ڪوه است و دلش
بہ وسعت دامنہ ایست
سیماے امام عشق را
آینہ ای ست
این مرد ڪہ نور
از نفسش مے بارد
سید علے
حسینے خامنہ اے ست
بزرگ معلم انقلاب
روزت مبارک❤️❤️
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : پنجاه و یک✨💥
◀️از هر خانه چند نفر به جبهه🔸 رفته بود زنها و بچهها توی شهر زیاد بودند یک روز خانم عظیمی آمد خانهمان🌿 هممحلهایمان بود. همینطور که داشتیم از رزمندهها و کمکرسانی به جبههها حرف میزدیم، چند نفر از همسایهها✨ هم آمدند. قالیچهای انداختم توی حیاط، همه دور هم نشستیم به نقل خاطرات قبل از جنگ.❇️
کمی که گذشت به آنها گفتم: «باید کاری کنیم که خدا از ما راضی باشه ✅نباید دست روی دست بذاریم و انتظار کمک داشته باشیم.»
◀️زنهای همسایه هم قبول کردند، قرار گذاشتیم هر کدام از ما یک ماده غذایی را که در خانهاش🏠 پیدا میشود بیاورد تا برای رزمندگان غذا درست کنیم.
فردا، صبح زود زنگ خانهمان به صدا در آمد. خانم عظیمی🌿 بود. از دم در بهم گفت: «سیلندر گاز که نداریم، چطوری غذا بپزیم؟»🤔
گفتم: «با چند تکه هیزم کارمون راه میفته.»
یکدفعه از دور یکی از همسایهها را دیدیم که با پشتهای از هیزم🎋 به ما نزدیک میشد. عصمت و منصوره را صدا زدم گفتم: «بیاین کمک، هیزمها رو گوشهٔ حیاط بذارین.»☘
◀️یکییکی همسایهها از راه میرسیدند یکی دو نفر مقداری سبزی آش آوردند و مشغول پاک کردن✔️ سبزیها شدند. دیگری نخود و لوبیا و عدس را خیساند. دو نفر هم رفتند از توی کوچه بلوک آوردند و دور هیزمها گذاشتند ویک اجاق درست کردند. همگی مشغول شدیم✳️
عصمت آمد و گفت: «میخوام برم بسیج، کاری هست که قبل از رفتن کمکتون کنم.»🔅
گفتم: «نه مادر، اونجا بیشتر بهت احتیاج دارن.»
خداحافظی کرد و رفت. یک دیگ بزرگ را که خانم عظیمی از خانهاش آورده بود، گذاشتیم روی آتش🔥 و مشغول پختن آش شدیم.
نزدیکای ظهر، آش🍵 آماده شد. چه رنگ و بویی داشت. یکی از مردهای همسایه را خبر کردیم که آن را برای رزمندهها 💐به مسجد جامع برساند. او هم آمد و با کمک چند نفر دیگر، دیگ را با وانت به مسجد بردند.
◀️هر وقت که مواد غذایی در خانه پیدا میشد، باز هم دیگ را بار میگذاشتیم و میفرستادیم مسجد جامع یا مصلای نماز جمعه. نیروهای زیادی از آنجا به جبهه اعزام میشدند.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
AUD-20191222-WA0007اباصالح.mp3
2.32M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷
🍃هر کجا رفتی یاد ما هم باش
💔 جمعه های دلتنگی😭😭
😔😔😔آقا بیا😭
🍃💐اللَّـهُمَّ عجل الولیک الفرج💐🍃
التماس دعاااااااااا💞🙏💞🙏💞🙏
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : پنجاه و دو✨💥
◀️شهر شده بود یک ویرانه ، خانه هایی که تا چند وقت پیش صدای بازی و شادی😇 در آن پیچیده بود، حالا آرام و ساکت بودند. نه رفت و آمدی، نه صدایی، هیچ خبری از ساکنانش نبود یا شهید🌷 شده بودند یا مجروح.
◀️قدم زدن در شهر خیلی سخت بود باید از کنار خانههایی میگذشتیم که تعداد زیادی انسان بیگناه در آنجا به شهادت💐 رسیده بودند. از یک نفر شهید، تا بیش از ده نفر از یک خانواده😔 گاهی بعضی وقتها از این سختتر هم میشد. خبر شهادت پسر، همسر یا دامادِ دوست و آشنا که از جبهه برای خانوادهاش میرسید.🌺
◀️برای نماز جماعت که میرفتیم مسجد، بعضی وقتها جای یک نفر را خالی میدیدیم وقتی سراغش را میگرفتیم، میگفتند: «شهید🌷 شد.»
با خودم میگفتم: «دیروز در صف نماز ایستاده بود، امروز مهمان🔆 خداست!»
گاهی اوقات برای چند روزی مغازهها تعطیل میشد. مواد غذایی در خانهها پیدا نمیشد. یک روز سر ظهر متوجه شدم که به جز کمی آرد و مقداری شکر هیچ چیز در خانه نداریم.❗️
با خودم گفتم: «خدا رو شکر، که این رو هم توی خانه داریم.»
