eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
112 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و شش ✨💥 ◀️آن روزی که خواهر پورانوری شهید شد، من در جریان حادثهٔ حمله🔺 هواپیمایی دیروز به پل قدیم بودم؛ ولی خبر نداشتم که او هم جزء شهداست. کلاس تشکیل نشد و تنها چیزی که مرا به تفکر واداشت و برایم یک شاخصه شد، این بود که یکی از خواهران آمد و گفت: «حاج آقا! خواهر پورانوری قبل از شهادتش🌷 گفته بود: اگه شهید شدم، دوست دارم حاج آقا راجی نماز میتِ منو بخونه.» آهی کشیدم و گفتم: «خودش از قبل همه وصیت‌هایش را کرده بود حاج آقا، ما بی خبر بودیم.»😔 او گفت: «بمباران یک خبر قبلی نیست؛ اما یک انسانی به دلش الهام شده که قرار است به زودی شهید🌷 شود و به دوستانش سفارش می‌کند نماز میتم را چه کسی اقامه کند. با شنیدن این موضوع احساس کردم یک حقیقتی✅ در وجود این خواهر دمیده شده بود که رنگ و بوی دنیایی نداشت، دوستانش نتوانستند آن را کشف کنند و او دقیقاً دریافته بود که دارد به خیل شهدا🔅 می‌پیوندد.» صحبت‌های حاج‌آقا راجی را که شنیدم، آرام‌تر از قبل شدم. ◀️بعد از مراسم تشییع عصمت، علیرضا از بسیج که برگشت آمد کنارم و گفت: «محمد رو دیدم.» پرسیدم: «حالش خوب بود؟»❓ گفت: «آره. تا من رو دید از بین بچه‌ها دستم را گرفت، کشاند کنار و گفت: «اَزت یه درخواست❗️ دارم. اینکه از طرف من به خانواده‌ سلام برسونی و بهشون بگی، عصمت در زندگی من بود و شهید شد از اونا بخواه که منو ببخشن.»🙏 این حرف‌ها را که از زبان علیرضا شنیدم گفتم: «برو صورتش رو ببوس😘 و بهش بگو خانواده‌ام به خصوص مادرم، از این صحبتتون خیلی ناراحت شدن و گفتن: عصمت به آرزوش✨ رسید و خودش راهش رو انتخاب کرده بود. خدا دعاهاش رو به اجابت رسوند. حتی اگه مجرد هم ‌بود، بازم شهید می‌شد.» از علیرضا پرسیدم: «محمد الان کجاست؟»🤔 گفت: «با بچه‌ها رفت منطقه.» ◀️بعد از چند روزی که از مجروحیت مادر محمد در آن حادثه می‌گذشت، پیغام داده بود که می‌خواهد محمد 🌾را ببیند. محمد به همراه برادر کوچکش مهدی، آمدند خانه‌مان. محمد گفت: «برای عیادت مادرم راهی تهرانم.» گفتم: «سلام برسون🍀 ، می‌خوای همراهت بیام؟» گفت: «ممنون.» ◀️مقداری میوه گذاشتم توی کیسهٔ نایلونی و به محمد دادم. برای فاطمه خانم دعا🙏 کردم و به محمد گفتم: «از تهران که اومدی ما رو بی‌خبر نذار.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و هفت✨💥 ◀️دو روز بعد محمد و خواهرش آمدند خانه‌مان، پرسیدم: «حال مادرتون خوبه؟»❓ صدیقه خانم آن‌قدر ناراحت بود که نمی‌توانست حرف بزند. با دیدن محمد اشک 😭می‌ریخت بعد از کمی محمد گفت: «من و مهدی به تهران رسیدیم و رفتیم بیمارستان🏨 با هزار مکافات بعد از یک ساعت معطلی، موفق شدیم وقت ملاقات بگیریم. به محض اینکه وارد اتاق شدیم و مادرم چشمش به من افتاد، سیل اشکش😭 سرازیر شد. آهی کشید و گفت: «محمد بیا، بیا اینجا مادر!» قدم‌هایم سنگین شده بود. مادرم گفت: «بیا! می‌خوام صورتت رو ببوسم😘.» نزدیک‌تر رفتم بغض گلویم را می‌فشرد کنار تختش ایستادم مادرم سعی می‌کرد با آن همه مجروحیت خودش را به صورت من برساند 🍃من هم صورتم را عقب می‌کشیدم؛ ولی دیدم حریف مادرم نمی‌شوم ، صورتم را جلو بردم او صورتم را بوسید💐، من هم دستش را بوسیدم. در همان حالت گریه به من گفت: «چقدر دوست داشتی یکی از خانواده، شهید🌷 بشه!» ◀️با شنیدن این حرف، به ‌یاد آن روزهایی افتادم که او را با صحبت‌هایم برای شهادت 🌷هر یک از اعضای خانواده آماده کرده بودم. چون از یک طرف عراق به دزفول موشک🌿 می‌زد و اعضای خانواده‌ام در شهر ساکن بودند و از طرف دیگر من و دو برادرم غلامرضا و مهدی، جبهه بودیم و احتمال شهادت🌷 برای هر یک از ما وجود داشت. ◀️مهدی هم حال و روزش مثل من بود هیچی نمی گفت و کنار تخت مادرم ایستاده بود. بعد از کمی مادرم ‌گفت: «ای کاش🙏 منم شهید شده بودم ، چقدر ناراحتم از اینکه قبل از عروسیت با انتخاب عصمت مخالفت🍁 می‌کردم. عصمت خیلی دوست داشت شهید بشه چقدر بعد از ازدواجش به ما احترام می‌گذاشت. هم عصمت و هم مرضیه رو خیلی دوست🌴 داشتم. نمی‌دونم چرا رفتن و منو تنها گذاشتن.» در همان حال پرستاری که در اتاق بود، گفت: «مادر گریه نکن.»😔 مادرم گفت: «این پسرمه، همسرش شهید شده.» بغض امانم نمی‌داد و به گلویم چنگ می‌انداخت. می‌خواستم از اتاق بیرون بروم و گریه😭 کنم، دیدم نمی‌شود. اشک در چشمانم حلقه زده بود یک قطره اشک از چشم چپم بر روی صورتم🍃 غلطید. مادرم می‌خواست اشک‌هایش را پاک کند. من هم سریعاً از فرصت استفاده کردم و آن یک قطره💧 اشکم را پاک کردم؛ ولی همچنان بغض گلویم را می‌فشرد، به طوری که دردش تمام وجودم را می‌لرزاند💥 و قادر به گفتن کوچکترین سخنی نبودم؛ حتی در این حد که بتوانم به مادرم بگویم: «گریه نکن.»🍃🌸🍃 ادامه دارد .......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و هشت✨💥 ◀️مادرم بعد از پاک کردن اشک‌هایش گفت: «آن روز از خانه که خارج شدیم، جمعیتی از مردم را دیدیم که پرچم 🏴به دست در یک راهپیمایی حرکت می‌کنند.» به عصمت و مرضیه گفتم: «صبر کنید با اینا بریم.»🍃 عصمت گفت: «نه! دیر می‌شه.» ما هم برای گرفتن تاکسی و رفتن به شهیدآباد آهسته از کنار خیابان 🔹به راه افتادیم، ولی به هر تاکسی که می‌گفتیم ما را به شهیدآباد ببرد، قبول نمی‌کرد مجبور شدیم به ‌همراه راهپیمایان به طرف گلزار شهدای🌷 بهشت‌علی حرکت کنیم. اولِ پل قدیم که رسیدیم، من ایستادم عصمت گفت: «چرا نمیای؟» گفتم: «صبر کن، این پرچم راهپیمایی🌻 جلو بره، ما بعد از مردها حرکت کنیم.» عصمت گفت: «نه! دیر می‌شه زودتر بیا بریم.»🌿 با هم راه افتادیم وسط‌های پل بود که با کمر به زمین خوردم. چشم‌هایم ✔️را که باز کردم، دیدم غرق در خون شده‌ام و عصمت پیچیده در چادرش، خونین روی زمین افتاده بود و مرضیه هم نصف سرش رفته بود.😔 ◀️به آسمان نگاه کردم وگفتم: «خدایا!🙏 چرا اونا رو بردی و منو زنده گذاشتی؟» حرف مادرم که به اینجا رسید، دوباره صورتش از اشک😭 خیس شد و بعد از لحظاتی گفت: «خانوادهٔ عصمت چطورن؟» اشاره کردم به کیسهٔ سیب‌ها 🍎و پرتقال‌هایی🍊 که در دستم بود. گفتم: «اینا رو مادر عصمت داده.» دوباره بغض به سراغم آمد در همان حال پرستاری آمد تا آمپول💉 مادرم را تزریق کند. پشت سر او قایم شدم که مادرم چهرهٔ مرا نبیند. کمی آرام‌تر شدم پرستار🍃 رفت. گفتم: خانوادهٔ اونا نگران نیستن. الان تنها نگرانی اونا شما هستی مادر. مادر عصمت✨ می‌خواست با من بیاد که شرایط جور نشد.» گفت: «نه مادر! راضی به زحمت اونا نیستم.» با بغضی که گلویم را رها نمی‌کرد، از او خداحافظی کردم. مهدی هم همین‌طور با هم از اتاق بیرون آمدیم.»🍃🌸🍃 ادامه دارد .....‌. http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و نه✨💥 ◀️هنوز محمد بغضش نمی‌شکست، صدیقه خانم زد زیر گریه😭 و گفت: «حاج خانم، شما که می‌دونید چقدر به مادرم وابسته‌ام، آن‌قدر که نمی‌توانم برای یک لحظه نبودنش را تحمل🍃 کنم. از وقتی که ازدواج کردم چون تنها دخترش بودم، هر محله‌ای که خانه اجاره✨ می‌کردیم، با پای پیاده مسیرها را می‌آمد، دیدن من و بچه‌هایم خیلی مرا دوست داشت بعد از خاکسپاری😔 نو عروسان خانواده، چند روزی می‌شد که من و برادرهایم مادرم را ندیده بودیم. تصمیم گرفتیم برای دیدنش به تهران⭕️ برویم یکی از زن‌برادرهایم تهران بود و از او مراقبت می‌کرد من به همراه زن‌برادر بزرگم غلامعلی و پسر کوچکش👦 روح‌الله راهی تهران شدیم قبل از ما برادرهایم رفته بودند وقتی به بیمارستان رسیدیم اجازه ملاقات 🧐نمی‌دادند. مخصوصاً برای مجروحینی که حالشان وخیم بود. به یکی از پرستاران گفتم: «از دزفول آمده‌ایم، می‌خواهم مادرم را ببینم.»🌿 گفت: باشه کمی‌ صبر کنید. اسمش چیه؟» گفتم: «فاطمه صدف ساز.» گفت: «همون که دو تا از عروس‌هایش شهید شدند؟»🖤 بغض کرده گفتم: «آره.» گفت: «با من بیاین.» ما را برد دم در اتاق مادرم و گفت: «طولش ندید.» وقتی در را باز کردیم و وارد اتاق شدیم؛ مادرم از دیدن ما تعجب😳 کرد و خوشحال شد. ◀️بعد از کمی که صورتش را با دستم نوازش می‌کردم، دستش🖐 را برد سمت ملحفه‌ای که رویش کشیده بودند یک لحظه ملحفه را کنار زد یکی از زانوهایش کامل رفته بود.😔 گفت: «ببینید چه به سرم آمده!.» چشمم به پاهایش خورد که از بالا تا نوک انگشتانش✨ پر از ترکش بود قسمتی از پایش کاملاً خالی شده بود. نمی‌دانم چطور با زخم‌هایی به این عمیقی دردش🍁 را بروز نمی‌داد خیلی مقاومت می‌کرد. مدام دستش به روسری‌اش بود و موهایش را می‌پوشاند دست‌هایش🎋 پر از زخم و خراشیدگی بود. یک‌دفعه نفس عمیقی کشید و گفت: «هر جا دخترها رو خاک کردید من رو هم همون‌جا خاک کنید.»🌾 ◀️من و زن‌برادرم نگاهی به همدیگر انداختیم و گفتیم: «دخترها حالشان خوبه بیمارستان 🏨افشار بستری شدند.» لبخندی زد و گفت: «ای مادر، چی بگم مگه من آن لحظهٔ آخر بیهوش شدم؟ همه چی رو با چشمام دیدم ، همه چی رو 🍃🌸🍃 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا