « به خاطر وصل بودن مداوم سوند، کلیه‌اش عفونت کرده و سنگ‌کلیه تولید شده چون سنگ‌ها بزرگ‌اند، امکان رفع‌شون نیست و باید سنگ‌شکن کنیم. برای درمان زخم‌های بسترش هم باید به تهران ببریمش. همون‌جا فکری هم به حال کلیه‌اش می‌کنیم.» دوباره زخم‌های بسترش عود کرده بود و در آسایشگاه حریف‌شان نمی‌شدند. مجبور شده بودند او را به بیمارستان بقیه‌الله تهران منتقل کنند تا آنجا زخم‌ها را کنترل کنند. من و روح‌الله هم با او رفتیم و سمیه را دوباره پیش پدربزرگ و مادربزرگش گذاشتیم. سمیه به این وضعیت عادت کرده بود و بی‌تاب من نبود. خیلی از روزها که برای ملاقات پدرش به مشهد می‌رفتم، او را پیش پدربزرگش می‌گذاشتم. ادامه دارد ....... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : سی و پنجم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان 🕊 یک سالی می شد که سید در آسایشگاه حضور داشت اواخر سال بود که چند نفر از پاسداران به منزل ما آمدند و گفتند سپاه یک خانۀ سازمانی در شهرک شهید بهشتی مشهد برای من و سید آماده کرده تا اگر می‌خواهم به مشهد بروم. خبر خوشحال‌کننده‌ای بود. خیلی وقت بود که چیزی آن‌قدر مرا خوشحال نکرده بود. اگر به مشهد می‌رفتم، به سید نزدیک بودم و از این رفت و آمدها خلاص می‌شدم. بدون هیچ فکری تنها بودن در مشهد را بر دوری از سید ترجیح دادم و گفتم: «همین فردا وسایلم رو جمع و جور می‌کنم و میام مشهد.» توی دلم داشتم قند می‌شکستم. اصلاً به مشکلاتی که ممکن بود در مشهد با آن روبه‌رو شوم، فکر نمی‌کردم. برایم مهم نبود که چطور تنهایی از پس روح‌الله و سمیه و کارهای خانه برآیم. فقط نزدیکی به سید مهم بود و هیچ چیز دیگر مانع رفتن من نمی‌شد. دوباره بار سفر بستم. لباس‌ها را داخل بقچه گذاشتم. وسایل‌ شکستنی را داخل کارتن چیدم و لابه‌لای آنها پارچه می‌گذاشتم تا نشکنند. بعد از اطلاع سپاه مبنی بر خالی‌شدن خانه، پدرشوهرم یک ماشین کرایه کرد. همۀ وسایل را بارِ ماشین کردیم و به همراه پدر و مادرشوهرم و روح‌الله و سمیه به سمت مشهد راه افتادیم. خانه در ابتدای خیابان نخریسی قرار داشت. وقتی به شهرک شهید بهشتی رسیدیم، یکی از نگهبان‌ها آمد و خانه را تحویل ما داد. خانه در طبقۀ دوم ساختمان قرار داشت. حدوداً 70متر بود و دو اتاق داشت. تقریباً مشابه همان خانه‌ای بود که در سرخس اجاره کرده بودیم. وسایل را که پیاده کردیم، بلافاصله  به سمت آسایشگاه سید راه افتادیم تا او را ببینیم. می‌شد همان لحظه ملاقاتش کنیم پیشش رفتم، تلفنی خبر آمدن‌مان را به او گفته بودم، اما باز هم دیرم می‌شد که برسم و حضوری مژدۀ آمدن‌مان را بدهم. گفتم: «از این به بعد روز به روز بهت سر می‌زنم بچه‌ها رو هم میارم.» هر دومان آن‌قدر سختی کشیده بودیم که همین نزدیکی به هم، قانع‌مان می‌کرد. چند روزی بود پدر و مادر سید پیش‌مان بودند، اما چون کار کشاورزی داشتند، مجبور بودند برگردند. روزهایی که آنها بودند، دلم قرص بود و دل‌خوش به بودن‌شان؛ اما بیشتر نمی‌شد. باید می‌رفتند. باز من ماندم و روح‌الله و سمیه. ادامه دارد........ 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : سی و ششم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان 🕊 همسایه‌های جدید، اکثراً پاسدار بودند. محیط مطمئن و خوبی بود. عصرها که می‌شد با بچه‌ها پایین می‌آمدیم و داخل محوطه دوری می‌زدیم تا بچه‌ها داخل خانه دل‌شان نگیرد. صحن بزرگ و سرسبزی داشت. عصر که می‌شد، همسایه‌ها هم بیرون می‌آمدند. خیلی اوقات با آنها هم‌کلام می‌شدم. از ماجرای زندگی‌ام برایشان می‌گفتم و آنها هم از زندگی‌شان صحبت می‌کردند. سر صحبت