eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و چهار✨💥 ◀️آخرین وداع من با عصمت 🌷در مراسم تدفین شهدای بمباران هوایی پل قدیم بود. رفتم شهیدآباد، وارد محلی شدم که شهدا🌷 را آمادهٔ غسل و تدفین می‌کردند. چشمم به عصمت و مرضیه افتاد غرق خون🥀 بودند. یک نگاه به لباس مرضیه می‌کردم و نگاهی به لباس عصمت هر دوی آن لباس‌ها را خودم برایشان دوخته بودم. بمیرم الهی!😭 آن‌قدر این لباس‌ها از خون سرخ شده بود که برق می‌داد در آن لحظه هیچ سخنی به جز شکر خدا🙏 بر زبانم نیامد. به طرف عصمت رفتم می‌خواستم بدانم ترکش به کجای بدنش اصابت کرده اول به صورتش نگاه کردم لبخندی☺️ معصومانه بر لبانش نقش بسته بود دقیق‌تر نگاه کردم و دیدم ترکش‌ها پهلویش را شکافته😔 ‌است. یادم آمد که عصمت همیشه می‌گفت: دوست دارم اگه روزی شهید شدم، چیزی به سرم اصابت نکنه، تیر یا ترکش به پهلوم بخوره.» با خودم گفتم: «یا زهرا(س)،🌹 دخترم دوست داشت مثل تو شهید بشه.» محو چهره‌اش شده بودم؛ بعد از کمی دستم را کشیدم روی صورتش🥀 و گفتم: «یادمه موقعی که چادر عروسیت رو می‌دوختم چی‌ بهم گفتی، آره! لیاقت داشتی زیر چادری که برای داشتنش سر از پا نمی‌شناختی به شهادت ✨برسی. این هدیهٔ خدا به تو بود برای منم دعا کن برای همه دعا کن.» ◀️تمام خاطرات دوران کودکی ‌تا شهادتش در آن چند لحظه از جلوی چشمم می‌گذشت. وقتی به همراه تعدادی از فامیل وارد غسالخانه شدیم، دیدن پیکرهای خونین🌻 خواهران و مادران بی‌گناه، صحنه‌های دلخراشی را برایمان رقم زد ، هیچ‌وقت لحظه‌های دردآور تغسیل پیکرهای پاک و مطهر شهدای🌷 عاشورای خونین آن روز که چند منطقه با هم مورد حمله قرار گرفته بود را فراموش نمی‌کنم. جراحات وارده بر بعضی از این جسم‌ها به قدری زیاد⭕️ بود که خونشان بند نمی‌آمد و نمی‌شد آن‌ها را با آب غسل داد. خانم‌هایی که برای کمک آنجا بودند تصمیم گرفتند به جای غسل، برخی از پیکرها را تیمم بدهند. ◀️بعد از غسل دادن، عصمت و مرضیه را در تابوت‌هایی چوبی گذاشتند و به مسجد شهیدآباد🌷 بردند، تا قبرها را برای شهدای آن حادثه آماده کنند. من هم به دنبال آن‌ها به مسجد🕌 رفتم. من بودم و یک مسجد و دو نو عروس غرق به خون؛ باز هم نتوانستم چیزی بگویم و به تابوت‌ها خیره شدم. یک لحظه به ‌یاد مولایم حضرت علی(ع) 💐افتادم. با خودم گفتم: «فدایش شوم برای احیای دین اسلام فرق سرش شکافته شد، من چه قابل باشم. خون فرزندم فدای راهِ علی(ع).»🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و پنج✨💥 ◀️نام و ذکر یا علی(ع) مرا آرام می‌کرد. یک ساعت یا بیشتر به ‌تنهایی کنار تابوت‌ها🥀 نشسته بودم. خدا را گواه می‌گیرم که یک قطره اشک هم از چشمانم سرازیر نشد. آن چنان آرامشی🌻 خدا به من داده بود که توانستم آن لحظه‌ها را به تماشا بنشینم شروع کردم به قرآن خواندن🌼 تا اینکه دوستان عصمت به مسجد آمدند. در میان اشک و اندوه دوستانش، یکی از خواهران با صدای بلند می‌گفت: «یا حضرت فاطمه(س)،💐 عصمت به پیشت آمده.» جمعیت به سرو سینه می‌زد. این جمله را با تمام وجودم به همراه آن‌ها تکرار🌿 می‌کردم به یکی از خواهران گفتم: «همه با صدای بلند سورهٔ نبأ را بخوانند.» صدای قرآن☘ را که ‌شنیدم، احساس کردم کسی در کنارم حضور دارد و به ‌من آرامش می‌دهد. کم‌کم مردم آمدند و مسجد 🕌شلوغ شد. آمادهٔ برگزاری مراسم شدیم. بعد از اقامهٔ نماز میت بر شهدا توسط حاج آقا عباس مخبر دزفولی، معلم عصمت، حاج آقا راجی به وصیت دخترم نماز میت را دوباره برایش اقامه کرد. ◀️تابوت عصمت بر روی دستان من و خواهر و برادرم و تعداد زیادی از دوستانش راهی خانهٔ همیشگی🥀 شد. آن روز، روز افتخارم بود. هم عصمتم به آرزویش رسیده بود و هم من یک فرزند در راه اسلام و دفاع از ارزش‌های🌴 انقلابی داده بودم. ◀️مراسم تشییع عصمت همراه با جمعی از شهدای همان حادثه برگزار شد. آن روز مردم، به احترام شهدا 🌷حضوری پر شور داشتند؛ چون به این باور رسیده بودند که شهدا به تمام مردم اختصاص دارند. مردم می‌گفتند: «شهدا مال ما هستند» و شعار می‌دادند: «شهید، شهید، راهت ادامه دارد.»👌 ◀️حاج آقا راجی بعد از اقامهٔ نماز آمد پیش من و گفت: «تسلیت عرض می‌کنم. دختر شما می‌دانست که شهید 🌷می‌شود امروز که برای تدریس رفته بودم حسینیه، دیدم کلاس آرامش همیشگی را ندارد. با دیدن این صحنه از خواهران پرسیدم: «طوری شده؟ اتفاقی افتاده؟» گفتند: «خواهر پور انوری شهید شده.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و شش ✨💥 ◀️آن روزی که خواهر پورانوری شهید شد، من در جریان حادثهٔ حمله🔺 هواپیمایی دیروز به پل قدیم بودم؛ ولی خبر نداشتم که او هم جزء شهداست. کلاس تشکیل نشد و تنها چیزی که مرا به تفکر واداشت و برایم یک شاخصه شد، این بود که یکی از خواهران آمد و گفت: «حاج آقا! خواهر پورانوری قبل از شهادتش🌷 گفته بود: اگه شهید شدم، دوست دارم حاج آقا راجی نماز میتِ منو بخونه.» آهی کشیدم و گفتم: «خودش از قبل همه وصیت‌هایش را کرده بود حاج آقا، ما بی خبر بودیم.»😔 او گفت: «بمباران یک خبر قبلی نیست؛ اما یک انسانی به دلش الهام شده که قرار است به زودی شهید🌷 شود و به دوستانش سفارش می‌کند نماز میتم را چه کسی اقامه کند. با شنیدن این موضوع احساس کردم یک حقیقتی✅ در وجود این خواهر دمیده شده بود که رنگ و بوی دنیایی نداشت، دوستانش نتوانستند آن را کشف کنند و او دقیقاً دریافته بود که دارد به خیل شهدا🔅 می‌پیوندد.» صحبت‌های حاج‌آقا راجی را که شنیدم، آرام‌تر از قبل شدم. ◀️بعد از مراسم تشییع عصمت، علیرضا از بسیج که برگشت آمد کنارم و گفت: «محمد رو دیدم.» پرسیدم: «حالش خوب بود؟»❓ گفت: «آره. تا من رو دید از بین بچه‌ها دستم را گرفت، کشاند کنار و گفت: «اَزت یه درخواست❗️ دارم. اینکه از طرف من به خانواده‌ سلام برسونی و بهشون بگی، عصمت در زندگی من بود و شهید شد از اونا بخواه که منو ببخشن.»🙏 این حرف‌ها را که از زبان علیرضا شنیدم گفتم: «برو صورتش رو ببوس😘 و بهش بگو خانواده‌ام به خصوص مادرم، از این صحبتتون خیلی ناراحت شدن و گفتن: عصمت به آرزوش✨ رسید و خودش راهش رو انتخاب کرده بود. خدا دعاهاش رو به اجابت رسوند. حتی اگه مجرد هم ‌بود، بازم شهید می‌شد.» از علیرضا پرسیدم: «محمد الان کجاست؟»🤔 گفت: «با بچه‌ها رفت منطقه.» ◀️بعد از چند روزی که از مجروحیت مادر محمد در آن حادثه می‌گذشت، پیغام داده بود که می‌خواهد محمد 🌾را ببیند. محمد به همراه برادر کوچکش مهدی، آمدند خانه‌مان. محمد گفت: «برای عیادت مادرم راهی تهرانم.» گفتم: «سلام برسون🍀 ، می‌خوای همراهت بیام؟» گفت: «ممنون.» ◀️مقداری میوه گذاشتم توی کیسهٔ نایلونی و به محمد دادم. برای فاطمه خانم دعا🙏 کردم و به محمد گفتم: «از تهران که اومدی ما رو بی‌خبر نذار.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و هفت✨💥 ◀️دو روز بعد محمد و خواهرش آمدند خانه‌مان، پرسیدم: «حال مادرتون خوبه؟»❓ صدیقه خانم آن‌قدر ناراحت بود که نمی‌توانست حرف بزند. با دیدن محمد اشک 😭می‌ریخت بعد از کمی محمد گفت: «من و مهدی به تهران رسیدیم و رفتیم بیمارستان🏨 با هزار مکافات بعد از یک ساعت معطلی، موفق شدیم وقت ملاقات بگیریم. به محض اینکه وارد اتاق شدیم و مادرم چشمش به من افتاد، سیل اشکش😭 سرازیر شد. آهی کشید و گفت: «محمد بیا، بیا اینجا مادر!» قدم‌هایم سنگین شده بود. مادرم گفت: «بیا! می‌خوام صورتت رو ببوسم😘.» نزدیک‌تر رفتم بغض گلویم را می‌فشرد کنار تختش ایستادم مادرم سعی می‌کرد با آن همه مجروحیت خودش را به صورت من برساند 🍃من هم صورتم را عقب می‌کشیدم؛ ولی دیدم حریف مادرم نمی‌شوم ، صورتم را جلو بردم او صورتم را بوسید💐، من هم دستش را بوسیدم. در همان حالت گریه به من گفت: «چقدر دوست داشتی یکی از خانواده، شهید🌷 بشه!» ◀️با شنیدن این حرف، به ‌یاد آن روزهایی افتادم که او را با صحبت‌هایم برای شهادت 🌷هر یک از اعضای خانواده آماده کرده بودم. چون از یک طرف عراق به دزفول موشک🌿 می‌زد و اعضای خانواده‌ام در شهر ساکن بودند و از طرف دیگر من و دو برادرم غلامرضا و مهدی، جبهه بودیم و احتمال شهادت🌷 برای هر یک از ما وجود داشت. ◀️مهدی هم حال و روزش مثل من بود هیچی نمی گفت و کنار تخت مادرم ایستاده بود. بعد از کمی مادرم ‌گفت: «ای کاش🙏 منم شهید شده بودم ، چقدر ناراحتم از اینکه قبل از عروسیت با انتخاب عصمت مخالفت🍁 می‌کردم. عصمت خیلی دوست داشت شهید بشه چقدر بعد از ازدواجش به ما احترام می‌گذاشت. هم عصمت و هم مرضیه رو خیلی دوست🌴 داشتم. نمی‌دونم چرا رفتن و منو تنها گذاشتن.» در همان حال پرستاری که در اتاق بود، گفت: «مادر گریه نکن.»😔 مادرم گفت: «این پسرمه، همسرش شهید شده.» بغض امانم نمی‌داد و به گلویم چنگ می‌انداخت. می‌خواستم از اتاق بیرون بروم و گریه😭 کنم، دیدم نمی‌شود. اشک در چشمانم حلقه زده بود یک قطره اشک از چشم چپم بر روی صورتم🍃 غلطید. مادرم می‌خواست اشک‌هایش را پاک کند. من هم سریعاً از فرصت استفاده کردم و آن یک قطره💧 اشکم را پاک کردم؛ ولی همچنان بغض گلویم را می‌فشرد، به طوری که دردش تمام وجودم را می‌لرزاند💥 و قادر به گفتن کوچکترین سخنی نبودم؛ حتی در این حد که بتوانم به مادرم بگویم: «گریه نکن.»🍃🌸🍃 ادامه دارد .......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️