✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هشتاد و هفت✨💥
◀️راضیه به من نگاه کرد و پرسید: «حاج خانم یادتونه برای مدتی همراه با تعداد زیادی از خانوادهها♦️ در یکی از پناهگاههای اطراف شهر ساکن شدیم. یک روز شما و عصمت برای دیدن اقوام و دوستان که در آنجا بودند آمدید.✅
همه دور هم جمع شدیم و هر کس از بمبارانی که در محلهشان اتفاق افتاده بود حرف میزد.
◀️تعریف کردن از اجساد متلاشی شده و سوختهٔ زنان و کودکان اشک 😭همه را درآورده بود. عصمت از خانههای آوار شدهٔ شهر و جمعیتی که برای کمک آمده بودند میگفت. از زنان و کودکانی👧 که زیر آوار مانده بودند از تنها عضو خانوادهای که دنبال کوچکترین اثری از خانه و عزیزانش بود. از مادری که دنبال پسر و عروس و نوههایش 👶به هر سویی میدوید. از بمباران بازار و تعداد کشتهها و زخمیها، از گوشه گوشهٔ شهر خبر آورده بود. بعد از چند لحظه سکوت، به خانمها و دخترانی🍃 که آنجا بودند گفت: «اگه به خانههاتون برگشتید شبها با حجاب کامل بخوابین. شهر نااَمنه! امکان داره توپ یا موشک✳️ به خانهها اصابت کنه و سقف و دیوارها رو سرمون آوار بشه به نظرتون دیگه مجالی هست که به فکر پوشش خودمون باشیم؟ اونوقت فقط یه جسم بیجون🔅 از ما باقی میمونه به نحوهای که ما رو از زیر آوار بیرون میکشن، فکر کنین. هواپیماهای عراقی هر شب 🌓و روز توی آسمون میچرخند و روی شهر بمب و موشک میریزن. چارهای نیست ما هم به اندازهٔ وسع خودمان تلاش میکنیم به وظایفمان عمل کنیم.»✅
به دخترها گفتم: «عصمت این حرفها رو بارها تکرار میکرد و خودش هم عمل میکرد و این ذهنیتش✳️ باعث شده بود که هر وقت حملهٔ موشکی به خانههای مسکونی صورت میگرفت و لحظهٔ وقوع حادثه را از رادیو یا دوستان میفهمید فوراً خودش را به محل حادثه❌ میرساند. با چند ساعت کلاس فشرده تمام دورههای امدادی را گذراند به همراه تعدادی از خواهران در محل حادثه حاضر میشد و به کمک زنان و دختران مجروح🥀 میرفت. مصدومان را در آمبولانس میگذاشت و به بیمارستان میبرد و گاهی هم در انتقال پیکر مطهر خواهران شهید🌷 و یا جمعآوری تکه پارهٔ پیکرهای شهدا همکاری میکرد.»🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ رو دانلود کنید ببینید و منتشرش کنید
ان شاء الله ظهور زودتر اتفاق بیفته🤲
دو شب احیا دیگه باقیست 😔😔
اگه منادی صدا نزنه ما کم گذاشتیم واسه اقا😔😔😔😔
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هشتاد و هشت✨💥
◀️راضیه گفت: «یکی دیگر از فعالیتهای عصمت، غسل دادن و کفن کردن بانوان شهیده🌷 بود. خودم میدیدم داوطلبانه میرفت شهیدآباد و با تعدادی دیگر از خواهران به انجام امورات مربوط به بانوان شهیده🥀 میپرداخت. وقتی علت حضورش را میپرسیدیم میگفت: «باید سعی کنیم چشم نامحرمی به این اجساد پاک نیفته.»🍁
◀️شما تصور کنید حملات موشکی و بارش توپهای دشمن بعثی چه صحنههای وحشتناکی 😱را رقم میزد. جسمها، جسم نبودند؛ پاره پاره و تکه تکه، من جرأت دیدن این صحنهها را نداشتم؛ اما عصمت 🌷ترس را کنار گذاشته بود و فقط فکر و ذکرش این بود که اجساد خواهران شهیدمان🖤 بر روی زمین نماند. بارها او را میدیدم که با روحیهای خاص مشغول غسل و تکفین شهدا است.»
هما با اشکی 😭که به پهنای صورت میریخت گفت: «زندگی عصمت سرشار بود از عشق به شهادت🌷 و این شوق هرلحظه بیشتر و بیشتر در ذهن و روحش پر و بال میگرفت. بهطوری که در سخنانش خطاب به دوستان، بارها به این موضوع اشاره میکرد و میگفت: «مؤمن هر لحظهاش و هر روزش جهاد و شهادته و عمرش با شهادت به پایان میرسه.»✅
در مورد جنگ هم میگفت: «همانطور که برادران ما حسینوار به فرمان رهبر💐 انقلاب اسلامی(ره) و ولایت وارد نبرد حق علیه باطل شدهاند و از اسلام و انقلاب دفاع میکنند، ما زنان باید زینبوار در پشت جبههها رسالتمان را به نحو احسن و خداپسندانه 🙏انجام بدهیم و اگر از ولایت فقیه پیروی نکنیم، خون شهدا را پایمال کردهایم و از صراط مستقیم جدا شدهایم. وظیفهٔ ما زینبیان خیلی سنگینه؛ چرا که هم باید به رزمندگان جبهه🕊 یاری برسونیم تا با مقاومت خودشان فجرآفرینی کنند و هم باید پیامرسان خون شهدا باشیم و راهشان رو ادامه بدیم. شهدا🌷 بر ما حق دارند، آنها با اهدای خونشان ادای تکلیف کردن و حالا نوبت ماست که زینبوار پیام خونشان روبه عالم برسونیم.»
◀️هیچ وقت از یادم نمیرود دخترها چگونه آن شب را با اشک و اندوه به صبح رساندند.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺شعرخوانی زیبای مهدیار خراسانی کودک 4 ساله در وصف امیرالمومنین (ع)
حتما ببینید 🌺🌺🌺🌺🌺
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هشتاد و نه✨💥
◀️مراسم تشییع عصر بود نزدیکای ظهر چادرم را سر کردم با چند نفر از فامیلها برای تسلیت🏴 به خانوادهٔ عیدی مراد رفتیم خانهشان.
◀️وقتی وارد خانه شدیم، بیاختیار رفتم طرف اتاق عصمت و مرضیه، جمعی از خانمهای فامیل خانوادهٔ محمد🍃 هم بودند تا مرا دیدند دنبالم قدم برمیداشتند و اشک😭 میریختند. نگاهم که به اتاقهای عصمت و مرضیه افتاد، صدا زدم: «دخترهای گلم کجایید؟!‼️ نور چشمانم، تازه عروسانم کجایید؟! هنوز رنگِ در و دیوار اتاقتون خشک نشده!. هنوز لباسهای قشنگتان،😭 چادرهای سفیدتان برق میده!. هنوز هدیههای پاگشاتون رو وا نکردید!. فداتون بشم کجایید؟⁉️
عصمتم، یادمه گفتی: «من جهیزیه نمیخوام»، یادمه چادرت رو که میدوختم چه دعایی کردی. چه زود به آرزوت رسیدی شهادت 🌷مبارکت باشه.»
کفشهایم را در آوردم رفتم توی اتاق عصمت چرخی زدم و نگاهی😔 به وسایلش انداختم.
◀️صدیقه خانم خیلی غمگین بود او را در آغوش گرفتم و دلداری میدادم. بهش گفتم: «دادنی را باید داد ✳️آنچه که مال خداست ما چهکارهایم که تصمیم بگیریم خودش داده، خودش هم یه روزی میگیره کار ما فقط شکر کردنه.»
دستم رو بالا بردم و گفتم: «خدایا شکرت🤲 دادمش در راه خودتو امام حسین(ع).»
◀️مادربزرگ محمد وقتی اتاق خالی عصمت و مرضیه را میدید مینشست و گریه😭 میکرد. گاهی در اتاق عصمت را باز میکرد و گاهی در اتاق مرضیه را آنها را صدا میزد، بعد هم تنها دخترش را میگفت: «مادر! فاطمه!😭 عزیز جونم کجایی؟ با رفتنتون چی اومد به سرم چه کنم تنها مونسم.»😔
صغری خانم؛ جاری عصمت آمد کنارم و با گریه گفت: «هنوز فامیل و آشنا، عصمت و مرضیه را برای پاگشا 🌻دعوت میکردند. از فردای روز عروسی، عصمت و مرضیه خیلی با هم صمیمی شدند مثل دو خواهر. محمد و غلامرضا که رفتند جبهه، مادرشوهرم و آنها در خانه تنها بودند. مادرشوهرم احترام عروسهایش 🌸را داشت. من که عروس بزرگش بودم اگر یک بار برای دیدنش نمیرفتم، خودش میآمد به من و بچهها سر میزد. خانهٔ ما دورتر بود.🍃
◀️یک روز از صبح زود چون غلامعلی کنار خانهٔ پدرش مغازه داشت به همراه بچههایم به آنجا رفتیم 🔸بعد از کمی که وارد حیاط شدیم عصمت و مرضیه را دیدم که آماده شدهاند تا به بسیج بروند. تا من و بچهها را دیدند آمدند طرفمان و سلام و احوالپرسی کردند.♦️
◀️عصمت بچهها را بغل کرد و بوسید خیلی به دخترم علاقه داشت هر وقت او را میدید برایش شعر ❣میخواند و موهایش را میبافت خیلی به عصمت عادت کرده بود. دور هم که مینشستیم این بچه میرفت روی پایِ عصمت🌷 و شعرهایی را که یادش داده بود برایش میخواند.
آن روز عصمت و مرضیه از ما خداحافظی کردند و رفتند.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️