که باز می‌شد، کمی وضعیت سید از ذهنم می‌رفت، اما شب که می‌شد و به خانه برمی‌گشتیم دوباره انگار همۀ غم‌های عالم می‌آمد سراغم. نزدیکی‌های عید بود. امسال سومین سالی بود که بدون سید تحویل می‌شد هیچ‌وقت به نبودنش عادت نکرده بودم. حس و حال عید را، هم از شکوفه‌های تازۀ درخت‌های متعدد شهرک شهید بهشتی می‌شد فهمید و هم از حال و هوای مردم، اما حال و هوای دل من این‌گونه نبود. سمیه که حالا می‌توانست جملات را درست ادا کند و حرف بزند، مدام سراغ پدرش را می‌گرفت، روح‌الله هم همین‌طور. خوب بود هم‌سن‌وسال‌ و هم‌بازی بودند و شاید همین دلیل و عالم بچگی سبب می‌شد دلتنگی از یادشان برود، اما شبی نبود که موقع خواب از پدر نپرسند. برای آخرین بار در سال 1363 با بچه‌ها به دیدنش رفتیم. گفت: «می‌خوام عید بیام خونه!» غیر از این حرف، هیچ چیز دیگری این‌قدر مرا شاد نمی‌کرد. اصلاً به این مسئله فکر نکرده بودم. گفت: «موافقت مسئول آسایشگاه رو گرفتم تا لااقل برای عید بیام خونه و اونها هم شرایطی مهیا کردند تا بتونم برم خونه.» قبل از اینکه من برسم تمام کارها انجام و سید مهیای آمدن به خانه شده بود. وسایلش را خیلی سریع جمع و جور کردم و داخل ساکش چیدم. چند پرستار آمدند و او را روی ویلچر گذاشتند تا به سمت در خروجی ببرند. چند روزی بود که او را می‌نشاندند و از حالت خسته‌ کنندۀ همیشه‌ دراز در آمده بود. ماشینی که تدارک دیده بودند نزدیک‌ترین جای ممکن ایستاده بود. سید را سوار کردند. ما هم عقب نشستیم و به سمت خانه‌مان راه افتادیم. ادامه دارد ...... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : سی و هفتم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان 🕊 موقع آمدن فکرش را نمی‌کردم که وقتی برمی‌گردیم سید نیز با ما باشد. چهرۀ بچه‌ها متفاوت از روزهای قبل بود. حسابی ذوق کرده بودند. خود سید هم دهانش تا بناگوش باز بود و می‌خندید. در طول حدود دو سال که ازمجروحیتش می‌گذشت، جز برای انتقال از بیمارستان قائم به بیمارستان ده‌دی و بعد به آسایشگاه و دو سه باری برای اعزام به تهران و مداوای زخم‌هایش، بیرون از بیمارستان نیامده و از تخت جدا نشده بود، آن چند بار هم داخل آمبولانس بود و اصلاً شهر و مردمش را به چشم ندیده بود و حالا بعد از گذشت این همه وقت، چشم به خیابان‌ها، ماشین‌ها و مردمی دوخته بود که داخل شهر بودند. نمی‌دانم در ذهنش چه می‌گذشت و به چه فکر می‌کرد. برای دقایقی می‌دیدم که دستش را زیر چانه گذاشته و به نقطه‌ای خیره شده است. شاید داشت این دو سال را در ذهنش مرور می‌کرد و شاید به آینده‌ای می‌اندیشید که با این شرایط جسمی در انتظارش بود. سیر افکارش مدام با سر و صدای بچه‌ها پاره می‌شد. تا جایی که برایش ممکن بود، گردنش را به سمت چپ می‌چرخاند تا بتواند بچه‌ها را که در عقب بودند ببیند. به خانه رسیدیم. خانه را برای آمدنش مهیا نکرده بودم. اگر می‌دانستم می‌آید حتماً از قبل تشکی پهن می‌کردم. وقتی رسیدیم، سریع پیاده شدم و داخل رفتم و برایش تشک پهن کردم. راننده و پرستاری که همراه‌مان بودند، او را از ماشین پیاده کردند و داخل خانه آوردند. آن‌قدر هول شده بودم که نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. از این اتاق به آن اتاق می‌رفتم، اما کاری انجام نمی‌دادم دور خودم می‌چرخیدم، مثل بچه‌ها که مدام دور پدرشان می‌چرخیدند و ثانیه به ثانیه کنارش می‌نشستند و رویش را می‌بوسیدند. چه‌قدر خوب بود که دوباره دور هم جمع شده بودیم مدت‌ها بود که خانوادۀ چهار نفری‌مان کنار هم نبودیم. ادامه دارد ..... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا