✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : صد و چهارده✨💥
◀️موضوع را از قبل به صدیقه خانم گفته بودم او هم خبر داشت✅ فردای آن روز محمد به جبهه برگشت و یک ماه بعد که آمد، صدیقه خانم و زنعموی بزرگش رفتند قرار مدار عقد💍 را با خانوادهٔ عروس هماهنگ کردند.
◀️صبح فردا رفتیم دفتر ثبت ازدواج، محمد از من خواست که حتماً حضور داشته باشم خودش🌸 آمد دنبالم، چند نفری از خانواده محمد آمده بودند. وقتی عاقد خطبهٔ ازدواجشان💞 را خواند، رفتم کنار محمد و به همسرش گفتم: «محمد پسرمه، خیلی برام عزیزه✨ مراقبش باش. انشاءالله هر چه زودتر ثمرهٔ ازدواجتان را ببینم.»
◀️بعد صورتم را سمت محمد برگرداندم و گفتم: «من آرزوی 🙏خوشبختی تو رو دارم این دختر هم مثل یکی از دختران خودم هست، برای خوشبختیاش چیزی کم نذاری.»🌸
◀️محمد از جایش بلند شد که دستم را ببوسد اجازه ندادم. گوشهٔ چادرم را گرفت و بوسید😘 من هم سرش را بوسیدم. تا دم در خانه همراهیشان کردم خداحافظی کردم و برگشتم. توی راه چهرهٔ عصمت🌷 جلوی چشمانم بود. انگار داشت با من حرف میزد و خوشحال بود زیر لب گفتم: «حتماً نمیخواستی محمد🍃 را اینطوری ببینی که خودت این وصلت رو سر دادی.»
میدانستم علاقهٔ عصمت به محمد از جنس زمینیها نبود. وقتی محمد دیر به دیر بهش سر میزد بیقراری✨ میکرد، دلتنگش بود.
◀️گاهی وقتها که میرفتم پیشش، مشغول تمیز کردن اتاقش بود. مدام اثاثیهاش را جا به جا✳️ میکرد. ازش میپرسیدم: «مگه یه اتاق بیشتره که اینجوری دکورش رو عوض میکنی!»
میگفت: «دوست دارم وقتی شوهرم ❣از جبهه برمیگرده همه چیز براش تازگی داشته باشه.»
از یکنواختی خوشش نمیآمد. 66 روز زندگیاش با محمد برایش به اندازهٔ چهل سال بود.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : صد و پانزده✨💥
◀️چند ماهی از شهادت عصمت میگذشت علیرضا جبهه بود. یک روز صبح، که سفرهٔ صبحانه☕️ را تازه پهن کرده بودیم و پدرش هم برای صبحانه یک ظرف شیر برنج و سرشیر🥛 گرفته بود، علیرضا به خانه آمد و گفت: «دو روز دیگه عملیاته اومدم فقط شما رو ببینم و برم!»
گفتم: «تازه از راه رسیدی پسرم❣ لباست رو عوض کن و دوش بگیر؛ اقلاً خستگی این چند روزه از تنت بیرون بره، بعد بیا با ما صبحونه بخور.»☺️
علیرضا خندید و گفت: «مادر! من فقط به خاطر تو اومدم. وقت حموم رفتن ندارم.»
◀️با همان لباسهای خاکی جبهه که تنش بود، نشست و شروع کرد به صبحانه خوردن🥖 نگاهم به علیرضا افتاد. انگار چند روزی میشد که یک دل سیر غذا نخورده بود. وقتی غذایش را تمام کرد✅، از جایش بلند شد و از داخل کمد، دوربین عکاسی را که از مکه آورده بودم بیرون آورد و از من خواست کنار درخت حیاط خانه با هم عکس یادگاری🔅 بگیریم.
من هم چادرم را سرم کردم و کنار هم ایستادیم دستش را به من داد و گفت: «مادر! من میرم در راهِ خدا.»❇️
گفتم: «خدا به همراهت.»
در همین حال یکی از بچههایم از ما عکس گرفت دوربین📷 از نوع پلوراید بود. چون این نوع دوربینها همان لحظه عکس را چاپ میکردند، علیرضا عکس را به من داد و گفت: «اینم یه عکس یادگاری برای شما!»🤔
◀️موتورش دم در خانه بود بیرون رفت. من هم او را تا دم در بدرقه کردم سوار موتور شد؛ ولی هر کاری کرد موتورش🏍 روشن نمیشد.
هر کدام از همسایهها که از روبهروی خانهٔ ما رد میشدند، با دیدن علیرضا میگفتند: «چشمتون روشن🤩 حاج خانم! انگار علی آقا برگشته.»
میگفتم: «بله، ممنون.»
◀️موتور روشن نمیشد یک ساعت یا بیشتر، کنار علیرضا ایستاده بودم تا موتورش را درست کند🔆. بالأخره موتور روشن شد علیرضا از من خداحافظی کرد و برای دیدن خواهرانش🍃 به خانهٔ آنها رفت. از آنجا هم به مغازهٔ پدرش رفت تا با او و پدر بزرگش خداحافظی کند. در نهایت هم برای دیدن دوستانش به پایگاه بسیج✨ رفت و با آنها عکس یادگاری گرفت و به جبهه برگشت.
◀️با دیدن این نشانهها که چرا علیرضا آن روز با عجله به خانه آمد و رفت! چرا یک ساعت موتورش🏍 خراب شد، تا من بتوانم بیشتر او را ببینم! چرا با من و دوستانش عکس یادگاری گرفت! و...، بعدها به این نتیجه رسیدم🔅 که علیرضا هم مانند عصمت رهسپار شهادت بود.
◀️علیرضا را خدا پس از چهار دختر به من عطا کرده بود. فوقالعاده برایم عزیز بود. دوستش داشتم و برایش بهترین آرزوها را در سر میپروراندم.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : صد و هفده✨💥
◀️ قسمت آخر نامهٔ علیرضا خیلی برایم عجیب بود. شبی که برات شفاعت🤔 را از عصمت گرفته بود.
یکی از دخترهایم آن را برایم خواند: «روز دوشنبه ساعت 11 شب، که به یاری خدا✨ خوابیدم و نصف شب به به علت سردی هوا که بیرون سنگر خوابیده بودم، به داخل رفتم و آنجا خوابیدم. خواهر شهیدم عصمت🌷 را در خواب دیدم از اینجا شروع میشود که من و مادرم و خواهرم در کنار هم نشسته بودیم، مثل این بود که از جبهه🌿 به خانه برای مرخصی آمده بودم. مادرم رفت و چیزی که از خودم بود، آورد و به عصمت داد و گفت: «این از برادرت است، او را شفاعت کن.»🌻
بعد رفت و گردنبند عملیات رمضان را آورد. باز عصمت گرفت و گفت: «گردنبند این عملیات را هم باید به من بدهد تا شفاعتش❣ کنم.»
من در خواب میخواستم گردنبند را از گردنم درآورم که یکدفعه از خواب بیدار شدم و دیدم گردنبند در گردنم است و در حال درآوردن آن هستم. بعد شکر خدا🙏 را کرده و افسوس خوردم.»
◀️اینجا بود که انس و علاقهٔ این دو به هم، برایم معنا شد. بعد از شنیدن سخنان زیبای علیرضا که در نامه برایم نوشته بود، به لطف خدا🌸 به نهضت سوادآموزی رفتم و تا کلاس پنجم ابتدایی خواندن و نوشتن را آموختم بعد از آن شروع کردم به قرآن 💐خواندن که الحمدلله از دعاهای فرزندان شهیدم توانستم قرآن بخوانم. آنقدر با قرآن انس گرفتم که تمام اوقاتم را با آن میگذرانم.
◀️تا امروز هم هنوز خبری از علیرضا نشده است. من چیزی را که در راه خدا دادهام پس نمیگیرم✳️ خیلیها به من میگویند: «حاج خانم! یه آزمایش دی.اِن.اِی بده، شاید بین شهدای گمنام🔅 شناسایی بشه.»
اما من علیرضایم را هم مثل عصمتم به خدا سپردم. بعد از شهادت❣ بچهها، دائم میگفتم: «خدایا! با تو معامله کردهام هرکس دیگری بود مگر میتوانستم فرزندانم که نور✨ چشمانم هستند را برایش فدا کنم؟»
البته واقعاً این توان را خدا به ما داده بود و ما هیچ نبودیم. حتی اینکه خدا مرا را راضی کرد تا خودم علیرضا را راهی جبهه کنم .🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️