eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و چهارده✨💥 ◀️موضوع را از قبل به صدیقه خانم گفته بودم او هم خبر داشت✅ فردای آن روز محمد به جبهه برگشت و یک ماه بعد که آمد، صدیقه خانم و زن‌عموی بزرگش رفتند قرار مدار عقد💍 را با خانوادهٔ عروس هماهنگ کردند. ◀️صبح فردا رفتیم دفتر ثبت ازدواج، محمد از من خواست که حتماً حضور داشته باشم خودش🌸 آمد دنبالم، چند نفری از خانواده محمد آمده بودند. وقتی عاقد خطبهٔ ازدواجشان💞 را خواند، رفتم کنار محمد و به همسرش گفتم: «محمد پسرمه، خیلی برام عزیزه✨ مراقبش باش. ان‌شاءالله هر چه زودتر ثمرهٔ ازدواجتان را ببینم.» ◀️بعد صورتم را سمت محمد برگرداندم و گفتم: «من آرزوی 🙏خوشبختی تو رو دارم این دختر هم مثل یکی از دختران خودم هست، برای خوشبختی‌اش چیزی کم نذاری.»🌸 ◀️محمد از جایش بلند شد که دستم را ببوسد اجازه ندادم. گوشهٔ چادرم را گرفت و بوسید😘 من هم سرش را بوسیدم. تا دم در خانه همراهی‌شان کردم خداحافظی کردم و برگشتم. توی راه چهرهٔ عصمت🌷 جلوی چشمانم بود. انگار داشت با من حرف می‌زد و خوشحال بود زیر لب گفتم: «حتماً نمی‌خواستی محمد🍃 را این‌طوری ببینی که خودت این وصلت رو سر دادی.» می‌دانستم علاقهٔ عصمت به محمد از جنس زمینی‌ها نبود. وقتی محمد دیر به دیر بهش سر می‌زد بی‌قراری✨ می‌کرد، دلتنگش بود. ◀️گاهی وقت‌ها که می‌رفتم پیشش، مشغول تمیز کردن اتاقش بود. مدام اثاثیه‌اش را جا به جا✳️ می‌کرد. ازش می‌پرسیدم: «مگه یه اتاق بیشتره که اینجوری دکورش رو عوض می‌کنی!» می‌گفت: «دوست دارم وقتی شوهرم ❣از جبهه برمی‌گرده همه چیز براش تازگی داشته باشه.» از یکنواختی خوشش نمی‌آمد. 66 روز زندگی‌اش با محمد برایش به اندازهٔ چهل سال بود.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و پانزده✨💥 ◀️چند ماهی از شهادت عصمت می‌گذشت علیرضا جبهه بود. یک روز صبح، که سفرهٔ صبحانه☕️ را تازه پهن کرده بودیم و پدرش هم برای صبحانه یک ظرف شیر برنج و سرشیر🥛 گرفته بود، علیرضا به خانه آمد و گفت: «دو روز دیگه عملیاته اومدم فقط شما رو ببینم و برم!» گفتم: «تازه از راه رسیدی پسرم❣ لباست رو عوض کن و دوش بگیر؛ اقلاً خستگی این چند روزه از تنت بیرون بره، بعد بیا با ما صبحونه بخور.»☺️ علیرضا خندید و گفت: «مادر! من فقط به خاطر تو اومدم. وقت حموم رفتن ندارم.» ◀️با همان لباس‌های خاکی جبهه که تنش بود، نشست و شروع کرد به صبحانه خوردن🥖 نگاهم به علیرضا افتاد. انگار چند روزی می‌شد که یک دل سیر غذا نخورده بود. وقتی غذایش را تمام کرد✅، از جایش بلند شد و از داخل کمد، دوربین عکاسی را که از مکه آورده بودم بیرون آورد و از من خواست کنار درخت حیاط خانه با هم عکس یادگاری🔅 بگیریم. من هم چادرم را سرم کردم و کنار هم ایستادیم دستش را به من داد و گفت: «مادر! من می‌رم در راهِ خدا.»❇️ گفتم: «خدا به همراهت.» در همین حال یکی از بچه‌هایم از ما عکس گرفت دوربین📷 از نوع پلوراید بود. چون این نوع دوربین‌ها همان لحظه عکس را چاپ می‌کردند، علیرضا عکس را به من داد و گفت: «اینم یه عکس یادگاری برای شما!»