✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : صد و شش ✨💥
◀️آن روزی که خواهر پورانوری شهید شد، من در جریان حادثهٔ حمله🔺 هواپیمایی دیروز به پل قدیم بودم؛ ولی خبر نداشتم که او هم جزء شهداست. کلاس تشکیل نشد و تنها چیزی که مرا به تفکر واداشت و برایم یک شاخصه شد، این بود که یکی از خواهران آمد و گفت: «حاج آقا! خواهر پورانوری قبل از شهادتش🌷 گفته بود: اگه شهید شدم، دوست دارم حاج آقا راجی نماز میتِ منو بخونه.»
آهی کشیدم و گفتم: «خودش از قبل همه وصیتهایش را کرده بود حاج آقا، ما بی خبر بودیم.»😔
او گفت: «بمباران یک خبر قبلی نیست؛ اما یک انسانی به دلش الهام شده که قرار است به زودی شهید🌷 شود و به دوستانش سفارش میکند نماز میتم را چه کسی اقامه کند. با شنیدن این موضوع احساس کردم یک حقیقتی✅ در وجود این خواهر دمیده شده بود که رنگ و بوی دنیایی نداشت، دوستانش نتوانستند آن را کشف کنند و او دقیقاً دریافته بود که دارد به خیل شهدا🔅 میپیوندد.»
صحبتهای حاجآقا راجی را که شنیدم، آرامتر از قبل شدم.
◀️بعد از مراسم تشییع عصمت، علیرضا از بسیج که برگشت آمد کنارم و گفت: «محمد رو دیدم.» پرسیدم: «حالش خوب بود؟»❓
گفت: «آره. تا من رو دید از بین بچهها دستم را گرفت، کشاند کنار و گفت: «اَزت یه درخواست❗️ دارم. اینکه از طرف من به خانواده سلام برسونی و بهشون بگی، عصمت در زندگی من بود و شهید شد از اونا بخواه که منو ببخشن.»🙏
این حرفها را که از زبان علیرضا شنیدم گفتم: «برو صورتش رو ببوس😘 و بهش بگو خانوادهام به خصوص مادرم، از این صحبتتون خیلی ناراحت شدن و گفتن: عصمت به آرزوش✨ رسید و خودش راهش رو انتخاب کرده بود. خدا دعاهاش رو به اجابت رسوند. حتی اگه مجرد هم بود، بازم شهید میشد.»
از علیرضا پرسیدم: «محمد الان کجاست؟»🤔
گفت: «با بچهها رفت منطقه.»
◀️بعد از چند روزی که از مجروحیت مادر محمد در آن حادثه میگذشت، پیغام داده بود که میخواهد محمد 🌾را ببیند. محمد به همراه برادر کوچکش مهدی، آمدند خانهمان. محمد گفت: «برای عیادت مادرم راهی تهرانم.»
گفتم: «سلام برسون🍀 ، میخوای همراهت بیام؟»
گفت: «ممنون.»
◀️مقداری میوه گذاشتم توی کیسهٔ نایلونی و به محمد دادم. برای فاطمه خانم دعا🙏 کردم و به محمد گفتم: «از تهران که اومدی ما رو بیخبر نذار.»🍃🌸🍃
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : صد و هفت✨💥
◀️دو روز بعد محمد و خواهرش آمدند خانهمان، پرسیدم: «حال مادرتون خوبه؟»❓
صدیقه خانم آنقدر ناراحت بود که نمیتوانست حرف بزند. با دیدن محمد اشک 😭میریخت بعد از کمی محمد گفت: «من و مهدی به تهران رسیدیم و رفتیم بیمارستان🏨 با هزار مکافات بعد از یک ساعت معطلی، موفق شدیم وقت ملاقات بگیریم. به محض اینکه وارد اتاق شدیم و مادرم چشمش به من افتاد، سیل اشکش😭 سرازیر شد. آهی کشید و گفت: «محمد بیا، بیا اینجا مادر!»
قدمهایم سنگین شده بود. مادرم گفت: «بیا! میخوام صورتت رو ببوسم😘.»
نزدیکتر رفتم بغض گلویم را میفشرد کنار تختش ایستادم مادرم سعی میکرد با آن همه مجروحیت خودش را به صورت من برساند 🍃من هم صورتم را عقب میکشیدم؛ ولی دیدم حریف مادرم نمیشوم ، صورتم را جلو بردم او صورتم را بوسید💐، من هم دستش را بوسیدم.
در همان حالت گریه به من گفت: «چقدر دوست داشتی یکی از خانواده، شهید🌷 بشه!»
◀️با شنیدن این حرف، به یاد آن روزهایی افتادم که او را با صحبتهایم برای شهادت 🌷هر یک از اعضای خانواده آماده کرده بودم. چون از یک طرف عراق به دزفول موشک🌿 میزد و اعضای خانوادهام در شهر ساکن بودند و از طرف دیگر من و دو برادرم غلامرضا و مهدی، جبهه بودیم و احتمال شهادت🌷 برای هر یک از ما وجود داشت.
◀️مهدی هم حال و روزش مثل من بود هیچی نمی گفت و کنار تخت مادرم ایستاده بود.
بعد از کمی مادرم گفت: «ای کاش🙏 منم شهید شده بودم ، چقدر ناراحتم از اینکه قبل از عروسیت با انتخاب عصمت مخالفت🍁 میکردم. عصمت خیلی دوست داشت شهید بشه چقدر بعد از ازدواجش به ما احترام میگذاشت. هم عصمت و هم مرضیه رو خیلی دوست🌴 داشتم. نمیدونم چرا رفتن و منو تنها گذاشتن.»
در همان حال پرستاری که در اتاق بود، گفت: «مادر گریه نکن.»😔
مادرم گفت: «این پسرمه، همسرش شهید شده.»
بغض امانم نمیداد و به گلویم چنگ میانداخت. میخواستم از اتاق بیرون بروم و گریه😭 کنم، دیدم نمیشود. اشک در چشمانم حلقه زده بود یک قطره اشک از چشم چپم بر روی صورتم🍃 غلطید. مادرم میخواست اشکهایش را پاک کند. من هم سریعاً از فرصت استفاده کردم و آن یک قطره💧 اشکم را پاک کردم؛ ولی همچنان بغض گلویم را میفشرد، به طوری که دردش تمام وجودم را میلرزاند💥 و قادر به گفتن کوچکترین سخنی نبودم؛ حتی در این حد که بتوانم به مادرم بگویم: «گریه نکن.»🍃🌸🍃
ادامه دارد ..........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : صد و هشت✨💥
◀️مادرم بعد از پاک کردن اشکهایش گفت: «آن روز از خانه که خارج شدیم، جمعیتی از مردم را دیدیم که پرچم 🏴به دست در یک راهپیمایی حرکت میکنند.»
به عصمت و مرضیه گفتم: «صبر کنید با اینا بریم.»🍃
عصمت گفت: «نه! دیر میشه.»
ما هم برای گرفتن تاکسی و رفتن به شهیدآباد آهسته از کنار خیابان 🔹به راه افتادیم، ولی به هر تاکسی که میگفتیم ما را به شهیدآباد ببرد، قبول نمیکرد مجبور شدیم به همراه راهپیمایان به طرف گلزار شهدای🌷 بهشتعلی حرکت کنیم. اولِ پل قدیم که رسیدیم، من ایستادم عصمت گفت: «چرا نمیای؟»
گفتم: «صبر کن، این پرچم راهپیمایی🌻 جلو بره، ما بعد از مردها حرکت کنیم.»
عصمت گفت: «نه! دیر میشه زودتر بیا بریم.»🌿
با هم راه افتادیم وسطهای پل بود که با کمر به زمین خوردم. چشمهایم ✔️را که باز کردم، دیدم غرق در خون شدهام و عصمت پیچیده در چادرش، خونین روی زمین افتاده بود و مرضیه هم نصف سرش رفته بود.😔
◀️به آسمان نگاه کردم وگفتم: «خدایا!🙏 چرا اونا رو بردی و منو زنده گذاشتی؟»
حرف مادرم که به اینجا رسید، دوباره صورتش از اشک😭 خیس شد و بعد از لحظاتی گفت: «خانوادهٔ عصمت چطورن؟»
اشاره کردم به کیسهٔ سیبها 🍎و پرتقالهایی🍊 که در دستم بود. گفتم: «اینا رو مادر عصمت داده.»
دوباره بغض به سراغم آمد در همان حال پرستاری آمد تا آمپول💉 مادرم را تزریق کند. پشت سر او قایم شدم که مادرم چهرهٔ مرا نبیند. کمی آرامتر شدم پرستار🍃 رفت.
گفتم: خانوادهٔ اونا نگران نیستن. الان تنها نگرانی اونا شما هستی مادر. مادر عصمت✨ میخواست با من بیاد که شرایط جور نشد.»
گفت: «نه مادر! راضی به زحمت اونا نیستم.»
با بغضی که گلویم را رها نمیکرد، از او خداحافظی کردم. مهدی هم همینطور با هم از اتاق بیرون آمدیم.»🍃🌸🍃
ادامه دارد ......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : صد و نه✨💥
◀️هنوز محمد بغضش نمیشکست، صدیقه خانم زد زیر گریه😭 و گفت: «حاج خانم، شما که میدونید چقدر به مادرم وابستهام، آنقدر که نمیتوانم برای یک لحظه نبودنش را تحمل🍃 کنم. از وقتی که ازدواج کردم چون تنها دخترش بودم، هر محلهای که خانه اجاره✨ میکردیم، با پای پیاده مسیرها را میآمد، دیدن من و بچههایم خیلی مرا دوست داشت بعد از خاکسپاری😔 نو عروسان خانواده، چند روزی میشد که من و برادرهایم مادرم را ندیده بودیم. تصمیم گرفتیم برای دیدنش به تهران⭕️ برویم یکی از زنبرادرهایم تهران بود و از او مراقبت میکرد من به همراه زنبرادر بزرگم غلامعلی و پسر کوچکش👦 روحالله راهی تهران شدیم قبل از ما برادرهایم رفته بودند وقتی به بیمارستان رسیدیم اجازه ملاقات 🧐نمیدادند. مخصوصاً برای مجروحینی که حالشان وخیم بود. به یکی از پرستاران گفتم: «از دزفول آمدهایم، میخواهم مادرم را ببینم.»🌿
گفت: باشه کمی صبر کنید. اسمش چیه؟»
گفتم: «فاطمه صدف ساز.»
گفت: «همون که دو تا از عروسهایش شهید شدند؟»🖤
بغض کرده گفتم: «آره.»
گفت: «با من بیاین.»
ما را برد دم در اتاق مادرم و گفت: «طولش ندید.»
وقتی در را باز کردیم و وارد اتاق شدیم؛ مادرم از دیدن ما تعجب😳 کرد و خوشحال شد.
◀️بعد از کمی که صورتش را با دستم نوازش میکردم، دستش🖐 را برد سمت ملحفهای که رویش کشیده بودند یک لحظه ملحفه را کنار زد یکی از زانوهایش کامل رفته بود.😔
گفت: «ببینید چه به سرم آمده!.»
چشمم به پاهایش خورد که از بالا تا نوک انگشتانش✨ پر از ترکش بود قسمتی از پایش کاملاً خالی شده بود. نمیدانم چطور با زخمهایی به این عمیقی دردش🍁 را بروز نمیداد خیلی مقاومت میکرد. مدام دستش به روسریاش بود و موهایش را میپوشاند دستهایش🎋 پر از زخم و خراشیدگی بود.
یکدفعه نفس عمیقی کشید و گفت: «هر جا دخترها رو خاک کردید من رو هم همونجا خاک کنید.»🌾
◀️من و زنبرادرم نگاهی به همدیگر انداختیم و گفتیم: «دخترها حالشان خوبه بیمارستان 🏨افشار بستری شدند.»
لبخندی زد و گفت: «ای مادر، چی بگم مگه من آن لحظهٔ آخر بیهوش شدم؟ همه چی رو با چشمام دیدم ، همه چی رو 🍃🌸🍃
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️