رفتم توی آشپزخانه و آردها را الک کردم یک ماهیتابه ✅برداشتم آمدم توی حیاط یک مَنقل داشتیم که رویش غذا درست میکردم. چند تکه چوب از توی باغچه آوردم و گذاشتم توی منقل
فقط چند تا کبریت ⚡️در جعبه مانده بود. هر کاری کردم روشن نمیشد. اولی، دومی تا آخرین کبریت، با هزار دردسر توانستم روشناش کنم و بالأخره چوبها آتش🔥 گرفت. ماهیتابه را گذاشتم و برای ناهار حلوا پختم. حلوا را توی بشقاب بزرگ گذاشتم و بردم سر سفره آن روز گذشت و روزهایی میآمد که حتی نان برای خوردن در خانهها پیدا نمیشد؛ اما مردم به همدیگر کمک میکردند و برای هم مواد غذایی میفرستاد.🍃🌸🍃
ادامه دارد .....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنبه شما پر از عشق بر محمد (ص )و .....🌹🌹🌹
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : پنجاه و سه✨💥
◀️یک روز ظهر وقتی عصمت از بسیج آمد گفت: «مادر، برای دوختن ✂️لباس رزمندهها به چند نفر خیاط نیاز داریم پارچهها خیلی زیاد شدند. باید هر چه سریعتر لباسها رو برا رزمندهها 💫به جبهه بفرستیم به نیروی کمکی و مکان مناسبی احتیاج داریم.»💥
هنوز حرفش تمام نشده بود، گفتم: «پارچهها رو بهم برسونید تو فکر لباسها نباشید.»👌
عصمت خیلی خوشحال شد. آمد مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید😘 گفت: «میدونستم قبول میکنی.»
گفتم: «اگه میخوای زودتر لباسها آماده بشه، چند نفر از خواهران رو با خودت✅ بیار اینجا برای کمک.»
با لبخند گفت: «باشه. اتفاقاً بچهها هم اعلام آمادگی کردن.»
◀️فردا عصمت برای گرفتن پارچهها رفت بسیج. یکی دو ساعت بعد با چند نفر از دوستانش ✳️آمدند. یکییکی سلام میکردند و وارد اتاق خیاطیام شدند کمی با هم صحبت کردیم. به هر کدامشان کاری را محول❇️ کردم که سرعت کار بالا برود. پارچهها را پهن کردم و برش زدم. بعد از آنها خواستم که خطهای راست 🔅را با نخ سوزن کوک کنند. رفتم و نشستم پشت چرخ خیاطیام. تند و تند پدال چرخ را فشار میدادم. دیگر به صدای چرخ خیاطی عادت کرده بودم. به بالا و پایین آمدن سوزن، به رد نخ روی پارچه⭕️ که همیشه مواظب بودم کج نرود.
گاهی صدای تقّی میآمد؛ نخ پاره میشد و سوزن میشکست. سوزن را عوض میکردم و از نو ✨شروع میکردم
تمیز دوزیها و دوختن لباسها را خودم انجام دادم. یکی دو نفر هم لباسهای آماده را تا میزدند و در کیسههای نایلونی بزرگ⭐️ میگذاشتند. ناهار را همانجا دور هم خوردیم و دوباره کار را شروع کردیم.
◀️تا عصر تعداد زیادی لباس آماده شده بود عصمت با یکی دو نفر، آنها را به بسیج برد و تحویل✳️ داد. با یک گونی ملحفهٔ سفید، به خانه برگشت و گفت: «باید این ملحفهها هر چه سریعتر ضد عفونی بشه بچهها میخوان باند زخم درست کنن و برا مجروحین به جبهه بفرستن.»❇️
لباسشویی را روشن کرد. من هم رفتم از توی اتاق هر چه ملحفه در خانه داشتیم آنها را جمع کردم و کنار لباسشویی گذاشتم. ✅به عصمت گفتم: «این ملحفهها رو هم بذار بشوریم. اونجا بیشتر از ما به اینا احتیاج دارند.»
چون لباسشویی از نوعی بود که آبکشی
نمیکرد؛ چند دور که ملحفهها را میشست، عصمت آنها را در تشت لباس آبکشی🚰 میکرد و من هم به کمک یکی از دوستان عصمت، دو طرف ملحفهها را میگرفتیم و میپیچاندیم و آب باقیماندهاش را میچکاندیم. تا زودتر خشک شود. روی بند لباس توی حیاط،✳️ روی پشتبام، روی نردهها، حتی گاهی هم به خانهٔ همسایهها میبردیم و پهن میکردیم. بعد از خشک شدن آنها را جمع میکردیم و اتو میزدیم و تعدادی از همسایهها هم آنها را تا میزدند؛🍃 عصمت و دوستانش سریسری آنها را به بسیج میرساندند و دوباره مقداری ملحفه از کمکهای مردمی را به خانه میآوردند.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️