🤔 ◀️موتورش دم در خانه بود بیرون رفت. من هم او را تا دم در بدرقه کردم سوار موتور شد؛ ولی هر کاری کرد موتورش🏍 روشن نمی‌شد. هر کدام از همسایه‌ها که از روبه‌روی خانهٔ ما رد می‌شدند، با دیدن علیر‌ضا می‌گفتند: «چشمتون روشن🤩 حاج خانم! انگار علی آقا برگشته.» می‌گفتم: «بله، ممنون.» ◀️موتور روشن نمی‌شد یک ساعت یا بیشتر، کنار علیرضا ایستاده بودم تا موتورش را درست کند🔆. بالأخره موتور روشن شد علیرضا از من خداحافظی کرد و برای دیدن خواهرانش🍃 به خانهٔ آن‌ها رفت. از آنجا هم به مغازهٔ پدرش رفت تا با او و پدر بزرگش خداحافظی کند. در نهایت هم برای دیدن دوستانش به پایگاه بسیج✨ رفت و با آن‌ها عکس یادگاری گرفت و به جبهه برگشت. ◀️با دیدن این نشانه‌ها که چرا علیرضا آن روز با عجله به خانه آمد و رفت! چرا یک ساعت موتورش🏍 خراب شد، تا من بتوانم بیشتر او را ببینم! چرا با من و دوستانش عکس یادگاری گرفت! و...، بعدها به این نتیجه رسیدم🔅 که علیرضا هم مانند عصمت رهسپار شهادت بود. ◀️علیرضا را خدا پس از چهار دختر به من عطا کرده بود. فوق‌العاده برایم عزیز بود. دوستش داشتم و برایش بهترین آرزوها را در سر می‌پروراندم.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : صد و هفده✨💥 ◀️ قسمت آخر نامهٔ علیرضا خیلی برایم عجیب بود. شبی که برات شفاعت🤔 را از عصمت گرفته بود. یکی از دخترهایم آن را برایم خواند: «روز دوشنبه ساعت 11 شب، که به یاری خدا✨ خوابیدم و نصف شب به به علت سردی هوا که بیرون سنگر خوابیده بودم، به داخل رفتم و آنجا خوابیدم. خواهر شهیدم عصمت🌷 را در خواب دیدم از اینجا شروع می‌شود که من و مادرم و خواهرم در کنار هم نشسته بودیم، مثل این بود که از جبهه🌿 به خانه برای مرخصی آمده بودم. مادرم رفت و چیزی که از خودم بود، آورد و به عصمت داد و گفت: «این از برادرت است، او را شفاعت کن.»🌻 بعد رفت و گردنبند عملیات رمضان را آورد. باز عصمت گرفت و گفت: «گردنبند این عملیات را هم باید به من بدهد تا شفاعتش❣ کنم.» من در خواب می‌خواستم گردنبند را از گردنم درآورم که یک‌دفعه از خواب بیدار شدم و دیدم گردنبند در گردنم است و در حال درآوردن آن هستم. بعد شکر خدا🙏 را کرده و افسوس خوردم.» ◀️اینجا بود که انس و علاقهٔ این دو به هم، برایم معنا شد. بعد از شنیدن سخنان زیبای علیرضا که در نامه برایم نوشته بود، به لطف خدا🌸 به نهضت سوادآموزی رفتم و تا کلاس پنجم ابتدایی خواندن و نوشتن را آموختم بعد از آن شروع کردم به قرآن 💐خواندن که الحمدلله از دعاهای فرزندان شهیدم توانستم قرآن بخوانم. آن‌قدر با قرآن انس گرفتم که تمام اوقاتم را با آن می‌گذرانم. ◀️تا امروز هم هنوز خبری از علیرضا نشده است. من چیزی را که در راه خدا داده‌ام پس نمی‌گیرم✳️ خیلی‌ها به من می‌گویند: «حاج خانم! یه آزمایش دی.اِن.اِی بده، شاید بین شهدای گمنام🔅 شناسایی بشه.» اما من علیرضایم را هم مثل عصمتم به ‌خدا سپردم. بعد از شهادت❣ بچه‌ها، دائم می‌گفتم: «خدایا! با تو معامله کرده‌ام هرکس دیگری بود مگر می‌توانستم فرزندانم که نور✨ چشمانم هستند را برایش فدا کنم؟» البته واقعاً این توان را خدا به ما داده بود و ما هیچ نبودیم. حتی اینکه خدا مرا را راضی کرد تا خودم علیرضا را راهی جبهه کنم .🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا