♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : بیست و دوم♦️
🌻«راوی همسر شهید :»
⭕️ـ فاطمه وقتی تو را دیدم و بله را گرفتم، خدا را شکر کردم و سجده بهجا آوردم که دختر خوب و پاکی قسمت من کرده.❄️
⭕️فردای شب خواستگاری رفتیم، برای آزمایش، اما گفتند:
ـ الآن نمیتونیم جواب بدیم.❄️
⭕️حسن دوست داشت، کارها سریع انجام شود، به همین خاطر ما را برد عبدلآباد یک آزمایشگاه پیدا کرد که همان روز جواب را میدادند. حسن نوبت گرفت و بعد منتظر ماندیم تا صدایمان کنند. یک کیف سامسونت دستش بود، مدام هم با تلفن صحبت میکرد. خواهرش فاطمه گفت: عروس خانم کیف حسن را ازش بگیر.
آمدم، بگیرم، طوری کشید که دستش به دست من نخورد من خیلی ناراحت شدم که چرا این رفتار را کرد؟ چرا کیف را به من نداد که نگهاش دارم؟ وقتی نوبت ما شد، رفت داخل و در را بست که ما نبینیم آستینش را بالا میزند. متوجه شدم که موقع گرفتن کیف هم خجالت کشیده بود؛ اما من ناراحت بودم.❄️
⭕️همان روز جواب آزمایش را گرفتیم تا دید جواب مثبته خوشحال شد و برای اولینبار به من نگاه کرد. آمد طرفم و گفت:
ـ... میشه این کیفم را بگیرید، لطفاً!
انگار متوجه شده بود که ناراحت شدم کیف حسن را گرفتم و سوار ماشین شدیم. من و مادرم صندلی عقب نشستیم. سرش را چرخاند بهطرف ما مرا به اسم کوچیک صدا کرد. به مادرم گفت:
ـ اجازه میدید شما را مامان صدا کنم؟
مادرم گفت:
ـ اشکالی نداره، شما جای پسر من هستید.
بعدش پرسید:
ـ امشب تشریف دارید، بیام منزل شما؟
شب چله بود و خواهرم میخواست، بیاید منزل ما، من هم که همچنان دلخور بودم، سریع گفتم:
ـ نه؛ نیستیم.
ـ پس کی هستید؟
پس فردا.
ـ پس، پس فردا شب مییام خدمتتان.❄️
⭕️فردای شب چله آمد. یک جعبه شیرینی دستش بود، دو تا شاخه گل رز جواب آزمایش را چسبانده بود، روی جعبه شیرینی، بههمراه گل، داد به بابام. گفت:
ـ جواب مثبتِ. منتظر دستور شما هستیم.❄️❄️
🌻«راوی مادر خانم شهید:»
⭕️همان شب، قرار خرید گذاشتیم. دوست داشت، محرم شوند تا راحتتر خرید کنند. پدر فاطمه با صیغه خواندن مخالف بود؛ اما من باهاش صحبت کردم، هر طوری که بود، راضیش کردم که اجازه دهد، بچهها دو روز محرم شوند. حاج آقا موسوی درچهای، از دوستان خانوادگی شهید، صیغه محرمیت را جاری کردند.
من و فاطمه، حسن آقا و مادرشان بازار رفتیم. آنجا بود که متوجه شد، به بزرگترها خیلی احترام میگذارد. حتی یک قدم جلوتر از من و مادرش راه نمیرفت.❄️
⭕️یادمِ توی یکی از مغازه که میخواستیم وارد بشیم، فاطمه جلوتر از ما رفت. صدا کرد، فاطمه بیا، توی گوش فاطمه آرام چیزی گفت و بعد به من و مادرش گفت:
ـ بفرمایید!
بعداً فاطمه به هم گفت:
ـ مامان حسن آقا صدام کرد و گفت، حواست کجاست؟ اول بذار بزرگترها برن.
حلقه و چند تکه وسایل خریدند و آمدیم منزل.❄️✨❄️
ادامه دارد ..........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : بیست و سوم♦️
🌻«راوی همسر شهید :»
⭕️روز 18 دیماه 1385 رفتیم، دفترخانه عقد کردیم. گفت:
ـ خیلی دوست دارم، اولین جایی که بعد از محضر میرویم، حرم حضرت عبدالعظیم(ع) باشه آقا را زیارت کنیم. کنار حرمش عهد ببندیم که با هم صادق و مهربان باشیم و همیشه هم برای خدا قدم برداریم.
من قبول کردم؛ یعنی اصلاً هرچی حسن میگفت، نه، نمیگفتم. حتی برای شهادتش هم دعا کردم و نه، نگفتم. ما رفتیم حرم؛ اما بعضی از میهمانان ناراحت شده بودند، براشون توضیح داد که من دوست دارم، اول برم حرم. شما هم ناراحت نباشید در مهمانسرای حرم با هم شام خوردیم خیلی خوش گذشت. برای من یکشب بهیادماندنی شد. ❄️
⭕️یک هفته گذشت و من حسن را ندیدم آخر هفته قرار جشن عقد گذاشته بودیم من خیلی راضی به جشن نبودم، گفتم یکباره عروسی میگیریم؛ اما حسن میگفت:
ـ همه مراسم باید سر جای خودش برگزار شود دوست ندارم، بعداً حسرتش بمونه.
روز جشن عقد حاج آقا موسوی درچهای را خبر کرده بود، برامون خطبه عقد خواند و رفت.❄️
⭕️خانمها گفتند: گردنبند عروس را باید داماد ببنده، خجالت میکشید، دستاش میلرزید. هنوز درست و حسابی به صورتم نگاه نمیکرد. خواهرش به شوخی گفت:
ـ داداش چهکار میکنی؟ چرا سرت را پایین میاندازی. آن وقت میگن فاطمه را دوست نداریها؟
بالاخره بهزحمت گردنبندم را بست. جشن عقد ما با خیلی از جشنها فرق داشت ساده و بیسروصدا برگزار شد و با خوشی بهپایان رسید.❄️
⭕️هفت سفر عشق من و حسن از فردای عقدمان شروع شد. رفتیم، قم پابوس حضرت فاطمه معصومه(س) میگفت:
ـ من هرچه دارم، از بیبی دارم.
حسن رفت قسمت مردانه، من هم از درب زنانه وارد شدم. گفته بود که عجله نکنم حسابی زیارت کردم. هردو تایی رأس ساعت آمدیم سر قرار از حرم بیرون آمدیم، آقایی داشت، جارو میزد. رفت یک کیک و آب میوه خرید، بهش داد و برد یک جا نشاند که بخورد و جارو را ازش گرفت و کوچه را جارو زد. وسط
اشغالها یکتکه نان پیدا کرد. نان را برداشت و یک گوشه گذاشت. گفت:
ـ برکت خدا گناه داره توی دست و پا باشه.
جارو را داد به آقا و رفتیم سمت بازار برای تکتک اعضای خانواده یک تبرک خرید. همه را داد به من که زیر چادرم نگه دارم. با خودم گفتم:
ـ حسن چرا وسایلها را میده دست من نمیگه یک وقت دستم درد میگیره؟
در همین فکر بودم که گفت:
ـ فاطمه مردم وضع مالی خوبی ندارند؛ اگر وسایلها را من دستم بگیرم، میبینند و آنهایی که قدرت خرید ندارند، حسرت
میخورند، زیر چادرت باشه، نمیبینند.❄️
⭕️در این سفر دو تا از خصلت های زیبای حسن را شناختم که اوج و عصاره آن ویژگی، دلسوزی و مهربانی بود. چقدر خوشحال شدم که حسنِ من، خلق و خوی انساندوستی و کمک به ضعفا رو داره. واقعاً نعمت بزرگی بود.❄️
⭕️بعد از زیارت بیبی فاطمه معصومه(س) بهسمت جمکران حرکت کردیم و بهمحض اینکه گنبد مسجد را دید، ترمز کرد و پیاده شد. دعای فرج را خواند و بهسمت مسجد حرکت کردیم. وارد جمکران شدیم. حس و حال خوبی داشتم شاد بودم. همانند لحظاتی که از معلم مهربانم یا از پدر و مادر خوبم جایزه میگرفتم. انگار اینبار جایزه از طرف خدا بود. حسن عزیزم را به من هدیه داده بود. دل سیر زیارتنامه خواندم و به شکرانه داشتن حسن، از آقا امام زمان(عج) تشکر کردم. یکی از سفرهای عشقمان به اتمام رسید و بهسمت تهران حرکت کردیم.❄️✨❄️
ادامه دارد ..........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹️#شبی_با_شهدا
🔸️درس مسئولیت پذیری،شهید حسین اسماعیلی فرد
🍀#عند_ربهم_یرزقون
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : بیست و چهارم♦️
🌻«راوی همسر شهید:»
⭕️یک هفته بعد از عقد آمد و گفت:
ـ فاطمه بیا با هم بریم حرم.
وقتیکه میگفت، حرم میدانستم که منظورش حرم حضرت عبدالعظیم(ع) است. یادمِ که هوا سرد بود، نماز مغرب و عشا را در مصلا خواندیم و زیارت کردیم. بعدش به پیشنهاد حسن پارک رفتیم و آرامگاه پشت حرم هر زمان بیرون میرفتیم، جایی را انتخاب میکرد که خلوت باشد و بتوانیم یه چیزی هم بخوریم. کمی باقالی خرید، یه جایی را پیدا کرد و با هم نشستیم. همینطور که باقالیها را میخورد، صحبت هم میکرد. همان شب گفت:
ـ فاطمه میخوام دو هفته بروم مأموریت.
شوکه شدم ، مکثی کردم و گفتم:
ـ الآن؟! چرا اینقدر طولانی؟!
ـ سعی میکنم، کارها را زود انجام بدم و بیام.❄️
⭕️در این دو هفته، من هم با خانوادهام رفتم مشهد؛ اما در تمام لحظات چشمم بهدنبال حسن بود. مدام میگفتم، کاش حسن هم الآن کنارم بود. سر پنج روز
آمد. دو روز پیشمان بود، دوباره رفت؛ یک هفتهای برگشت. یک روز در میان تماس میگرفت؛ اما خواسته بود که نپرسم کجا میره و چهکار میکنه. حتی میگفت: لطفاً موقع تلفن، مواظب حرفزدنت باش. هر سؤالی را نپرس.
یادمِ صبح بود، آمد. من هم خانه بودم. به هم زنگ زد و گفت:
ـ فاطمه بیا پشتِ پنجره.
پرده را کنار زدم، دیدم با یک موتورتریل ایستاده روبهروی منزلمان و برای من دست تکان میدهد. گفتم:
ـ بیا تو.
ـ الآن نمیتونم، باید موتور اداره را تحویل بدم. شب مییام بهتون سر میزنم.
شب آمد بستنی هم خریده بود کمی نشست و به بابام گفت:
ـ حاجی فردا دوباره عازم هستم.
پدرم گفت:
ـ حسن آقا چقدر میروی مأموریت کمی استراحت کن دوره نامزدی دیگه تکرار نمیشهها.
ـ بابا من از خدامِ، اما کارها نباید روی زمین بمونه.❄️
⭕️اینبار هم سفرش دو هفتهای طول کشید. وقتی آمد، برام یک لاکپشت آورده بود. گفت:
ـ فاطمه میدونستم، لاکپشت دوست داری برات آوردم.
اما من بهقدری دلتنگش بودم که تا دیدمش اختیار اشکام را نداشتم؛ فقط گریه میکردم، نمیتوانستم، صحبت کنم. تقریباً سه روزی گذشت. دوباره آمد و گفت: میخوام برم مأموریت، سه روزه برمیگردم.
بابام با جدیت تمام گفت:
ـ حسن آقا بسه دیگه، فاطمه داره اذیت میشه.❄️
⭕️بعد از عروسی کارهایش را لو داد. گفت:
ـ همه این سفرها برای سوریه بود میرفتم کارها را انجام میدادم و میآمدم.
گفت:
ـ فاطمه اگر بدونی اون روزها چه خطرهایی از سرم گذشت؛ هزار بار خدا را شکر میکردی که سالم برگشتم. گاهی چند روز داخل آب غواصی میکردیم. گاه چند روزی بدون امکانات یک جایی مخفی میشدیم، مهمات سنگین را از طریق آب جابهجا میکردیم یا از طریق هواپیما و محرمانه انتقال میدادیم.
هیچکدام از اینها را برایم نگفته بود، فقط میگفت:
ـ میرم مأموریت، و اجازه هم نداشتم بپرسم.❄️
⭕️بعد از ازدواجمان پانزده روز لبنان رفت باز هم گفت:
ـ میرم مأموریت.
وقتی برگشت، از روی شکلات و لباسی که برایم آورده بود، متوجه شدم. بعدش هم که همه چی را برایم تعریف کرد خودش هم یک پالتوی قشنگ از یک دوست لبنانی هدیه گرفته بود.❄️✨❄️
ادامه دارد .........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
👈#متن_وصیت_نامه:
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_اول
☀️بسم الله الرحمن الرحیم
💧#شهادت میدهم به🏡#اصول_دین
🌒#اشهد أن لا اله الا الله و🏝#اشهد أنّ محمداً رسول الله و♨️#اشهد أنّ امیرالمؤمنین علیبن ابیطالب و اولاده المعصومین اثنیعشر ائمّتنا و معصومیننا حجج الله.
💎#شهادت میدهم که 🌋#قیامت حق است،🕋#قرآن حق است، #بهشت و #جهنّم حق است، #سؤال و #جواب حق است، #معاد، #عدل، #امامت، #نبوت حق است.
💢#خدایا! تو را#سپاس میگویم بهخاطر نعمتهایت.
💎#خداوندا! تو را #سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن، از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی #اجازه_ظهور و وجود دادی که امکان #درک یکی از برجستهترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت #خمینی_کبیر را #درک کنم و #سرباز رکاب او شوم.
💎اگر #توفیق صحابه رسول اعظمت محمد مصطفی(ص) را نداشتم و اگر بیبهره بودم از دوره #مظلومیت علیبن ابیطالب و فرزندان #معصوم و مظلومش، مرا در همان راهی قرار دادی که آنها در همان #مسیر، #جان خود را که #جان_جهان و#خلقت بود، تقدیم کردند.
💎#خداوندا ! تو را شکرگزارم که پس از #عبد صالحت #خمینی_عزیز، مرا در #مسیر #عبد_صالح دیگری که مظلومیتش #اعظم است بر صالحیتش، مردی که #حکیم امروز #اسلام و #تشیّع و #ایران و #جهان سیاسی #اسلام است، #خامنهای عزیز ــ که #جانم فدای #جان او باد ــ قرار دادی.
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : بیست و پنجم♦️
🌻«راوی مادر خانم شهید :»
⭕️یکی دو روز، به نوروز 1386 مانده بود. از ما خواست که با فاطمه بروند، حرم عبدالعظیم(ع) و سال تحویل در حرم باشند. پدرش اجازه نمیداد، میگفت:
ـ سال تحویل دور هم باشیم، فاطمه هنوز عضو خانواده ماست.
خلاصه با رأیزنی، اجازه پدرش را گرفتم و رفتند. بعد از اینکه فاطمه برگشت، یک کادو از کیفش درآورد. گفت:
ـ مامان این هدیه را حسن آقا داد توی حیاط ایستاده بودیم. بهمحض اینکه سال تحویل شد، حسن از کیفش درآورد و به من داد، مامان خیلی بد شد! من اصلاً حواسم نبود یک هدیه برایش بگیرم.
اشکالی نداره دخترم ما هم کمکم یاد میگیریم که چهکار کنیم.❄️
⭕️تا اینکه نزدیک تولدش شد، (25 شهریور 1386). یک متن «تولد مبارک» با عکسش زدیم، در روزنامه چاپ شد. روزنامه را گرفتم، لوله کردم و دادم به حسن آقا. پرسید:
ـ این چیه؟
ـ لطفاً خودتون ببینید.
روزنامه را باز کرد. عکس خودش را و تبریک تولدش را دید؛ خیلی خوشحال شد. یک خط شعر قشنگ برای فاطمه خواند و از تکتک ما تشکر کرد همه محارم را هم با جان صدا میکرد. بابا جان، مادر جان، فاطمه جان از همه شما ممنونم. خیلی خوشحال شدم.❄️❄️
🌻«راوی خواهر خانم شهید:»
⭕️یکی از ویژگیهای قشنگ حسن آقا که بیشتر از تمام خاطرات توی ذهنم مانده است که گویی حکشده و همیشه برای دوستانم تعریف میکنم، نحوه صدازدن ایشان نسبت به خواهرم بود. هرگز حتی برای یکبار هم نشنیدم، خواهرم را با فاطمه خالی صدا بزند. میگفت:
ـ فاطمه جان فدات بشم، فاطمه جان قربونت برم، فاطمه جان عزیز دلم،
این اخلاقش خیلی برایم جالب بود.❄️
⭕️ یکی دیگر از خصلتهای زیبای ایشان، این بود که به بزرگترها احترام خاصی میگذاشت. سر سفره تا همه نمینشستند، دست به غذا نمیزد. مادرم همیشه دیر میآمد. تا تهدیگها را در بیاورد، بقیه شروع میکردند؛ الا شوهرِ خواهرم، منتظر میماند تا مادرم بیاید. همیشه میگفت:
ـ مادرها مظلومه هستند.
با تکتک ما، با احترام و بزرگواری رفتار میکرد. با دوستان و آشنایان طوری برخورد میکرد که احساس میکردی آن فرد یک شخصیت ویژهای دارد.❄️
⭕️هر وقت میرفتیم، منزلشان مهمانی، مدام سرپا بود. بدوبدو میکرد که کسی جا نماند همه غذا داشته باشند، کم و کسری نباشد. به فاطمه هم میگفت:
ـ تو بشین حواست به مادر جون باشه من کم و کسریها را میآرم.
بعد از مهمانی هم با ادب و احترام بدرقهمان میکرد.❄️
⭕️توی سفرهایی که میرفتیم، مدام بدوبدو داشت. یک سفر رفتیم، اصفهان و یک سفر بابلسر، صبح بلند شدم، دیدم حسن آقا بیدار شده و بدون اینکه مزاحم خواب بقیه شود، نان تازه خریده بود سفره پهن کرده بود و تمام لوازم صبحانه را چیده بود، از قبل برنامهها را مینوشت که چیزی از قلم نیفتد. تفریح، خورد و خوراک، خرید و رسیدگی به بزرگ و کوچک. هیچکدام را جا نمیانداخت با حوصله و ادب و بدون اینکه تندی یا اوقات تلخی کند، سفرمان را با لذت و خوشی بهپایان میرساندیم.❄️✨❄️
ادامه دارد ..........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